🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَإِن كَذَّبُوكَ فَقُل لِّي عَمَلِي وَلَكُمْ عَمَلُكُمْ ۖ أَنتُم بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَأَنَا بَرِيءٌ مِّمَّا تَعْمَلُونَ ﴿ یونس/٤١ ﴾
و اگر تو را تکذیب کردند بگو: عمل من برای من و عمل شما برای شما (هر کس جزای خود را خواهد یافت) شما بری از کردار من هستید و من بیزار از کردار شما.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره مهدی ما زیاد سخن بگویید و بنویسید
مهدی ما مظلوم است...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۲
خندیدم آرام به شانهاش زدم
_برو دیوونه ...قلبم اومد توی دهنم
خندید و چشمکی زد نورا مشکاتی دختر باهوش و شر کلاسمان بود . چادرم را درست کردم و دوشادوش هم به کلاس رفتیم.
سلما با دیدنم از صندلی جدا شد و به سمتم آمد
_ بدو تا سیستانیِ عزرائیل نیومده اسمت رو بگو مختاری برای بازدید بنویسه
_بازدیدِ کجا ؟؟
خندید و گفت
_مثل بچه مدرسه ایها میخوایم بریم اردوی علمی جاش هنوز قطعی نشده
خیالش که از نوشتن نامم برای بازدید راحت شد سر جایش نشست.فرمولهای یک صفحه ای استاد نه تنها خواب که حتی هوش را از سرم پراند. چند تقه به تخته زد
_همین سوال ...عینِ همین.... با همین فرمول و عدد توی امتحان ترمتون میاد ،اما مطمئنم بیش از ۹۰ درصد شما اشتباه مینویسید
سلما آرام گفت
_مگه خنگیم؟
صدای آرام او به گوش استاد رسید
_خنگ و فراموشکار
سلما لب گزید و سر دزید تا از نگاه تیز استاد در امان بماند ،بعد از کلاس نورا به سمتم آمد
_ امروز حالم درست نبود جزوه رو کامل ننوشتم هر وقت صدای استاد رو توی دفترت پیاده کردی ندا بده یه کپی بگیرم
_باشه برات میارمش
سلمان میان پرید و گفت
_ ایش بچه درس خونا
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۳
بعد دستش را به آسمان بلند کرد و گفت
_ خدایا از هوش این جماعتِ همه چیذدان بکاه و بر هوش من بیفزا
به حرفش خندیدیم که گفت
_ جدی میگم یکی از اون ۹۰ درصدی که استاد گفت منم ،سلمان قانع
نورا دستم را گرفت
_بریم کافه ی دانشگاه چند تا سوال دارم
_ اگه درسیه بگو من الکی همراهتون نیام
نورا خطاب به سلما گفت
_ نه درسی نیست ولی اگه نیای ممنون میشم
سلمان پشت چشم نازک کرد و گفت
_میام ولی دوتا میز اونورتر میشینم خوبه؟
نورا رضایت داد و به طرف کافه رفتیم ،من طبق معمول شیر کاکائو و کیک گرفتم نورا هم سفارش داده روبرویم نشست.
_جانم نورا جان
سر به زیر انداخت و بیمقدمه گفت
_ تو چادر سرت اذیت نیستی راحتی؟
_نه اذیت نیستم راحتم باهاش
_ مهرداد اومده خواستگاری اما گفته باید پوششم رو درست کنم
درباره مهرداد قبلا به من گفته بود پسر همکار مادرش
_مگه تو رو همینجوری ندیده ؟؟
_هر وقت جایی میرفتم که میدونستم مهرداد هم هست لباس مناسب میپوشیدم
_خب
_منو توی بازار دیده, آخه اصلاً توی این شهر نیست نمیدونم چرا اینجا بود تا دو روز با من حرف نمیزد ،یعنی هنوز هم نمیزنه میگه که گولش زدم و خود واقعیمو نشونش ندادم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمِنْهُم مَّن يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ ۚ أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَلَوْ كَانُوا لَا يَعْقِلُونَ ﴿ یونس/٤٢ ﴾
برخی از این منکران (چون قرائت قرآن کنی) به ظاهر به تو گوش کنند (ولی به معنی نمیشنوند) آیا تو کران را گر چه هیچ عقل و ادراکی ندارند از کلام خدا توانی چیزی بشنوانی؟
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای امام زمانی🕊
✨هر دم یتیم توست، دل #جمکرانیام
جانم به لب رسیده، بیا یار جانیام...
✨از بادها نشان شما را گرفتهام
عُمریست عاجزانه پی آن نشانیام...
✨طی شد جوانی من و رؤیت نشد رُخات
شرمندهی جوانی از این زندگانیام...
اللّٰهــمّ_عجّل_لـولیـّک_الفَــرج
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#سه_شنبه_های_جمکرانی
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۴
بغض کرده بود
_میگه اینجوری داری بقیه رو اذیت میکنی بهش گفتم چه اذیتی اگه من این تیپیم چون دوست دارم اگه بقیه مشکل دارن منو نبینن
چشمان اشکیش را در نگاهم دوخت
_میدونی چی بهم گفت؟؟
در سکوت نگاهش کردم
_مهرداد گفت منم با این مدل پوشش تو مشکل دارم پس به خواست تو دیگه نمیبینمت
با پشت دست اشکش را گرفت
_ به همین راحتی گفت منو نمیخواد ببینه
دستم را جلو بردم و روی دستش گذاشتم
_ نورا جان اون یه مرده ،جنس خودش رو میشناسه میدونه وقتی زیبایی نامحدود زن و دختری رو میبینند چه حسی بهشون دست میده ،نمیخواد چند روز دیگه که تو شدی محرمش ،شدی خانم خونش ،شدی همراه و همسرش نگاه یکی غیر از نگاه خودش دنبالت باشه، این بده؟؟؟
لبخندی زدم و ادامه دادم
_ تو دوست داری هر زن و دختری که داره رد میشه یه لبخند حواله ی آقا مهردادت کنه و بعد انگشتاشو مثل قلب کنه و بذاره روی دلش
اخمی کرد
_ اول اون دختر و زن رو میکشم بعد مهرداد رو
_ خب دختر خوب تو که جنست لطیفه ، غیرت داری روی مرد و همسر آینده ات اونوقت مرد که نماد غیرته ، میخوای رگش کلفت نشه و غیرت نداشته باشه؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۵
سر زیر انداخت و لیوان کاغذی چایش را آرام درون دستش میچرخاند
_ توی پوشش حداقل یه حدی رو رعایت کن که نگاه هرز بقیه رو قیچی کنی، مرد یا پسری که نگاهش میافته به یکی که حداکثر آراستگی رو داره و پوشش مناسب نیست توی ناخودآگاه ذهنش میمونه ، خواه ناخواه به گناه میافته.
نه تنها همون لحظه بلکه مدتها بعد هم با فکر همین خانم گناه میکنه، اونوقت انرژی و وقتی که باید صرف تعالی و رشدش بشه صرف امور دیگه میشه.
جرعه ای از چایش را نوشید
_ ببین نورا! تو باید برای داشتن یه زندگی آروم چه آرامش جسمی و چه روحی ، بعضی باید و نباید هارو کنار بذاری
آرام گفت
_ کاش قبلاً باهات حرف زده بودم. همیشه حرف زدنت آدمو آروم میکنه
_ خجالتمون ندید ، حق ویزیت ۵۰۰ تومن
_ بذار دو دقیقه از تعریف کردنم بگذره
تکه ای از کیک را به دهنم بردم
_ جدای از شوخی، کسی که تو رو بگیره پیر نمیشه ، خوش بحالشه. زیبا گو و زیبا رو و زیبا خو و...
سلما پشت میز نشست
_ و زیبا مو، موهاشو ندیدی نورا
چشم غره ای رفتم که دستش را جلوی دهانش گرفت ،نورا متعجب گفت
_ آره فاطمه ؟!! پس چرا من تا حالا ندیدم؟؟
_ فاطمه خانم زلف بر باد نمیده، تا کسی رو بر باد نده، منظورم اینه دل کسی رو نبره
کمی مکث کرد
_ بگید که منظورمو فهمیدید!
به شیرین بازیهایش خندیدیم و راهی کلاس شدیم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از میثم تـمّار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشر کلیپ با شما
پاسخ امام خمینی به پزشکیان
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمِنْهُم مَّن يَنظُرُ إِلَيْكَ ۚ أَفَأَنتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَلَوْ كَانُوا لَا يُبْصِرُونَ ﴿یونس/٤٣﴾
و برخی از منکران (هنگام تلاوت قرآن به چشم ظاهر) در تو مینگرند (ولی به مقام باطن تو پی نمیبرند) آیا تو کوران را گر چه هیچ نبینند هدایت توانی کرد؟
🍃✨🍃
#سلام_مولا_جانم ✋💐
#صبحت_بخیر_عزیزتر_از_جانم💖❤
به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد🌼
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد🌹
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند 🌺
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد💚
#صبحتون_مهدوی 🌼🍃
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
🌸 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌸
🌱☘🌱☘🌱☘🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۶
عمه امروز برای حساب و کتاب آخر سال خواسته بود همه باشیم. از مدقق و البرزی گرفته تا حتی سلیمانی.زودتر از بقیه پشت میز داخل سالن جلسه نشستم ، تا قبل از آمدنشان ،کمی خستگی سه کلاسِ پشت هم را از تن در کنم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که با شنیدن صدای در ، درست سرجایم نشستم
_ سلام خانم سلامی
سلیمانی بود. بدون نگاه کردن جواب سلامش را دادم اما دلم همچنان خواب را طلب میکرد و این میان سردرد هم به آن اضافه شد . شاید برای نخوردن ناهاری بود که استاد فرصتش را نداد.
نگاهی به دستانم کردم که کمی میلرزید . آرام شقیقه ام را مالشی دادم. سلیمانی هم نامردی نکرد و دقیق روبرویم نشست و من برای خوابیدن معذب بودم.
_ هنوز نیم ساعتی مونده تا جلسه ، از چشماتون خستگی می باره . من میرم بیرون شما یه استراحتی بکنید
متعجب از این رفتار مودبانه اش سر بالا آوردم تا ببینم آیا واقعاً سلیمان است؟که دست دراز شده اش را جلویم دیدم. نگاهم روی دستش نشست ، سه تا شکلات کف دستش بود.
_ بفرمایید ، چیز دیگه ای همراهم نیست .بخورید شاید بهتر شدید
مردد میان گرفتن و نگرفتن گفت
_ میخواید اول استخاره کنید؟؟
داشت تیکه می انداخت ، خودم را کمی جلو کشیدم و دستم را جلو بردم تا شکلات را درون دستم بیاندازد . همزمان صدای سبحان در اتاق پیچید
_ اینجایی فاطمه ؟؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۷
دستم را مشت کردم و شکلات را درون جیبم فرستادم.
_ سلام ، بله اینجام
_ و شما اینجا چکار میکنید؟
مخاطب سوالش سلیمانی بود اما من جواب دادم
_ عمه خواستن که ایشون هم باشند مثل اینکه مسئله ای هست که میخوان باهاشون در میون بذارن
از پشت سلیمانی گذشت و مشغول کار با گوشیش شد . فرصت کردم یک شکلات را داخل دهانم بیندازم.شیرینی اش را که حس کردم جان تازه ای گرفتم. سلیمانی خودش را جلو کشید و با سر به سبحان اشاره کرد
_ با وجود ایشون،که زهر هلاهله، یه شکلات کفاف نمیده. دوتا دیگه اش رو هم بخورید
نتوانستم لبخندم را جمع کنم. سرم را روی میز گذاشتم و چادرم را روی سرم کشیدم. خدایا مرا ببخش ، شاید بخاطر افت قندم باشد وگرنه چرا باید به حرف سلیمانی بخندم.
با تقه ای که به میز خورد سربالا آوردم و جدی نشستم . گره ی ابروان سبحان آنقدر محکم بود که مطمئن بودم هیچ جوره باز نمیشود. دقیقه ای بعد البرزی ، مدقق ،علیپور و عمه سلیمه هم آمدند. چند دقیقه اول که به سلام و احوالپرسی گذشت.
عمه و سبحان به نوبت از خرج هایی که تا به حال شده بود و مبالغی که از خیرین رسیده بود حرف زدند. مدقق هم آمار ریز و درشت هزینه های خارج از موسسه ، مانند کمک های نقدی و غیر نقدی به مددجویان برای ازدواج و کار را داد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748