🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَن لَّمْ يَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِّنَ النَّهَارِ يَتَعَارَفُونَ بَيْنَهُمْ ۚ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ﴿یونس/٤٥﴾
و روزی که همه خلایق را جمع آرد گویا (در دنیا) ساعتی از روز بیش درنگ نکردهاند، (در آن روز) یکدیگر را کاملا میشناسند، آنان که لقای خدا را انکار کردند بسیار زیان کردهاند و هرگز راه نیافتهاند.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شده صبح جمعه ی من و تو / کی شود آقا از سفر آیی
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از آنتی سلبریتی/ سعیدیسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس جمهور من ....
🎬 آنتی سلبریتی
https://eitaa.com/joinchat/2067791886C00959371cb
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۰
لزومی جواب این خزعبلاتش را بدهم. پشت کردن و به سمت در اتاق یک قدم بیشتر برنداشته بودند که ضربه محکم روی میز زد
_کجا میری ؟حرفم تموم نشده
برگشتم و با چند قدم روبرویش ایستادم
_ صداتو بالا نبر آقای پسر عمه،من حرفی با شما ندارم خوشحال میشم که زودتر اتاق رو ترک کنم
از اتاق بیرون رفتم و تا رسیدم به حیاط دویدم نفسم را رها کردم و بازدم عمیقی کشیدم که سوز آخر سال را به ریههایم فرستاد.
رسالت
جلوی تلویزیون لم داده بودم،مجید و سارا مشغول بازی بودند دوقلوهای کلاس دومی ما مادر نبود و منتظر بودیم تا بیاید و شام بخوریم.
با صدای در متوجه آمدن مادر شدم ایستادم و بستههای خرید را از دستش گرفتم
_چرا نگفتی بهم این همه خرید داری؟
_فکر کردم امروز کشتی داری
_نه دیگه یه هفته دیگه عید تعطیل کردم،تیم ملی که نیستند تعطیل و غیر تعطیل تمرین کنن
وسایل را روی کابینت گذاشتم
_لباس مباس نمیخوای برای عیدی بچهها؟
چادر را از سرش گرفته روی تک صندلی که داخل آشپزخانه بود گذاشت
_ دلم که میخواد،اما پول رو دادم دستگاه خردکن سبزی خریدم
_چرا به من نگفتی؟
نگاهی به من انداخت
_پس انداز کن یه کاری واسه خودت دست و پا کن از جنگل بانی بیا بیرون
_ بیرون چرا ؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۱
یکی یکی خریدها را از بسته بیرون آورد و سر جایشان گذاشت
_ برگشتنی فوزیه رو دیدم زن سعید کرامتی
_ خب؟؟؟!!!
_گفت شنیدم پسر جنگلبان شده گفتم آره گفت سعید میگه جنگلبانی خطر داره هم خطرِ حمله حیوون،هم خطر شکارچیها و قاچاقچیا،پسر جوونه حیفه اگه چیزیش بشه
_سعید غلط کرده
نمیخواستم مادر بداند که از آنها فیلم و عکس دارم و بیشتر نگران شود. نگاهم به سمنو افتاد و چشمانم برقی زد و آب از لب و دهانم آویزان شد
_وای مامان،سمنو گرفتی؟؟
_ آره ، بخور نوش جونت ،فقط یه ذره برای هفت سین بذار
_ چاکرتم الان بخورم دیگه شام خور نیستم
درِ ظرف را برداشتم و انگشتی به سمنو زدم ، آن را به طرف دهانم بردم.
××××××××××××
محمد هادی از در کلبه بیرون آمد و صدا زد
_ رسالت .... رسالت
کوله را روی شانهام جابجا کردم
_ جانم محمد هادی
_من امروز نیستم سیدی گفت کارم داره و نمیدونم چقدر طول میکشه کارت تموم شد ملایی میاد
_باشه
خداحافظی کردم و از پلههای خاکی پایین آمدم ،دور منطقهای که اید در آن گشت میزدم را روی نقشه خط کشیدم .زادور میگفت چند روزی فعالیتهای مشکوکی میشود. تا نزدیکی ظهر در حال گشت بودم از میان درختان رد شدم تا جایی برای استراحت دادن به پایم پیدا کنم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۲
صدایی در آن حوالی پیچید انگار یکی داشت به چیزی ضربه میزد . صدا میپیچید و من نمیدانستم از کدام سمت است .به سمت چپم رفتم.
چند صد متری را پشت سر گذاشتم نفسهای پشت همم سرد شده بود شال را جلوی دهانم بستم .دوباره سعید و برادرش بودند اما این بار یک نفر دیگر هم با آنها بود تبری برداشته بودند و بر پیکره درختی میزدند.
محمد هادی میگفت علامتی که روی درخت میگذارند برای این است کسانی که برای بریدنشان میآیند راحتتر پیدا کنند.
پنهانی پشت درختی جاگیر شدم و سه تایشان را میپاییدم .همراهم را بیرون کشیدم تا فیلم بگیرم کمی پشت درخت جابجا شدم تا تصویر هر سه شان در قاب قرار بگیرد.
شاخه زیر پایم شکست و سر هر سه شان به سمتم برگشت. قلبم ایستاد و برای لحظهای پایم قفل شد. با فریاد یکی شان که گفت
_ پشت اون درخته بدو بگیرش
گوشی را درون جیبم گذاشتم و به سمت پایین دویدم .سراشیبی کمی داشت و برگهای خیس زیر پایم دویدن و حفظ تعادلم را سخت میکرد سینهام از این همه هوای سرد میسوخت پاهایم درد میگرفت اما طرف خیال نداشت بیخیال شود.
ناسزا میگفت و دنبالم میآمد.در حین دویدن نگاهی به پشت انداختم تا فاصلهمان را بسنجم که زیر پایم خالی شد و با سرعت از سراشیبی افتادم مسافتی را سر خوردم و زانویم به سنگی برخورد کرد و درد در تمام پایم پیچید .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
پارتهای امروز تقدیم نگاه شما همراهان همیشگی 🍃
یه پارت صلواتی🌸
صلوات یادتون نره
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ عبادتی در روز جمعه
نزد من دوست داشتنیتر از
صلوات بر پیامبر و آل او نیست.
-امامباقرعلیهالسلام-
وسائلالشیعه،ج۷،ص۳۸۸
🌱🌱🌱🌱🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌎 دارد زمین از هجر شما خشک میشود
این جمعه باز حضرت باران نیامدی...🥀
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#عصر_جمعه
.
هدایت شده از میثم تـمّار
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ را حتماً حتماً ببینید حتی اگر به رهبری به شهدا و آرمانهای انقلاب اعتقادی ندارید
و نکته مهم این است که به هیچ عنوان نباید انتقام را فقط به اسماعیل حنیه تقلیل دهیم.
یادتان باشد اگر مقاومت لبنان حماس نجبا عراق انصارالله یمن که بازوهای جمهوری اسلامی ایران هستند تضعیف شوند بدون شک حمله آنها به ایران آغاز خواهد شد
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَإِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنَا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلَىٰ مَا يَفْعَلُونَ ﴿یونس/٤٦﴾
و اگر ما بعضی از عقاب آن منکران را که وعده کردیم (در حیات دنیا) به تو نشان دهیم یا (به تأخیر افکنده و پیشتر از عقاب آنها) قبض روح تو کنیم باز بازگشت آنان در قیامت به سوی ماست، آن گاه خدا بر اعمال آنها گواه و آگاه است.
🍃✨🍃
#شاه_بیت
🌹بَنای عِشق پابَرجاست،
🌸چه باهِجران، چه بیهِجران
🌹که هِجران هَم به جانِ تــو
🌸زِ عشقِ تو نمیکاهَد
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۳
کشان کشان خودم را پشت درختی رساندم نفس سردی کشیدم نگاهی به زانویم انداختم شلوارم پاره و قسمتی از دوستم باز شد کولر از پیشم جدا کردم و دنبال چیزی برای بستن گشتم.
_ اَه.... لعنتی
شال را از دورت گردنت باز کردم و روی زانویم بستم کاش مرا گم کرده باشد پای دویدن نداشتم صدای حرف زدن به گوشم رسید ترسیده کمی جابجا شدم
_ خدایا نکنه پیدام کنن؟!
صدا هر لحظه نزدیکتر میشد و من حتی نمیتوانستم قدم از قدم بردارم دانم چرا یاد سلامی افتادم اگر بود حتماً آیهای دعایی چیزی میخواند تا از دید سعید و دو نفر دیگر محو شویم با یادآوری اولین شبی که او را در کمال آباد دیدم لبخندی گوشه لبم نشست.
_بزار منم از نسخههای اون استفاده کنم شاید جواب داد
شروع به خواندن آیت الکرسی کردم. ته دلم هم امید بود هم اضطراب. صدای سعید آمد
_ اون رسالت عوضی رو آخر سر جاش مینشونم،تا کجا اومدی دنبالش؟
_همین جاها بود که دیدم سر خورد و ازشیب پایین رفت و بعد صدای فریادشو شنیدم،ولش کن داستان میشه بریم
سعید عصبانی و با صدای بلند گفت
_ چی میگی بهداد؟؟ زادور میگفت عکس داره از ما، الانم اگه عکس یا فیلم گرفته باشه که هیچی!
متعجب با خودم گفتم
_ یعنی زادور هم با اونهاست؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۴
از پشت درختی که پناه گرفته بودم رد شدند ،سرم را کمی خم کردم و مسیر رفتنشان را دیدم. کامل از نگاهم دور شدند نگاهی به آسمان کردم
_ پس منو میبینی!؟
نفس راحتی کشیدم چشم بستم و منتظر ماندم تا کمی بعدتر به سمت کلبه بروم. با شنیدن صدای خش خش برگها نگاهی به دور و برم انداختم.
_خیلی فاصله گرفتیم همین جا خوبه
_ اشرفی کَنه هست همین که ببینه ما نیستیم مطمئنم میاد
_من دیگه نا ندارم جون هرکی دوست داری بسه
صداها قطع شد روی یک پا ایستادم و به سمتی که احتمال میدادم منبع صدا باشد نگاه کردم.
چیزی ندیدم ناچار از پشت درخت بیرون آمده و کمی جلوتر رفتن با دیدن تصویر روبرویم مات ماندم.
همانطور بیحرکت آنجا ایستادم و نظارهگر شدم .اینجا میان درختان سر به فلک کشیده عریان زمستانی، یکی پوشیده در حریم امنش ، دست به قنوت برداشته بود.
دقایقی پیش در تنهایی میان افکارم ذکر خیرش بود. لنگان به سمتشان رفتم دختر همراهش غرق در همراه خودش بود. سلامی سر از مهر برداشت و سجاده ی کوچکش را جمع کرد که نگاهش به سمتم کشیده شد ایستاد از همان فاصله سری تکان دادم
_ سلام
بالاخره دختر سر بلند کرد و با دیدنم ترسیده ایستاد
_ سلام آقای سلیمانی
نزدیک شدم
_اینجا چه کار میکنید؟
نگاهی به دور و برش انداخت
_مثلاً اومدیم بازی علمی
_ دوتایی ؟!
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
من،
به چشمهای بیقرار تو قول میدهم
ریشههای ما به آب
و شاخههای ما به خورشید
میرسد
ما دوباره سبز میشویم🌿
#قیصر_امینپور
@ahsanol_hal68
May 11