🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۷
چادر از سرم گرفتم
_ به یک بنده خدایی کمک کردیم،برای تشکر اینها رو داد بهمون کارش همینه سبزی و این چیزا
_واقعا؟!
یک بسته قورمه را نگه داشت و بقیه را راهی فریزر کرد
_ قورمه بزارم برای امشب اگه خوب بود که مشتری میشیم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس خودم را روی تخت رها کردم خستگی ناشی از پیاده روی خواب را مهمان چشمانم کرد.
سلیمانی بسته به درختی میان جنگلی پر از مه بود فریاد میزدم تا کمک بخواهم اما صدایی از گلویم خارج نمیشد.
حنجرهام میسوخت اما دریغ از یک آوا. نزدیکتر رفتم، چارهاش چسبیده سینهاش بود هرچه صدایش زدم سر بلند نکرد
_عاقبت فضولی همینه جوجه جنگلبان
صدای زمخت همان مرد بود، سر برگرداندم تا ببینمش اما کسی نبود،میان انبوهی از مه گم بود و گم بود.
_ آقای سلیمانی خوبید!؟
بالاخره سر بالا آورد، با دیدن صورت کبود و خونیش جیغی از ته دل کشیدم و روی زمین افتادم.
ترسیده نشستم و نگاهم را یک دور در اتاق چرخاندم قلبم گنجشک وار می تپید. مادر هراسان داخل اتاق شد و کلید برق را زد
_ چی شده فاطمه ؟؟
زیر لب صلوات میفرستادم و خدارا شکر میکردم که خواب بود.مادر دستی به پشتم کشید
_ خواب بد دیدی؟؟
_ آره
_ نگران نباش ، خواب این موقع تعبیر ندارن ان شاءالله چیزی نیست
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت ۹۸
بوسه ای به موهایم زد
_ پاشو به آبی به دست و صورتت بزن. ایستادم و موهایم را از روی صورتم کنار زدم
_ بابا اومد؟؟
مادر که کنار در ایستاده بود گفت
_ آره منتظر چاییشه ، اگه کار داری با چای برو که به حرفت گوش بده
لبخندی زد و از اتاق رفت . پدر عاشق چای با طعم بهار نارنج بود. چای به دست پشت در اتاق پدر بودم. چند تقه به در زدم.
_ بفرمایید
_ چای آوردم قربان
_ بیا تو ، سرباز
در باز کردم و با خنده خودم را به میزش رساندم.چای را روی میزش گذاشتم و احترام نظامی زدم.
_ چی میخوای فاطمه که این همه تشریفات داشت
متعجب گفتم
_ خیلی تابلوئه؟؟
صندلی را نشان داد. که بنشینم بعد جرعه ای از چای نوشید
_ می شنوم
خلاصه ای از اتفاقات امروز و تهدید مرد را گفتم
_ فکر کنم سلیمانی ازشون مدرک داره
_ مطمئنی؟
_ نمیدونم ،خودش چیزی نگفت اما فکر کنم داره
_ از طریق اداره اش اقدامی نکرده
کلافه گفتم
_ اینارو نمیدونم بابا
_ با این اطلاعات ناقص چه توقعی از من داری؟؟
_ کمک کنید دیگه
_ باید با خودش حرف بزنم فردا بشه که خوبه
ایستادم
_ پس من بهش خبر میدم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۹
-چجوری؟
-با وسیله ای بنام تلفن همراه
ابرو به هم گره زد
-شمارهش؟
لب گزیدم
-بخاطر موسسه دارم شمارهشو
نگاهش جدی شد:
_ سریعتر خبرم کن
از اتاق بیرون آمدم،دست را روی قلبم گذاشتم و نفسم را بیرون دادم،سریع به طرف همراهم رفتم و شماره گرفتم بعد از چند بوق بالاخره پاسخ داد:
-بله بفرمایید
-سلام آقای سلیمانی
گلویی صاف کرد:
-خانم سلامی شمایید؟
مثلا خواست بگوید که شمارهام را ندارد
-بله خوبید؟پاتون بهتره؟
-سلام،بهترم،چیزی شده؟
-پدرم میخواد فردا شمارو ببینه
-پدرتون؟چرا؟
-بخاطر مسئلهی امروز
سکوت برقرار شد: ...الو...
-امروز مسئلهای نبوده
روی صندلی نشستم:
-مسئله ای نبوده؟مرده داشت شمارو میکشت،من موضوع رو به پدرم گفتم،انشاءالله میتونه کمکتون کنه
-من یذره نمیفهمم چی میگی فاطمه خانم
اخم در هم کرد،چه زود پسرخاله شد
-پدرم مامور نیروی انتظامیه
-واقعا راست میگی؟
-فردا چه ساعتی وقت آزاد دارید؟
-پسرخالهم گفت نمیخواد شر میشه
_ جنگلبان شدید باید پی همه چیو به تنتون بمالید.این چیزا رو هم داره دیگه
دوباره خندید:
_ چشم امر دیگه؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی مثل نگاهت
به من آرامش نمیده
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
.
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد..
#حامد_عسکری
.
.
یا نمیآید به چشمِ باغبان، پاییزِ ما
یا زمستان و بهارِ کاجها معلوم نیست
- فاضل نظری
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَيَسْتَنبِئُونَكَ أَحَقٌّ هُوَ ۖ قُلْ إِي وَرَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ ۖ وَمَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ ﴿یونس/٥٣﴾
کافران از تو میپرسند که آیا این (وعده عذاب) حق است؟ بگو: آری قسم به خدای من که البته حق است و شما از آن هیچ مفرّی ندارید.
🍃✨🍃
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بیقرار دیدارش
که انتظـار ظــهورش چه قیمتی دارد...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۰
مرا بگو که از استرس خوابش را دیده بودم و ابروی به هم تنیده و نگاه جدی پدر را به جان خریدم.
-آقای سلیمانی لطفا جدی باشید
-اینم چشم،بخاطر پام فعلا بیکارم،فقط کجا باید پدر بزرگوارتان رو زیارت کنم؟
-خبرتون میکنم
-ممنون که نگران من بودید
آخ اگه روبرویم بود دلم میخواست با یک چیزی به سرش بکوبم،با این همه اعتماد بنفسش حرصی خداحافظی کردم و گوشی را روی تخت انداختم.
_ سرو ته یه کرباسن، خودشیفته و اعصاب خرد کن
با تصور چهره ی محمد و مهربانیهایش اضافه کردم
-البته جز داداش محمد خودم
رسالت
گوشی را کنار گذاشتم و چشم بستم و زیر لب غر زدم
_ نخود توی دهن دختره خیس نمیخوره صاف رفت گذاشت کف دست باباش،اونم چه بابایی؟پلیس
-کدوم دختره رسالت؟چیو گذاشت کف دست بابای پلیسش
ترسیده چشم باز کردم و نشستم:
-مامان جون قبض روح شدم به جان خودم،کی اومدی؟
خندید و گفت:
_ عاشق شدی دیگه صدا زن منو نمیشنوی و با خودت حرف میزنی
-نه بابا! همین دختر امروزیه،داستان کمک کردن منو رفته به باباش گفته
پرتقالی را نصف کرد و آن را روی آبگیر دستی فشرده کرد
-کار خوبی کرده،حالا کدومشون؟فاطمه خانم یا سلما خانم؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۱
پای سالمم را جمع کردم
-فاطمه خانم
فشاری به پرتغالی بیچاره داد
_به دلم نشسته یه حس خوبی بهش دارم
_ خوش به حال دلت مامان
آب پرتقال را داخل لیوان ریخت و به طرفم آمد
_ چرا خوش بحال دل من، خوش به حال دل تو
کنارم نشست
_ بگیر بخور زودتر این زخم و زیلیهات جوش بخورن و خوب بشن
نگاهم را که دید گفت
_ اونجوری هم نگاهم نکن اولین بار بی غرغر و نق نق برای یکی غذا بردی،وقتی خواستم بسته سبزی آماده بدم نگفتی نمیخواد میفهمن بی پولیم و فلان
در دلم به خوش خیالی مادر خندیدم، من قرار نبود بمانم که بخواهم دل بدهم لیوان را گرفتم و لا جرعه سر کشیدم
_ دوتا وروجک کجان ؟
با سر اشارهای به اتاق کرد
_ خوابن
_الان چه وقت خوابه ؟؟
_مثلاً توی فرش شستن کمکم کردن لقمه نون پنیر خورده نخورده بیهوش شدند
صدای هشدار پیام آمد باز کردم.
_ ساعت ۱۰ صبح موسسه باشید. اگه مدرکی دارید همراهتون باشه
نوشتم
_ ممنون از پیگیری و نگرانیتون
لبخند شیطانی زدم و فرستادم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وه که جدا نمیشود
نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت
در طلب تو حال من🌷
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَلَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ مَا فِي الْأَرْضِ لَافْتَدَتْ بِهِ ۗ وَأَسَرُّوا النَّدَامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذَابَ ۖ وَقُضِيَ بَيْنَهُم بِالْقِسْطِ ۚ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿یونس/٥٤﴾
و اگر در (آن روز) مردم ستمکار مالک روی زمین باشند آرزو کنند که همه دارایی خود را فدا دهند (تا مگر خویشتن را از عذاب برهانند و نتوانند) و چون عذاب را مشاهده کنند حسرت و پشیمانی خود را پنهان دارند (که شماتت از مردم نکشند) و در حق آنها حکم به عدل شود و به آنان هیچ ستمی نخواهد شد.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبر تلخی که در مصائب ماست
انتهایش ظهور صاحب ماست... ☀️
#اللهمعجللولیکالفرج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۲
توصیههای تکراری محسن در گوشم نشست
_ رسالت تو رو خدا کاری نکنی که روی نگاه کردن به فاطمه خانم رو نداشته باشم
_مثلاً چه کار؟
_چه میدونم احساس میکنم میخوای یه کاری انجام بدی اذیتش کنی مثلاً از در خوبی باهاش وارد بشی و بهت اعتماد کرد یهو...
خندیدم و محکم به پشتش کوبیدم
_ خل شدی من کجا حوصله این کارا رو دارم
واقعا هدفم اذیت کردنش نبود حسی درونم قلقلکم میداد تا بیشتر از او بدانم.
چند ثانیه منتظر به گوشی نگاه کردم.
_باید آب هویج برات بگیرم
_چرا مامان؟؟
_ اینجوری که تو به گوشی زل زدی و منتظری باید لیتر به لیتر بدم بخوری
خندیدم و سر تکان دادم ،نیمه ایستاد و پشیمان دوباره نشست
_ قربونت برم دورت بگردم پاشو نمازت رو بخون،نماز یکی در میون خوندن از نخوندن مداومش بدتره .هرچی بدویی به چیزی نمیرسی پاشو رسالت
_باشه مامان
ایستاد و رفت دستی به صورتم کشیدم یک دستم را به دیوار زدم و ایستادم و رفتم تا وضو بسازم.
وارد موسسه شدم و همان داخل محوطه منتظر ماندم محو شکوفههای آلو بودم که منظره زیبایی درست کرده بود.
_ آقای سلیمانی
سر برگرداندم به قول مادر فاطمه خانم بود
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿