eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.8هزار دنبال‌کننده
644 عکس
762 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۷ ستار جواب می‌دهد:
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم داخل پارکی می‌رود. لیوان نسکافه‌ای از دکّه‌ٔ در آن نزدیکی می‌خرد و روی نیمکت می‌نشیند. ورجه و وورجهٔ کودکان را که می‌بیند، دلش پر می‌کشد به دوران بچگی... آروزی محالی‌ست... اما برکه از خدا می‌خواهد حداقل باز بچه شود و دیگر رشد نکند... باز کودک شود و هرگز آروزی بزرگ شدن را نکند..‌. کمی از نسکافه‌اش را می‌نوشد. ناگهان توپی به دستش برخورد می‌کند و تمام لیوان نسکافه‌اش وارانه می‌شود! به شدت در جایش می‌پرد و لباسش را از تنش فاصله می‌دهد. صورتش در هم جمع می‌شود و صدای «آخش» بلند. پسر جوانی دوان دوان به این سمت می‌آید. وقتی حال و روز دخترک را می‌بیند، با شرمندگی می‌گوید: - ببخشین! برکه نگاهش می‌کند. چشمان شرمگین پسر اجازهٔ بحث و دعوا را به او نمی‌دهد. دستش می‌سوزد، اما می‌گوید: - اشکال نداره. پسر جوان تشکر می‌کند و باز عذرخواهی. توپ را از روی زمین برداشته و می‌خواهد قصد رفتن کند، اما دست سرخ شدهٔ دخترک این اجازه را به او نمی‌دهد. می‌گوید: - دستتون..سوخته. برکه نگاهی به دستش می‌اندازد. سوزش داشت، اما نمی‌خواست بروز دهد. چیزی نمی‌گوید و لیوان کاغذی خالی شده از نسکافه را از روی زمین برمی‌دارد و قصد رفتن می‌کند. - چی شده امیر؟ چرا نمیای؟ سر برکه با بهت به سمت صدا برمی‌گردد. سپهر!!!! سپهر مات می‌ماند. در یک روز دو بار هم را دیده اند... سپهر من و من می‌کند. لیوان کاغذی، درون مشت برکه مچاله می‌شود. نگاه خشمگینش را از سپهر می‌گیرد و با آنکه دلش پیش صحبت‌های ناگفتهٔ اوست به سرعت می‌دود. سپهر اما کوتاه نمی‌آید. پشت سر برکه می‌دود و خودش را هر طور که شده به او می‌رساند. بعد از آنکه رهایش کرد، هزار مرتبه خود را لعنت کرده بود. افسوس از اینکه چقدر می‌توانست استفاده های دیگری از برکه‌ای که پول پدرش از پارو بالا می‌رود بکند و نکرده است! سعی می‌کند صدایش شبیه کسانی باشد که مدت طولانی‌ست در فراق معشوق می‌سوزد: - برکه... خواهش میکنم وایسا... قلب برکه از این صدای گرفته، فرو می‌ریزد. پاهای نافرمانش از یاد می‌برد که سپهر چه بازیگر قهاری‌ست! می‌ایستد! سپهر چند قدم باقی‌ مانده را پر می‌کند و روبروی برکه می‌رود. اشک در چشمان سپهر حلقه می‌زند. اشک تمساحی که برکه از آن خبر ندارد! می‌گوید: - غلط کردم برکه... برگرد. بخدا قسم از همون روزی..که رفتی دارم خودمو لعنت می‌کنم که چرا... چرا ولت کردم.. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره😎❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 لَهُمُ الْبُشْرَىٰ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۚ لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿یونس/٦٤﴾ آنها را پیوسته بشارت است هم در حیات دنیا (به مکاشفات در عالم خواب) و هم در آخرت (به نعمتهای بهشت). سخنان خدا را تغییر و تبدیلی نیست، این است فیروزی بزرگ. 🍃✨🍃
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
🔅نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى... 🔅جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى... تعجیل در فرج مولایمان صلوات صبحتون امام زمانی 🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاهی کلی به جمع انداخت _ در مورد خانواده شون ، آینده ی خوبی که بعد از پاکی در انتظارشونه ، امید میده بهشون ، بعضی هاشون منتظر یه تلنگر یا یه امید واری از طرف بقیه آن . نفس کشید و گفت: _اگه بدونن طرد نشدن ،انگیزه شون بیشتر میشه . _ من حرف بزنم براشون ؟. به سمتم برگشت اما نگاهم نکرد , _ شما؟ به نظرم یکی از همین ها باید در مورد امیدواری و جانزدن برای شما صحبت کنه ، شما بیشتر نیاز دارید به انگیزه و امیدواری به آینده نتوانستم نخندم . خیلی آرام و بی صدا هربار ترور شخصیتی می کرد. _هربار از طرف شما دارم با حسنات و فضایل اخلاقیم بیشتر آشنا میشم . تا حالا فهمیدم من بیمار بی عقل نالایق غرغروی ناامید هستم . جوابی نداد و به سمت یکی که درگیر بارکردن بسته ی آجیلش بود رفت . برایش باز کرد . ایستاد و چادرش را دوباره جلو کشید . _خب من دیگه برم . هرکسی فکر می‌کنه ذهنش وامیدش قوی شده ، برای یا علی گفتن به محمد زنگ بزنه . باشه ای گفتند و بعد از خداحافظی با آنها به سمت ماشین رفتیم. همراهم زنگ خورد ، آرش بود . _جانم آرش _ کجایی رسالت؟؟؟ _۰ نیم ساعت دیگه پیشتم. _ آقای سلیمانی اگه عجله دارید من ماشین میگیرم میرم . فاطمه خانم این را گفت و در را باز کرد تا پیاده شود . _نه فاطمه خانم شما رو می رسونم . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدای آرش بلند شد : _ رسالت ، فاطمه خانم کیه؟ که می خوای برسونیش؟ _ باهم حرف می‌زنیم . _ دیوونه ، لااقل می گفتی یه ماشین مدل بالا می دادم میذاشتی زیرپات ، پیش دختر. آرش به چه فکر میکرد . _آرش جان میشه اومدیم با هم حرف بزنیم ؟. _ نه رسالت یک کلمه بگو ، فاطمه خانم کیه؟ ماشین نمی‌خواستم همینجوری زنگ زدم. _ نمیتونم آرش اذیت نکن جون خاله. خندید و گفت :. _ ای رسالت آب زیر کاه با خنده تماس را قطع کردم . راه که افتادیم تا رسیدن به خانه شان حرفی نزدیم. از ماشین پیاده شد با کلی تشکر خداحافظی کرد و رفت . با آرش تماس گرفتم : _جانم رسالت _ زهرمار جانم ، چرا بهت میگم حرف می‌زنیم قفلی زدی و ول نمیکنی. _ حالا بگو کی بود؟ _ هیچکی بابا! از بچه های موسسه یه کاری داشت بیرون کمکش کردم و رسوندمش خونه. _ همین! مطمئنی ؟ یعنی نه اون حسی بهت داره نه تو به اون، برو رسالت برو سیام نکن _از نظر او من یه بیمار بی‌عقل نالایق غرغروی ناامید هستم _از نظر تو اون چه جوریه کمی مکث کردم. درون ذهنم میان مکالماتی که با هم داشتیم میان اتفاقات و رویدادهایی که مشترک بود نبال کلمه یا جمله می‌گشتم که بیان کنم. _رسالت! عاشق شدی رفت _خفه شو آرش داشتم فکر می‌کردم _ خب ؟!!! ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون نظردونی خالی نمونه😊 .‌ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 وَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ ۘ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا ۚ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿یونس/٦٥﴾ و سخن منکران خاطرت را غمگین نسازد، که هر عزت و اقتداری مخصوص خداست و او شنوا و داناست. 🍃✨🍃
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
🍂ای بغض گلوی منتظرها برگرد ای مقصد خواهش و تمنا برگرد... 🍂ما درد کشیده های هجران توایم با مرحمی از جنس معلا برگرد... تعجیل در فرج مولایمان صلوات مهدوی 🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _یک شخصیت آروم در عین حال فعال دغدغه مند امیدوار محجوب اما حاضر جواب و دلیر و مهمتر از همه بدجور به خدا اعتماد داره _ ویژگی آخرش چیزیه که تو خیلی وقته گمش کردی آرش جدی ادامه داد _ تو‌،به یه همچین آدمی نیاز داری که تو رو از این خلأیی که هستی بکشه بیرون _ خیلی فرق داریم باهم انگار جایی درون ذهن و قلبم قبلاً او را کنار خودم تصور کرده بودم که می‌دیدم با هم تفاوت داریم. _ قرار نیست همه شبیه هم باشن، مهم اینه با تفاوت هاشون ،کنار هم باشن چشم بستم و سرم را روی فرمان گذاشتم.می دانستم هر لحظه در زندگیم و در روزمرگی هایم پر رنگ تر می شد. _هستی رسالت؟؟؟ _ آره داداش _ نظرت چیه ؟؟ _ من آدمِ موندن نیستم، آدم رفتنم. قرارِ برم اما فاطمه خانم معتقده اگه جنم داری همونجایی که هستی میتونی به کار ببری، میگه خودت قدم بردار برای آبادی جایی که هستی خندید و گفت _ آفرین، فاطمه خانم هم که میگی _ تو روحت آرش به چی گیر میدی؟؟ _ هیچی داداش ، فاطمه خانم شما درست میگه ، به ویژگی هاش عاقلِ با ذکاوت هم اضافه کن _ من تصمیم گرفتم برم. دیر یا زود داره اما میرم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدایش را بالا برد _ ببند دهنتو، خاله میگه آروم شدی و دیگه غرغر نمیکنی و شبها هم نقاشی می‌کشی ، نیومده این همه تاثیر داشته روت آقای رسالت سلیمانی. نهایت دوسه ماه دیگه میگی داداش فردا عقدمه بیا خندیدم و چیزی نگفتم. آرش هم کمی در مورد گیر دادن های این روزهای پدرش صحبت کرد که از آرش میخواهد با دختر یکی از شرکای ازدواج کند اما او زیر بار نمی‌رود. این مدت مشغول سوله و سالن کشتی بودم بعد هم جنگلبانی و شبها اگر فرصت داشتم پای طرحی که قرار بود تحویل دهم می نشستم.‌ شاید آرش راست می‌گفت در من خبری بود و من بی خبر بودم. _ در اندرونِ منِ خسته دل، ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست به خانه که رفتم مادر به استقبالم آمد و با لبخند گفت _ مامان فاطمه زنگ زده،چقدر محترم و مهربون بود، فاطمه به خودش رفته سوییچ را روی میز گذاشتم _ فاطمه کیه مامان ؟؟ اخمی کرد و گفت _ فاطمه ، همون که با دوستش تو رو نجات دادن به طرز گفتنش خندیدم _ همچین میگی نجاتم دادن انگار از دهن اژدها منو کشیدن بیرون؟؟ _ نگران نباش فاطمه تو رو از دهن اژدها هم بیرون می‌کشه به طرف آشپزخانه رفت _ چند روز دیگه میاد برای گرفتن سبزی‌هایی که سفارش داد، سبزی کم دارم برام بگیر ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم _ الان که نمی تونم یه نیمچه استراحت کنم و بعدش برم شیفت خودم را روی مبل انداختم ، سعید و سارا همزمان به سمتم دویدند.سارا معترض گفت _ داداشی ، سعید رفته توی اتاقت همه ی تکلیف عیدت رو خط خطی کرده صاف نشستم _ تکلیف عید چیه ؟ اصلا توی اتاق من چرا رفتید؟ برگه ای را بالا آورد _ ایناهاش ، همونی که داری نقاشی می‌کشی تا به خانم معلمت بدی سعید غر زد _ داداش بزرگه، خانم معلم نداره آقا معلم داره، مگه نه داداش؟؟ با دیدن طرح نصف و نیمه ام در دست سارا ایستادم : _دست تو چکار می‌کنه. سعید صدایش را بالا برد: _فضول خانم خواست ببینه چی نقاشی می‌کشی . نگاهم دوباره روی سارا نشست . سرش را زیر انداخت . _ خواستم ببینم تموم شد تکلیفت یا نه؟. _ کدومو خط خطی کردید.؟ سعید یک قدم جلو اومد . _الکی میگه خط نزدم فقط دیدم، اون دختری که پشت درخت بود..... برگه را از دست سارا گرفتم و به طرف اتاقم رفتم . _ حق ندارید بدون اجازه ی من توی اتاقم برید و به وسایلم دست بزنید فهمیدید.؟!!! هردو بله ی آرامی گفتند . خدای من تمام طرحهایی که زده بودم پخش زمین بود . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون یه پارت صلواتی صلوات یادتون نره ☺️ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا