🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۳
رایانه را روشن کردم و برای رهایی فکرم شروع به تایپ ترجمه کردم حواسم آن قدر پرت بود که حروف را اشتباه می زدم نفس عمیقی کشیدم
_ تو برای فاطمه کم بودی رسالت و محال بود داشتنش پس خودتو اذیت نکن
این دلداری ها به کارم نمی آمد. چند صفحه ای را تایپ کردم که صدای همراهم نشان میاد که پیام دارم. دستی به چشم خسته ام کشیدم ،خم شدم و همراهم را از گوشه میز برداشتم فاطمه خانم بود
_سلام آقای سلیمانی ببخشید که دیر جواب دادم .نیازی نیست خودم تایپ می کنم
پس مهمان هایش رفته بودند که سرش خلوت شد و سراغ گوشیش آمد
_ ایرادی نداره هر چی باشه نمی تونستید مهمونتون رو تنها بگذارید دو سه صفحه بیشتر نمونده تایپ میکنم
_ واقعا شرمنده امیدوارم بتونم جبران کنم
جوابی ندادم که پیام بعدی آمد
_ فردا توی موسسه از شما می گیرم
کاش می شد درباره نتیجه مهمانی می پرسیدم، اما به یک پیام خداحافظی بسنده کردم .صدای در زدن آمد و بعدش مادر وارد شد
_ آخرش نیومدی رسالت مادرجون خیلی ناراحت شد
_ حوصله ندارم مامان
_ چه شده؟؟
_ هیچی
لبه ی تخت نشست
_ به خاطر عمو رحمت؟؟
_ نه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت۲
من عمادم!
کارخونهی کفش زنونه داشتم و بیشتر مشتریهام شرکتهای بزرگ و زنهای خوشتراش و خوش هیکل بودن! یه روز چشمم به پاهای سفید دختری خورد که چادر سرش بود! اون لبخند جذاب و پاهای سفید و لاغر و توپُر باعث شده بود از خود بیخود بشم!! من مردی بودم که هر روز با مدل های زیادی سر و کار داشتم اما برای اولین بار یه دختر چادری چشمم رو گرفته بود...
قرار بود دختر داییم مونس رو به عقدم در بیارن چون از بچگی نشون کردهی هم بودیم اما دلم پیش اون دختر چادری مونده بود! به اجبار و اصرار های مادرم مجبور شدم سر سفرهی عقد با مونس بشینم اما روز عقد قبل از این که عاقد بیاد، چشمم به اون دختر چادری خورد!! انقدر از خود بیخود شدم که دنبالش کردم و آدرس خونه اش رو پیدا کردم! وقتی به خونه برگشتم که شب شده بود. مادرم داد و بیدادمیکرد که آبروی دختربرادرش رو بُردم و مونس بدون داماد توی محضر سکهی یه پول شده!
حالا که آدرس خونهی اون دختر چادری رو داشتم دیگه هیچ چیز برام مهم نبود و به مادرم گفتم از دختر دیگهای خوشم میاد اما مادرم ندیده از اون دختر نجیب و چادری متنفر شده بود و گفت: پس بخاطر دوستدخترت دخترِ معصوم ِ برادرم رو پَس زدی؟ من هیچوقت به خواستگاریه اون دختر واسهی تو نمیرم. اگه خیلی میخوایش خودت تنها برو و بگو خانوادهام مُردن!
با آشفتگی دنبال بهانهای برای خواستگاری از اون دختر بودم که کم کم با پرس و جو فهمیدم اسم اون دختر گُلریزه و بزرگترین دختر خانوادهای مذهبیه که رسم دارن تا دختر بزرگتر رو شوهر ندادن دختر کوچیکتر شوهر نمیکنه!
ادامه سرگذشت عِماد و گُلریز 👇
https://eitaa.com/joinchat/248316831Cea7a3e3281
هدایت شده از ابر گسترده🌱
تصمیم گرفتم به خواستگاریش برم که همون روز دختری با آرایش غلیظ جلوی راهم ظاهر شد! مانتوی کوتاه تنگی تنش بود و لبخند پرعشوهای زد: سلام... من میدونم تو چشمت دنبال خواهرم گُلریزه.. از در و همسایمون آمار خواهر منو گرفتی! من خواهرِ کوچیکتر گُلریزم، الهام... اگه میخوای به گُلریز برسی پشت سرم بیا...
تردید داشتم... این دختر زمین تا آسمون با دختری که من دنبالش بودم فرق میکرد پس چطور میتونست خواهر گُلریز باشه؟
ادامه سرگذشت عِماد و گُلریز 👇
https://eitaa.com/joinchat/248316831Cea7a3e3281
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۰ زنبابایِ سپهر با
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۱
برکه تن خستهاش را روی تخت میکشاند.
دلش میخواهد با یکی حرف بزند، اما هیچ نمیگوید و خداحافظی میکند.
سپهر زیر لب ناسزایی میگوید و موبایلش را روی مبل پرت میکند.
حوصلهٔ این ادا ها را ندارد!
اصلا برایش مهم نیست که برکه حالا چه احوالی دارد...
فقط به فکر رسیدن به هدف پستش است و بس!
برکه اما روی تخت همانند جنینی در خود جمع شده و خیره به آسمان شب، اشک میریزد.
هنوز هم دلش میخواهد که نباشد.
هنوز هم آروز میکند که کاش آن شب میرفت... که کاش آن مرد پیدایش نمیشد!
فردا صبح با صدای مادرش از خواب بیدار میشود.
فرم مدرسهاش را میپوشد و بدون آنکه لب به صبحانه بزند، از خانه بیرون میرود.
حتی منتظر نمیماند که سوگل خانم او را مدرسه برساند، خودش تاکسی میگیرد و راهی مدرسه میشود.
حالش خوب نیست و مرضیه هم میفهمد.
اما برکه دلیل حال بدش را نمیگوید. دلش درد و دل میخواهد اما تا تمام شدن این موضوع قصد فاش کردنش را ندارد.
سپهر زنگ آخر خودش را جلوی مدرسه برکه رسانده است که او را غافلگیر کند.
ماشینش را کمی آن طرفتر پارک کرده است که کسی متوجهاش نشود.
میبیند که برکه، تنها، بیرون میآید.
از مدرسه فاصله میگیرد و مشغول موبایلش میشود، سپهر تک بوقی میزند.
برکه توجه نمیکند!
کلافه موبایلش را برمیدارد و شمارهٔ برکه را میگیرد.
برکه جواب میدهد:
- سلام.. بعداً زنگ میزنم بهت. الان نمیتونم.
سپهر با لبخندی دندان نما میگوید:
- روبروت رو نگاه کن!
سر برکه میچرخد.
با دیدن سپهر، دستش از کنار گوشش پایین میافتد و تقریباً به سمت ماشینش پرواز میکند.
درب جلو را باز میکند، مینشیند و کیفش را روی پاهایش میگذارد.
نمیتواند ذوقش را پنهان کند.
با لبخند و هیجان میگوید:
- وای سپهر.. چرا اومدی اینجا؟؟
سپهر چشمکی میزند و ماشین را به حرکت در میآورد.
- اومدم که حال دلت جا بیاد خوشگله.
دیشب با اون حال زنگ زدی به من...
خواب به چشمام نیومد!
شیطان دیگر در برابر حیله های سپهر حرفی برای گفتن نداشت! انگار نه انگار که دیشب هفت پادشاه را خواب دیده است!
برکه اما قند در دلش آب میشود.
- مرسی..
سپهر ابرویی بالا میپراند.
- همین؟
برکه میخندد.
- خوشحالم که تو کنارم هستی..سپهر..
اگه تو نبودی..من امیدی واسه زندگی کردن نداشتم!
سپهر لبخندی میزند.
پشت چراغ قرمز میایستد و سرش را به سمت برکه میچرخاند.
با شیطنت دستش را جلو میآورد لپ برکه را میکشد.
- منم جیگر!
برکه سرخوش میخندد و نگاهش را به بیرون میدوزد.
با دیدن شخصی آشنا، حلقهٔ چشمانش گشاد میشوند.
ناگهان به دست سرش میکوباند و تا جای ممکن زیر داشبورد پنهان میشود.
سرش به شدت به داشبورد برخورد میکند و صدای «آخش» بلند میشود.
سپهر با بهت به برکه نگاه میکند.
- چیکار میکنی تو؟؟
برکه با بیچارگی لب میزند:
- وای سپهررر! بدبخت شدم!
- درست حرف بزن ببینم!
برکه که از این بدشناسیاش دارد اشکش در میآید، میگوید:
- ماشین...ماشین کناری معلممه!
دیدتم.. منو دید..
چیکار کنمم؟؟
سپهر نامحسوس نگاهی به ماشین کناری میاندازد.
با اخم میگوید:
- این که مرده! معلم مرد داری مگه؟
برکه سرش را تکان میدهد.
پیش خود میگوید؛
«چقدر میتوانم بد شانس باشم که همیشه این مرد باید شاهد خلاف های من باشد؟
نه از آن شب و ماجرای خودکشی..
نه به امروز که مرا به سپهر دید..
حالا دیگر حتما میرود به خانم مولایی آمار همه چیز را میدهد.
من را از مدرسه اخراج میکنند و مامان و بابا هم زنده ام نمیگذارند!»
سپهر از این وضعیت برکه نمیتواند در برابر خندهاش مقاوم باشد.
میخندد و موجبات اخم و تخم برکه را فراهم میکند.
- سپهررر! نخند بیشعور!
مامان و بابام اگه بفهمن زندم نمیزارن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۴
_حواسم بهت هست رسالت یه مدت توی خودتی کم حرف شدی رسالت قبل نیستی، بگو بهم شاید بتونم کاری انجام بدم
نمی دانستم چه بگویم
_مشکلی پیش اومده؟؟ سر کارت کاری اشتباهی انجام دادی ؟؟
سری تکان دادم که ناراحت گفت
_چه کار اشتباهی ؟موقع گشت خوابیدی ؟
_نه مامان؟؟
_ پس چی؟؟
شاید اگر به مادر می گفتم کمی سبک می شدم جان کندم تا بگویم
_راستش... راستش... من احساس میکنم که به فاطمه علاقه دارم اما....
_ کدوم فاطمه ؟دختر عمو رحمان؟؟
میان حالِ بدم خندیدم
_ نه مامان اون به زور ۱۳ سالش میشه
_پس کدوم فاطمه ؟
_سلامی
متفکر گفت
_ فاطمه سلامی! آهان دختر زهرا خانم همین که توی موسسه است؟
با سر تایید کردم لب مادر به لبخند باز شد
_خوبه که پس چرا سگرمه هات توی همه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد: -
_ زهرا خانم که خیلی تعریفیش رو می کرد
چند باری ما در فاطمه خانم خودش برای بردن بسته ها آمده بود
،مادر او را به خانه دعوت کرد. هم صحبت خوبی بود برای
مادری که بیشتر غرق در کار و نگران آینده مان بود.
_ولی رسالت
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۱ برکه تن خستهاش را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۲
سپهر خنده اش را جمع میکند.
- برکه اصلا حواسش نیست. داره با گوشی حرف میزنه..
آها... چراغم سبز شد.
بیا بالا..
برکه دقیقهای بعد از حرکت ماشین، بالا میآید و روی صندلی مینشیند.
از آینه بغل نگاهی به خیابان و ماشین ها میاندازد.
با صدایی خشدار لب میزند:
- وای.. اگه بره بگه!!
- تو مطمئنی دیدت؟
برکه لبش را میگزد.
- فکر کنم..
سپهر روی شانهٔ برکه میزند.
- بابا بیخیال! تازه فکر میکنی دیده!
منم مطمینم ندیده. خیالت راحت..
اصلا دیده باشه..
برکه بغ کرده میگوید:
- یعنی چی اصلا دیده باشه..؟!
لبان سپهر طرح لبخند به خود میگیرند.
- ما قراره زن و شوهر بشیم بچه خنگ!
اگر مدیر چیزی گفت، بگو نامزدیم.
برکه با آنکه از گفتههای سپهر دلش گرم شده است، اما باز پای یک احتمال دیگر را باز میکند.
- ولی اگه..مدیرمون زنگ بزنه به مامانم..
مامانمم میگه نه خب! اون که از چیزی خبر نداره..
سپهر عصبی نفسش را بیرون میفرستد.
«چقدر سرتق است این دختر! چرا ول نمیکند؟»
میگوید:
- برکه گند نزن تو حالمون..
ول کن دیگه.
برکه «باشه» میگوید و سعی میکند افسار مغزش را به دست بگیرد و نگذارد به سمت افکار منفی برود.
با لبخندی دندان نما، خیرهٔ نیمرخ سپهر میشود.
قلبش از او متشکر بود...
از اینکه برای حال بدش ارزش قائل شده و قدمی برای بهتر کردنش برداشته است...
از اینکه هوایش را دارد و محبت خرجش میکند...
دخترک محبت ندیده چه میخواهد جز این؟ سپهر با محبتهایش برایش کافیست.
اما کاش واقعیت داشتند این مهر و محبت ها...
با توقف ماشین، برکه به خودش میآید.
سپهر سر کوچهشان ماشین را پارک کرده است.
برکه با لبخند خداحافظی میکند و باز هم تشکر.
سپهر برایش دست تکان میدهد و میگوید:
- دیگه فکرشم نکن..
هم مامان و باباتو راضی میکنیم هم میریم زیر یه سقف.
بای بای عشقم!
لبان برکه کش میآیند.
چقدر این حمایت ها و قرص و محکم حرف زدن های سپهر برایش دلانگیز است...
با چشمانش سپهر را بدرقه میکند.
درب خانهشان را با کلیدش باز میکند و داخل میرود.
سوگل خانم روی مبل نشسته و آرایشگر مخصوصش، دارد سر و سامانی به صورتش میدهد.
با دیدن برکه، صدایش را بلند میکند:
- برکه تو صبح کجا گذاشتی تنها رفتی؟
نباید به خبری به من بدی؟؟
برکه حتی به مادرش نگاه نمیکند.
صبحانه نخورده است و دلش غار و غور و طلب نهار را میکند، اما تصمیمش را همان دیشب گرفت.
یک اعتصاب سفت و سخت میتواند او را به هدفش نزدیکتر کند.
سوگل خانم با اخم میگوید:
- نهارت تو آشپزخونه ست. برو بخور.
برکه صدایش را بلند میکند تا به گوش مادرش برسد:
- غذا نمیخوام!
میگوید و درب اتاقش را به هم میکوباند.
لباس هایش را تعویض میکند و روی تختش دراز میکشد.
دستانش را زیر سرش قفل میکند و خیالش پر میکشد به آینده.
برکه هر چقدر که خیال پردازی از آیندهاش با سپهر میکند، سیر نمیشود که هیچ، حتی تشنهتر هم میشود.
همانند شخصی که عطش دارد و دیوانهوار از آب شور دریا مینوشد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۵
سر بالا آوردم و نگاه به چشمان روشنش کردم:
_فاطمه مقید
ومعتقده، اما تو نمازهای یومیه ات رو....
باز رفته بود سر مسئله ی همیشگی مان
_ مامان ... میشه بی خیال شی؟من که نمازمو میخونم واجباتم انجام میدم
» فاطمه بدونه هر دفعه که میخونی منت میذاری
سر خدا، همین قدر هر هم باهات نمی زنه
_الان الویت اینه؟؟
_ بله الویت و ضرورت و اوجب واجبات همینه، کسی که بلد نباشه مهم ترین کار که بندگیه رو انجام بده توی بقیه کاراش لنگ میزنه
- یعنی الان نماز آمو اول وقت بخونم جواب بله قطعیه؟
_ نمازی که قراره به خاطر سودش بخونی نخونی بهتره ؟
از روی صندلی ایستادم و روی تخت کنار مادر نشستم
_ آخه قربونت برم الان نماز
بخونم یا نه؟
_رسالت جان خدا که خدایی یادش
نمی ره ، به تویی که بندگی یادت رفته، روزیِ هر روز تو ،میده، تن سالم داده، عقل
داده
مهربان گفت
_ خودت رو درست کن رسالت تا درست زندگی کنی، توی زندگی مشکل مالی رو میشه یه جور حلش کرد اما اگه مشکل اعتقادی باشد و این بی اعتمادی و بی اعتقادی ریشه کنه توی دل و زندگیت،
زندگیت رو واویلا میکنه یه مدت به فاطمه
فکر نکن ،فقط برای خودش باش
،برای خالقت ببین آروم نمیشی ، دلت قرص نیست؟؟ نمیگم مشکل برات پیش نمیاد میاد مسیری که انسان داره برای رشد طی می کنه بدون مشکل نمیشه اما خوبیش اینه می دونی یکی
حواسش همیشه هست اعتماد داری به قدرت و تدبیرش
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-شرط موندنت توی این خونه، محرم شدنت با یکی از پسرهای منه....!
دخترک ناباور نگاهش کرد...
-اما حاج عمو... من که نمی خوام همیشه اینجا باشم....؟!
حاج یوسف دستی به محاسنش کشید و با لحن مهربانی گفت: دو تا پسر عذب تو خونه دارم و شما هم خانوم بسیار زیبایی هستی و این می تونه باعث بشه مشکلات زیادی پیش بیاد برات
دخترک اخم کرد: به فرض زن یکی از پسراتون شدم یعنی دیگه مشکلی از سمت پسر دیگتون پیش نمیاد؟
مرد تبسمی کرد: نه دخترم شما وقتی محرم یکیشون شدی و ناموس اون یکی برادر محسوب میشی...!!!
-پس الان به عنوان دختر دایی ناموسشون نیستم....؟!!!
حاج یوسف نگاه جدی کرد و با حفظ همان تبسم گفت: ناموسشونی اما دخترم حضور شما در اون خونه بدون هیچ نسبتی درست نیست...!
-نسبت از این بالاتر که دختر داییشونم...!!!
حاج یوسف نگاه جدی بهش کرد: درست شما دختر داییشونی اما نامحرمین... اونا آتیشن و شما پنبه...!!!
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند: باشه حاج عمو...خب اومدم و محرم یکی از پسراتون شدم اونوقت چه تضمینیه که پسرت این عقد صوری رو جدی نگیره...؟!
حاج یوسف ذکری زیر لب گفت: لا اله الا الله...من تضمین میدم جدی نمیگیره و این محرمیت فقط به خاطر حضور تو، تو اون خونه هست که من عذاب وجدان شما روی گردنم سنگینی نکنه....
هیوا نفس کلافه ای کشید...
-باشه حاج بابا... حالا که تضمین می کنید حرفی نیست...!!
حاج بابا لبخند زد.
-می تونی با رهام محرم بشی... بهش اعتماد دارم دخترم...!!!
هیوا لحظه ای ماند.
شهریار؟! ان مرد مذهبی و خشک که دایما به خاطر موهایش چشم غره هایش را تحمل می کرد، به شدت بیزار بود...
اما نتوانست حرف او را زمین بزند...
-قبوله حاج عمو....
-پس مبارکت باشه دخترم...!!!
https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
هدایت شده از ابر گسترده🌱
*من رهامم... پزشک معروف ایرانی!*
*یه مرد غیرتی و جنتلمن*.
از اون مردهایی که نگاه کنن به طرف، دیگه جرأت نفس کشیدن هم نداره...!
ولی همین مرد پر جذبه دلش واسه یه دختر موفرفری تنها مثل گنجشک پر پر میزنه...
*طاقت یه قطره اشکشو نداره و به چهار میخ میکشه هر کسی رو که بخواد خم به ابروی هیوا بیاره...*
https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۲ سپهر خنده اش را جم
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۳
- خیلی خوشحالی داداش!
ستاره با شیطنت میگوید و نگاه تهدیدگر ستار را به جان می خرد.
- دست بردار دیگه خواهر من! از صبح داری سر به سر من میزاری..
ستاره «ایشی» میکند.
- اووو! چه نازی هم داری! یادم باشه به شیدا بگم..
ستار میخندد.
خواهرکش لحظهای دست از سر کچلِ برنمیدارد و هی مسخرهاش میکند.
او هم جز سکوت کاری از دستش برنمیآید.
به خانهٔ عباس آقا میرسند.
امشب باز خانهشان آمده اند تا جدیتر در مورد عاقبت این دو جوان صحبت کنند.
داخل میروند.
این بار دیگر شیدا داخل آشپزخانه نبود و ستار توانست رویش را زودتر ببیند.
با لبخند «سلام» میکند و جوابی گلدار دریافت میکند.
همان جایی مینشیند که در جلسهٔ قبلی نشسته است.
علی آقا هم کنارش مینشیند.
میبیند که ستاره کنار شیدا نشسته است و ریز ریز زیر گوشش حرف میزند.
شیدا هم ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکند.
برای ستار سخت نیست حدس زدن گفتههای خواهرکش...
حتما دارد صحبت های دقایق پیشش را بازگو میکند!
دست از نگاه های زیر زیرکیاش برمیدارد و گوشِ جان میسپارد به صحبت های خانواده ها.
هر دو خانواده خونگرم و مهربانند.
بحث میکنند و شیرین خانم که میبیند وقت دارد میگذرد جوان ها هنوز با هم حرف نزده اند، میگوید:
- میخواین بزاریم جوونا برن حرف بزنن.
ما هم اینجا ادامه میدیم..
زهرا خانم با لبخند تایید میکند.
- حواسمون رفت کلا.
پاشین عزیزای من..
شیدا با صورتی گلگون میایستد.
داخل اتاقش میروند.
ستار روی صندلی جاگیر میشود.
نگاه به شیدا میکند و برای آنکه یخ بینشان باز شود، میگوید:
- ستاره چی میگفت بهتون؟
شیدا ریز میخندد.
سرش را بالا میگیرد و لب میزند:
- چیز خاصی نبود.
ستار لبخند میزند.
- میدونم داشته از من میگفته. بگین حالا، اشکال نداره.
شیدا لبان سرخ و خوش رنگش را با زبان تر میکند.
- میگفت خیلی..ناز دارین!
لبان ستار کش میآیند و زیر لب خط و نشانی برای ستاره میکشد.
- از دست این ستاره!
شیدا اضافه میکند:
- بهش نگین بهتون گفتم..
ستار پلک روی هم میگذارد و «باشه» میگوید.
این بار شیدا سعی کرده است که کمی در صحنه حاضر شود و صحبت کند.
ستار هم از اینکه میبیند شیدا به حرف آمده خوشحال میشود و هر دو اینبار بیش از قبل از خود میگویند.
ساعت گفت و گویشان طولانی میشود.
آنقدر که ستاره آن بیرون، طاقت از کف داده و شروع به ارسال پیام میکند.
صدای پیامک موبایل ستار بلند میشود.
اول بیخیالش میشود، اما ستاره میدانست برادرش با یک پیام جوابگو نیست و سیلی از پیام و استیکر را روانه صفحهٔ چتشان میکند.
ستار «ببخشید» میگوید و متعجب موبایلش را نگاه میکند.
با دیدن نام ستاره و ده پیام ارسال شده، لبخندش میشکفد.
چشم به شیدا میدوزد.
- ستارهست...
شیدا لبخند میزند.
برای او هم قابل تشخیص است که ستاره چه ها میتواند گفته باشد.
ستار پیام ها را از نظر میگذراند.
«داداش.. خجالت بکش! بیاین بیرون دیگه. دو ساعت دارین اون تو چی میگین؟»
« در اتاقم بستین صدا نمیرسه اینجا»
«بیاین بیرون وگرنه خودم دست به کار میشم»
«حتما الان لبات با بناگوش بازن!»
«درست لبخند بزن نظر دختر مردمو عوض نشه.»
ستار میخندد و سری از تاسف تکان میدهد.
رو به شیدا میگوید:
- تهدیدم کرده. میگه اگه نیاین بیرون خودم دست به کار میشم!
شیدا، ملیح، میخندد.
- از دست ستاره هر کاری برمیاد..
اگه دیگه صحبتی نیست..بریم؟
ستار با لبخند میایستد.
قبل از آنکه از اتاق بیرون روند، برای ستاره تایپ میکند:
«هنوز حرف داریم. تو هم بشین سر جات بچه و انقدر حرف نزن.»
بیرون از اتاق، پیام به دست ستاره میرسد.
پیام ستار لبخندی پلید روی لبانش مینشاند.
تا که میخواهد آن را عملی کند، درب اتاق باز و ستار و شیدا در قابش نمایان میشوند.
ستار برای ستاره ابرویی بالا میپراند، او هم از حرص اخمی بامزه میکند و خط و نشانی برایش میکشد.
زهرا خانم اما با دیدن قاب پسر دردانه و شیدای عزیزش، لبانش کش میآیند.
در نظر او قابی زیبا تر از این یافت نمیشد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۶
ایستاد و دستم را گرفت
_مهم اینه اون شیطونک درونت رو ضربه فنی کنی
بوسه ای به دستش زدم و ایستادم
_ خوب کشتی بلدیا
خندید و گفت:
_از وقتی اومدم خونه ی بابات کشتی شد جز جدایی ناپذیر زندگی ما
ایستادم تا آبی به دست و صورتم بزنم که خوابم بپرد تا بقیه ترجمه را انجام دهم با دیدن مادر جان گفتم
_مادر جون شما نرفتید؟
با لبخند گفت
_ ناراحتی برم!؟
کنارش نشستم
_قربونتون برم شما عزیز منید قدمتون روی سر و چشم من
_ خوب نیست آدم با بزرگ ترش این جوری صحبت کنه رسالت, هر چی باشه عموته هم خونید
_ ببخشید اعصابم به هم ریخته بود
مادر رو به روی مان نشست و با خنده گفت
_ اون وقت با همین اعصابش زن هم می خواد
صورت مادر جان شمفت
_مامانت راست می گ رسالت؟
خجالت زده سر به زیر انداختم
_ چیه عین دخترا خجالت می کشی بابات هم سن تو بود ,تو دو سه سالت بود
مادر حرفش را تایید کرد و گفت
_دختری هم که زیر سر داره همه چی تمومه به دل من که نشسته بدجور هم نشسته
_ خب به سلامتی ان شا الله زنگ بزن وقت بگیر
_مگه دکتر مادرجون؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۳ - خیلی خوشحالی داد
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۴
هم خانواده ها به نتایج مطلوبی رسیدهاند و هم جوانها.
اما بیش از اینها زمان نیاز است که با خلق و خوی هم آشنا شوند.
ستار و شیدا در جایشان مینشینند.
عباس آقا میگوید:
- خداروشکر انگار جوون ها هم به تفاهماتی رسیدن..
هر چی بیشتر همدیگه رو ببینم بهتره آقا محمد.
آقا محمد سر تکان میدهد.
- بله. انشاءالله باز هم مزاحمتون میشیم..
زهرا خانم با لبخند، خیره به شیدا میگوید:
- عزیزم یه جواب به ما نمیدی یکم خیالمون راحت بشه؟
شیدا گلگون میشود.
نمیداند چه بگوید.
شیرین خانم به کمکش میآید و میگوید:
- شیدا با من که صحبت کرد گفت تا الان همه چیز خوب بوده. انشاءالله باقیش هم به خیر و خوشی پیش بره..
زهرا خانم لبخند میزند.
این جواب درونش یک «بله» نصف و نیمه جا میگرفت.
ستار بیاختیار نیم نگاهی به شیدا میکند.
سرخ و سفید هایش اگرچه زیاد از حد هستند، اما ستار این ویژگی را دوست میدارد.
شیدا با گونههای سرخ و گلدار، دلربا تر میشود و دل هر ببیندهای را به بازی میگیرد.
صدای پیامک موبایل ستار بلند میشود.
نگاهی به مخاطب میکند و لبخندی روی لبش مینشیند.
ستاره انگار دست بردار نیست!
وارد پیام میشود.
«داداش از تو انتظار نداشتم! خجالت بکش!»
ستار متعجب برایش تایپ میکند.
«از چی؟»
جوابش، سریع و السیر میآید.
«دیدم چطو شیدا رو دید میزدی! درویش کن چشاتو!»
ستاره سری به چپ و راست تکان میدهد.
«ستاره، جون من دست بردار. بذار خونه برسیم من در بست در خدمتتم که برام بگی. الان زشته من سرم تو گوشی باشه و جواب پیامی تو رو بدم.»
بعد از ارسال پیام، موبایلش را خاموش میکند و کنارش میگذارد.
آقا محمد میگوید:
- اگر شما اجازه بدین، بچه ها شمارهٔ هم دیگر رو داشته باشن، تا بیشتر در ارتباط باشن. باز هر طور که صلاح میدونید...
عباس آقا مکث میکند و نیم نگاهی به شیرین خانم.
شیرین هم برای تایید پلک روی هم میگذارد.
او هم از دخترک معصومش مطمئن است و هم از ستار محجوب.
عباس آقا سری تکان میدهد.
- مشکلی نیست.
زهرا خانم زود دست به کار میشود و شماره میدهد و میگیرد تا بعد به ستار بدهد.
آقا محمد بعد از نگاهی به زهرا خانم، کمی مشکل، میایستد و محترمانه میگوید:
- با اجازه تون با رفع زحمت کنیم..
- این چه حرفیه. خوش آمدید..
منزل خودتونه.
زهرا خانم با لبخند رو به شیرین خانمی که گویندهٔ این گفته است، میگوید:
- منزلِ امیدمونه..
شیرین خانم، لبخندی به شیرینیِ نامش میزند.
- اختیار دارین.
بعد از تعارفات معمول، خانواده ها از هم خداحافظی میکنند و میروند.
ستار، به محض اینکه پا در اتاقش میگذارد، ستاره هم داخل میآید.
روی تخت ستار میپرد و سرخوش میگوید:
- خببب! بیا پیام بده بهش داداش.
ستار نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و درحالی که آن را از دور مچش باز میکند، میگوید:
- الان؟ خوابیده الان..
ستاره پشت چشمی نازک میکند.
- نخوابیده! زود بیا پیام بده بهش ستار..
لوس بازی درنیاری که یه کَف گرگی مهمونم میشی.
ستار آرام میخندد.
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون میکشد و کنار ستاره، روی تخت، مینشیند.
در همان حالی که دارد شماره را ذخیره میکند، میگوید:
- ستاره خانوم، تهران کنسله!
ستاره آرنجش را به پهلوی ستار میزند و با پررویی تمام میگوید:
- حرف اضافه نزن داداش من.
من که میدونم منو میبری..
ستار ستارهٔ خندان را نگاه میکند و ابرو بالا میپراند.
- عمراً..
دستش را جلو میآورد و خط هوایی فرضی کف آن میکشد.
- این خط.. اینم نشون..
از ما گفتن بود..
ستاره بیآنکه از تهدید های برادرش خوف برش دارد و نگران شود، میگوید:
- پیام بده ببینم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۷
خندید و دستی به صورت چروکش کشید
_ زنِ خوب از دکترم دکتر تره، مرهم زخمات میشه ،طبیب درد و دلتنگی هات میشه، آرامش توی زندگیتم میده بهت که از صد تا دیازپام هم بهتره
مادر یک اما آورد
_اما مادر جون ...رسالت به دردش نمی خوره
نگاه متعجب مادرجان روی مادر و و بعد من نشست
_ چرا ؟؟پسر به این شاخه شمشادی نه اهل دود و دم، نه رفیق بازی ،کاری و حلال خور و حلال در آر
_عیب بزرگش اینه با هر مشکل، بزرگیِ خدا یادش میره فکر می کنه که خداییِ خدا شامل حالش نمی شه برا همین شکرگزاری خدا یادش میره ،عبادت یادش میره، بندگی یادش میره
_ آره رسالت؟!
چقدر جلوی مادر جان خجالت زده بودم نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم با هدیه هایی که می خرید و تشویقم می کرد.
مادر رفت تا رخت خواب ما را آماده کند. مادرجان کف دستش را روی پایش زد
_سرتو بذار اینجا !
بی حرف نگاهش کردم.
_خجالت نکش تو برام هنوز
همون رسالت کوچولوی شیطونی
که شبها تا سرتو روی پام نمی ذاشتی خوابش نمی برد
سرم را آرام روی پایش گذاشتم. مثل همان کودکی موهایم را نوازش می داد
_رسالت جان دو کلام حرف میزنم اگه بد بود بگو مادرجون بد گفت
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨برای رمان کامل #یکی_نبود ۲۵۰۰۰ تومان
✨وvip کامل #رسالت_من ۵۰۰۰۰ تومان
✨هردو #باهم. ۶۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل « کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر
@Zahranamim
#بگیدبرای_کدوم_رمان_واریز_زدید
✨✨✨✨✨✨