🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۰
امان از دست سلما با عشقی که به خرید داشت
_هیچی برای خودم نخریدم, عاطفه ام که نفس منو گرفت اما خریدش تموم نشدم
بوق گوش خراش کامیونی از بغل ماشینم سبب شد تا سلما بپرسد
_کجایی فاطمه؟
_ توی خیابون سلیمانی و رسوندم
_ سلیمانی؟؟؟ رسالت سلیمانی ؟؟
_آره
_کجا بود مگه ؟؟
_خونمون
سلما گیج گفت
_خبریه فاطمه ؟رسالت سلیمانی این موقع خونه شما چی کار میکرد.بالاخره چله اش تموم شد ؟
_چله ی چی ؟؟
با خنده گفت
_ با امروز دقیق چهل روزه که رویت نشد شاید برای رسیدن به تو چله گرفته ؟
_چه حسابشم داری
_ نکنه سبحان چیزی بهش گفته؟
_ فکر نکنم برای چی باید بگه
_رقیب عشقی و این چیزا
_ سلما.... این بار چندمه که داری میگی اما، سلیمانی بنده ی خدا اصلأ فکر نکنم توی این وادی باشه
_ آخی... چه دلسوز ؟؟ سلیمانی بنده خدا
سلما خوشمزگی میکرد و با حرفهایش حرصم می داد. آنقدر خواهش کردم تا بالاخره کوتاه آمد و دست از آزارم کشید و تماس را قطع کرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۵۹ باران اشک های شیدا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۰
عباس آقا جلو میآید.
کلافه و شرمنده دستی به صورتش میکشد.
- نه پسرم. نه..
من نمیذارم این اتفاق بیوفته.
شما..هر چه زودتر عقد کنین، بهتره..
صدای لرزان شیدا بلند میشود:
- ن...نه بابا.
همه، او را مینگرند.
شیدا به سختی ادامه میدهد:
- نمی..نمیدونین چقدر..برام سخته..
چند..چند شبه چشم رو..ی هم نذاشتم...
منو..درک میکنین، نه؟
خیره به ستار میگوید:
- هر..کار کنم، نمیتونم..مهر شما..رو از دلم بیرون کنم..
فکر...میکردم میتونستیم کنار هم.. خوشبخت بشیم..اما..اما انگار تقدیر برامون...چیز دیگه ای رو..رقم زده..
چنگ به موهای بهم ریخته اش میزند و با صدایی که دور از اختیارش میلرزد، میگوید:
- چرا..چرا باید این تقدیر رو بپذیریم؟
چرا..انقدر راحت جلوش زانو بزنیم و تسلیم شیم؟
شیرین خانم، اشک زیر چشمانش را میگیرد و شیدا را مخاطب قرار میدهد:
- نکن..عزیز من. نکن مادر..
این کار رو نکن با زندگیت..
زهرا خانم هم که اشک هایش روان شده، بالاخره لب به سخن باز میکند:
- میریم..حرف میزنیم باهاشون عزیز دلم.
اینقدر ناامید نباش.
شیدا سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
- میدونم...میدونم که هیچ جوره نمیشه حلش..کر..د که ناامیدم..
میدونم..
مامان و بابام..هم میدونن..اما
اما.. نمیخوان باور..کنن..
باز صدای هق هقش بلند میشود.
شیرین خانم، دخترکش را به آغوش میکشد.
کاشانهٔ قلب ستار، ویران میشود.
انگار امید او هم، همانند شیدا ناامید میشود.
عباس آقا جلو میرود.
دستان دخترش را میگیرد و میگوید:
- بابا جان..یک بار بهت گفتم..اما باز هم میگم...
برای من و مادرت..عذاب آور تر اینه که بچه مون رو، پارهٔ تنمون رو در عذاب ببینیم...
من خودم هماهنگ میکنم که زودتر
خطبه عقد بین شما خونده بشه..
هر چه حرف میزنند، شیدا یک تنها چیز را میگوید.
آن هم بر هم زدن تمام قول و قرار هاییست که تا به الان گذاشته اند.
برای خودش عین جان دادن بود بر زبان آوردن اینها، اما تنها راه چاره او همین بود.
تنها مسیری که میتوانست از عذابی که پدر و مادرش متحمل میشوند، کم کند.
مسیری که به عذاب خودش ختم میشد...
خانوادهٔ ستار، ساعتی بعد از خانهشان بیرون میآیند.
همه در شوک این اتفاق هستند و مسیر خانه در سکوتی سنگین سپری میشود.
به خانه که میرسند، ستار، بدون هیچ حرفی داخل اتاقش میرود.
زهرا خانم غمزده، درب بستهٔ اتاق پسرکش را مینگرد و آرام میگوید:
- بمیرم برات عزیزکم..
چقدر با ذوق امشب آماده شدی...
علی آقا، دست روی شانهٔ زهرا خانم میگذارد.
- نگو اینجوری.. درست میشه انشاءالله.
خودم از عباس آقا شماره و آدرس خونه رو میگیرم و حلش میکنیم.
زهرا خانم نفسش را آه مانند بیرون میفرستد و چیزی نمیگوید.
ستاره اما مانده است چه کند.
برود و کنار برادرش باشد یا او را تنها بگذارد.
آخر، دل را به دریا میزند و پشت درب اتاقش میرود.
چند تقه به در میزند و بعد آرام در را باز میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یامهـــدی . . 🤍🌱
- @asipoflove .
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۰ عباس آقا جلو میآی
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۱
ستار را میبیند که روی تختش دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته است.
میخواهد قدمی بردارد و وارد اتاق شود که صدایِ گرفتهٔ ستار به گوشش میرسد:
- میخوام تنها باشم.
ستاره نگاه نم دارش را به او میاندازد و بعد از اتاق بیرون میرود.
به محض رفتن ستاره، صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون میکشد.
دیدن نام فرستنده پیام، متعجب و کمی امیدوارش میکند.
اما به محض آنکه پیام را میبیند، بیش از قبل، قلبش ویران میشود.
شیدا بود که برایش پیامی دردناک فرستاده بود:
«سلام. آقا ستار من همین امشب شمارتون رو از روی گوشیم پاک میکنم و تمام سعیم رو میکنم که شما رو هم با تموم مهربونی هاتون با تموم مهری که توی دلم جا گذاشتین، فراموش کنم.
از شما هم خواهش میکنم همین کار رو کنین.
از خدا میخوام بهترین ها نصیبتون بشه...
خدانگهدار»
قطرهٔ داغِ اشکی، از گوشهٔ چشمش میچکد.
انگشتانش، روی کیبورد موبایلش سرگردان میمانند.
نمیداند باید چه بنویسد، نمیداند باید چه بگوید.
چگونه شیدا از فراموش کردن میگوید؟
شاید نمیداند دارد از یک محال سخن میگوید!
شاید نمیداند که قلب ستار جز او نمیتواند عشقی داشته باشه.
شاید نمیداند قلبش تنها او را دلدار خود قرار داده.
بغض گلویش را پس میزند.
تا که میخواهد کلامی برایش بنویسد، موبایلش شارژ تمام میکند و خاموش میشود.
دستش پایین میافتد و صدای ویران شدن قلبش را میشنود.
در میان روان شدنِ قطرات شورِ نافرمان، اخم هایش در هم میروند.
رگ گردنش متورم میشود و آتش غیرتش باز جان میگیرد.
دست خودش نبود! دست دلش بود...
او نمیتوانست به همین راحتی شیدایش را از دست بدهد.
چشمانش را میبندد و سعی میکند بخوابد.
باید برای فردای نفس گیرش، آماده باشد.
فردایی که میخواهد برای به دست آوردن معشوق، تلاش کند.
فردا هم از راه میرسد.
ستار که فقط توانسته یک ساعتی را پلک روی هم بگذارد، بلند میشود.
دست و صورتش را میشورد و بعد از آن آماده میشود.
از اتاقش بیرون میآید و یک راست به سمت حیاط میرود.
در حال پوشیدن کفش هایش است که زهرا خانم میگوید:
- ستار مادر، بدون صبحانه کجا میری؟
ستار بند کفشش را میبندد و جواب میدهد:
- دستت درد نکنه مادر. صبحانه نمیخوام.
صاف، میایستد.
زهرا خانم، به سرعت، لقمهای نان و پنیر برایش میگیرد و خودش را به او میرساند.
ستار لقمه را میگیرد و تشکر میکند.
علی آقا، در قاب در ظاهر میشود و میگوید:
- عزیز بابا، کجا میری؟
بدون فکر تصمیم نگیر.. بیا بشین با هم حرف بزنیم و مشورتی بکنیم.
ستار، نگاهش را به لقمهٔ درون دستش میدوزد.
بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- بابا.. نمیتونم یه جا بشینیم و تماشا کنم دارن..به..زور...
نمیتواند ادامه دهد.
نفس عصبیاش را بیرون میفرستد و سری به چپ و راست تکان میدهد.
علی آقا، با مهارت های پدرانهاش، ستار را داخل خانه میکشاند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بعد از هشت سال زندگی مشترک، مجبور شدم از شوهرم جدا شم برای گناه نکرده و...💔
هشت سال با طاها زیر یه سقف زندگی کردم و دم نزدم، بعد از هشت سال دست به دست زنی اومد خونه و گفت: این زن عشقمه و از این به بعد توی این خونه و درکنار من زندگی میکنه.
نمیتونستم این تحقیر رو تحمل کنم برای همین مخالفت کردم و گفتم: همچین چیزی امکان نداره، این زن حق نداره..
اونجا جلوی اون زن زد توی گوشم و تمام شخصیتم رو خورد کرد.
ماههای اولی که اون زن توی خونهام زندگی میکرد، تقریبا همهچیز آروم بود اما... کمکم رفتاری اون زن تغییر کرد و باهام مثل کلفتش برخورد میکرد.
و این موضوع برای منی که هشت سال توی اون خونه خودم رئیس بودم خیلی سخت بود، برای همین یه روز که رفتارهای بدش رو شروع کرد، باهاش برخورد کردم و گفتم: حواست باشه کجا هستی! حق نداری باهام اینجوری برخورد کنی..
اما اون از همین مسئله استفاده کرد و وقتی طاها اومد خونه، بهش گفت: انار با یه ماشین خارجی که دنبالش اومده بیرون رفته و راننده ماشین یه مرد بوده و...
وقتی طاها حرفای اون زن رو شنید و باور کرد.
سر یک هفته نشده طلاقم داد و از خونه پرتم کرد بیرون.
نمیتونستم برم خونهی پدرم چون اون هم قبولم نمیکرد... برای همین چند شب جلوی در موندم.
بعد از سه روز، با برادر زنی که که روی زندگیم آوار شده بود رو به رو شدم و پیشنهادی بهم داد که زندگیم رو عوض کرد.
اون گفت......🚫🔞
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- زنم شو!
بهتزده بهش خیره شدم. نمیتونستم.
اون.. اون برادرِ زنی بود که زندگیم رو خراب کرده بود.
- نمیتونم.. نمیتونم با کسی ازدواج کنم که برادر نازنینه! برادر کسیه که زندگیمو خراب کرده.
پوزخندی زد و گفت: من برادر نازنین نیستم.. من.....😱😢🔞
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
سرگذشت واقعی انار رو از دست ندید🔓
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۱ ستار را میبیند که
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۶۲
روی زمین مینشینند.
علی آقا لبانش را با زبان تر میکند:
- پسرم.. میفهمم سخته..
ما هم هنوز باورمون نشده دیشب چیا دیدیم و شنیدیم.
ولی همین عجولانه تصمیم گرفتن اوضاع رو بدتر میکنه.
من خودم هر طور شده شماره یا آدرس خونه پدربزرگ شیدا رو پیدا می کنم..
ستار، سرش را پایین میاندازد.
- چی..بگم بابا؟
دیشب..دیشب خود شیدا بهم پیام داد و ازم خواست فراموشش کنم. شمارمو از گوشیش پاک کرده..
چطوری می تونیم درستش..کنیم؟؟
علی آقا با آرامش همیشگیاش، می گوید:
- الان تو شوک اتفاقتی که افتاده ای بابا.
مطمئنم چند روز دیگه..خودت رو پیدا میکنی..
با آرامش و توکل به خدا انشاءالله همه چیز حل میشه و شما هم با هم ازدواج میکنین..
با اشاره ای به لقمه درون دست ستار، ادامه میدهد:
- حالا این لقمه رو بخور.
بعد خودمون دو تا میریم..
ستار به زحمت لقمه را از میان بغض گلویش عبور میدهد و میخورد.
علی آقا هم آماده میشود.
زهرا خانم داخل اتاقشان میرود و رو به علی آقایی که مشغول بستن دکمه های پیرهنش است، میگوید:
- میخواین چیکار کنین؟
علی آقا نگاهش را به خانمش میدوزد.
- نمیتونیم بیحرکت یک جا بشینیم که خانوم.
میریم هر طور شده شماره یا آدرسی ازشون پیدا میکنیم.
زهرا خانم ناراحت از این اتفاقات، سری تکان میدهد و آهی میکشد.
علی آقا از اتاق بیرون میآید و پشت سرش هم زهرا خانم.
ستار هم با دیدن پدرش که آماده است، میایستد.
از مادر خداحافظی میکنند و بیرون میروند.
اولین مقصدشان، محل کار عباس آقا است.
عباس آقا مدتی بعد، کنارشان میآید.
علی آقا بیمقدمه میگوید:
- عباس آقا اومدیم اینجا باز ازتون خواهش کنیم، حداقل شماره پدرتون رو لطف کنین و به ما بدین.
عباس آقا سرش را پایین میاندازد.
او به دخترکش قول داده بود که به هیچ عنوان شماره یا آدرسی به آنها ندهد.
همان دیشب، در آغوشش مظلومانه اشک میریخت و این قول ها را میگرفت.
رویش را نداشت که به چشمان علی آقا و پسرش نگاه کند.
با شرمندگی میگوید:
- نمیتونم علی آقا. ولله اگر دیشب به شیدا قول نمیدادم خودم میومدم باهم بریم..
علی آقا دستش را روی دستان عباس آقا میگذارد.
- سرتو بگیر بالا برادر من.
زیر این قول زدن..به صلاح خود شیدا خانومه..
عباس آقا سرش را بالا میگیرد.
چشمانش از فرط بیخوابیِ دیشب، سرخ اند.
میگوید:
- نمیدونم چیکار کنم.. موندم میون زمین و آسمون.
از همین چند روز پیش که این موضوع شروع شده، روزی نبوده که نرم پیش پدرم..
به پاش افتادم.. التماسش رو کردم، اما حرفش یکیه!
فقط میگه..باید شیدا با..پسر برادرم ازدواج کنه.
بعد از مکثی کوتاه ادامه میدهد:
- بخدا میترسم..اگر شما هم با پدرم رو به رو بشین، براتون دردسر درست شه.
وقتی.. حرف پسرش براش ارزشی نداره از شما..هم کاری برنمیاد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
چِقَـدرنَبودَنَت،
حالِجَهـانرا . .
پَریشانکَردِهاَست!
مـولاۍِمَـن،بیا!(:💔'
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
- السلامعلیکیاصاحبالزمان
@asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۱
گوشی و هندزفری را داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. قرار بود به خانه ی دایی صادق برویم اما قبل از آن باید به خانه سلیمانی میرفتیم تا مادر سفارش زن دایی را بگیرد.
مادر از پلهها پایین رفت و به آخرین پله که رسید نگاهی پشت سرش انداخت
_ به محمد گفتی بیاد خونه دایی
_ عاطفه الان صد دفعه بهش گفته،محمد که شب و روز یا کار یا شیفت اضافه دو دقیقه وقت خالی داره با عاطفه ،خداوکیلی چند ساعت توی هفته محمد رو میبینیم؟؟
_باز اسم محمد اومد تو غر زدنهات شروع شد ه جان خودم امشب حسابشو میرسم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
داخل حیاط خانه سلیمانی روی تخت نشسته بودیم.مادرش با سینی شربت آمد. صدای زده شدن عصا به زمین آمد و پشت بندش پیر زن مو سپیدی از پله ها پایین آمد. روسری گل گلی اش به صورت چروکش می آمد. با لبخند به ما نزدیک شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد و لبه ی تخت نشست.
_قدم تون سر چشم ما، بالاخره قسمت شد و شما رو دیدم
مادر سلیمانی گفت
_ ثریا خانم ، مادر شوهر من و به قول بچهها مادرجون ، که بزرگ ما هستن
مادر چادرش را روی دوشش انداخت
_ خوشحال شدیم از دیدنتون
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۲
نگاه زن روی من نشست، لبخند مهربانی تحویلم داد
_پس فاطمه خانم شمایی که ...
مادر رسالت گفت:
_ بفرمایید، شربت گرم میشه
بعد رو به زن آرام گفت:
_ مادر جون ؟!!
_چیز بدی که نمی خواستم بگم؟!
کنجکاو از اینکه چه میخواهد بگوید لیوان شربت را برداشتم و تمام گوش شدم.
ثریا خانم دستی به روسری اش کشید وگفت:
_عروسم مخالفه، البته مخالف گفتن این که موضوع اینجا و الان گفته بشه، وگرنه از خداشه
مادر جرعه ای از شربت نوشید و منتظر به مادرجون نگاه کرد:
_آقا رسالت ما دلش رفته، برای فاطمه خانم شما رفته اما خودشو اندازه فاطمه خانم نمی دونه، برای همینه که این مدت دوری می کرده
مادر خواست سرفه های بی امانش را با شربت متوقف کند اما شیرینی شربت بدترش کرد. اشک از چشمانش جاری شد. چند بار آرام به پشتش زدم. مادر سلیمانی معترض گفت:
_مادرجون الان وقت گفتن بود ؟
رفت و با لیوانی آب برگشت. مادر با خوردن آب کمی آرام گرفت. اما دل من آشوب بود. آشوبی که با حرف مادرجون افتاده بود. صدای سلما در سرم اکو شد:
_ شاید برای رسیدن به تو چله گرفته.
امکان نداشت، سلیمانی هیچواکنشی نداشت، نه حرفی زد، نه هیچ.ثریا خانم کمی جابجا شد .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#پارتواقعیداستان 👇
#پارت_۷۶۱
بالاخره بعد از چند ماه توانسته بودم دختری را که هرشب به خوابم میآمد و درخواست کمک میکرد، پیدا کنم.
کت و شلوار پوشیده و کراوات زده به مدرسهاش رفتم، مدیر از بالای عینکش مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ چه نسبتی باهاش دارید؟
+ میتونم ببینمش؟
_ کارتون چیه؟
+ کارت شناساییش رو پیدا کردم که فقط به خودش تحویل میدم.
مدیر خطاب به زن کوتاه قدی که تازه وارد دفتر شده بود، گفت: بیان رو بگو بیاد.
سپس کارت شناساییام را به طرفم گرفت و با دستش به صندلی اشاره و تعارف کرد بنشینم و ادامه داد:
_ خانم بیان از بهترین دانش آموزهای مدرسهس.
با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. هر چه زمان می گذشت، تپش قلبم شدیدتر میشد و آرام و قرار نداشتم هر چه زودتر ببینمش، زیرلب و آهسته چند صلوات فرستادم تا قلبم اندکی آرام بگیرد و دستِ دلم جلویشان آشکار و برملا نشود که در همین هنگام دختری قد بلند و محجبه، ماسک زده و با چشمانی ورم کرده و قرمز وارد دفتر شد، سرش پایین بود و انگار هیچ چیز به چشمش نمیآمد.
سرش را که بلند کرد و چشمانش را دیدم قلبم یک لحظه از تپش ایستاد و او بیتفاوت نگاهم کرد و گفت... 🤦♀️😔👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بعد از چند ماه دختری که عاشقش بوده
رو پیدا کرده ولی دختره اونو نمیشناسه.. 😔🥺👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یکعاشقانهبیصدا"
رو فقط در این کانال بخونید 👆
#تالینکشپاکنشدهزودتربیاکهپشیمونمیشی👆
آخرش دختره اونو به یاد میاره و میشناسه یا نه؟🤔🥺
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
#تلنگرانه
بعضیا میگن:
بابا دلت پاک باشه!
جواب از قرآن:
اون کسی ک تورو خلق کرده
اگه دل پاک براش کافی بود،
فقط میگفت: "آمَنو"
درحالیکه گفته:
«آمَنو و عَمِلُوا الصّالِحات»
یعنی: هم دلت پاک باشه،
هم کارت درست باشه..
اگه تخمه کدو رو بشکنی
و مغزش رو بکاری، سبز نمیشه
پوستش روهم بکاری سبز نمیشه
مغز و پوست باید باهم باشه :)
هم دل؛هم عمل...!👌🏻