eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.8هزار دنبال‌کننده
648 عکس
762 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۲ سپهر می‌خندد و کمی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . ستار، جای خالی ماشین امیر را می‌نگرد. سنگ ریزهٔ جلوی پایش را پرت می‌کند و چنگ به موهایش می‌زند. می‌ماند چه کند! دیگر مغزش قد نمی‌دهد که فکری برای این موضوع بکند. هم می‌دانست این مرد باعث رنجش شیدا است و هم واهمه داشت از اینکه امیر حرفش را عملی کند و با بیشتر پاپیچ شدنش، شیدا را عذاب دهد. او به هیچ عنوان این را نمی‌خواست! نه می‌توانست دست بکشد و نه می‌توانست ادامه دهد. سخت ترین دوراهیِ عمرش را تجربه می‌کرد. نفس لرزانش را بیرون می‌فرستد و سمت ماشینش می‌رود. دلش طاقت نمی‌آورد! قبل از برگشتن به خانه، به خانهٔ عباس آقا می‌رود. هنوز حرف ها با شیدا داشت و غیر از این راه، هیچ راه ارتباطی برایش نمانده بود. شیدا موبایلش را کامل خاموش کرده است و نمی‌خواهد احدی با او تماس بگیرد. از ماشینش پیاده می‌شود. تردید را کنار می‌گذارد و فرمان را دست دلش می‌دهد. زنگ خانه شان را می‌زند و لحظه‌ای بعد، صدای عباس آقا پخش می‌شود: - کیه؟ ستار صدای گرفته‌اش را صاف می‌کند. - منم عباس آقا، ستار. عباس آقا نفسش را بیرون می‌‌فرستد. نمی‌توانست میهمانش را رد کند. در را باز می‌کند و «بفرمایید» می‌گوید. خودش هم سریع کفش هایش را پا می‌زند و از خانه بیرون می‌آید. ستار که سر به زیر داخل آمده است، با صدای پای کسی، سرش را بالا می‌آورد. با دیدن عباس آقا، شرمنده می‌‌گوید: - سلام. ببخشین مزاحم شدم.. عباس آقا لبخندی کم جان می‌زند. - مراحمی..پسرم. بفرما داخل.. کاری داشتی؟ ستار تشکر می‌کند. - ممنون، داخل نمیام. فقط اومدم که یکم با شیدا خانوم صحبت کنم. امکانش هست؟ عباس آقا با تردید می‌‌گوید: - چه صحبتی؟ شیدا تازه یکم آروم گرفته.. ستار با لحن غمیگینی می‌گوید: - قول میدم آخرین باری باشه که میام، فقط باید باهاشون صحبت کنم.. عباس آقا، سکوت می‌کند. چشمان درخشان و صدای لرزان ستار، به او اجازه نمی‌دهد که مخالفت کند. بدون هیچ حرفی داخل می‌رود و پشت درب اتاق برکه. شیرین خانم می‌گوید: - کی بود عباس؟ عباس آقا نیم‌رخش را به سمت همسرش می‌چرخاند. - ستار. می‌خواد با شیدا حرف بزنه... شیرین خانم تعجب می‌کند. کنار پنجره رو به حیاطشان می‌رود، کمی پرده کنار و ستار را دید می‌زند. عباس آقا، آن طرف چند تقه به درب اتاق شیدا می‌زند. - شیدا بابا، اجازه هست؟ شیدا، با صدای پدر از روی تختش بلند می‌شود و درب اتاق را باز می‌کند. لبخندی بی‌جلوه بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - جانم بابا؟ عباس آقا با سر، به حیاطشان اشاره می‌کند و می‌گوید: - ستار اومده بابا جان. می‌خواد باهات حرف بزنه. میری؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌ حاملگی دخترم ❌ تا اخر بخونید اتفاقی شوم و باورنکردنی 10 سالی هست ازدواج کردم من و شوهرم بعد از سال ها صاحب دختری شدیم  اسمش رو لیلا گزاشتیم لیلا خیلی زیبا و خوشگل بود و به عمو شهریار خودش رفته بود شهریار همیشه با نگاه های خاصی به لیلا نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت شوهرم هم بخاطر شرایط کاری ای که داشت به ماموریت میرفت  و شهریار گاهی وقتا شب ها به خانه ما میامد چند روزی بود که دخترم حال و روز خوبی نداشت و حالت تهوع شدید و سرگیجه هایی داشت. به جاهای زیادی مراجعه کردیم اما خوب نمیشد تا اینکه به پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم  پس از انجام آزمایش چیزی که پزشک گفت باورنکردنی بود ... 😳 آهای مادر ها پدر ها بخونید 1 دقیقه ام که شده ادامه داستان کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌حاملگی عجیب دخترم😳 ⭕️من مریم هستم سی و هشت سالمه یه دختر دارم ستاره 9 ساله اشه و یه پسرم مسعود 12 سالشه ٬ و همسرم چند سالیه فوت کرده ٬ما تو خونه بابام زندگی میکنیم یه برادر 30 ساله مجرد هم دارم که تازه از خدمت سربازی برگشته و ستاره دختر کوچیکم به داییش وابسته بود..یه روز از طرف مدرسه ستاره منو خواستن ٬ معلمش میگفت ستاره حالت تهوع های مکرری داره ٬ ازم خواستن ببرمش دکتر.....منم فردا بردمش دکتر زنانه ٬ دکتر در حالتی که خودشم باور نمیکرد میگفت تست حاملگی دخترتون مثبته.....من انقد شوکه شدم که از هوش رفتم ٬ میدونستم که ستاره اصلا نمیدونه این چیزا یعنی چی؟؟.....وقتی که به هوش اومدم٬ با گریه دخترمو به خونه برگردوندم و از دخترم در مورد اتفاقاتی که چند وقت اخیر افتاده ازشون پرسیدم که چیزهای وحشتناکی از مسعود شنیدم..... 🚫ادامه داستان واقعی در کانال رمان👇 https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۸۷ لبم به گوش کش آمد _ ماشینم نه ،مغزم _ای
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کمی مکث کرد : _وای نه فاطمه سر جدت ، نگو که فکرت درگیرش شده . _ مادربزرگش میگفت اگه تا حالا نگفته چون خودشو اندازه ی من ندیده این یعنی چی سلما؟! _ مطمئنا منظورش قدّی نبوده ، شاید منظورش از نظر مالی و اجتماعی باشه یا اعتقادی _نمی دونم سلما ! دعا کن برام . _ تو دست به دعات خوبه ، من برات دعا کنم . ؟ سلیمانی دوباره آمد و در ذهنم نشست که می گفت هر روز هفته صبح و شب باید دعا خواند ، یا گفته بود که ختم قرآن هم مرا نجات نمی دهد ‌ نفس عمیق کشیدم و آن را با آن بیرون دادم . _ فاطمه ! احیانا که نمی خوای راجع بهش فکر کنی . اون عاقل بوده و فهمیده در شأن تو نیست و کنار رفته ، تو دیونه نشی جلو بری . چشم به نقاشی سلیمانی دوختم و دیگر صدای سلما را نشنیدم . رسالت گوشی را سمت حرم گرفتم و منتظر ماندم تا مادر سلامش را بدهد . _ رسالت صدای ضعیف مادر که آمد متوجه شدم حرفش را با آقا زده و حالا مرا می خواند . گوشی را زیر گوشم بردم : _جانم مامان. _امروز مادرجون با فاطمه راجع به توحرف زده قراره پدر فاطمه از ماموریت اومد بریم خواستگاری . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دلم کمی آرام گرفت اما ترس ریزی هم پشت بندش آمد و خودش را نشان داد _ عصبانی نشدند؟ فاطمه چیزی نگفت؟. _ نه بیچاره غافلگیر شده بود. از آقا بخواه هر چی خیره برات پیش بیاد . _ یعنی میشه مامان؟. _ رسالت جان ، تو اونجا به منبع کرامت وصلی ازش بخواه ، به صلاحت باشه نه نمیاره . مادر کمی حرف زد و بعد با همان شوقی که در صدایش بود قطع کرد . سلام دادم و از حرم بیرون آمدم و سرخوش از این خبر به سمت مهمانخانه رفتم . که همراهم زنگ خورد . پدر فاطمه خانم بود . قلبم مثل پرنده ای محبوس در قفس ،خودش را به در و دیوار میزد . چند نفس عمیق هم کارساز نشد . ناچار اتصال را کشیدم . _ سلام آقا رسالت صدای جدی اما گرمش در گوشم نشست , _ سلام خوبید؟. _ خداروشکر ، زیارت قبول اومدی؟ _ نه ان شاالله فردا صبح حرکت می کنیم. مسئله ای پیش اومده ؟. _ آره ... خیلی مهمه و باید حضوری ببینمت . فاتحه ام را خواندم و خرمایم را در دهان گذاشتم . _ من از تهران تازه دارم میرم خونه ، فردا هر وقت رسیدی خبرم کن . _ چشم آقا. _ آقا اونیه که رفتی زیارتش ، دیگه نشوم اینطوری بگی آقا. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 لبخند کمرنگی زدم : _ باشه. دلم می جوشید ، به قول مادر انگار یکی داشت تمام رخت چرکهای مانده ی یک سال را درون دلم می شست . فردا غروب همین که رسیدم تماس گرفتم که خواست به خانه شان بروم . این بار فرق میکرد و من با خودم درگیر بودم و نمی دانستم حالا که می دانند چه برخوردی دارند و چه برخوردی باید داشته باشم. مثل سری قبل از پله‌ها بالا رفتن و بعد از چند دقیقه در باز شد تعارف زد و گفت _این دفعه دیگه امن و امان کسی نمیاد _ سلام آقا رسالت به سمت صدا برگشتم و متعجب نگاه کردم.چقدر آشنا بود به مغزم فشار آوردم میان میدان تره بار ،درون سالن مطلبی، حتی مغزم هم کلاسی های دانشگاهم را جلوی چشمانم آورد اما هیچ کدام نبودند. _ پسرم محمد دستش را فشردم که گفت _بیژنم همون معتادی که چند بار منو اطراف کمال آباد دیدی یادت اومد ؟؟ ابروهایم از تعجب بالا پرید _ محمد ماست دیگه پس او را در کمال آباد دیده بودم بعد از تعارف نشستم در مورد کمال آباد حرف زدیم و زادور که محمد گفت _ بابا می گه کارِت سنگین شده زادور یه وقت متوجه نشه _نه حواسم هستم .نمی دونه رمز گوشیشو می دونم به خیال خودش رمز سخت گذاشته ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پارتگذاری رمان رسالت من ان‌شاءالله هر شب ساعت ۱۹😍 از فردا هر شب یک پارت داریم🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۳ . . ستار، جای خال
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم حلقه چشمانش گشاد می‌شوند. با بهت می‌گوید: - ستار..؟ عباس آقا سری تکان می‌دهد و با مهر پردانه‌اش می‌گوید: - عزیزم، اگر به هر دلیلی نمی‌تونی یا نمی‌خوای حرف بزنی خودم میرم بهش میگم که بره. عباس آقا که سکوت دخترش را می‌بیند، ادامه می‌دهد: - به عنوان کسی که یک مدت از زندگی رو کنارش بودی، روشو زمین ننداز و برو بابا. سرش را تکان می‌دهد. داخل اتاقش برمی‌گردد و با چشمانی بارانی لباس مناسبی می‌پوشد. بعد از نگاه آخر به چهره رنگ پریده بی‌فروغش، از اتاق بیرون می‌آید و داخل حیاط می‌رود. ستار را می‌بیند که پشت به او ایستاده با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می‌کند. آرام آرام نزدیک می‌رود. ستار با صدای پایش، به عقب برمی‌گردد. چشمانش روی صورت شیدا می‌نشینند. حالا که در این فاصله نزدیک او را میدید، پی می‌برد که چقدر دلتنگش بوده است. سعی می‌کند صدای لرزانش را پنهان کند. - سلام. خوبین؟ اشک شیدا، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. اینکه ستار دیگر با او را مفرد خطاب نمی‌کرد، خودش حرف‌ها داشت...! سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و بدون تعارف جوابش را می‌دهد: - ن...نه... ستار نمی‌خواهد او را بیش از این اذیت کند. فقط آمده است چند سوالی را بپرسد و برود. برود که شاید بتواند با تقدیرش کنار بیاید. می‌گوید: - اومدم اینجا چندتا سوال ازتون بپرسم. امیدی هست..؟ یا دارم توی مرداب دست و پا می‌زنم و به جای نجات پیدا کردن، بیشتر فرو می‌رم؟! شیدا تلخندی می‌زند. حتی یک روزنهٔ امید هم وجود نداشت. او نمی‌دانست، اما همین چند روز آینده مراسم عقد شیدا است و قرار است همه چیز رنگ واقعیت به خودش بگیرد. بغض گلویش را پایین می‌فرستد. - نیست..هیچ امیدی نیست آقا..ستار. فراموشم..کنید. فقط همین! ستار پوزخندی می‌زند. - چقدر ساده از فراموش کردن حرف می‌زنید! چطوری میشه کسی رو که تو قلبم جا پیدا کرده رو فراموش کرد؟ هق هق شیدا بلند می‌شود. همانطور که اشک ها از دیدگانش پایین می‌ریزند، خیره به ستار می‌گوید: - نگین.. خواهش می‌کنم اینجوری..نگین. برای..منم سخته.. ولی..شما با این حرفا..تون بیشتر حالمو..بد می‌کنین.. اینجوری..برام سخت‌تر میشه..دل کندن.. دست به پیشانی‌اش می‌کشد و بغضش رو فرو می‌برد. طاقت دیدن این حال و اشک هایش را نداشت. حرف‌های آخرش را به زبان می‌آورد: - اگر..اگر من تلاش کنم، برمی‌گردید؟ شیدا نگاهش می‌کند. او چه خوش خیال است که از بازگشتن می‌گوید! به هزار جان کندن، می‌گوید: - ت..تلاش نکنین، هیچی تغییر نمی‌کنه.. ما... ما باید تلاش کنیم همدیگه رو فراموش کنیم..نه اینکه تلاش کنیم..باز به هم برسیم.. دیگر هیچ امیدی برای ستار نمی‌ماند. سرش پایین می‌افتد. لب می‌زند: - از..الان به عنوان یک..برادر..هر مشکلی..پیش اومد، در خدمتم. چقدر سخت بود برایش بر زبان آوردن کلمهٔ «برادر»... معشوقش را حالا باید به چشم یک خواهر نگاه می‌کرد! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۰ لبخند کمرنگی زدم : _ باشه. دلم می ج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خودش را روی مبل کمی جلو کشید _ بالادستی شون فرد خطرناکیه قبلاً سابقه دستگیری و زندان داره حسین آقا میان حرفمان آمد _ خسته ای بیشتر از این اذیتت نمی کنم اگه می بینی توی اداره نمی خوام بیای خاطر امنیت بیشترِ سری تکان دادم محمد گفت _ قبلاً کمال راننده نداشت منو همراهش می برد نمی تونم با اون چهره بیام باید تغییر چهره بدم احتیاط شرط عقله. به یه بهونه دیگه کمال آباد نمیرم تا خطر کمتر بشه _ محمد جان شربت و میوه بیار محمد ایستاد و به آشپزخانه رفت حسین آقا به سمتم برگشت _ مادر فاطمه گفت که برای خواستگاری وقت خواستید! درسته؟ بی مقدمه، بی پس و پیش رفته بود سراغ اصل مطلب.‌به فکر قلب من نبود که شاید از استرس دلش بخواهد دیگر نزند. به زور چند هجا را را از زبانم بیرون راندم _ ب‍َــ....‌بله خیلی جدی گفت _چرا فکر کردی که امکان داره دخترم را بهت بدم ؟؟ متعجب سربلند کردم و به چشمان ناپزش چشم دوختم ،انگار نمی‌خواست محمد بشنود ،صدایش پایین بود اما تحکم در آن موج می‌زد _سؤالم جواب نداره؟؟ جواب داشتم اما زیر این نگاه نمی توانستم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ۵۰۰۰۰ تومان رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۴ حلقه چشمانش گشاد م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آنقدر سدِ راه آمدن اشک هایش شده، که چشمانش رو به قرمزی می‌زنند. شیدا هم حالش را می‌فهمد و نگاه از چشمان ستار می‌گیرد. به محض گرفتن نگاهش، اشک از دیدگان ستار می‌چکد. پشتش را به شیدا می‌کند. - خدانگهدار. از خدا می‌خوام که خوشبخت بشین.. می‌گوید و از خانه‌شان بیرون می‌زند. در را پشت سرش می‌بندد و خودش را به ماشینش می‌رساند. انگار گلویش منتظر همین تنهایی ست که محض نشستش درون ماشین، بی‌خجالت بغضش رخ می‌نماید و چشمانش می‌بارند. سرش را روی فرمان ماشین می‌گذارد، شانه‌هایش می‌لرزند... دقایقی بعد، با سردرد شدیدی که سراغش آمده است، به اشک هایش پایان می‌دهد. دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و سعی می‌کند آرام باشد. دست زیر چشمانش می‌کشد و استارت ماشینش را می‌زند. با حالی بد، به خانه‌شان می‌رسد. موبایلش را برمی‌دارد که درون دستش می‌لرزد. آن را روی حالت سکوت گذاشته بود و به خاطر جواب ندادنش، خانواده‌اش حسابی نگرانش هستند. از بطری آبی که درون ماشین دارد کمی به روی صورتش می‌پاشد که کمی اوضاعش سر و سامان یابد. سریع از ماشین پیاده می‌شود و زنگ در را می‌زند. صدای نگران زهرا خانم پخش می‌شود: - ستار تویی مادر؟ سر تکان می‌دهد. - بله، منم.. در، با صدای «تیک» باز می‌شود. داخل می‌رود و به محض ورودش، علی آقا که نگران کنارش آمده، می‌گوید: - کجا بودی بابا؟ نباید یک‌ خبر به ما بدی؟ زهرا خانم ادامه می‌دهد: - دلم هزار راه رفت پسرم.. ستار حال هیچ صحبتی را نداشت. تنها با شرمندگی رو به خانوادهٔ نگرانش می‌گوید: - ببخشید.. همین! سرش را پایین می‌اندازد و از زیر نگاه دلواپس آنها عبور می‌کند. علی آقا، سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و رو‌ به زهرا خانمی که قصدِ اتاق ستار را کرده است، می‌‌گوید: - عزیزم، نرو. تنها راحت تره. بذار با این موضوع کنار بیاد... زهرا خانم آهی می‌کشد و اشک زیر چشمانش را پاک می‌کند. ستاره و علی آقا هم، هر دو، بغضشان را فرو می‌خورند و اجازهٔ نمایان شدن را به آن نمی‌دهند. زهرا خانم، شام دست نخورده‌اش را درون یخچال می‌گذارد. ساعتی بعد، برای خواب آماده می‌شوند، ستاره اما نمی‌خوابد. بعد از آنکه می‌گذارد چند ساعتی برادرش در تنهایی خودش غرق باشد، پشت درب اتاق او می‌رود. چند تقه به در می‌زند و‌ بعد آن را باز می‌کند. تنها نور کوچک چراغ خواب، روشنی بخش اتاق ستار است و نیم رخش تنها دیده می‌شود. و صورت خیس از اشک هایش! ستاره در را آرام می‌بندد و جلو می‌رود. سعی می‌کند سپری بشود در برابر هجومِ با قدرتِ بغض گلویش. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
میخوام... چند تا فروشگاه بهتون معرفی کنم 🤯 که از خوبای ایتا هستن😍 با کلی ارسالی و رضایت 🎀 https://zil.ink/biabuy 💗👇 https://zil.ink/biabuy 🤩اینجا معدن متنوع ترین اکسسسوریه 💗دلت میخواد اکسسوری های خوشگل و متفاوت داشته باشی؟! 💍🎁 👑دنــیای بدلیجات هایی ڪه دل میبرن اینجاس! دلــــــم رفت از بس که اکسـسوری هاشون خاصه🥺💅🏼" https://eitaa.com/joinchat/3953656704C9cff86ec84 ❗تازه یه تخفیف محدود هم داریم
. 📣😍 تفاوت ما با سایر طلا فروشی ها دقیقا همینه کهههه... همممه‌ی طلاهای حاج رستم : ❌بدون احتساب مالیات😲🤩 ❌به قیمت اجرت پخش عُمده (نه تک فروشی)😲 محاسبه می‌شه‼️😍 شما اینجا طلا رو خیلی ارزون میخرید و حتی خودتونم میتونید محاسبه کنید😳📝 👇لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/464782134Cdec81418f3
دستور العمل اجرایی طرح های طبقه بندی مشاغل با تحصیلات تکمیلی 🎓 ثبت نام کارشناسی ارشد بدون آزمون (غیر حضوری + اقساط) با معدل بالا در 1/5 سال ✨ ثبت‌ نام ترم بهمن در دانشگاه‌های مورد تأیید وزارت علوم 🚀 ✅ برنامه‌ریزی انعطاف‌پذیر ✅ ثبت‌نام رسمی سازمان سنجش ⏳ ظرفیت محدود؛ پیام دهید! فرم ثبت نام https://mat-pnu.ir/7 ایدی پشتیبانی🆔 @hamrahanfarda_admin برای پاسخ دهی بهتر به دلیل حجم زیاد پیام ها لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند
👈*تشک رویال*😍 ⬅️طرح تعویض تشک نوبا کهنه ⭕️40درصد تخفیف ویژه❗️ ➕ارسال رایگان🚚 👈اقساط 4ماهه (بدون سود و بهره) ✔️برای کسب اطلاعات بیشتر ⬇️⬇️ 🔘کارشناس و مشاور فروش🔻🔻 @Kamalsolati کانال رسمی تشک رویال ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3991208291Ca590f3bf9f
سلام دوستان👋 مرتضی قره باغی هستم طلبه حوزه علمیه قم و ارشد رشته روانشناسی هفت ساله که بصورت تخصصی درمانگر حوزه کودک و نوجوان هستم. با توجه به مشکلات زیادی که والدین در زمینه تربیت فرزندانشون دارن سعی میکنم نکات مفید و کاربردی تربیتی رو بصورت آموزش بدم. راستی اگر توی تربیت فرزندانتون مشکل خاصی هم داشته باشید توی کانالم بصورت رایگان بهتون یک جلسه مشاوره میدم 😍 خوشحال میشم یه سر به کانالم بزنید مطمئنم تا آخر عمرتون دعام میکنید🙏👇 https://eitaa.com/joinchat/3915907106Ccaff172209
👈تشک رویال😍 ⬅️طرح تعویض تشک نوبا کهنه ⭕️40درصد تخفیف ویژه❗️ ➕ارسال رایگان🚚 👈اقساط 4ماهه (بدون سود و بهره) ✔️برای کسب اطلاعات بیشتر ⬇️⬇️ 📞09195326500 📞09192180904 ☎️02155447112 🔘کارشناس و مشاور فروش🔻🔻 @Kamalsolati کانال رسمی تشک رویال ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3991208291Ca590f3bf9f
اگه داری جهیزیه میخری و هیچی پسندت نمیشه 👆 اگه برای کادو دادن ساعت ها دنبال هدیه هستی و اخرش هم اونی که میخوای پیدا نمیکنی 🫠 باید بیای بقچه👇 eitaa.com/boghchehart ست های چایخوری ۲ و ۶ نفره🤩 کوسن و رومیزی های قیمت مناسب🔥 خاص ترین صنایع دستی ایرانی 👌 تواین کانال با هر بودجه ای که داشته باشی میتونی خرید کنی 😱 eitaa.com/boghchehart ✅ارسال از یزد به سراسر ایران eitaa.com/boghchehart اگر دوست داری یک خرید عالی را تجربه کنی کلیک کن 🤗 بقیه محصولات بقچه رو اینجا ببین😍 eitaa.com/boghchehart eitaa.com/boghchehart