🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۷
خندید و دستی به صورت چروکش کشید
_ زنِ خوب از دکترم دکتر تره، مرهم زخمات میشه ،طبیب درد و دلتنگی هات میشه، آرامش توی زندگیتم میده بهت که از صد تا دیازپام هم بهتره
مادر یک اما آورد
_اما مادر جون ...رسالت به دردش نمی خوره
نگاه متعجب مادرجان روی مادر و و بعد من نشست
_ چرا ؟؟پسر به این شاخه شمشادی نه اهل دود و دم، نه رفیق بازی ،کاری و حلال خور و حلال در آر
_عیب بزرگش اینه با هر مشکل، بزرگیِ خدا یادش میره فکر می کنه که خداییِ خدا شامل حالش نمی شه برا همین شکرگزاری خدا یادش میره ،عبادت یادش میره، بندگی یادش میره
_ آره رسالت؟!
چقدر جلوی مادر جان خجالت زده بودم نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم با هدیه هایی که می خرید و تشویقم می کرد.
مادر رفت تا رخت خواب ما را آماده کند. مادرجان کف دستش را روی پایش زد
_سرتو بذار اینجا !
بی حرف نگاهش کردم.
_خجالت نکش تو برام هنوز
همون رسالت کوچولوی شیطونی
که شبها تا سرتو روی پام نمی ذاشتی خوابش نمی برد
سرم را آرام روی پایش گذاشتم. مثل همان کودکی موهایم را نوازش می داد
_رسالت جان دو کلام حرف میزنم اگه بد بود بگو مادرجون بد گفت
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۸
_ نزنید این حرفو حرف شما برام حقه
_ کسی که نماز نمیخونه میگه خداکمک نکرده پس من قهرم ، مثل این می مونه که بچه ای با پدر و مادرش قهر کنه، حالا اگه با خدایش قهر کنه کی ضرر می کنه ؟خب بچه ام وابسته به پدر مادر حالا قهرم بکنه داره خودش رو از خدمات پدر و مادر محروم تر می کنه حالا بنده ای هم که با خدا قهر کنه سر چهار تا چیزی رو که خدا صلاح ندونسته بهش بده یا وقتش نشده بهش بده داره باز خودشو محروم تر می کنه.
_ از چی مادرجون؟؟
_از اینکه خدا بهش اجازه بده رایگان بیاد باهاش حرف بزنه، الان تو بخوای بری با یه استانداری، وزیر ،مسئولی صحبت کنی باید کلی وقت بگیری و تلاش کنی بعدم که این نوبتی گرفتی پیششون رفتی یه پنج دقیقه،ده دقیقه بشینه حرف بزنه باهات. ولی خدای عالم که همه چیز در دستان قدرتمندشه به تو اجازه داده بیای صحبت کنی .بلکه بهت واجب کرده ،همین خود نماز نخوندن، ناشکریِ نعمتِ نماز
مادرجان برایم حرف میزد و من هرلحظه شرمنده تر میشدم
_ رسالت جان هیچ کار خدا بی حکمت نیست،مغز ما جواب نمیده واسه دلیلش
خم شد و بوسه ای روی موهایم زدو آرام لالایی محلی خواند، نمیدانم چه وقت چشمانم خواب را به آغوش کشید.
_رسالت دردت به جونم, نمیخوای پاشی؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۹
آنقدر خسته بودم که مژه های به هم چسبیده ام قصد جدا شدن از هم نداشتند اما قربان صدقه های مادرجان کار خودشان را کرد
- نمازت نزدیک قضاست ،مادرت هم یه صبحونه عالی آماده کرده .
بعد از اینکه مطمئن شد از خوابه دل کندم رفت.مادر گفته بود بی هیچ خواسته ای ، بی فکر کردن به فاطمه ، اما مگر می شد همین که سعی کردم به او فکر نکنم ناخودآگاه تمام ذهنم پر میشد از فاطمه.
یک بار.... دوبار... سه بار نمی دانم چندبار تکبیر گفتم و دستهایم را از کنار گوشم به پشت فرستادم تا هرچه غیر خودش هست را پشت سر بیاندازم موفق نبودم
ناچار با همان حال نماز خواندم. گوشه های دلم سرشار از خجالت بود. از اینکه منِ همیشه نیازمند احساس بی نیازی کردم و حالا که دوباره طوفان زده بود به کشتی دلم یاد نا خدا افتادم.
سجاده را جمع کردم ۲_۳ صفحه ی باقیمانده را تایپ کردم.
×××××
_ مسعود ... فقط بالا تنه کار نکن ، همه ی انرژیت تحلیل رفت. پای سیاوش رو بگیر. یه لگد و دولگد مگه بلد نیستی ؟؟؟
حرف از دهانم خارج نشد که مسعود پای سیاوش را گرفت سیاوش یک پا چند قدم به عقب رفت و بعد به پشت روی زمین افتاد.
_ آقا این نامردیه، چرا به مسعود میگید چجوری باید منو بزنه رو به سیاوش معترض گفتم
_ غُر نزن... به تو هم گفتم سمتِ چپ مسعود ضعیفه ، روی سمت چپش کار کن ، اما کو گوش شنوا
_ آقا یه دورِ دیگه بریم که مسعود رو زمین بزنم
_ نه دیگه، برای امروز بسه، بدنتون خالی می کنه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۰
چند بار کف دستانم را به هم زدم که صدا در سالن پیچید
_ بچهها برای امروز بسه... در ضمن کسایی که قرار بود بیان مشهد، رضایت نامه تحویل بدن
به ارسلان برخورده بود که گفت
_ آقا ما بزرگ شدیم ۱۴ سالمونه ، رضایت نامه واسه چی بیارم
چندبار به پشتش زدم
_ آفت یه ورزشکار غروره، غرور شمارو چنان میکوبه به زمین که نه تنها کُشتی بلکه راه رفتنم یادتون میره
به طرف صندلی رفتم و با صدایی که در سالن اکو شد گفتم
_ رضایت نامه نباشه، مشهد خبری نیست
یکی یکی رضایت نامه ها روی صندلی کنارم گذاشته گذاشته شد . جز ارسلان که اعتقادی به رضایت نامه نداشت
_ بچهها برید خونه، یه دوش و استراحت بعدش ان شاءالله راهی میشیم
_ حالا چرا مشهد ... چرا کیش یا اصفهان نه؟؟؟
_ چون ما هر چی داریم از ایشون داریم و همه مون بیمه ی ایشونیم
ارسلان فقط گفت
_ ما نیستیم ، خوش بگذره
کوله اش را به دوش گرفت و رفت. بعد از اینکه سالن خالی شد وسایلم را جمع کردم و به ساختمان اصلی موسسه رفتم. خانم علیپور جلو آمد
_ کاری داشتید آقای سلیمانی ؟؟
_ ماشین برای امشب آماده است ؟
_ بله همه چی هماهنگه یه ون قراره بیاد
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۱
با زنگ خوردن همراهش به طرف بیرون سالن رفت.
_ خانم علیپور .... خانم علیپور
صدای سبحان در سالن پیچید.
نمی خواستم با او روبرو شوم
_ بَه.... آقای سلیمانی
نزدیک شد با همان غرور همیشگی دست در جیبش نیم دور ، دورم چرخید
_ فکر نمیکردم که اینقدر حرف گوش کن باشی، دیگه ندیدم پاتو فراتر از گلیمت بذاری
یک قدمی ام ایستاد
_ آفرین پسر خوب، همین جوری خوبه ، اینی که دور و بر فاطمه نمیای یعنی فهمیدی که هم ترازش نیستی
راست میگفت من فهمیده بودم که هم تراز فاطمه خانم نیستم ولی قرار نبود پا پس بکشم. میخواستم قوی پا پیش بگذارم.
با خودم گفتم بگذار هرجور دلش میخواهد فکر کند. کلمه ای جوابش را ندادم و از سالن بیرون زدم تا قبل از آمدن فاطمه خانم رفته باشم.
امروز یک ماه و نیمی می شد که خودم را دیدنش محروم کرده بودم حتی برگه های تایپ و ترجمه را در اتاقک نگهبانی گذاشتم تا به دست فاطمه خانم برساند.
کلاس های نقاشی را نرفتم وقتی علت را پرسید مشغله را بهانه کردم .کلاه لبه دارم را روی سرم گذاشتم هوای گرم آزارده را نمی شد هیچ جوره ندید گرفت .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۲
همراهم به صدا آمد ،ساکم را روی دوشم جابجا کردم و اتصال را کشیدم
_ سلام آقا
_سلام رسالت جان خوبی؟
_ بله خدا رو شکر
_کجایی پسر کم سراغمونو می گیری؟
_ یه سری عکس و صدا بود که می خواستم امشب براتون بفرستم
_دستت درد نکنه به غیر از کار هم خبری از ما بگیر
_چشم آقا
خندید و گفت
_آخرش این آقا گفتن از زبونت نرفت ،امشب شیفتی؟؟
_ نه ان شا الله راهی مشهد هستم
_ چه عالی... چه عالی .... نائب الزیاره ماهم باشید
_ چشم .... راستی یه مورد هست غیر از عکسها و صدا خواستم بهتون بگم
در سکوت منتظر ادامه ی حرفم بود
_ کمال با شخصی به نام قادری فرداشب توی یکی از هتل های ساری قرار داره
_ نادری رو میشناسم
_ شاید توی این عکسی که دارم باشه و البته دو سه نفر دیگه
_ میتونی حضوری بیای و بهم بدی؟؟
نگاهی به ساعت انداختم
_ اداره اید هنوز؟؟
_ نه .... خونه هستم
_ یعنی بیام منزلتون؟
_ بله... آدرس که دارید... چه ساعتی عازم مشهد هستید
_ ده_یازده شب
_ پس هنوز وقت هست، با مدارک بیا، منتظرتم یاعلی
یا علی آرامی گفتم و تماس را قطع کردم. کاش می توانستم بگویم نمی شود و نمی آیم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۳
به خانه رفتم و بعد از یک دوش سریع راهی شدم ،ماشین جلوی در متوقف شد ،کرایه را حساب کردم از ماشین پیاده شدم .بعد از زدن زنگ زیاد پشت در معطل نماندم .قلبم یکی در میان می زد بالای پله ها ایستادم چند تقه به در زدم در باز شد و قامت آقای سلامی در چارچوب در نمایان شد.
چهره اش شکفت و لبخند روی لبش جا خوش کرد دست جلو آورد
_ سلام رسالت جان
دستم را به گرمی فشرد قدمی بیرون آمد دست دیگرش را پشتم گذاشت
_ بفرمایید
_ یا الله
_ کسی نیست من و تو ایم
بی اختیار نفس آسوده ای کشیدم پا به خانه گذاشتم. به رسم مهمان نوازی شربت و میوه آورد کمی در مورد موسسه حرف زدیم
_خب آقا رسالت بریم سراغ عکسها که شما هم به سفرتون برسید
همراهم را بیرون کشیدم و ابتدا وویس را گوش دادیم
_ به احتمال زیاد سعید و بقیه از وجود صداها خبر ندارن
متعجب گفتم
_چطور ؟؟؟
_لزومی نداره مکالماتشون رو ثبت کنند شاید زادور برای روز مبادا اینا رو می خواد که یک روزی بقیه رو تهدید کنه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۴
عکسهایی که از گوشی زادور گرفته بودم را یکی یکی رد کردم
_یه لحظه صبر کن .... عکس قبلی رو بیار
به عقب برگشتم همراهم را گرفت و به صورتش نزدیک کرد ابرو در هم کشید و گفت:
_ این که......
فاطمه
عاطفه می خواست کل بازار را بخرد .مادر و خاله زهره بی خیال ما شدند و دوتایی برای خودشان می رفتند.
_عاطفه تو رو خدا یکی رو انتخاب کن دیگه .... خیر سرم فردا می خوام از کارآموزان امتحان نرم افزار بگیرم هیچی آماده نکردم
- فاطمه جون ، عزیز من! تو چرا اصلا به محمد نرفتی، محمد این همه صبور و آرومه، دونه به دانه مغازه ها رو همرام میاد یه آخ هم نمیگه
- محمد مجبوره .... مجبووووور... اما من چی ، من که مجبور نیستیم
خندید و گفت
_ به جون من نباشه به جون خودت دیگه آخر یشه
بالاخره رضایت داد و خرید هایش تمام شدند. ما در رو به منی که تازه میخواستم نفس بکشم گفت
- بریم فاطمه... نزدیک اذانه به باید یه شامی هم درست کنیم
_ ولی تو که به بابا گفتی شام خونه ی خاله زهره می مونیم
لبخندی زدو گفت
- دلم رضا نمیده تنهایی و بدون غذا خونه باشه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۵
خاله زهره معترض گفت
_ بدون غذا؟؟؟ میره توی یخچال یه چی می خوره
مادر آن قدر آه و ناله پدر را کرد که ناچار از خاله و عاطفه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم ،مادر جلوتر از من از پله ها بالا رفت .از همان دم در چادر از سر گرفتم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه می آمد. از سالن رد می شدم تا به اتاقم بروم که چشمم به محمد افتاد که گوشه سالن در محراب مخصوص پدر به سجده رفته بود.
_ چه عجب بابا گذاشت یکی غیر خودش اونجا نماز بخونه
در نور کم گوشه ی سالن فقط دیدم سلام نماز را داد. پاورچین از پشتش رفتم و همین که خم شد تا سجاده را جمع کند. کیفم را بالا بردم و محکم بر سرش کوبیدم
_ آاخ
_ آخیش... دلم خنک شد ،تو اینجایی اون وقت من باید دنبال زنت این پاساژ به اون پاساژ بگردم . منو بگو فکر کردم ماموریتی
پدر و مادر به سالن آمدند
_چی شده فاطمه؟؟
پدر جلو آمد و کنار محمد نشست
_خوبی آقا رسالت ؟؟ زهرا جان لطفاً چراغو روشن کن
_رسالت کیه؟؟
چراغ روشن شد و من مبهوت سلیمانی بودم که گوشه ی ابرویش خراش داشت. مادر به گونه اش زد و آرام لب زد
_خدای من فاطمه چه کار کردی؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۶
زبانم قفل شد سلیمانی سربه زیر ایستاد سلام می کرد و گفت
_چیزی نیست حواسم نبود سرم به گوشه میز خورد
پدر هم ایستاد و راهنمایش کرد تا روی مبل بنشیند او این جا چه میکرد؟
_ فاطمه چرا ایستادی ؟برو یه چسب زخمی چیزی بیار
به طرف آشپزخانه رفتم و گیج روی صندلی نشستم به این فکر کردم سلیمانی آن هم بعد از این مدت حالا این جا چه کار می کرد. مادر کنارم ایستاد
_چشم چسب زخم رو که دادم لااقل بیا کمک کن شام آماده کنم
پشت گاز ایستاد
_ پسر مردم رو ناقص کردی خدا رو شکر چشمش آسیب ندید
_این جا چی کار می کنه؟
_ با بابات کار داشت نمی دونم چی کار
_حالا من با چه رویی بیام اون ور ؟؟
_ با همون روی که به خواستگارت گفتی شما مناسب استادی هستی اما مناسب این نیستی همسر آینده ام بشی
بی صدا خندیدم که مادر اخمی کرد و مشغول شام شد. راست می گفت آن شب که همتی با اصرار زیاد از من همان جلسه اول جواب مثبت می خواست و برایم مدارک تحصیلی و بورسیه و .... را ردیف کرده بود گفتم
_آقای همتی این ها برای استادشدن و عضو هیئت علمی شدن مناسبه نه برای همسر آینده شدن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۷
به او برخورد و رفت دیگر حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
_ پاشو فاطمه
_ بابا چی درست کرده ؟؟
_مگه چی بلده؟ گوجه و سیب زمینی و بادمجون همه رو گرفته برش زده ریخته توی تابه بعدش قرار بود اجی مجی بخونه تا غذا درست بشه
به حرف مادر خندیدم
_ بی انصافی نکنید بابا کلی غذا بلده
ایستادم و مشغول آماده کردن سفره شام شدم .سبزی ها را درون ظرف ریختم میز شام را آماده کردم. به سالن رفتم تا پدر را برای شام صدا کنم
_ببخشید آقا رسالت قرار نبود خانم ها بیان خونه برای همین گفتم بیاید، اگه می دونستم نمی گفتم بیاید که این قدر معذب نباشید
یک ماه و نیم می شد که ندیده بودمش، احساس میکردم کم حرف شده ، شاید بخاطر جو حضور پدر و مادر بود. مادر مشغول کشیدن غذاشد
_ چه خبر از مادرتون آقا رسالت
_خوب خدا را شکر
مادر زیر لب الحمدلله گفت و به غذا اشاره زد
_اگه نمی خورید چیز دیگه ای آماده کنم
سلیمانی دستش را پیش برد
_ ممنونم من خوش غذام به قول مادرم از سنگ نرم تر هم باشه می خورم
پدر گفت
_ اگه یه وقت یه لقمه خوردی و دیدی نمی خوای محض حفظ آبروی من هم شده بخور
_ چشم آقا
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۸
شام در سکوت صرف شد و با تشکر از مادر به پایان رسید. صدای سلیمانی از سالن می آمد
_من با اجازه تون برم یه ساعت دیگه حرکته
_ صبر کن برسونمت
_نه خودم میرم
_بیرون باش الان میام
خداحافظی کرد. پدر وارد آشپزخانه شد
_فاطمه سریع سوییچو بردار آقا رسالت رو برسون به خاطر من اومده روی خوشی نداره اگه به ماشین نرسه
_ عه...بابا لطفاً خودتون برسونید
_ من یه کار مهم دارم و باید اول برم اداره و بعدشم برم تهران
مادر کف روی دستش را شست
_خیرِ...خب سر راه برسونش
_ به اندازه کافی دیر شده من تا برم و برگردم نمی شه
بعد رو به من گفت
_سریع تر فاطمه جان می خواد بره مشهد
از کنار پدر رد شدم به اتاقم رفتم چادر سر کردم و سوئیچ را برداشتم .داخل حیاط سر به زیر ایستاده بود
_ بریم آقای سلیمانی
سرش بالا آمد و با دیدنم گفت
_ آقای سلامی نمیان؟؟
_ نه ...پدر جایی کار دارن
_پس من خودم میرم، میدونم مثل دفعات قبل راضی نیستید ، اگه نیاید ناراحت نمیشم
به طرف ماشین رفتم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۷۹
به طرف ماشین رفتم
_بفرمایید بنشینید دیرتون میشه
کمی مکث کرد و بعد با چند قدم آهسته به طرف ماشین آمد و سوار شد. از سلیمانی بعید بود حرفی نزند
_نائب الزیاره ما باشید
_چشم اگه قابل باشم حتما
غیب زدن یک هویی اش و حالا این سکوتش باید دلیلی می داشت
_ اتفاقی افتاده ؟؟
سرش به طرف شیشه ماشین چرخید و نگاهش را به بیرون داد
_ مسئله ای تو موسسه پیش اومده ؟با آقا سبحان....
_ خیر
دلم نمی خواست بیشتر پیش بروم اما از طرفی چیزی درونم می خواست علت این تغییر رفتارش را بداند
_از من رفتاری سر زده؟؟
نگاهم به جلو بود اما نگاه لحظه ای اش را روی خودم حس کردم نفس عمیقی کشید و دوباره سر برگرداند.
به مقصد که رسیدیم تشکر کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد .در حالی راه افتادم که تمام ذهنم پر از سکوتِ سلیمانی بود.صدا در آمدن همراهم مرا از خیالم بیرون کشید گوشی را از جلو برداشتم و اتصال را کشیدم
_جانم سما ؟؟؟
ماشین را به سمت راست بردم و توقف کردم
_سلام خوبی ؟؟
_سلام الحمدلله
_چه خبر؟ چی خریدین برای زن داداشت
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۰
امان از دست سلما با عشقی که به خرید داشت
_هیچی برای خودم نخریدم, عاطفه ام که نفس منو گرفت اما خریدش تموم نشدم
بوق گوش خراش کامیونی از بغل ماشینم سبب شد تا سلما بپرسد
_کجایی فاطمه؟
_ توی خیابون سلیمانی و رسوندم
_ سلیمانی؟؟؟ رسالت سلیمانی ؟؟
_آره
_کجا بود مگه ؟؟
_خونمون
سلما گیج گفت
_خبریه فاطمه ؟رسالت سلیمانی این موقع خونه شما چی کار میکرد.بالاخره چله اش تموم شد ؟
_چله ی چی ؟؟
با خنده گفت
_ با امروز دقیق چهل روزه که رویت نشد شاید برای رسیدن به تو چله گرفته ؟
_چه حسابشم داری
_ نکنه سبحان چیزی بهش گفته؟
_ فکر نکنم برای چی باید بگه
_رقیب عشقی و این چیزا
_ سلما.... این بار چندمه که داری میگی اما، سلیمانی بنده ی خدا اصلأ فکر نکنم توی این وادی باشه
_ آخی... چه دلسوز ؟؟ سلیمانی بنده خدا
سلما خوشمزگی میکرد و با حرفهایش حرصم می داد. آنقدر خواهش کردم تا بالاخره کوتاه آمد و دست از آزارم کشید و تماس را قطع کرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۱
گوشی و هندزفری را داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. قرار بود به خانه ی دایی صادق برویم اما قبل از آن باید به خانه سلیمانی میرفتیم تا مادر سفارش زن دایی را بگیرد.
مادر از پلهها پایین رفت و به آخرین پله که رسید نگاهی پشت سرش انداخت
_ به محمد گفتی بیاد خونه دایی
_ عاطفه الان صد دفعه بهش گفته،محمد که شب و روز یا کار یا شیفت اضافه دو دقیقه وقت خالی داره با عاطفه ،خداوکیلی چند ساعت توی هفته محمد رو میبینیم؟؟
_باز اسم محمد اومد تو غر زدنهات شروع شد ه جان خودم امشب حسابشو میرسم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
داخل حیاط خانه سلیمانی روی تخت نشسته بودیم.مادرش با سینی شربت آمد. صدای زده شدن عصا به زمین آمد و پشت بندش پیر زن مو سپیدی از پله ها پایین آمد. روسری گل گلی اش به صورت چروکش می آمد. با لبخند به ما نزدیک شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد و لبه ی تخت نشست.
_قدم تون سر چشم ما، بالاخره قسمت شد و شما رو دیدم
مادر سلیمانی گفت
_ ثریا خانم ، مادر شوهر من و به قول بچهها مادرجون ، که بزرگ ما هستن
مادر چادرش را روی دوشش انداخت
_ خوشحال شدیم از دیدنتون
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۲
نگاه زن روی من نشست، لبخند مهربانی تحویلم داد
_پس فاطمه خانم شمایی که ...
مادر رسالت گفت:
_ بفرمایید، شربت گرم میشه
بعد رو به زن آرام گفت:
_ مادر جون ؟!!
_چیز بدی که نمی خواستم بگم؟!
کنجکاو از اینکه چه میخواهد بگوید لیوان شربت را برداشتم و تمام گوش شدم.
ثریا خانم دستی به روسری اش کشید وگفت:
_عروسم مخالفه، البته مخالف گفتن این که موضوع اینجا و الان گفته بشه، وگرنه از خداشه
مادر جرعه ای از شربت نوشید و منتظر به مادرجون نگاه کرد:
_آقا رسالت ما دلش رفته، برای فاطمه خانم شما رفته اما خودشو اندازه فاطمه خانم نمی دونه، برای همینه که این مدت دوری می کرده
مادر خواست سرفه های بی امانش را با شربت متوقف کند اما شیرینی شربت بدترش کرد. اشک از چشمانش جاری شد. چند بار آرام به پشتش زدم. مادر سلیمانی معترض گفت:
_مادرجون الان وقت گفتن بود ؟
رفت و با لیوانی آب برگشت. مادر با خوردن آب کمی آرام گرفت. اما دل من آشوب بود. آشوبی که با حرف مادرجون افتاده بود. صدای سلما در سرم اکو شد:
_ شاید برای رسیدن به تو چله گرفته.
امکان نداشت، سلیمانی هیچواکنشی نداشت، نه حرفی زد، نه هیچ.ثریا خانم کمی جابجا شد .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۳
روی تخت نشست و عصایش را لبه ی تخت تکیه داد:
_ میدونم رسمش این نیست، اما اگه به عروسم و پسرش باشه امسال و سال بعد پا پیش نمی ذارن.
مادر که هنوز می شد بهت را در صدایش حس کرد، گفت:
_ والله چی بگم؟ باید با پدر فاطمه صحبت کنم، مهم تر خود فاطمه نظرش چیه ؟
نگاه ها روی من نسشت، سرم سنگین شد و پایین افتاد، هیچنظری در مورد سلیمانی نداشتم. اولین تصویری که از سلیمانی درون ذهنم نشست، سکوت دو شب پیشش بود.
_ رسالت وقتی داشت می رفت مشهد گفت میره حرفاشو به آقا بزنه، گفت چون پدر نداره میره از آقا بخواد در حقش پدری کنه
دلم یک هو لرزید. مادر آرام گفت:
_ ان شاالله خیره
مادر سلیمانی ایستاد:
_ببخشید، مادرجون کم طاقته، قرار بود رسالت از مشهد اومد من با شما صحبت کنم
قدمی از تخت دور شد:
_ میرم سفارشاتونو بیارم
رفت و ثریا خانم دوباره لبخندش را به من هدیه کرد:
_ رسالت پسر خوبیه، سختی روزگار اذیتش کرده، نا آرومش کرده، طوفانیش کرده اما یه مدت آرومه، آروم آروم که نه ولی می بینم که مثل قبل نیست، جلز ولز نمیکنه، بخاطر هر چی خودشو به در ودیوار نمی کوبه.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۴
نگاهش را به گل قالی روی تخت دوخت:
_ از وقتی به مادرش و من گفته خدا شاهده ذوقش رو داریم، اما رسالت گفته نه... الان نه... میگه خیلی برای فاطمه کمه، میگه خود ِ فاطمه نمی تونه بشه، اما شاید شبیه ش بشه، رسالت تا شبیه فاطمه بشه نمی دونم چقدر طول می کشه اما دلش تاب این همه صبر رو نداره. عقلش حریف دلش نمی شه.
حرف های تازه ای می شنیدم.گفت:
_ شما با آقای سلامی حرف می زنید ؟
_ راستش... راستش پدر فاطمه نیست، رفته ماموریت هنوز برنگشته.
_فاطمه جان شما نمی خوای چیزی بگی ؟
رو به ثریا خانم لب زدم :
_ چی بگم؟ غافلگیر شدم
_زندگی پرِ از همین غافلگیری ها
مادر سلیمانی بسته ها رو آورد. مادر که از تخت پایین رفت، من هم آماده ی رفتن شدم.
_واقعا شرمنده ام که اینطوری موضوع به این مهمی رو پیش کشیدیم.
ثریا خانم این را گفت و بوسه ای روی گونه ام کاشت.
*×××××××
خانه دایی صادق غرق شادی و خنده بود، همه داشتند ابوالفضل تازه متولد شده را دست به دست می چرخاندند.
ابوالفضلی که یک هفته ای میشد به دنیا آمده بود اما پدرش آن سوی مرزها در حال دفاع از حرم بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۵
دایی صادق فقط عکس و فیلم ابوالفضل یس را دید. زینب با آن پیراهن صورتیاش به سمتم دوید و گفت
_من آبجی فاطمه رو دوست دارم
محمد با خنده گفت
_ چرا آخه
زینب زبان شیرینش را چرخاند و گفت
_همه داداشی رو بغل کردید اما آبجی فاطمه بغل نکرد یعنی منو بیشتر دوست داره
به این تحلیلش خندیدم عاطفه آمد و کنارم نشست و آرام گفت
_چرا اینقدر توی فکری ؟؟؟چیزی شده
_هیچی نشده
اما چیزی شده بود تمام سلولهای خاکستری مغزم در فعالیت بودند و مشغول فکر کردن. یاد سبحان افتادم یاد همان موقع که گفته بود آدم شناس است و من در دلم به او خرده میگرفتم.
به این فکر کردم پس دلیل کینهاش با سلیمانی همین است اما مگر سلیمانی چیزی در این مورد به او گفته بود.
_ فاطمه زن دایی با توئه
با حرف محمد سر بالا آوردم و نگاهم را به زندای دوختم
_ جانم!؟
مثل همیشه آرام بود اگر ر من جای او بودم نمیدانستم با این موقعیت میتوانستم صبور باشم یا نه.
_؛گفتم که تو به داییت پیام بده بلکه جواب داد همیشه پیام زنگ تورو با کله جواب میده
عاطفه حسادتش گل کرد
_ خب میبینه کسی فاطمه رو تحویل نمیگیره جواب میده که فاطمه افسردگی نگیره
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۶
محمد به حرف عاطفه خندید اما با چشم غره ام لبش را به داخل فرو برد
_ آی... آی ...همسرم خط قرمز منه
محمد خجالت زده خندید ،خاله زهره رو عاطفه گفت
_ زشته عاطفه
مادر، ابوالفضل را سر جایش خواباند
_ ان شاءالله فاطمه هم کی که لایقشه رو پیدا میکنه
دل توی دلم نبود که به سلما خبر دهم شام خورده و نخورده به مادر اصرار کردم که برویم. به خانه که رفتیم سریع لباسم عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم.
مغزم در حال انفجار بود انگشتانم را میان موهایم سو دادم و چند بار عقب و جلو کردم بلکه سرم آرام گیرد اما نشد.
به پهلو چرخیدم که نگاهم به نقاشی سلیمانی افتاد این بار طور دیگری به آن نگاه کردم. باید به سلما زنگ میزدم تا شاید از حجم سرم که احساس میکردم اندازه ی یک کدو تنبلِ رسیده، بزرگ شده است کم شود.
همانطور دراز کشیده گوشی را زیر گوشم نگه داشتم
_جانم فاطمه
نمیدونستم از کجا شروع کنم
_ الو فاطمه جونم خوبی ؟
_نه
_چیزی شده؟؟
لبه تخت نشستم و پایم راویزان کردم
_ پنچر کردم سلما
_کجا پنچر کردی؟ کسی دور و برت نیست؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۷
لبم به گوش کش آمد
_ ماشینم نه ،مغزم
_ای نمیری... چرا ؟؟
_امروز با مامان رفتیم خونه سلیمانی
_خب .... خب
انگار منتظر بود تا من همه ی آن حرفهایی که میزد و من جدی نمیگرفتم را بگویم.
_ مادربزرگش گفت که غیبت این مدت سلیمانی به خاطر این بود که....
حرفم جایی میاره مغز زبانم گیر کرد
_ سلیمانی مرده ،تصادف کرده؟ بگو دیگه؟
_نه دیوونه من که دو شب پیش بهت گفتم رفته مشهد
_پس چی؟
حرفی نزدم که خودش تا آخر خواند :
_ علاقه پیدا کرد بهت آره ؟ روش نمیشده رفته توی غیبت صغری، ای سلیمانی مورماز.
به حرف خودش خندید.
_ دیدی گفتم فاطمه ، دیدی گفتم این پسر یه چیزیش هست تو قبول نکردی ،وقتی اون نقاشی رو بهت داد باید متوجه می شدی چطوری حالیت میکرد آخه ؟
_ حالم خوب نیست سلما
_ چرا؟ تهش یه نه گنده بهش میگی . تو استاد همتی با اون عظمت رو له کردی ، سلیمانی که دیگه چیزی نیست .
_ چرا نه ی گنده بگم؟
نمیدانم چرا کلمات مثل ماهی سر میخوردند و در می رفتند .
_ فاطمه ؟ چیزی هست ؟ آره ؟.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۸۷ لبم به گوش کش آمد _ ماشینم نه ،مغزم _ای
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۸
کمی مکث کرد :
_وای نه فاطمه سر جدت ، نگو که فکرت درگیرش شده .
_ مادربزرگش میگفت اگه تا حالا نگفته چون خودشو اندازه ی من ندیده این یعنی چی سلما؟!
_ مطمئنا منظورش قدّی نبوده ، شاید منظورش از نظر مالی و اجتماعی باشه یا اعتقادی
_نمی دونم سلما ! دعا کن برام .
_ تو دست به دعات خوبه ، من برات دعا کنم . ؟
سلیمانی دوباره آمد و در ذهنم نشست که می گفت هر روز هفته صبح و شب باید دعا خواند ، یا گفته بود که ختم قرآن هم مرا نجات نمی دهد نفس عمیق کشیدم و آن را با آن بیرون دادم .
_ فاطمه ! احیانا که نمی خوای راجع بهش فکر کنی . اون عاقل بوده و فهمیده در شأن تو نیست و کنار رفته ، تو دیونه نشی جلو بری .
چشم به نقاشی سلیمانی دوختم و دیگر صدای سلما را نشنیدم .
رسالت
گوشی را سمت حرم گرفتم و منتظر ماندم تا مادر سلامش را بدهد .
_ رسالت
صدای ضعیف مادر که آمد متوجه شدم حرفش را با آقا زده و حالا مرا می خواند . گوشی را زیر گوشم بردم :
_جانم مامان.
_امروز مادرجون با فاطمه راجع به توحرف زده قراره پدر فاطمه از ماموریت اومد بریم خواستگاری .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۹
دلم کمی آرام گرفت اما ترس ریزی هم پشت بندش آمد و خودش را نشان داد
_ عصبانی نشدند؟ فاطمه چیزی نگفت؟.
_ نه بیچاره غافلگیر شده بود. از آقا بخواه هر چی خیره برات پیش بیاد .
_ یعنی میشه مامان؟.
_ رسالت جان ، تو اونجا به منبع کرامت وصلی ازش بخواه ، به صلاحت باشه نه نمیاره .
مادر کمی حرف زد و بعد با همان شوقی که در صدایش بود قطع کرد . سلام دادم و از حرم بیرون آمدم و سرخوش از این خبر به سمت مهمانخانه رفتم . که همراهم زنگ خورد . پدر فاطمه خانم بود .
قلبم مثل پرنده ای محبوس در قفس ،خودش را به در و دیوار میزد . چند نفس عمیق هم کارساز نشد . ناچار اتصال را کشیدم .
_ سلام آقا رسالت
صدای جدی اما گرمش در گوشم نشست ,
_ سلام خوبید؟.
_ خداروشکر ، زیارت قبول اومدی؟
_ نه ان شاالله فردا صبح حرکت می کنیم. مسئله ای پیش اومده ؟.
_ آره ... خیلی مهمه و باید حضوری ببینمت .
فاتحه ام را خواندم و خرمایم را در دهان گذاشتم .
_ من از تهران تازه دارم میرم خونه ، فردا هر وقت رسیدی خبرم کن .
_ چشم آقا.
_ آقا اونیه که رفتی زیارتش ، دیگه نشوم اینطوری بگی آقا.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۰
لبخند کمرنگی زدم :
_ باشه.
دلم می جوشید ، به قول مادر انگار یکی داشت تمام رخت چرکهای مانده ی یک سال را درون دلم می شست . فردا غروب همین که رسیدم تماس گرفتم که خواست به خانه شان بروم .
این بار فرق میکرد و من با خودم درگیر بودم و نمی دانستم حالا که می دانند چه برخوردی دارند و چه برخوردی باید داشته باشم.
مثل سری قبل از پلهها بالا رفتن و بعد از چند دقیقه در باز شد تعارف زد و گفت
_این دفعه دیگه امن و امان کسی نمیاد
_ سلام آقا رسالت
به سمت صدا برگشتم و متعجب نگاه کردم.چقدر آشنا بود به مغزم فشار آوردم میان میدان تره بار ،درون سالن مطلبی، حتی مغزم هم کلاسی های دانشگاهم را جلوی چشمانم آورد اما هیچ کدام نبودند.
_ پسرم محمد
دستش را فشردم که گفت
_بیژنم همون معتادی که چند بار منو اطراف کمال آباد دیدی یادت اومد ؟؟
ابروهایم از تعجب بالا پرید
_ محمد ماست دیگه
پس او را در کمال آباد دیده بودم بعد از تعارف نشستم در مورد کمال آباد حرف زدیم و زادور که محمد گفت
_ بابا می گه کارِت سنگین شده زادور یه وقت متوجه نشه
_نه حواسم هستم .نمی دونه رمز گوشیشو می دونم به خیال خودش رمز سخت گذاشته
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۰ لبخند کمرنگی زدم : _ باشه. دلم می ج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۱
خودش را روی مبل کمی جلو کشید
_ بالادستی شون فرد خطرناکیه قبلاً سابقه دستگیری و زندان داره
حسین آقا میان حرفمان آمد
_ خسته ای بیشتر از این اذیتت نمی کنم اگه می بینی توی اداره نمی خوام بیای خاطر امنیت بیشترِ
سری تکان دادم محمد گفت
_ قبلاً کمال راننده نداشت منو همراهش می برد نمی تونم با اون چهره بیام باید تغییر چهره بدم احتیاط شرط عقله. به یه بهونه دیگه کمال آباد نمیرم تا خطر کمتر بشه
_ محمد جان شربت و میوه بیار
محمد ایستاد و به آشپزخانه رفت حسین آقا به سمتم برگشت
_ مادر فاطمه گفت که برای خواستگاری وقت خواستید! درسته؟
بی مقدمه، بی پس و پیش رفته بود سراغ اصل مطلب.به فکر قلب من نبود که شاید از استرس دلش بخواهد دیگر نزند. به زور چند هجا را را از زبانم بیرون راندم
_ بَــ....بله
خیلی جدی گفت
_چرا فکر کردی که امکان داره دخترم را بهت بدم ؟؟
متعجب سربلند کردم و به چشمان ناپزش چشم دوختم ،انگار نمیخواست محمد بشنود ،صدایش پایین بود اما تحکم در آن موج میزد
_سؤالم جواب نداره؟؟
جواب داشتم اما زیر این نگاه نمی توانستم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿