eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.8هزار دنبال‌کننده
649 عکس
764 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
👇 بالاخره بعد از چند ماه توانسته بودم دختری را که هرشب به خوابم می‌آمد و درخواست کمک می‌کرد، پیدا‌ کنم. کت و شلوار پوشیده و کراوات زده به مدرسه‌اش رفتم، مدیر از بالای عینکش مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ چه نسبتی باهاش دارید؟ + میتونم ببینمش؟ _ کارتون چیه؟ + کارت شناساییش رو پیدا کردم که فقط به خودش تحویل میدم. مدیر خطاب به زن کوتاه قدی که تازه وارد دفتر شده بود، گفت: بیان رو بگو بیاد. سپس کارت شناسایی‌ام را به طرفم گرفت و با دستش به صندلی اشاره و تعارف کرد بنشینم و ادامه داد: _ خانم بیان از بهترین دانش آموزهای مدرسه‌س. با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. هر چه زمان می گذشت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و آرام و قرار نداشتم هر چه زودتر ببینمش، زیرلب و آهسته چند صلوات فرستادم تا قلبم اندکی آرام بگیرد و دستِ دلم جلویشان آشکار و برملا نشود که در همین هنگام دختری قد بلند و محجبه، ماسک زده و با چشمانی ورم کرده و قرمز وارد دفتر شد، سرش پایین بود و انگار هیچ چیز به چشمش نمی‌آمد. سرش را که بلند کرد و چشمانش را دیدم قلبم یک لحظه از تپش ایستاد و او بی‌تفاوت نگاهم کرد و گفت... 🤦‍♀️😔👇 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بعد از چند ماه دختری که عاشقش بوده رو پیدا کرده ولی دختره اونو نمی‌شناسه.. 😔🥺👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یک‌عاشقانه‌بی‌صدا" رو فقط در این کانال بخونید 👆 👆 آخرش دختره اونو به یاد میاره و می‌شناسه یا نه؟🤔🥺
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
بعضیا میگن: بابا دلت پاک باشه! جواب از قرآن: اون کسی ک تورو خلق کرده اگه دل پاک براش کافی بود، فقط میگفت: "آمَنو" درحالیکه گفته: «آمَنو و عَمِلُوا الصّالِحات» یعنی: هم دلت پاک باشه، هم کارت درست باشه.. اگه تخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکاری، سبز نمیشه پوستش روهم بکاری سبز نمیشه مغز و پوست باید باهم باشه :) هم دل؛هم عمل...!👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۲ روی زمین می‌نشینند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار به حرف می‌آید: - عباس آقا، شما یک‌ نشونی به ما بدین هر دردسری که پیش اومد خودمون به جون می‌خریم. عباس آقا سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. - چی بگم پسرم... درکت می‌کنم که چه حالی داری. شیدای من هم حالش همینه، ولی اگر بفهمه من چیزی به شما گفتم، دیگه باهام حرفی نمی‌زنه. ستار کلافه می‌گوید: - پیش خودمون می‌مونه آقا عباس. - پیش خودمون می‌مونه اما پدرم چی؟ پدرم که لب به دهان نمی‌گیره و هیچی نگه.. شیدا می‌فهمه و اونوقت رو از من و مادرش می‌گردونه. ستار دیگر می‌ماند چه بگوید. سکوت سرد و سنگینی میان‌شان حاکم می‌شود‌. علی آقا سکوت را می‌شکند: - عباس جان، برادر من، ما که نمی‌تونیم ساکت بشینیم و ببینیم دارن عروس رو ازمون می‌گیرن. بچه ها دووم نمیارن.. به هم وابسته شدن. - حاجی کسی شایسته تر از پسر شما برای شیدا ما نبود، اما من چیکار کنم؟ کاری از دستتون برنمیاد. پدرم مرغش یک پا داره. نمی‌دونین خودم..دارم چه جونی می‌دم حاجی، اما خودم هم نمی‌تونم کاری کنم. من خودم..دارم هر روز تمام سعیم رو برای منصرف کردنش می‌کنم. پیش برادرم می‌رم، پیش پسرش می‌رم.. اونا هم حرف پدرم رو می‌زنند و‌ کوتاه نمیان. انگار..شیدا هم.. چشم برادر زاده‌ام رو گرفته که چشم و گوش بسته فقط میگه.. شیدا رو می‌خوام. دست ستار مشت می‌شود‌. خونش به جوش می‌آید که کسی دم از خواستن معشوقش بزند. اخم هایش گرهی کور می‌خورند. چگونه می‌توانست یک جا بنشیند و تماشا کند؟ تند تند نفس می‌کشد که خشمش را آرام کند. علی آقا که دیگر حرفی برای گفتن ندارد، می‌ایستد و می‌گوید: - باشه. فعلا خدانگهدار عباس آقا. به هم دست می‌دهند. ستار نزدیک عباس آقا می‌رود. - عباس آقا، ازم توقع نداشته باشین که سر جام بشینم و از دست دادن شیدا خانوم رو تماشا کنم. می‌گوید و بعد از خداحافظی کوتاهی، از کارگاه بیرون می‌زند. عباس آقا، غمزده رفتن آنها را می‌نگرد و نگاهش را به آسمان می‌دوزد. می‌خواهد از خدا برای این وضعیت گلایه کند، اما زبانش نمی‌چرخد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: - خدایا، خودت درستش کن. از دست این بندهٔ حقیرت دیگه کاری ساخته نیست.. ستار و علی آقا درون ماشین می‌نشینند. ستار سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و آه پردردی می‌کشد. علی آقا نگاهش می‌کند و می‌گوید: - چیکار کنم بابا؟ کجا بریم؟ ستار قدردان پدرش را می‌نگرد. با آنکه دلش هنوز آرام و قرار ندارد می‌گوید: - هیچ جا بابا.. بریم‌ خونه. شرمنده شما رو هم با پا دردتون تا اینجا کشوندم. علی آقا استارت ماشینش را می‌زند. - این چه حرفیه می‌زنی پسرم. ماشین را به حرکت در می‌آورد و راهی خانه‌شان می‌شود. سرش درد گرفته است و قلبش هم جان تپیدن ندارد. دلدارش را دارد روبروی دیدگانش از دست می‌دهد و کاری از دستش برنمی‌آید. چه می‌تواند برای یک عاشق عذاب‌آور تر از این باشد؟! چند تقه به درب اتاقش می‌خورد‌ و بعد باز می‌شود. ستاره است که با لیوان آب و قرص مسکنی به تیماری برادرش آمده است. در را پشت سرش را می‌بندد و کنار تخت ستار می‌‌رود. ستار روی تختش می‌نشیند، قرص را داخل دهانش می‌گذارد و با کمی آب، آن را پایین می‌فرستد. ستاره ناراحت از این احوال برادرش، لب می‌زند: - داداش..نکن اینکارو با خودت... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 روی تخت نشست و عصایش را لبه ی تخت تکیه داد: _ میدونم رسمش این نیست، اما اگه به عروسم و پسرش باشه امسال و سال بعد پا پیش نمی ذارن. مادر که هنوز می شد بهت را در صدایش حس کرد، گفت: _ والله چی بگم؟ باید با پدر فاطمه صحبت کنم، مهم تر خود فاطمه نظرش چیه ؟ نگاه ها روی من نسشت، سرم سنگین شد و پایین افتاد، هیچ‌نظری در مورد سلیمانی نداشتم. اولین تصویری که از سلیمانی درون ذهنم نشست، سکوت دو شب پیشش بود. _ رسالت وقتی داشت می رفت مشهد گفت میره حرفاشو به آقا بزنه، گفت چون پدر نداره میره از آقا بخواد در حقش پدری کنه دلم یک هو لرزید. مادر آرام گفت: _ ان شاالله خیره مادر سلیمانی ایستاد: _ببخشید، مادرجون کم طاقته، قرار بود رسالت از مشهد اومد من با شما صحبت کنم قدمی از تخت دور شد: _ میرم سفارشاتونو‌ بیارم رفت و ثریا خانم دوباره لبخندش را به من هدیه کرد: _ رسالت پسر خوبیه، سختی روزگار اذیتش کرده، نا آرومش کرده، طوفانیش کرده اما یه مدت آرومه، آروم آروم که نه ولی می بینم که مثل قبل نیست، جلز ولز نمیکنه، بخاطر هر چی خودشو به در و‌دیوار نمی کوبه. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۳ ستار به حرف می‌آید
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چشمانش را به ستاره می‌دوزد. - ممنون که به فکرمی ستاره، ولی تو نمی‌تونی من‌و درک کنی.. پس ازم نخواه حالم خوب باشه! ستاره دستش را می‌گیرد. - داداش من، می‌دونم سخته ولی اگر...اگر خدایی نکرده کاری از دستت برنیاد و زبونم لال..شیدا زن پسرعموش شه، چی به روز خودت میاری؟ ستار پلک هایش را می‌بندد و آنها را روی هم می‌فشارد. نفسش را بیرون می‌فرستد و سکوت می‌کند. ستاره، بلند می‌شود و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می‌زند. ستار اما در فکر فرو رفته است. واقعاً اگر آنچه شود که خواهرکش می‌گوید، چه؟ باید چه کند؟ می‌تواند دوام بیاورد؟ می‌تواند بدون شیدا سر کند؟ کلافه چنگ به موهایش می‌زند. افکارش لحظه‌ای او را رها نمی‌کنند و انگار قصد جانش را کرده‌اند! می‌ایستد و مهر نمازش را برمی‌دارد. به نماز می‌ایستد تا دلش آرام بگیرد. تا کمی افکارش رهایش کنند و بگذرانند کمی در آرامش به سر برد. سلام نمازش را می‌دهد و سر به سجده می‌گذارد. چشمانش می‌بارند و قلبش کمی درد و دل طلب می‌کند. او هم با رویی باز می‌پذیرد. با خدایش می‌گوید از این روز ها و حال ناخوشش. دلش آرام و قرار می‌گیرد از‌ حضور خدای مهربانی که در هر زمان و مکان، با دل و جان شنوای حرف دل بندگانش است. سر از سجده برمی‌دارد و دست زیر چشمان ترش می‌کشد. با آرامشی که حالا به وجودش تزریق شده، پلک‌ روی هم می‌گذارد و می‌خوابد. فردا صبح به محض بیدار شدنش، از خانه بیرون می‌زند. به محل کار عباس آقا می‌رود و گوشه‌ای که در دید نباشد، می‌ایستد. ساعت ها منتظر می‌ماند که کار عباس آقا تمام شود. عباس آقا سوار ماشینش می‌شود و ستار هم استارت ماشینش را می‌زند. پشت سر عباس آقا حرکت می‌کند و در دل از خدا طلب مغفرت می‌کند که به تعقیب پرداخته. او راهی جز این نداشت که از این طریق به آدرس خانهٔ پدر عباس آقا برسد. عباس آقا به خانهٔ خودشان می‌رود. ستار اول کوچه‌شان، توقف می‌کند و ساعتی بعد عباس آقا از خانه‌شان بیرون می‌آید. حتی شیدا هم همراهش است! چشمانش روی شیدایش قفل می‌ماند. شیدا داخل ماشین می‌نشیند و همینطور عباس آقا. پشت سرشان حرکت می‌کند. به مقصد دیگری می‌رسند. یک خانهٔ بزرگ و زیبا. پی می‌برد که این خانه می‌تواند از آنِ همان پدربزرگ باشد. عباس آقا و شیدا از ماشین پیاده می‌شوند، زنگ در را می‌زند و لحظه‌ای بعد، داخل می‌روند. شیشه ماشینش را پایین می‌دهد تا کمی هوا بخورد. نفسش کم می‌آورد در برابر دیدن این روزها. دیگر ماندن را جایز نمی‌داند. نگاه آخر را به خانه و نام کوچه می‌اندازد و می‌رود‌. عصر، دوباره آنجا باز می‌گردد. از ماشینش پیاده می‌شود و به آن تکیه می‌دهد. چشم می‌دوزد به درب خانه تا آن شخصی که می‌خواهد را ببیند. دم دم های غروب، درب پارکینگ خانه باز می‌شود و ماشین مدل بالایی از آن بیرون می‌آید. ستار، چشمانش را تیز می‌‌کند که فرد راننده را ببیند. وقتی که مطمئن می‌شود او مردی جوان است، قدم های بلندش را سمت ماشینش برمی‌دارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت دوم چند روزی میشد که هیچی نخورده بودم، با ذوق به ساندویچ نصفه ای که تو اشغالا پیدا کرده بودم زُل زدم، برداشتمش و با لذت خوردمش... دستی به شکم برجسته ام کشیدم و گفتم: نوش جونت مادر... گذشتمو یادم نمیاد فقط میدونستم حامله شدم و دقیقا تو همین اشغالدونی رهام کردن و رفتن... شایدم دلم نمیخواست به یاد بیارم... با لمس خیسی لباسم دردی تو کمرم پیچید و حس کردم وقتشه! به خودم اومدم،دیدم جلوی بیمارستانم اما من که پول بیمارستانو نداشتم؟ به هر بدبختی بود خودمو توی بیمارستان رسوندم و از حال رفتم... با صدای پرستارا به خودم اومدم که یکی میگفت: بیچاره چه سر و وضعی داره باید کمکش کنیم! اون یکی میگفت: به سر و وضعش نمیخوره پول اینجا رو داشته باشه، باید از مدیر بیمارستان اجازه بگیریم! با همون حالت با عجز و التماس گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید بچم داره از دست میرررررره!!!! با سر و صدای ما مردی بطرفمون اومد و پرستار گفت: _عه سلام اقای مدیر ایشون وقت زایمانشونه اما فکر نمیکنم پول داشته باشن چیکار گنیم؟ از درد به خودم میپیچیدم که مدیر نگاهی بهم انداخت و با بُهت و وحشت لب زد: گیتی!!!! تو... تویی؟؟؟ و بعد فریاد زد: بستریش کنین سریییییع!!! پرستار خواست حرفی بزنه که خسرو فریاد زد: اون زنمههههه!!! ادامه سرگذشت گیتی اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/3662807312C003f891927 این سرگذشت تو ایتا غووغا بپا کرده🔥🔥🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۴ چشمانش را به ستاره
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم در همان لحظه که امیر، پسر عموی شیدا، ریموت در را می‌زند؛ ستار، به شیشهٔ ماشینش می‌کوبد و حواس امیر را به سمت خودش سوق می‌دهد. امیر شیشه را پایین می‌دهد. اخم کمرنگی میان ابروانش می‌اندازد و می‌گوید: - بله بفرمایید..؟ ستار سعی می‌کند خشم صدایش را پنهان کند. امیر همسن و سال خودش دیده می‌شد و چهرهٔ مردانه‌ای داشت. می‌گوید: - می‌خوام باهات حرف بزنم. امیر کلافه از مزاحمتی که برایش ایجاد شده است، می‌گوید: - شما کی هستی؟؟! نمی‌شناسم.. نفسش را بیرون می‌فرستد. - من..نامزد شیدا بودم. ابروان امیر در هم گره می‌خورد. دیگر نشستن را جایز نمی‌داند و از ماشینش پیاده می‌شود. این مدت زیاد حرف او را شنیده و کنجکاو دیدارش هم بوده است. حق به جانب، رو به ستار می‌گوید: - گوش میدم.. ستار لباش را با زبان تر می‌کند. چقدر برایش سخت بود دیدار با کسی که قصد دارد معشوقش را بگیرد و حتی باید آرام باشد و مراعات کند. با صلابت و محکم می‌گوید: - من و شیدا محرم هم بودیم! تمام قول و قرار هامون رو گذاشته بودیم.. ما... امیر، عصبی، میان حرفش می‌پرد: - خب؟ غیر اینجا چی میخوای بگی؟ من این حرفا رو خیلی از عموم شنیدم..جناب..ستار! درست میگم؟ ستار کلافه چنگ به موهایش می‌زند. خشمش در صدایش می‌دود و رخ‌ می‌نماید: - شیدا هم راضی به این ازدواج نیست! دارین اجبارش می‌کنین، می‌فهمیــــــــــن؟؟ امیر پوزخندی می‌زند. - راضی بودن یا نبودن شیدا دیگه به تو مربوط نیست. شما یک مدتی فقط محرم هم بودین، اسمتون تو شناسنامه هم که نرفته! چشمانش رنگی از بهت به خود می‌گیرند. - چطوری وجدانت اجازه می‌ده؟ چطوری دلت میاد یه دختر رو تو اوج جوونی مجبور کنی باهات ازدواج کنه. در حالی که هیچ عشق و علاقه‌ای بینتون نیست! امیر که حسابی از جواب های ستار عاصی شده است، دستش را جلو می‌برد و دور مچ ستار می‌پیچاند. به مچش فشاری می‌آورد و از میان دندان های کلید شده‌اش می‌غرد: - ببین، من به اندازه کافی این مدت ازت شنیدم، دیگه دوست ندارم یک کلام دیگه از خواستن شیدا بگی.. نمی‌خوام دیگه این طرفا پیدات بشه! اوکــــــــــی؟؟؟! ستار، با آنکه مچ دستش در زیر فشار های امیر قرمز شده، کم نمی‌آورد و می‌گوید: - کوتاه نمیام.. اونقدر عشق شیدا تو دلم ریشه کرده که به همین راحتی کنار نکشم.. فشار دست امیر، بیش از قبل می‌شود. - اون روی منو بالا نیار! هر چی که بیشتر پاپیچ این موضوع بشی منم شیدا رو عذاب می‌دم!. ستار، از شدت خشم، دندان هایش را روی هم می‌فشارد. امیر انگار خوب بلد است چگونه طمعه‌اش را رام و کاری کند که خودش با پای خودش پا در تله‌اش بگذارد. زبان ستار، کلمات را گم می‌کند و انگار لال می‌شود در برابر خوی پست امیر. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
یک جرعه عشق🫀
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
وی‌آی‌پی ورق رو رد کردیم😍🙈 و آقا ستار داستانمون هم مدتی می‌شه مزدوج شده...😅😉 حالا با کی؟؟؟😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاهش را به گل قالی روی تخت دوخت: _ از وقتی به مادرش و من گفته خدا شاهده ذوقش رو داریم، اما رسالت گفته نه... الان نه... میگه خیلی برای فاطمه کمه، میگه خود ِ فاطمه نمی تونه بشه، اما شاید شبیه ش بشه، رسالت تا شبیه فاطمه بشه نمی دونم چقدر طول می کشه اما دلش تاب این همه صبر رو نداره. عقلش حریف دلش نمی شه‌. حرف های تازه ای می شنیدم.گفت: _ شما با آقای سلامی حرف می زنید ؟ _ راستش... راستش پدر فاطمه نیست، رفته ماموریت هنوز برنگشته. _فاطمه جان شما نمی خوای چیزی بگی ؟ رو به ثریا خانم لب زدم : _ چی بگم؟‌ غافلگیر شدم _زندگی پرِ از همین غافلگیری ها مادر سلیمانی بسته ها رو آورد. مادر که از تخت پایین رفت، من هم آماده ی رفتن شدم. _واقعا شرمنده ام که اینطوری موضوع به این مهمی رو پیش کشیدیم. ثریا خانم این را گفت و بوسه ای روی گونه ام کاشت. *××××××× خانه دایی صادق غرق شادی و خنده بود، همه داشتند ابوالفضل تازه متولد شده را دست به دست می چرخاندند. ابوالفضلی که یک هفته ای میشد به دنیا آمده بود اما پدرش آن سوی مرزها در حال دفاع از حرم بود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی ارسلان . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پروانست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _ارسلان قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پروانست ؟؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/3509649672Ccfcfe4124c ادامش پایین هست...👇👇👇
هدایت شده از ابر گسترده🌱
مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://eitaa.com/joinchat/3509649672Ccfcfe4124c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دقیقه آرامش🤍 ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .‌ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۵ در همان لحظه که ام
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با حالی خوب، درب قابلمه ته دیگ برنجش را می‌گذارد. عطر خوش ته دیگ در فضای خانه پیچیده است و هر کسی را مدهوش و بی‌تاب خوردن آن می‌کند. مثل همیشه منتظر می‌ماند که سپهر از سرکارش برگردد. روی مبل جلوی تلویزیون کوچکشان می‌نشیند. با آنکه در خانهٔ پدری در پر قو بزرگ شده و رشد یافته بود، اینجا با همهٔ کمبود هایش برایش عذاب‌آور نبوده و نیست. چرا که عشق حلالِ تمامی این هاست... کانال ها را جا به جا می‌کند. هیچ فیلم درست و حسابی پیدا نمی‌کند و حوصله‌اش سر آمده است. دستش را دراز می‌کند و موبایل را از روی میز عسلی چنگ می‌زند. روی مبل دراز می‌کشد و به عادت همیشه‌اش، پاهایش را روی تاج مبل می‌گذارد. مدت زیادی نیست که از زندگی مشترکش گذشته است و در این مدت پدر و مادرش حتی خبر کوچکی هم از آن نگرفته‌اند. اگر چه که سوگل خانم، یک یا دومرتبه از زیر دستوارت همسرش شانه خالی کرده و احوالی از دخترکش گرفته است. اما آقا خسرو روی حرفش مانده است. همان جمله‌ای که روزهای قبل از ازدواج به برکه گفت... «ولی بعد از ازدواجت با اون پسره اگر مشکلی برات پیش اومد.. اگر پسره فقط دنبال پولت بود.. اگر گند خورد تو زندگیت، این ورا نباید پیدات بشه! چون دیگه پدر و مادری وجود نداره ازت حمایت کنن.. حماقت خودت بوده و خودتم باید توان پس بدی.» نفسش را بیرون می‌فرستد. نگاهش به ساعت موبایلش گره می‌خورد. نیم ساعتی از پایان ساعت کاری سپهر گذشته اما خبری از او نیست. برکه این مدت، بیش از قبل این مورد تجربه می‌کند. پیش آمده که حتی سپهر برای نهار هم به خانه نیامده. بدون آنکه خبری به برکه منتظر بدهد و جواب تلفن های همسر نگرانش را بدهد. درب خانه باز می‌شود. برکه سریع از جایش برمی‌خیزد و لبخندی به پهنای صورت می‌زند. - سلــــــــــــام! خستــــه نبــــــــاشی. سپهر لبخندی کم جان می‌زند و در جوابش سری تکان می‌دهد. برکه داخل آشپزخانه می‌رود و با شوق، مشغول آماده کردن میز نهار می‌شود. در همان حال صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: - حدس بزن نهار چی‌ داریم سپهر؟ سپهر از اتاق‌شان بیرون می‌آید. نفسی می‌کشد و عطر خوش ته دیگ را به مشامش می‌رساند. - ته دیــــــــــــگ مرغ؟! با لبخند سرش را تکان می‌دهد: - بلــــــــــــه. سپهر زبانش را روی لبانش می‌کشد و می‌گوید: - اوووم! چقدر هوس کرده بودم لعنتی! خوب بلدی فکرمو بخونی ها! برکه از یخچال ظرف سالاد را بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد. - مثل اینکه تو منو دست کم گرفتی! سپهر داخل آشپزخانه می‌آید. نزدیک برکه می‌رود و بدون مقدمه، گونه‌اش را گاز می‌گیرد، بعد از آن سرخوش می‌گوید: - من کی باشم بخوام تو رو دست کم بگیرم جیگر؟! برکه با اخم، دست روی گونه‌اش می‌کشد. - باز شروع کردی سپهر؟ الان جاش کبود می‌شه! سپهر برای خودش از ته دیگ خوش رنگ و پخت، می‌کشد و می‌گوید: - حالا انگار چی کار کردم! لوس شدی ها برکه! برکه روی صندلی و روبروی سپهر می‌نشیند. پشت چشمی برایش نازک می‌کند و می‌گوید: - وقتی امشب تنهایی رو مبل خوابیدی، می‌فهمی چه حرف اشتباهی زدی! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا