eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9.1هزار دنبال‌کننده
636 عکس
759 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 ثُمَّ بَعَثْنَا مِن بَعْدِهِم مُّوسَىٰ وَهَارُونَ إِلَىٰ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ بِآيَاتِنَا فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا مُّجْرِمِينَ ﴿یونس/٧٥﴾ آن‌گاه بعد از آن رسولان، موسی و هارون را با معجزات خود به سوی فرعون و اشراف مملکت او فرستادیم، آنها هم گردنکشی کردند و مردمی تبهکار بودند. 🍃✨🍃
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
هدایت شده از میثم تـمّار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥می‌دونی چرا ایران آژیر خطر نداره؟ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خم شد و دسته ی پلاستیک را گرفت: _ یا علی، چقدر سنگینه . با خنده گفتم: _ مادرتون برای اهل فامیل سفارش داده برای همین اینقدر زیاد و سنگینه. دستم را به طرف بسته بردم : _اجازه بدید من میارم. کنار رفت . _ بفرمائید. وارد حیاط شد و من هم بسته را گرفتم . منتظر ماند تا من جلوتر از او بروم . پایین پله ها ایستادم . _بقیه را من ببرم؟. _ بیارم بالا؟ _ببخشید اگه میشه بیارید ممنون میشم . از پله ها بالا بردم و دم در ورودی ایستادم . داخل رفت و با مادرش برگشت : _ سلام خوبید آقا رسالت ؟. _ سلام خانم خوبم ممنون . _ ببخشید که زحمت افتادید. _ زحمتی نبود . بسته را گرفت و به زحمت بلند کرد . _الان برمی‌گردم . احتمال دادم بخواهد هزینه را بیاورد برای همین وقتی وارد اتاق شد از فاطمه خانم خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم . به در حیاط رسیدم یک پایم را داخل کوچه گذاشتم که صدایم زد. _ آقای سلیمانی ... آقای سلیمانی ایستادم و به عقب برگشتم ، فاطمه خانم به سمتم آمد . دستش را از زیر چادر بیرون آورد _ بفرمائید‌ . _ این چیه ؟. _ خرماست برای نخلستان پدربزرگه . _ مگه جویبار نخلستون میشه ؟. سرش را پایین انداخت : _ نه...بوشهر. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندیدم : _ آهان _ اصالتا بوشهری هستیم ولی خب الان اینجاییم . _ واقعا؟. _ بله. بسته را از دستش گرفتم . _این خرما خوردن داره . فاطمه. دستم را دوباره زیر چادر بردم و همین که خواستم خداحافظی کنم . آقای سلیمانی با شتاب به در برخورد کرد و جلوی پایم افتاد . با برخوردش صدای بدی ایجاد شد . جیغی زدم و یک قدم به عقب رفتم . سبحان وارد حیاط شد و در مقابل چشمان بهت زده ی من ، سلیمانی را از یقه گرفت و پشتش را به در حیاط کوبید . _ هزار دفعه گفتم پاتو قد گلیمت دراز کن . سلیمانی ضربه ای به دست سبحان زد و خودش را آزاد کرد . _ برو اونطرف . سبحان نمی‌خواست تمام کند رو به من گفت : _از تو تعجب می کنم . روی چه حسابی با این یه لاقبای پاپتی حرف می زنی ؟ تو اصالتت کجا این بی بوته ی..... مشت محکم رسالت روی بینی سبحان نشست _ دهن کثیفتو ببند سبحان دستی به بینی اش کشید خونی شدن انگشتش را که دید به طرف سلیمانی هجوم برد. نمی‌دانستم چرا به جان هم افتادند با صدای بلند گفتم _ تمومش کنید سبحان متوقف شد و سلیمانی هم لباسش را تکاند و به سمتم آمد گوشه ی لبش خونی بود .بسته خرما را گرفت _ممنون فاطمه خانم خداحافظ شما به طرف در رفت پشت سرش رفتم،سوار ماشین شد سبحان هم بیرون آمد وقتی دید نزدیک ماشین سلیمانی ایستادم غرید _بیا برو تو فاطمه ، بزار بره گم شه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون نظردونی خالی نمونه😊 .‌ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.‌ وقتی چاره ای نیست جز اینکه یه بلایی سر عاقد بیاد😉😁 در اتاق باز شد و محراب پا به اتاق گذاشت . ترسیده ایستادم . من اونو می شناختم . حریص بودنش رو هم بارها شنیده بودم. قدمی به من نزدیک شد . نگاهش دور صورتم چرخید و بعد روی لبم نشست. اگر بگم نترسیدم دروغ گفتم. نفسم میان سینه ام حبس شده بود . خانه شلوغ بود اما حواس کسی به این اتاق نبود .‌ فاصله ی بینمون رو پر کرد و دستش رو بالا آورد و مقابل چشمای حیرت زده ام .....😱🙈 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac پر از نوبرونه های عاشقونه 😋 🫂🫀
.‌ حسنا نمی‌خواد به عقد پسرداییش در بیاد ، برای همین دست به دامن سید مرتضی که روحانی جَوون و عاقدشون هست میشه، سید مرتضی هم برای اینکه مجلس عقد به هم بخوره تصمیم میگیره استکان چای رو بریزه روی پای خودش اما سینی چای بر میگرده و .... 😱🤦‍♀😳 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac لنگه این رمان پیدا نمی‌شههه😎🙉 نخونی از دستت رفته ،نگی که نگفتم 😋😊
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت اول شب اولی بود که بعنوان خونبس وارد عمارتشون شدم! محمود خان وارد اتاق شد... سرپا وایستادم! بدون توجه بمن، به طرف پنجره رفت و پرده هارو کشید... برق رو خاموش کردو همونطور که نگاهم میکرد گفت:صدای زجه های مادرمو شنیدی؟دیدی چطور عذاب میکشه؟ اینجارو برات تبدیل به جـهنم میکنم کاری میکنم که هرروز خانواده ات از خدا طلب مرگ برات کنن! دستشو جلو آورد و بازومو تو دست گرفت..چنان فشار میداد که از درد خـم شدم ولی جرئت حرف زدن نداشتم!.. چندبار تکونم داد و گفت:به جـهنم خوش اومدی و... از درد و وحــشت چیزی که کسی در موردش بهم نگفته بود میلرزیدم! اونشب شدم عروس خونبس محمود خان... فکر میکردم کار تموم شده که یهو صدای پشت در پشتمو لرزوند! اونا میخاستن علاوه بر اون منو.... ادامه سرگذشت گوهر اینجاست👇📵 https://eitaa.com/joinchat/2977497842C58f3476cd7
قسمت۱۲ با ملیحه و خواهر مهدیار رفتیم اتاق مهدیار ، خواهرش اشاره کرد به صندلی اشاره کرد _ باشید الان میاد خودش روی تخت نشست و گفت _ راحله!! تو کلاً فارسی صحبت میکنی؟؟؟ سر تکون دادم _ ولی مهدیار اکثر ترکی صحبت می‌کنه _ خب !!! این خب من یعنی حالا مثلاً به من چه؟؟ یا من چکار کنم؟؟؟ که گفت _ بعداً تو فارسی حرف بزنی و اون ترکی سختتون نیست، قاطی نمی‌کنید ؟؟؟ چشمام قد توپ شد ، یعنی چی ؟؟ بعداً منظورش چه وقته؟؟😳 ملیحه ریز ریز می‌خندید. خواهرش گفت _ یعنی بلد نیستی ترکی ؟؟؟ _ بلدم، ولی خب بیشتر با فارسی راحتم مهدیار هم اومد و نم صورتش رو با حوله گرفت.این‌بار فارسی اما با لهجه گفت _ گفتی چه کتابایی نیازت میشه ؟؟؟ قبل اینکه جواب بدم خواهرش سمت ملیحه رفت و دستشو گرفت و گفت _ یه لحظه بیا می‌خوام در مورد یه چیزی ازت نظر بپرسم ملیحه که ایستاد منم پشت بندش ایستادم چادرمو درست کردم . منو ندیدن که دنبالشون راه افتادم. مهدیار گفت _ تو کجا؟؟مگه کتاب نمیخوای ؟؟ خواستم بگم نمی‌خوام جزیی از نقشه ی خواهرت باشم . خواهرش رو به من گفت _ تا کتاب بگیری ما اومدیم ملیحه هم چشم ابرو اومد که بشینم. .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷ نفسش را بیرون می‌ف
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آب از موهای ستار می‌چکد. لباسش به تنش چسبیده است و سوز هوا آن را می‌لرزاند. ستاره گیسوان خیسش را پشت گوش می‌فرستد. ستار آرام می‌خندد و می‌گوید: - ستاره خدا بگم چیکارت نکنه! ستاره مشت به بازوی ستار می‌کوباند. - من؟ خودت شروع کردی عاشق بی جنبه! وای خدا رحم کرد مامان بیدار نشده! اصلا حواسمون رفت.. ستار دندان بهم می‌ساید و سر تکان می‌دهد. رو به ستاره می‌گوید: - حالا کاریه که شده ستاره خانووم! بریم تو تا دوباره شیطون نیومده سراغم بازم خیست کنم! ستاره ریز ریز می‌خندد. روی پاشنهٔ پا، داخل می‌رود و ستار هم پشت سرش. قطرات آب از لباس‌هایشان می‌چکند و روی فرش های نازنین زهرا خانوم می‌افتند. نرم نرمک خودشان را به اتاق هایشان می‌رسانند و با لبانی خندان از لحظات خوش خواهر و برادری‌شان، لباس های خیس‌شان را تعویض و بعد از آن خود را به خوابی دلنشین دعوت می‌کنند. دور از شهرستان، برکه در شهر، ذهنش درگیر سپهر است.‌ سپهری که از برکه خواهش کرده است تا یک قرار بگذارند و برکه هم قبول کرده. اظطراب دارد و نگران است. نمی‌داند باز می‌تواند به سپهر اعتماد کند... اگر باز رهایش بکند و برود، چه؟ او دیگر توان ضربه خوردن را ندارد... روی تختش جابه‌جا می‌شود و به آسمان شب چشم می‌دوزد. آنقدر در افکار تلخ و شیرین خود غرق می‌شود که نمی‌فهمد چه زمانی چشمانش تمنا خواب را می‌کنند و روی هم می‌افتند. صبح می‌شود و وقت قرار می‌رسد. برکه بی‌اختیار، دوست داشت که زیبا تر از هر روز باشد. مرتب لباس می‌پوشد و آرایش کمی بر صورت می‌نشاند. شالش را آزادانه روی سر می‌گذارد و با لبخندی مضطرب از اتاقش بیرون می‌آید. سوگل خانم با دیدن دخترش که حسابی خوشگل کرده است، تعجب می‌کند و صدایش را بلند: - کجا خانوم خانوما؟ برکه کلافه به مادرش نگاه می‌کند. نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌گوید: - داریم میرم بیرون دیگه! با مرضیه می‌خوایم بریم کافه. البته درستش آن است که به جای اسم «مرضیه»، «سپهر» بگذاریم! سوگل خانم دیگر پاپیچ نمی‌شود و سری تکان می‌دهد. برکه از خانه بیرون می‌زند. آژانس می‌گیرد و راهی کافهٔ مورد نظرش. سپهر زودتر از او آمده و منتظر برکه است. برکه او را که می‌بیند و خودش را سنگین می‌گیرد. نزدیک میز می‌رود و روی صندلی می‌نشیند. زیر لب سلام می‌کند. سپهر با لبخند جوابش را می‌دهد: - سلام برکه خانووم. خوبی؟ برکه نگاهی گذرا به او و لبخندش می‌اندازد و می‌گوید: - خب؟ سپهر از این همه عجلهٔ برکه تعجب می‌کند. - یه مجال بده دختر! بعد میگم... به روی چشم‌. مِنو را روبروی دیدگان برکه باز می‌کند و می‌گوید: - چی می‌خوری بانو؟ برکه سرد می‌گوید: - یه لیوان آب باشه کافیه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر نچی می‌کند. - عه.. یعنی چی فقط آب؟ اصلا خودم واست سفارش می‌دم.. همونی که دوست داری! برکه لبخندش را پنهان می‌کند. سپهر دست بالا می‌آورد و گارسون را به سمت میزشان فرا می‌خواند. گارسون با احترام می‌گوید: - بفرمایید. سپهر نگاه آخر را به مِنو می‌اندازد و بعد می‌گوید: - دو تا شیک شکلات. گارسون «چشم» می‌گوید و با برداشتن مِنو می‌رود‌. سپهر چشم به برکه می‌دوزد و در دل از زیبایی‌اش تعریف و تمجید می‌کند. چی می‌خواست دیگر؟ زیبا نیست که هست... پول پدرش از پارو بالا نمی‌رود که می‌رود... زود خام نمی‌شود که می‌شود! برکه از نگاه خیرهٔ سپهر کمی معذب می‌شود. سپهر خندان می‌گوید: - الان اجازه هست بگم؟ برگه نگاهش می‌کند و سر تکان می‌دهد. سپهر لبانش را با زبان تر می‌کند و لب به سخن باز: - حقیقتش برکه.. از اون روزی که جدا شدیم، یه لحظه قلبم آروم نگرفته. فهمیدم اشتباه می‌کردم.. فکر می‌کردم فقط که دوستی ساده ست که تموم شده، اما وقتی ندیدمت تازه فهمیدم که چقدر می‌خوامت.. تن صدایش را پایین و سرش جلو می‌آورد. با لبخند محوی لب می‌زند: - قلبم دیوونه‌وار میگه فقط برکه رو می‌خوام و بس! گفته‌اش که به پایان می‌رسد، فاصله می‌گیرد. قلب برکه همانند ورزشکاری از مسابقهٔ دو برگشته، شروع به تپیدن می‌کند. گونه‌هایش بی‌اجازه، گل می‌اندازند. در همین لحظه سفارشات از راه می‌رسند و سپهر بالاخره دست از نگاه خیره‌اش برمی‌دارد. برکه لیوان شیکش را جلوی خودش می‌کشد و دستانش را به دور آن حلقه می‌کند. سعی می‌کند با جدیت نگاهش کند. می‌گوید: - چطوری باز بهت اعتماد کنم؟ سپهر لبخند می‌زند. او خودش را برای هر سوالی آماده کرده است. می‌گوید: - بهت اثبات می‌کنم. اثبات می‌کنم که همه جوره پارت هستم. با من باش تا بفهمی.. با چشمکی ادامه می‌دهد: - اصلا می‌خوام از همین جا شروع کنم! نظرت چیه؟ برکه گنگ می‌گوید: - منظورت چیه؟؟! سپهر به جای آنکه جواب برکه را بدهد، از جایش برمی‌خیزد و خندان صدایش را بلند می‌کند: - خانوما آقایون، من می‌خوام اعتراف کنم که این دخترو می‌خوام و دلم بنده بهش! تمااام! از حاضرین درون کافه، عده‌ای می‌خندند و عده‌ای هم لبخند می‌زنند. برکه با خجالت سرش را به زیر می‌اندازد و در دل عشق می‌کند. سپهر سرخوش سرجایش می‌نشیند و می‌گوید: - دوست داشتی برکه خانوم؟ برکه معترض گونه می‌گوید: - چرا این کارو کردی آخه؟ دارن قورتمون می‌دن مردم! سپهر با شیطنت لب می‌زند: - خب قورتمون بدن! بذار همه بدونن من این دختر خوشگل‌و می‌خوامش! چه بهتر! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
از جذابیت های وی آی پی...😍😁 برکه با سپهر توی ماشینه و از شانسش ستار هم دقیقا کنارشونه...😅🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 فَلَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِندِنَا قَالُوا إِنَّ هَـٰذَا لَسِحْرٌ مُّبِينٌ ﴿یونس/٧٦﴾ و چون حق از جانب ما بر آنها آمد گفتند: این سحر بودنش بر همه آشکار است. 🍃✨🍃
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
اگر از خدا چیزی بخواهم همه خواسته من تویی پدر مهربانم، امام زمانم 🌱🌱🌱🌱🌱