eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.7هزار دنبال‌کننده
644 عکس
762 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۱ ستار را می‌بیند که
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم روی زمین می‌نشینند. علی آقا لبانش را با زبان تر می‌کند: - پسرم.. می‌فهمم سخته.. ما هم هنوز باورمون نشده دیشب چیا دیدیم و شنیدیم. ولی همین عجولانه تصمیم گرفتن اوضاع رو بدتر می‌کنه. من خودم هر طور شده شماره یا آدرس خونه پدربزرگ شیدا رو پیدا می کنم.. ستار، سرش را پایین می‌اندازد. - چی..بگم بابا؟ دیشب..دیشب خود شیدا بهم پیام داد و ازم خواست فراموشش کنم. شمارمو از گوشیش پاک کرده.. چطوری می تونیم درستش..کنیم؟؟ علی آقا با آرامش همیشگی‌اش، می گوید: - الان تو شوک اتفاقتی که افتاده ای بابا. مطمئنم چند روز دیگه..خودت رو پیدا می‌کنی.. با آرامش و توکل به خدا ان‌شاءالله همه چیز حل میشه و شما هم با هم ازدواج می‌کنین.. با اشاره ای به لقمه درون دست ستار، ادامه می‌دهد: - حالا این لقمه رو بخور‌. بعد خودمون دو تا می‌ریم.. ستار به زحمت لقمه را از میان بغض گلویش عبور می‌دهد و می‌خورد. علی آقا هم آماده می‌شود. زهرا خانم داخل اتاقشان می‌رود و رو به علی آقایی که مشغول بستن دکمه های پیرهنش است، می‌گوید: - می‌خواین چیکار کنین؟ علی آقا نگاهش را به خانمش می‌دوزد. - نمی‌تونیم بی‌حرکت یک‌ جا بشینیم که خانوم. می‌ریم هر طور شده شماره یا آدرسی ازشون پیدا می‌کنیم. زهرا خانم ناراحت از این اتفاقات، سری تکان می‌دهد و آهی می‌کشد. علی آقا از اتاق بیرون می‌آید و پشت سرش هم زهرا خانم. ستار هم با دیدن پدرش که آماده است، می‌ایستد. از مادر خداحافظی می‌کنند و بیرون می‌روند. اولین مقصدشان، محل کار عباس آقا است. عباس آقا مدتی بعد، کنارشان می‌آید. علی آقا بی‌مقدمه می‌گوید: - عباس آقا اومدیم اینجا باز ازتون خواهش کنیم، حداقل شماره پدرتون رو لطف کنین و به ما بدین. عباس آقا سرش را پایین می‌اندازد. او به دخترکش قول داده بود که به هیچ عنوان شماره یا آدرسی به آنها ندهد. همان دیشب، در آغوشش مظلومانه اشک می‌ریخت و این قول ها را می‌گرفت. رویش را نداشت که به چشمان علی آقا و پسرش نگاه کند. با شرمندگی می‌گوید: - نمی‌تونم علی آقا. ولله اگر دیشب به شیدا قول نمی‌دادم خودم میومدم باهم بریم.. علی آقا دستش را روی دستان عباس آقا می‌گذارد. - سرتو بگیر بالا برادر من. زیر این قول زدن..به صلاح خود شیدا خانومه.. عباس آقا سرش را بالا می‌گیرد. چشمانش از فرط بی‌خوابیِ دیشب، سرخ اند. می‌گوید: - نمی‌دونم چیکار کنم.. موندم میون زمین و آسمون. از همین چند روز پیش که این موضوع شروع شده، روزی نبوده که نرم پیش پدرم.. به پاش افتادم.. التماسش رو‌ کردم، اما حرفش یکیه! فقط میگه..باید شیدا با..پسر برادرم ازدواج کنه. بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - بخدا می‌ترسم..اگر شما هم با پدرم رو به رو بشین، براتون دردسر درست شه. وقتی.. حرف پسرش براش ارزشی نداره از شما..هم کاری برنمیاد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
چِقَـدرنَبودَنَت، حال‌ِجَهـان‌را . . پَریشان‌کَردِه‌اَست! مـولاۍِمَـن‌،بیا!(:💔' - اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج - السلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 گوشی و هندزفری را داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. قرار بود به خانه ی دایی صادق برویم اما قبل از آن باید به خانه سلیمانی می‌رفتیم تا مادر سفارش زن دایی را بگیرد. مادر از پله‌ها پایین رفت و به آخرین پله که رسید نگاهی پشت سرش انداخت _ به محمد گفتی بیاد خونه دایی _ عاطفه الان صد دفعه بهش گفته،محمد که شب و روز یا کار یا شیفت اضافه دو دقیقه وقت خالی داره با عاطفه ،خداوکیلی چند ساعت توی هفته محمد رو می‌بینیم؟؟ _باز اسم محمد اومد تو غر زدن‌هات شروع شد ه جان خودم امشب حسابشو می‌رسم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. داخل حیاط خانه سلیمانی روی تخت نشسته بودیم.مادرش با سینی شربت آمد. صدای زده شدن عصا به زمین آمد و پشت بندش پیر زن مو سپیدی از پله ها پایین آمد. روسری گل گلی اش به صورت چروکش می آمد. با لبخند به ما نزدیک شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد و لبه ی تخت نشست. _قدم تون سر چشم ما، بالاخره قسمت شد و شما رو دیدم مادر سلیمانی گفت _ ثریا خانم ، مادر شوهر من و به قول بچه‌ها مادرجون ، که بزرگ ما هستن مادر چادرش را روی دوشش انداخت _ خوشحال شدیم از دیدنتون ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاه زن روی من نشست، لبخند مهربانی تحویلم داد _پس فاطمه خانم شمایی که ... مادر رسالت گفت: _ بفرمایید، شربت گرم میشه بعد رو به زن آرام گفت: _ مادر جون ؟!! _چیز بدی که نمی خواستم بگم؟! کنجکاو از اینکه چه میخواهد بگوید لیوان شربت را برداشتم و تمام گوش شدم. ثریا خانم دستی به روسری اش کشید و‌گفت: _عروسم مخالفه، البته مخالف گفتن این که موضوع اینجا و الان گفته بشه، وگرنه از خداشه مادر جرعه ای از شربت نوشید و منتظر به مادرجون نگاه کرد: _آقا رسالت ما دلش رفته، برای فاطمه خانم شما رفته اما خودشو اندازه فاطمه خانم نمی دونه، برای همینه که این مدت دوری می کرده مادر خواست سرفه های بی امانش را با شربت متوقف کند اما شیرینی شربت بدترش کرد. اشک از چشمانش جاری شد. چند بار آرام به پشتش زدم. مادر سلیمانی معترض گفت: _مادرجون الان وقت گفتن بود ؟ رفت و با لیوانی آب برگشت. مادر با خوردن آب کمی آرام گرفت. اما دل من آشوب بود. آشوبی که با حرف مادرجون افتاده بود. صدای سلما در سرم اکو شد: _ شاید برای رسیدن به تو چله گرفته. امکان نداشت، سلیمانی هیچ‌واکنشی نداشت، نه حرفی زد، نه هیچ.ثریا خانم کمی جابجا شد . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
👇 بالاخره بعد از چند ماه توانسته بودم دختری را که هرشب به خوابم می‌آمد و درخواست کمک می‌کرد، پیدا‌ کنم. کت و شلوار پوشیده و کراوات زده به مدرسه‌اش رفتم، مدیر از بالای عینکش مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ چه نسبتی باهاش دارید؟ + میتونم ببینمش؟ _ کارتون چیه؟ + کارت شناساییش رو پیدا کردم که فقط به خودش تحویل میدم. مدیر خطاب به زن کوتاه قدی که تازه وارد دفتر شده بود، گفت: بیان رو بگو بیاد. سپس کارت شناسایی‌ام را به طرفم گرفت و با دستش به صندلی اشاره و تعارف کرد بنشینم و ادامه داد: _ خانم بیان از بهترین دانش آموزهای مدرسه‌س. با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. هر چه زمان می گذشت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و آرام و قرار نداشتم هر چه زودتر ببینمش، زیرلب و آهسته چند صلوات فرستادم تا قلبم اندکی آرام بگیرد و دستِ دلم جلویشان آشکار و برملا نشود که در همین هنگام دختری قد بلند و محجبه، ماسک زده و با چشمانی ورم کرده و قرمز وارد دفتر شد، سرش پایین بود و انگار هیچ چیز به چشمش نمی‌آمد. سرش را که بلند کرد و چشمانش را دیدم قلبم یک لحظه از تپش ایستاد و او بی‌تفاوت نگاهم کرد و گفت... 🤦‍♀️😔👇 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بعد از چند ماه دختری که عاشقش بوده رو پیدا کرده ولی دختره اونو نمی‌شناسه.. 😔🥺👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یک‌عاشقانه‌بی‌صدا" رو فقط در این کانال بخونید 👆 👆 آخرش دختره اونو به یاد میاره و می‌شناسه یا نه؟🤔🥺
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
بعضیا میگن: بابا دلت پاک باشه! جواب از قرآن: اون کسی ک تورو خلق کرده اگه دل پاک براش کافی بود، فقط میگفت: "آمَنو" درحالیکه گفته: «آمَنو و عَمِلُوا الصّالِحات» یعنی: هم دلت پاک باشه، هم کارت درست باشه.. اگه تخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکاری، سبز نمیشه پوستش روهم بکاری سبز نمیشه مغز و پوست باید باهم باشه :) هم دل؛هم عمل...!👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۲ روی زمین می‌نشینند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار به حرف می‌آید: - عباس آقا، شما یک‌ نشونی به ما بدین هر دردسری که پیش اومد خودمون به جون می‌خریم. عباس آقا سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. - چی بگم پسرم... درکت می‌کنم که چه حالی داری. شیدای من هم حالش همینه، ولی اگر بفهمه من چیزی به شما گفتم، دیگه باهام حرفی نمی‌زنه. ستار کلافه می‌گوید: - پیش خودمون می‌مونه آقا عباس. - پیش خودمون می‌مونه اما پدرم چی؟ پدرم که لب به دهان نمی‌گیره و هیچی نگه.. شیدا می‌فهمه و اونوقت رو از من و مادرش می‌گردونه. ستار دیگر می‌ماند چه بگوید. سکوت سرد و سنگینی میان‌شان حاکم می‌شود‌. علی آقا سکوت را می‌شکند: - عباس جان، برادر من، ما که نمی‌تونیم ساکت بشینیم و ببینیم دارن عروس رو ازمون می‌گیرن. بچه ها دووم نمیارن.. به هم وابسته شدن. - حاجی کسی شایسته تر از پسر شما برای شیدا ما نبود، اما من چیکار کنم؟ کاری از دستتون برنمیاد. پدرم مرغش یک پا داره. نمی‌دونین خودم..دارم چه جونی می‌دم حاجی، اما خودم هم نمی‌تونم کاری کنم. من خودم..دارم هر روز تمام سعیم رو برای منصرف کردنش می‌کنم. پیش برادرم می‌رم، پیش پسرش می‌رم.. اونا هم حرف پدرم رو می‌زنند و‌ کوتاه نمیان. انگار..شیدا هم.. چشم برادر زاده‌ام رو گرفته که چشم و گوش بسته فقط میگه.. شیدا رو می‌خوام. دست ستار مشت می‌شود‌. خونش به جوش می‌آید که کسی دم از خواستن معشوقش بزند. اخم هایش گرهی کور می‌خورند. چگونه می‌توانست یک جا بنشیند و تماشا کند؟ تند تند نفس می‌کشد که خشمش را آرام کند. علی آقا که دیگر حرفی برای گفتن ندارد، می‌ایستد و می‌گوید: - باشه. فعلا خدانگهدار عباس آقا. به هم دست می‌دهند. ستار نزدیک عباس آقا می‌رود. - عباس آقا، ازم توقع نداشته باشین که سر جام بشینم و از دست دادن شیدا خانوم رو تماشا کنم. می‌گوید و بعد از خداحافظی کوتاهی، از کارگاه بیرون می‌زند. عباس آقا، غمزده رفتن آنها را می‌نگرد و نگاهش را به آسمان می‌دوزد. می‌خواهد از خدا برای این وضعیت گلایه کند، اما زبانش نمی‌چرخد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: - خدایا، خودت درستش کن. از دست این بندهٔ حقیرت دیگه کاری ساخته نیست.. ستار و علی آقا درون ماشین می‌نشینند. ستار سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و آه پردردی می‌کشد. علی آقا نگاهش می‌کند و می‌گوید: - چیکار کنم بابا؟ کجا بریم؟ ستار قدردان پدرش را می‌نگرد. با آنکه دلش هنوز آرام و قرار ندارد می‌گوید: - هیچ جا بابا.. بریم‌ خونه. شرمنده شما رو هم با پا دردتون تا اینجا کشوندم. علی آقا استارت ماشینش را می‌زند. - این چه حرفیه می‌زنی پسرم. ماشین را به حرکت در می‌آورد و راهی خانه‌شان می‌شود. سرش درد گرفته است و قلبش هم جان تپیدن ندارد. دلدارش را دارد روبروی دیدگانش از دست می‌دهد و کاری از دستش برنمی‌آید. چه می‌تواند برای یک عاشق عذاب‌آور تر از این باشد؟! چند تقه به درب اتاقش می‌خورد‌ و بعد باز می‌شود. ستاره است که با لیوان آب و قرص مسکنی به تیماری برادرش آمده است. در را پشت سرش را می‌بندد و کنار تخت ستار می‌‌رود. ستار روی تختش می‌نشیند، قرص را داخل دهانش می‌گذارد و با کمی آب، آن را پایین می‌فرستد. ستاره ناراحت از این احوال برادرش، لب می‌زند: - داداش..نکن اینکارو با خودت... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 روی تخت نشست و عصایش را لبه ی تخت تکیه داد: _ میدونم رسمش این نیست، اما اگه به عروسم و پسرش باشه امسال و سال بعد پا پیش نمی ذارن. مادر که هنوز می شد بهت را در صدایش حس کرد، گفت: _ والله چی بگم؟ باید با پدر فاطمه صحبت کنم، مهم تر خود فاطمه نظرش چیه ؟ نگاه ها روی من نسشت، سرم سنگین شد و پایین افتاد، هیچ‌نظری در مورد سلیمانی نداشتم. اولین تصویری که از سلیمانی درون ذهنم نشست، سکوت دو شب پیشش بود. _ رسالت وقتی داشت می رفت مشهد گفت میره حرفاشو به آقا بزنه، گفت چون پدر نداره میره از آقا بخواد در حقش پدری کنه دلم یک هو لرزید. مادر آرام گفت: _ ان شاالله خیره مادر سلیمانی ایستاد: _ببخشید، مادرجون کم طاقته، قرار بود رسالت از مشهد اومد من با شما صحبت کنم قدمی از تخت دور شد: _ میرم سفارشاتونو‌ بیارم رفت و ثریا خانم دوباره لبخندش را به من هدیه کرد: _ رسالت پسر خوبیه، سختی روزگار اذیتش کرده، نا آرومش کرده، طوفانیش کرده اما یه مدت آرومه، آروم آروم که نه ولی می بینم که مثل قبل نیست، جلز ولز نمیکنه، بخاطر هر چی خودشو به در و‌دیوار نمی کوبه. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۳ ستار به حرف می‌آید
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چشمانش را به ستاره می‌دوزد. - ممنون که به فکرمی ستاره، ولی تو نمی‌تونی من‌و درک کنی.. پس ازم نخواه حالم خوب باشه! ستاره دستش را می‌گیرد. - داداش من، می‌دونم سخته ولی اگر...اگر خدایی نکرده کاری از دستت برنیاد و زبونم لال..شیدا زن پسرعموش شه، چی به روز خودت میاری؟ ستار پلک هایش را می‌بندد و آنها را روی هم می‌فشارد. نفسش را بیرون می‌فرستد و سکوت می‌کند. ستاره، بلند می‌شود و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می‌زند. ستار اما در فکر فرو رفته است. واقعاً اگر آنچه شود که خواهرکش می‌گوید، چه؟ باید چه کند؟ می‌تواند دوام بیاورد؟ می‌تواند بدون شیدا سر کند؟ کلافه چنگ به موهایش می‌زند. افکارش لحظه‌ای او را رها نمی‌کنند و انگار قصد جانش را کرده‌اند! می‌ایستد و مهر نمازش را برمی‌دارد. به نماز می‌ایستد تا دلش آرام بگیرد. تا کمی افکارش رهایش کنند و بگذرانند کمی در آرامش به سر برد. سلام نمازش را می‌دهد و سر به سجده می‌گذارد. چشمانش می‌بارند و قلبش کمی درد و دل طلب می‌کند. او هم با رویی باز می‌پذیرد. با خدایش می‌گوید از این روز ها و حال ناخوشش. دلش آرام و قرار می‌گیرد از‌ حضور خدای مهربانی که در هر زمان و مکان، با دل و جان شنوای حرف دل بندگانش است. سر از سجده برمی‌دارد و دست زیر چشمان ترش می‌کشد. با آرامشی که حالا به وجودش تزریق شده، پلک‌ روی هم می‌گذارد و می‌خوابد. فردا صبح به محض بیدار شدنش، از خانه بیرون می‌زند. به محل کار عباس آقا می‌رود و گوشه‌ای که در دید نباشد، می‌ایستد. ساعت ها منتظر می‌ماند که کار عباس آقا تمام شود. عباس آقا سوار ماشینش می‌شود و ستار هم استارت ماشینش را می‌زند. پشت سر عباس آقا حرکت می‌کند و در دل از خدا طلب مغفرت می‌کند که به تعقیب پرداخته. او راهی جز این نداشت که از این طریق به آدرس خانهٔ پدر عباس آقا برسد. عباس آقا به خانهٔ خودشان می‌رود. ستار اول کوچه‌شان، توقف می‌کند و ساعتی بعد عباس آقا از خانه‌شان بیرون می‌آید. حتی شیدا هم همراهش است! چشمانش روی شیدایش قفل می‌ماند. شیدا داخل ماشین می‌نشیند و همینطور عباس آقا. پشت سرشان حرکت می‌کند. به مقصد دیگری می‌رسند. یک خانهٔ بزرگ و زیبا. پی می‌برد که این خانه می‌تواند از آنِ همان پدربزرگ باشد. عباس آقا و شیدا از ماشین پیاده می‌شوند، زنگ در را می‌زند و لحظه‌ای بعد، داخل می‌روند. شیشه ماشینش را پایین می‌دهد تا کمی هوا بخورد. نفسش کم می‌آورد در برابر دیدن این روزها. دیگر ماندن را جایز نمی‌داند. نگاه آخر را به خانه و نام کوچه می‌اندازد و می‌رود‌. عصر، دوباره آنجا باز می‌گردد. از ماشینش پیاده می‌شود و به آن تکیه می‌دهد. چشم می‌دوزد به درب خانه تا آن شخصی که می‌خواهد را ببیند. دم دم های غروب، درب پارکینگ خانه باز می‌شود و ماشین مدل بالایی از آن بیرون می‌آید. ستار، چشمانش را تیز می‌‌کند که فرد راننده را ببیند. وقتی که مطمئن می‌شود او مردی جوان است، قدم های بلندش را سمت ماشینش برمی‌دارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت دوم چند روزی میشد که هیچی نخورده بودم، با ذوق به ساندویچ نصفه ای که تو اشغالا پیدا کرده بودم زُل زدم، برداشتمش و با لذت خوردمش... دستی به شکم برجسته ام کشیدم و گفتم: نوش جونت مادر... گذشتمو یادم نمیاد فقط میدونستم حامله شدم و دقیقا تو همین اشغالدونی رهام کردن و رفتن... شایدم دلم نمیخواست به یاد بیارم... با لمس خیسی لباسم دردی تو کمرم پیچید و حس کردم وقتشه! به خودم اومدم،دیدم جلوی بیمارستانم اما من که پول بیمارستانو نداشتم؟ به هر بدبختی بود خودمو توی بیمارستان رسوندم و از حال رفتم... با صدای پرستارا به خودم اومدم که یکی میگفت: بیچاره چه سر و وضعی داره باید کمکش کنیم! اون یکی میگفت: به سر و وضعش نمیخوره پول اینجا رو داشته باشه، باید از مدیر بیمارستان اجازه بگیریم! با همون حالت با عجز و التماس گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید بچم داره از دست میرررررره!!!! با سر و صدای ما مردی بطرفمون اومد و پرستار گفت: _عه سلام اقای مدیر ایشون وقت زایمانشونه اما فکر نمیکنم پول داشته باشن چیکار گنیم؟ از درد به خودم میپیچیدم که مدیر نگاهی بهم انداخت و با بُهت و وحشت لب زد: گیتی!!!! تو... تویی؟؟؟ و بعد فریاد زد: بستریش کنین سریییییع!!! پرستار خواست حرفی بزنه که خسرو فریاد زد: اون زنمههههه!!! ادامه سرگذشت گیتی اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/3662807312C003f891927 این سرگذشت تو ایتا غووغا بپا کرده🔥🔥🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۴ چشمانش را به ستاره
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم در همان لحظه که امیر، پسر عموی شیدا، ریموت در را می‌زند؛ ستار، به شیشهٔ ماشینش می‌کوبد و حواس امیر را به سمت خودش سوق می‌دهد. امیر شیشه را پایین می‌دهد. اخم کمرنگی میان ابروانش می‌اندازد و می‌گوید: - بله بفرمایید..؟ ستار سعی می‌کند خشم صدایش را پنهان کند. امیر همسن و سال خودش دیده می‌شد و چهرهٔ مردانه‌ای داشت. می‌گوید: - می‌خوام باهات حرف بزنم. امیر کلافه از مزاحمتی که برایش ایجاد شده است، می‌گوید: - شما کی هستی؟؟! نمی‌شناسم.. نفسش را بیرون می‌فرستد. - من..نامزد شیدا بودم. ابروان امیر در هم گره می‌خورد. دیگر نشستن را جایز نمی‌داند و از ماشینش پیاده می‌شود. این مدت زیاد حرف او را شنیده و کنجکاو دیدارش هم بوده است. حق به جانب، رو به ستار می‌گوید: - گوش میدم.. ستار لباش را با زبان تر می‌کند. چقدر برایش سخت بود دیدار با کسی که قصد دارد معشوقش را بگیرد و حتی باید آرام باشد و مراعات کند. با صلابت و محکم می‌گوید: - من و شیدا محرم هم بودیم! تمام قول و قرار هامون رو گذاشته بودیم.. ما... امیر، عصبی، میان حرفش می‌پرد: - خب؟ غیر اینجا چی میخوای بگی؟ من این حرفا رو خیلی از عموم شنیدم..جناب..ستار! درست میگم؟ ستار کلافه چنگ به موهایش می‌زند. خشمش در صدایش می‌دود و رخ‌ می‌نماید: - شیدا هم راضی به این ازدواج نیست! دارین اجبارش می‌کنین، می‌فهمیــــــــــن؟؟ امیر پوزخندی می‌زند. - راضی بودن یا نبودن شیدا دیگه به تو مربوط نیست. شما یک مدتی فقط محرم هم بودین، اسمتون تو شناسنامه هم که نرفته! چشمانش رنگی از بهت به خود می‌گیرند. - چطوری وجدانت اجازه می‌ده؟ چطوری دلت میاد یه دختر رو تو اوج جوونی مجبور کنی باهات ازدواج کنه. در حالی که هیچ عشق و علاقه‌ای بینتون نیست! امیر که حسابی از جواب های ستار عاصی شده است، دستش را جلو می‌برد و دور مچ ستار می‌پیچاند. به مچش فشاری می‌آورد و از میان دندان های کلید شده‌اش می‌غرد: - ببین، من به اندازه کافی این مدت ازت شنیدم، دیگه دوست ندارم یک کلام دیگه از خواستن شیدا بگی.. نمی‌خوام دیگه این طرفا پیدات بشه! اوکــــــــــی؟؟؟! ستار، با آنکه مچ دستش در زیر فشار های امیر قرمز شده، کم نمی‌آورد و می‌گوید: - کوتاه نمیام.. اونقدر عشق شیدا تو دلم ریشه کرده که به همین راحتی کنار نکشم.. فشار دست امیر، بیش از قبل می‌شود. - اون روی منو بالا نیار! هر چی که بیشتر پاپیچ این موضوع بشی منم شیدا رو عذاب می‌دم!. ستار، از شدت خشم، دندان هایش را روی هم می‌فشارد. امیر انگار خوب بلد است چگونه طمعه‌اش را رام و کاری کند که خودش با پای خودش پا در تله‌اش بگذارد. زبان ستار، کلمات را گم می‌کند و انگار لال می‌شود در برابر خوی پست امیر. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
یک جرعه عشق🫀
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
وی‌آی‌پی ورق رو رد کردیم😍🙈 و آقا ستار داستانمون هم مدتی می‌شه مزدوج شده...😅😉 حالا با کی؟؟؟😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا