eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
ریپلی به قسمت اول👆👆👆 رمان زیبای گندمزار طلائی🌸
هدیه نگاه مهربامتان 😊👆🌹
منتظر نظرات سازنده شما بزرگواران هستم ✅🌸
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون❤️ فیل کوچولو🐘🐘🐘 درجنگلی سرسبزوقشنگ،وپرازگل های رنگارنگ ،حیوانات زیادی کنارهم زندگی میکردند. صبح که می شد،همه حیووونها مشغول کاروتلاش بودند. بچه هاهم مشغول شیطونی وبازی بودند.وصدای دادوفریادشون تااسمون بلند بود. امافیل کوچولو تنهایه گوشه نشسته بود، وباحسرت !!!!به بازی بچه خرگوش وسنجاب وبقیه دوستانش نگاه میکرد واه می کشید.😂😂😂 اخه هیکل فیل کوچولو ،به نسبت بقیه دوستانش خیلی گنده بود ونمیتونست خوب بدوبدوکنه وبعضی وقتهاهم خرطوم بلندش موقع بازی زیرپاش گیرمیکرد. اون باخودش فکرمیکرد: اخه خرطوم به این بلندی به چه دردش میخوره؟؟؟؟ یه روزصبح بچه خرگوش گفت: بچه هابیاید امروزبریم کناررودخانه، واونجاحسابی باهم اب بازی کنیم. همه موافقت کردند وبه سمت رودخانه راه افتادن ،توراه باهم اوازمیخوندند ودنبال پروانه هامیکردند. به رودخانه که رسیدند، بچه هاشروع کردن به اب تنی ، بچه فیل ترسید که دوستانش زیر پاهاش بمونن ،بخاطر همین یه گوشه زیرافتاب لم داد . وچرت میزد. اون توحالت خواب وبیدار بود، که صدای ناله شنید. ازجاش بلندشد وبه دنبال صداراه افتاد. فیل کوچولو همینطوررفت ورفت ، تارسید به یه گل قرمزوقشنگ، که داشت ناله میکرد. فیل کوچولوازگل پرسید: چراداری ناله میکنی؟؟؟؟ گل گفت: دوردوزه بارون نیومده ومن خیلی تشنه هستم ،وگلبرگهام دارن پژمرده میشن!!! 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨💦💧💦💧 فیل کوچولورفت توفکر ؛بعدباخوشحالی گفت : فهمیدم!! الان برات اب بیارم. بعد بدوبدورفت ،کناررودخانه ;وخرطومش روپرازاب کرد وریخت پای گل . گلبرگها وقتی اب بهشون رسید،جون تازه ای گرفتند،دوباره شاداب وزیباشدند. 🌹🌹🌷🌹🌷🌺🌸🌺🌸 گل قرمزازفیل کوچولوخیلی تشکرکرد. فیل کوچولوگفت: ازاین به بعدهرروزمیام وخرطومم روپرازاب میکنم، وبه شمااب میدم . تادیگه هیچوقت تشنه وپژمرده نباشید. فیل کوچولو دیگه ازدست خرطوم بزرگش عصبانی نبود .چون تونسته بود به وسیله اون به یک گل زیبا کمک کنه.😊😊😊😊😊😊 (خانم نصر آبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به چهره ی غمزده اش نگاه کردم. همیشه مایه آرامشم بود. ولی آن روز، دلم می خواست. تنها باشم. با خاطراتِ بابا. و باور نکنم که بابا دیگه نیست. خیره شدم به چشمهاش که سرم را به سینه اش چسباند و بوسه ای به سرم زدو نوازشم کرد. شاید گلین خانم بهتر از هر کسِ دیگه ای من را می شناخت. حتی بهتر از مامان. تجربه آغوش گرم و محبتهاش را از بچگی داشتم. همیشه برام لذت بخش بود این آغوش مادرانه. آهی کشیدم. همان طور که نوازشم می کرد گفت: _دخترم، همه ما این دنیا مسافریم. می آییم چند صباحی زندگی می کنیم. رنج می کشیم. خوشی می کنیم. ولی آخرش باید بریم. به همان جایی که مقصدمونه. فرقی هم نمی کنه. پیر و جوان و زن و مرد. همه وهمه باید بریم. با بغض گفتم: _بله همه باید بریم. ولی بابا من را تنها نمی گذاره. _نه عزیزِ دلم تنهات نمی گذاره. بابات همیشه کنارت هست. ولی نه مثل قبل. اون بنده خدا از این همه درد خسته شده. تو دلت نمی خواد بابات راحت بشه ازدرد و راحت بخوابه؟ یادِ سرفه های بابا افتادم. نمی تونست درست نفس بکشه. چقدر سخت صحبت می کرد. با صدای ضعیفی گفتم: _چرا دلم می خواد راحت بخوابه. سرم را از سینه اش جدا کرد و به چشمهام نگاه کردو گفت: _پس پاشو بریم بدرقه اش. بگذار راحت بخوابه. بی اختیار پاشدم. ولی هنوز بغض داشتم و لج می کردم. نمی خواستم باورکنم. گلین خانم دستم را گرفت وبه سمت کوچه برد. جلوی در چشمم به قادر افتاد که نگران نگاهم می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مثل مسخ شده ها فقط دنبال جمعیت می رفتم. ولی هیچی نمی فهمیدم. انگار توی این دنیا نبودم. آهسته وزیر لب با بابا حرف می زدم و صداش توی گوشم می پیچید. _گندم طلائی من. بی اختیار لبخند می زدم. چیزی از مراسم نفهمیدم. تا وقتی که همه بابا را تنها، زیر خروارها خاک رها کردند و رفتند. همان جا نشستم و دست کردم زیر خاک ها. همسایه ها خواستند بلندم کنند. ولی تکان نخوردم. مات ومبهوت خیره شدم به قبر بابا. خاک هارا چنگ می زدم و درد می کشیدم. صدام در گلو حبس شده بود. بغضم گیر کرده بود. اشکهام زندانی شده بودند. دلم می خواست فریاد بزنم و اشک بریزم. ولی نمی شد. بازهم دستهای گرم گلین خانم روی دستهام نشست. من را در آغوش کشید و گفت: _گریه کن. بگذار دلت خالی بشه. گریه کنم عزیزکم. نگذار بغضت بمونه. ولی نمی شد نمی تونستم. صدای ضحه فاطمه و مامان که داشتند دور می شدند، را می شنیدم. ولی نمی تونستم. همه رفتند و من سرم به سینه گلین خانم، ماندم. چشمهام را بستم. فقط بابا را می دیدم. که همان طور خندان داشت برام دست تگان می داد. دستم را دراز کردم که دستش را بگیرم. ولی دور شد. دورتر ودورتر. فریاد زدم : _بابا.....بابا.... وبغضم ترکید.😭 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا