وقتی می خواهید فرزندتان را تمجید کنید به جای ارزیابی و کلی گویی آن کار خوب را برای فرزندتان توصیف کنید.
❌ آفرین که اتاقتو تمیز کردی چه دختر خوبی.
✅ می بینم که کارهای زیادی انجام دادی. تمام وسایلت رو توی کمدت چیدی. وسایلتو جمع کردی و لباس ها تو داری تا می کنی. آدم وقتی میاد توی اتاقت لذت میبره آفرین دخترم.
برای مستقل شدن کودک اجازه دهید خودش انتخاب کنند.
این انتخاب کردن ها تمرینات ارزشمندی است که کودک برای تصمیم گیری انجام می دهد و باعث می شود فرزند شما در آینده در مورد انتخاب شغل، شیوه زندگی و ازدواج بدون تردید و با قاطعیت بهتری تصمیم بگیرید.
پدر: ببین چه جور برات بهتره. تکالیفت رو قبل از شام انجام بدی یا بعد از شام؟
مادر: پسرم کدوم شلوارتو میخوای بپوشی سرمه یا خاکستری رو؟
اقتدار در اموری که کودک نباید انجام دهد کاربرد دارد نه برای انجام کاری، انجام یک کار با بازی انجام میشود.
مکانیز اقتدار عبارت است از؛ حال خوب استفاده از یک جمله قابل فهم (مثلا: این غذا را نباید بخورید) و نگاه مستقیم در چشم کودک تا چشمش را بردارد و قتی چشمش را برداشت یعنی پذیرفته
ضمنا اقتدار بسیار کم استفاده میشود شاید هر چند روزی یک بار. اگر زیاد استفاده شود نشانه این است که شما در مواردی که کودک اشتباه میکند و باید هم اشتباه کند سختگیری بیش از حد دارید. چون یادگیری از طریق اشتباهات بازی گونه اتفاق می افتد.
اگر به کودکتان بصورت شرطی محبت کردید👇
"اگه بچه خوبی باشی،
اگر غذاتو بخوری و..
در نوجوانی هم او برای شما شرط میگذارد👇
"اگه موتور بخری،
اگه دوچرخه بگیری و.."
مادر عصبانی: «مرا دیوانه کردی! چندبار به تو گفتم این کار را نکن؟!»
آنچه در ذهن کودک میگذرد: «لطفاً بس کن! حرفهایت مرا ناراحت میکند و میترساند. چرا این قدر فریاد میزنی!؟ من که هنوز شمردن بلد نیستم. پس از کجا بدانم که چندبار به من گفتی که آن کار را نکنم؟ حتماً بچهی بدی هستم. هنوز هم دوستم داری؟
نمیخواهم تو را عصبانی کنم. بعضی روزها دوسالهبودن واقعاً سخت است. کلی نقشه دارم که میخواهم امتحانشان کنم... وقتیکه لیوان را یکوری کردم، فکر نمیکردم شیر میریزد. وقتی که در وان حمام بازی میکردم، نمیدیدم که آب دارد روی کف زمین میریزد. امیدوارم وقتی سهساله شدم بهتر بتوانم بفهمم چه چیزهایی تو را عصبانی میکند.
امّا، حالا فریادِ تو مرا گیج میکند و میترساند. نمیدانم باید چه کنم، حتی نمیدانم چه کردهام!»
نا امید نشوید
مشكلات فرزندانتان معمولا يك شبه حل نميشود و تغييرات در كودكان و نوجوانان تدريجي، آرام و مرحله به مرحله صورت ميگيرد.
برخي والدين وقتي در تغيير عادات و رفتارهاي فرزندشان به مشكل برميخورند، به سرعت آشفته و نااميد ميشوند و اعتماد به نفس خود را از دست ميدهند. حال آنكه بايد به پيشرفتهاي كوچك و تدريجي فرزندشان توجه كنند زيرا كليد پيشرفتهاي بزرگ، تشويق پيشرفتهاي كوچك است.
#تربیت_فرزند
@asraredarun
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹#امامخامنهای: به این کشور هر کسی تعرض کند، پشیمان خواهد شد!
🍃سردار #قاسمسلیمانی: چه آمریکا، چه سعودی، چه هر الاغ دیگری بخواهد کاری انجام دهد، نمیتواند.
♻️درپی برخورد قاطع #سپاهپاسدارانانقلاب
اسلامی ایران با ناو آمریکایی
#امامخامنهای
#حاجقاسمسلیمانی
#اقتدار_جهانی
🌹 @Mazan_tanhamasir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چرا در آموزش و پرورش، مثل بنیامیه دین را آموزش میدهیم؟!
🔻به مناسبت تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
#تصویری
@Panahian_ir
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_پنـجـم ✍به فاصله ای کوتاه، زنگ خانه به صدا درآم
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_شـشـم
✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآورد و توان را دریغ میکرد؛ اما من باید با یان حرف میزدم. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت، همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود. هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش. حسِتهی بودن، بد طعم ترین حسِ دنیاست. باید به کجا پناه میبردم! من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از مرگ، از ترس، از درد، از حسام داعش صفتی که برایم نقشه داشت. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.
با یان تماس گرفتم صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم را پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود.
پرسیدم: دوست ایرانی ات کیست؟ و او بحث را عوض کرد.
پرسیدم: چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد.
پرسیدم: چه نقشه ای برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.
گوشی را قطع کردم باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟!
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالی ام، شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند؛ صدایی از حنجره یِ حسام، حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش، کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم. او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد آنقدر بدتر که حس سبکی کردم حسی از جنس نبودن حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد.
مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد. پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم: سارا خانووم مقاومت کن به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد!!
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند آرام و آهنگین. اینبار کلماتش چنگ نشد، سنگ نشد، اینبار خنک شدم درست مثل کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما.
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش.
به هوش آمدم! رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود و صدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود؛
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی!
به هوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ای از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم همان دکتر و قاریِلحظه های دردم: آقای دکتر شرایطش چطوره؟
موج صدایش صاف و سالخورده بود: الحمدالله خوبه حداقل بهتر از قبل، اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت، داره میجنگه، عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده بازم توکلتون به خدا.
دکتر رفت و حسام ماند: سارا خانووم دانیال خیلی دوستتون داره پس بمونید!!
معنی این حرفها چه بود؟! نمیتوانستم بفهمم، دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند؛ صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد. یعنی حسام به خواستِ برادرم، محض اینکار تا به اینجا آمده؟! یان مرا به این کشورِتروریست خیز هُل داد؟! اما چرا؟!! اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟! و عثمان، همان مسلمانِ ترسوی مهربان، نقش او در این ماجراها چه بود؟! اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت!!
سرم قصدِ انفجار داشت...
⏪ #ادامہ_دارد...
@asraredarun
اسرار درون