eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
اثرات طبع دموی(گرم و تر)🌡 بر روی جسم و روح ✤درشت هیکل ✤بدنی عضلانی💪 ✤رنگ پوست گندمی یا سرخ و سفید ✤موهای پر پشت ✤نبض پر و قوی ✤پوست گرم و مرطوب و نرم👌
✤نه گرمایی نه سرمایی اما نسبتاً سرما را راحت تر تحمل می کنند🤗 ✤میل به شیرینی و ترشی اما توانایی خوردن همه نوع غذا😋 ✤هوش و حافظه بالا ✤میل و توان جنسی بالا ✤عروق روی دست‌ها برجسته👏
✤علاقه‌مند به عرفان و ادبیات ✤علاقه‌مند به موسیقی ✤استعداد شاعری ✤علاقه‌مند به طبیعت ✤اهل عشق و محبت ✤بلند پرواز و دوراندیش
✤خوش صحبت و خوش رو ✤شجاع و جسور ✤تنوع طلب و بی‌علاقه به کار تکراری ✤معمولاً بی نظم ✤چالاک و پر انرژی
البته شاید همه دموی ها کل این خصوصیات را نداشته باشند. اما اکثرش را دارند✅
با دقت مطالعه کنید و نمونه هایش را در اطرافتون بررسی کنید موفق باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودش را به آغوش مادربزرگ چسباند و چشم هایش را بست و برای لحظاتی غرق در آرامشی وصف ناشدنی شد. مدتی که خانه شان بود، فرصت نکرده بود درست و حسابی کنارش بنشیند. دست های سفید چروکیده اش را گرفت و بوسید. مادربزرگ هم سرِ امید را جلو کشید و پیشانی و صورتش را بوسید و گفت: "ان شاءالله که خوشبخت و عاقبت به خیر بشی پسرم." مادر هم مادربزرگ را درآغوش گرفت و دزدکی اشکی که به چشمش آمده بود را پاک کرد. خاله زری با خنده و اسپند به دست، جلو آمد و خوش آمد گفت. بعد از روبوسی با امید، دست مادر را گرفت و باهم به داخل رفتند. امید همان جا کنارِ مادربزرگ نشست. هوای خنکِ قبل غروب بهاری را با عطر گل ها تنفس کرد و گوش جانش را به صدای دلنشین مادربزرگ سپرد. چشمش را به منظره روبرویش دوخت؛ نسیم بهاری لابلای شاخه های درختان می پیچید و آنها را به رقص در می آورد. محو صحنه های دل انگیز و آن همه اصوات دل نواز بود که با شنیدن صدای زهرا، قلبش از جا کنده شد. با یک سینی و کاسه ای داخلش مقابل او ایستاد و سلام و خوش آمد گفت. امید دستپاچه از جا بلند شد و جواب سلامش را داد. سرش را پایین انداخت و با تعارف زهرا دوباره نشست. زهرا سینی را با ظرفِ فیروزه ای لعابی داخلش، که پر از آشِ رشته بود، جلوی امید گذاشت. آش به زیبایی با کشک و نعناء داغ تزئین شده بود و بدجور دهان آدم را آب می انداخت. بی آنکه سرش را بلند کند، تشکر کرد. کمی به جلو خم شد و آش را بو کشید و در دلش زهرا را به خاطر این خوش سلیقگی تحسین کرد. مادربزرگ از زهرا خواست که کنارش بنشیند؛ بعد به امید اشاره کرد که بخورد؛اما مگر می شد، با آن قلب ناآرام، چیزی خورد!؟ اصلا از گلویش پایین نمی رفت. همچنان، سرش پایین بود. با قاشق کشک و نعناء دا به آرامی هم می زد و در این میان، فقط تپش های قلبش را می شنید. مادر و خاله زری هم به جمعشان پیوستند و پشت سرشان، زینب با سینی چای آمد. بعد از مدت ها، دور هم نشستند و در آن هوای خوش بهاری سرگرم خوش و بش شدند. امید احوالِ احمدآقا را پرسید. خاله لبخندی زد و گفت: "خدا رو شکر خوبه. تا فرصتی پیدا کنه تماس می گیره." امید در دلش گفت: " ای بابا، امان از دستِ اینا. شوهره ول کرده اینارو رفته تو کشور غریب که چی!؟ خدا رو شکر یعنی چی؟ شکرِ چی چی؟ خدا کدومه بابا!؟ عقل ندارن اینا؟" دلش می خواست این حرف ها را بلند بزند؛ ولی شرایط، مناسب بحث و مجادله نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
ذهنش از این افکار، آشفته شد. دست هایش را که مشت شده بود باز کرد؛ باز هم خیس بود. این چه وضعی بود؟ تا کمی دچار استرس و آشفتگی می شد، سرش سنگین شده و در دستانش عرقی سرد می نشست. تا کِی این دل آشوبی و سردرگمی، همرامش بود؟ چگونه و از کجا باید آرامش را می یافت؟ کلافه و سردرگم، دست نم دارش را لابلای موهایش فرو کرد و آنها را عقب کشید. آه سردی از نهادش بلند شد. همان موقع، دست گرم و پرانرژیِ مادربرزگ، گرما بخش وجودش شد، به او نگاه کرد و پرسید چرا ساکتی؟ اینجا نیستی مادر. سرش را بلند کرد. همه نگاه ها به سمت او بود. دستش را روی دستِ مادر بزرگ گذاشت. نگاهی به چشمانِ مهربانش کرد و با لبخند جواب داد: "همین جام کنارِ شما." چشمش به نگاهِ مضطرب زهرا افتاد. مانندِ طبیبی که نگران حالِ بیمارش باشد، به امید می نگریست. با دیدنِ نگرانی زهرا، ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست. از خود پرسید، یعنی او برایم نگران است!؟ آیا این نگرانی به معنیِ خاطر خواهی نیست!؟ زهرا که متوجه حالت نگاه امید شد، سر به زیر انداخت و گونه هایش، مانند انارِ نوبرانه سرخ شد. امید سرش را به سمت باغچه چرخاند و یواشکی لبخند کش داری زد. همین نگاه و شرم و حیا،کافی بود که او را از آن همه آشفتگی نجات دهد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ علی علیه‌السلام فرمودند: در راه خدا با دستهاى خود جهاد كنيد، اگر نتوانستيد با زبانهاى خود و اگر باز هم نتوانستيد با قلب خود جهاد كنيد.✨ @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
‌‌💪 امیدوارترین آدم‌ها هم گاهی ناامید می‌شن. پر انرژی‌ترین آدم‌ها هم گاهی دلسرد می‌شن. و قوی‌ترین آدم‌ها هم گاهی در اوج ضعف و در نهایت ناتوانی به سر می‌برن. ولی این طبیعیه؛ و نمیشه همیشه تخت گاز حرکت کرد! پس عزیزم در روزایی که در اوج منفی‌ها غرق هستی،به خاطر بیار که این روزها هم میگذرن🍀 این هم می‌گذرد🌺 مدام تکرار کن خدایا شکر که می گذرد👏 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
به نام خدای رحمان و رحیم🌺 سلام علیکم و رحمت الله خدا را شاکرم که لطف و عنایتش شامل حالمان شده و زیارت عتبات عالیات را روزی‌مان کرده. ان شاءالله نائب الزیاره شما خوبان خواهم بود. لطفا اگر حقی برگردنم دارید، منت گذاشته و حلال بفرمایید. دعاگوی‌تان خواهم بود💐 اللهی که به زودی روزی همه شما خوبان شود💐 فرجام‌پور اللهم عجل لولیک الفرج اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌺
عزیزان سعی می کنم در سفر هم برنامه های کانال را داشته باشم اما اگر بی نظمی پیش امد به بزرگواری خودتان ببخشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا را هزاران بار شکر😊🌹 الهی خدا بهتون رقیه خاتون زیبا روزی کنه🌹🌹🌹
🎁 سفارشات لازم وکلی برای همه ✅ 1⃣نماز اول وقت 2⃣بیداری بین الطلوعین 3⃣خواندن ذکر یونسیه در سجده شکر بعد از نماز(لا اله الا اَنتَ سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین ) حد اقل چهل مرتبه سجده طولانی برای تعادل مزاج لازمه 4⃣ذکر صلوات 🌹 ذکر لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم 🌹ذکر استغفار بسیار بگید 5⃣خواندن سوره واقعه هرشب 6⃣خواندن زیارت عاشورا هر روز 7⃣همراه داشتن حرز امام جواد و قرآن ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✴️اصول کلی تغذیه ✴️ 💥سرخ کردنی، فست فود، چیپس و پفک، سوسیس و کالباس، نوشابه، سُس، شکلات، ممنوع❌ 💥صبحانه، لبنیات ممنوع❌ فقط نان و عسل یا غذا، 💥روزانه، ۲۱ دانه کشمش یا مویز. 💥یک ساعت قبل از غذا، ما بین غدا وتا یک ساعت بعد از غذا، خوردنِ آب، مایعات، لبنیات، میوه، ممنوع❌ 💥استفاده از روغن های طبیعی. 💥استفاده از نمک دریا. 💥خوردن کمی نمک دریا، قبل و بعد از غذا 💥پیاده روی روزانه، در فضایی سبز و در زیر نور آفتاب، حد اقل نیم ساعت. 💥دود کردن اسفند، هنگام غروب، یک روز در میان. 💥مصرف غذاهای آبکی را بیشتر کنید، 💥خوردن میوه ها به صورت فالوده. 💥خوابیدن ۶ ساعت قبل از اذان صبح، و بیداری بین الطلوعین. ✴️فالوده سیب: دوعدد سیب را رنده کنید، ئک لیوان آب جوشیده ولرم، یک قاشق مربا خوری عسل، یک قاشق غذا خوری گلاب. (فرجام پور) ✅ان شاءالله خدای مهربون نگهدار خودتون و خانواده هاتون باشه 👌 در پناه خدا التماس دعا🌹 حتما قبل و بعد از این ذکر صلوات بفرستید و به تعدادی که می‌توانید روزانه بخوانید 💠 اللَّهُمَّ أَغْنِنِي بِحَلَالِكَ عَنْ حَرَامِكَ، وَ بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَ‏ 🤲 خدایا! مرا به‌ وسیلۀ حلالت از حرامت بی‌ نیاز کن، و با فضل خودت، از هرچه غیر خودت بی‌ نیاز گردان زندگیتان پر رزق و روزی باد🌺 التماس دعا @asraredarun اسرار درون
عزیزان اگر همین نکات را هم رعایت کنید کلی حالتون خوب خواهد شد👆👆👆
استغفار امیرالمومنین(ع).pdf
345.7K
📖 متن دعای استغفار امیرالمومنین علی علیه السلام 🔅این دعای استغفار فوق العاده عالی هست. حتماً وقت بگذارید و قرائت بفرمایید برای گشایش کارها و برکت در روزی هر شب کل دعا را قرائت کنید اثر فوق العاده دارد✅ @asraredarun ═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
و خواندن این استغفارات👆👆 بسیار بسیار نافع است✅✅
بماند که هر طبع و مزاجی هم نیاز به برنامه غذایی خاص خود دارد✅
با ما همراه باشید در ادامه مطالب مهم و نابی را در اینباره خدمتتون خواهیم‌ گفت✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر و خاله زری،حسابی سرگرمِ صحبت بودند و گاهی هم از مادربزرگ، چیزی می پرسیدند و او مهربانانه و صبور به حرف هایشان گوش می داد و با لبخند، برخی اتفاق های گذشته را بازگو می کرد. زینب هم محوِ صحبت بزرگ ترها بود گه گاه چیزی به زهرا می گفت و او با خنده جواب می داد. زهرا همچنان سر به زیر، با انگشتانش روی گل های فرش، طرح می کشید. امید هم ظاهرا با تلفنش همراهش کار می کرد؛ اما همه حواسش متوجه زهرا بود. بعد از ساعتی، بالاخره مادر لباس پوشید، کیفش را برداشت و در حالی که به امید اشاره می کرد، آماده رفتن شد. خاله زری به زهرا اشاره کرد که ظرفِ آش را بیاورد. تعدادی ظرف هم آماده کرده بودند تا آنها سرِ راهشان به چند نفر از اقوام برسانند. امید کتش را پوشید، خم شد و گونه استخوانی مادربزرگ را بوسید و از او خداحافظی کرد. آنها را تا جلوی در همراهی کردند. مادر به کمک خاله زری ظرف ها را داخل ماشین گذاشت و سوار شد. امید با خاله دست داد و به گرمی دستش را فشرد. زهرا همان طور سر به زیر جلو آمد و ظرف آش نسبتا بزرگی را به سمتش گرفت و گفت: "بفرمایید این برای خودتونه" نگاه امید روی دستان لرزانِ زهرا، خیره ماند. آرام دستش را جلو برد و ظرف را گرفت و به چشمانِ زهرا که از شرم فرو افتاده بود، نگریست. طاقتِ دیدنِ گونه های انارگونِ زهرا را نداشت. زود فاصله گرفت و به سمتِ اتومبیل رفت. ظرف را عقب گذاشت و پشت فرمان نشست. از جلوی در تا خیابان به آرامی رانندگی می کرد و یک لحظه چشم از تصویر زهرا در قاب آینه ماشین بر نمی داشت. با جیغ مادر، حواسش را جمع کرد؛ نزدیک بود به اتومبیل پاک شده ای برخورد کند. تمام طول مسیر تا خانه، ذهنِ امید درگیر دختر محجوب و خوش رویی بود. در خیالش، او را همچون فرشته ای مهربان و جذاب تصور می کرد و از خودش می پرسید یعنی کی مال من می شود!؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
روی کاناپه راحتی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و بی هدف، شبکه ها را عوض می کرد. مادر با ظرف میوه کنارش نشست. خوب می دانست در دلِ دردانه اش چه می گذرد. نگاهی به چهره کلافه اش انداخت و در حالی که میوه ها را پوست می گرفت پرسید: "کارهای پروژه چطور پیش می ره؟" امید کمی خودش را صاف و صوف کرد و سری تکان داد و گفت: " خوبه" معلوم بود که حوصله صحبت کردن هم ندارد. هر مادری حال فرزندش را بهتر می فهمد.اما چطور می توانست امیدوارش کند!؟ مدتی به سکوت گذشت و هردو غرق دریای پر تلاطم افکارشان بودند. کاش طوفان می خوابید و کشتی ای می رسید و تا ساحلِ آرامش، آنها را می رساند. اما آن کشتی نجات کجا بود؟ کجا بود آن ناخدای مهربان و فداکار؟ سکوت سردشان ناگهان با صدای کوبیده شدن در به چهارچوبش، در هم شکست و به جای کشتی نجات، طوفانِ بلا بر سرشان نازل شد. هر دو از جا پریدند. امید سلامی داد و به سمتِ راه پله رفت. بهترین کار پناه بردنِ به اتاقش بود. تنهایی و غصه خوردن، بهتر از ماندن و تحمل کردن اخلاق پدر بود. اغلب خانه نبود؛ وقتی هم بود مثل مار زنگی دنبال نیش زدن راه می افتاد و بی هیچ دلیلی بنای بد اخلاقی و داد و فریاد می گذاشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490