۳۴۷)
#تینا
#قسمت_۳۴۷
بعد از اینکه کمکم کرد تا نمازم را بخوانم، کنارم نشست. به روبرو خیره شد:
-راستش تینا یه تصمیمی گرفتم. یعنی این چند روز با چشم خودم دیدم که چقدر داری اذیت می شی. دلم نمی خواد این وضعیت ادامه پیدا کنه.
سرم را زیر انداختم و با ناخن های دستم بازی کردم.
نگاهش روی دستم سر خورد. دستش را جلو آورد و روی دستانم گذاشت:
-خواهش می کنم این کار رو نکن.
سر بلند کردم و به چشمانش که خیره روی صورتم بود نگاه کردم. بغض راه گلویم را بست. از حرفی که می خواست بزند و از گفتنش مردد بود، لرزه به تنم افتاد. هر چه به سرم می آمد حقم بود.
ولی برایم از دست دادنش خیلی سخت بود.
بغضم را که دید، نوچی گفت و از جا بلند شد:
-می دونم سخته، شاید آمادگیش را نداشته باشی.
ولی باور کن...
حرفش را نیمه رها کرد و از در بیرون رفت.
رسما احساس بدبختی کردم. مطمئن شدم که از من ناامید شده و علاقه ای به ادامه زندگی با من ندارد. ولی کاش اجازه می داد توضیح دهم، که هر چه بین من و پرهام بوده تمام شده و بودن او در زندگی ام نه سر علاقه بلکه از سر ناچاری بوده و الان او ذره ای در زندگی ام جای ندارد.
کاش اجازه می داد تا خودم مو به مو همه چیز را برایش تعریف کنم. ولی نمی دانم پرهام به او چه گفته بود که از وقتی برگشت، آشفتگی و کلافگی را در چهره و حرکاتش می دیدم. هر چند سعی به مخفی کردن داشت. آهی کشیدم و خودم را مستحق هر تنبیهی دانستم. باید بپذیرم که هیچ وقت رنگ خوشبختی را نخواهم دید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۸)
#تینا
#قسمت_۳۴۸
نگاهم را به شاخه های درختان حیاط دوختم که نسیم خنکی لا به لای شان طنازی می کرد. برگ ها را به رقص آورده و برای گل ها موسیقی می نواخت.
"باید خودم را به تنهایی عادت دهم. اگر سعید برود، دیگر به هیچ خواستگاری اجازه ورود به خانه را نمی دهم. باید برای آینده برنامه بریزم. نمی خواهم مثل قبل، از تنهایی و بی کسی رنج ببرم. تا خدا هست، تنها نیستم. باید به رشد و معنویتم بپردازم. حتی بدون سعید."
بغض به گلویم چنگ انداخت. مگر می شد؟ مگر کار راحتی بود؟ سر به آسمان بلند کردم:
" خدایا دوستت دارم. می دونم داری امتحانم می کنی. ولی من ضعیفم، تحمل این امتحان سخت رو ندارم. می دونم دوستم داری و هر چی بهم بدی، حتما برام لازم بوده که دادی. ولی خدا جون، خودت سعید رو بهم دادی، خودت دلم رو با حضورش خوش کردی، حالا می خوای ازم بگیریش. می دونم امتحانه. ولی سخته. به خدا برای من سخته. کمکم کن. نمی خوام رو حرفت حرف بزنم. ولی من توان از دست دادنش رو ندارم. بعدش چی؟ چه کار کنم؟ خدایا خودت به دادم برس. نمی شه این جوری امتحانم نکنی؟ نمی شه یه امتحان راحت تر بگیری؟
حالا که امتحانم می کنی پس خودت کمکم کن. یه تقلب برسون. به خدا ضعیفم. نمی تونم. به دادم برس."
یک دفعه توی ذهنم جرقه زد" استغفار، موجب استجابت دعاست. با استغفار بلا ها رو برگردونید."
لب باز کردم"الهی العفو. استغفرالله ربی و اتوب الیه."
خواستم سجده کنم که به خاطر زخم پایم نتوانستم. صدای ناله ام بلند شد.
"خدایا غلط کردم. خدایا ببخش. تو مهربونی، خودت فرمودی(ان الله یغفر الذنوب جمیعا)
منم به بخشش و بزرگواریت امید دارم.
خدایا ببخش."
با خدایم خلوت کردم و نالیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. دیگر از همه ناامید بودم و فقط امیدم به خدا بود. نه برای اینکه سعید برگردد، فقط برای اینکه خدا من را ببخشد. حتما گناهی کردم که مستحقِ این بلا بودم. باید با استغفار خودم را پاک می کردم. گفتم و گفتم تا اینکه احساس خنکی در دلم کردم. حالم خوب شد. دلم ارام گرفت. نفس عمیقی کشیدم.
(الا بذکرالله تطمئن القلوب)
"خدایا ممنونتم که من رو به یاد خودت انداختی، تا دلم آرام بگیره. راضی ام به رضای خودت"
با صدای باز شدن در به سمتش برگشتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۹)
#تینا
#قسمت_۳۴۹
با دیدن سینا، مطمین شدم که سعید دیگر بر نمی گردد. حتی خداحافطی هم نکرد. نمی دانم بعد از صحبت کردن با پرهام درباره من چه فکر کرد که فرصت توضیح دادن هم به من نداد. آهی کشیدم و به او حق دادم. به سمت پنجره برگشتم تا سینا اشک هایم را نبیند. با دستم صورتم را پاک کردم و بغضم را قورت دادم.
با نشستن دستش روی شانه ام از جا پریدم:
-چه کار داری می کنی؟
-هیچی.
-پس این اشک ها چیه؟
کنارم نشست:
-آهان، به خاطر درد پاته. خیلی درد داری؟
-آره، خیلی.
آهی کشیدم. لب هایش را کش داد و قیافه مسخره ای به خود گرفت:
-وای! حالا که اینقدر درد داری، پس نمی تونی عروس بشی. باید داماد حالا حالا صبر کنه.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم:
-سینا! الان وقت مسخره بازیه؟
-مسخره بازی چیه؟ بیا ببین اون بیرون چه خبره؟
-مثلا چه خبره؟
-یعنی تو نمی دونی؟ پس منم بهت نمی گم.
-سینا! خودت رو لوس نکن. بگو ببینم چی شده؟
-عمرا.
-سینا!
-خب اصلا خودت بیا ببین چه خبره.
من رو فرستادند کمکت کنم.
-نمیام. می دونم که همه چیز تموم شده. بیام چه کار؟
-پاشو آبجی، خودم کمکت می کنم. مال بد بیخ ریش صاحابش. آخرش هم بیخ ریش خودمونی.
دندان هایم را روی هم فشردم و بالش را توی سرش زدم. با صدای بلند خندید. عصاهایم را آورد و کمکم کرد بلند شوم.
بالاخره باید با حقیقت روبرو می شدم. پس مقاومت نکردم و راه افتادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۰)
#تینا
#قسمت_۳۵۰
با کمک سینا و عصا به دست، از در اتاق بیرون رفتم. همه نگاه ها به سمتم چرخید. غیر از نگاه سعید که به زمین دوخته شده بود. آهی کشیدم و آهسته به سمتشان راه افتادم. مادر بزرگ که تازه مرا دید، خندید:
-به به عروسمون هم اومد.
بعد شروع به کیل کشیدن کرد. بی اختیار نگاهم به سمت سعید چرخید. ساکت و سر به زیر کنار پدر نشسته بود. "یعنی هنوز از تصمیمش برای جدایی چیزی نگفته؟"
ساحل بلند شد و کمک کرد تا کنارش بنشینم.
صدای زنگ در که آمد سینا مثل فنر پرید:
-آخ جون امیر آقا هم اومد.
"همین را کم داشتم که جلوی امیر آقا آبرویم برود."
ساحل قبل از این که به استقبال همسرش برود، سرش را نزدیک آورد:
-ریحانه عذر خواهی کرد که بدون خداحافظی رفته. نامزدش اومد دنبالش، خواب بودی.
سرم را تکان دادم. اصلا یادم رفته بود او هم اینجا بوده. امیر آقا که وارد شد، جز من، همه بلند شدند و سلام و احوالپرسی کردند. حالم را پرسید و کنار سعید نشست. در چشمان پدرم برقِ شوقی بود که با آمدن امیر آقا بیشتر شد. رویا خانم چای آورد و کنار دامادش نشست. او را چون پسر نداشته اش دوست می داشت.
نگاهی به مادرم انداختم و دلم برایش سوخت که باید تا آخر عمر حسرت داشتن داماد به دلش بماند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۱)
#تینا
#قسمت_۳۵۱
رویا خانم تعارف کرد و همه مشغول نوشیدنِ چای شدند. پدر فنجان خالی را روی میز گذاشت.
لبخندی به رویم زد. با زحمت، لب هایم را کمی روی صورتم کش دادم. دلم آشوب بود و منتظر بودم که زودتر صحبت ها را بگویند و همه چیز تمام شود. تا به غار تنهایی ام پناه ببرم. آهی کشیدم که ساحل دستش را روی پای سالمم گذاشت. سرش را نزدیک آورد:
-نبینم عروس خانم غمگین باشه.
و او چه می دانست که در دلم چه خبر است.
امیر آقا به سوالات سینا درباره رستوران تازه تاسیسش پاسخ می داد. سینا با دوق ادامه می داد و در آخر از او خواست تا بعد از امتحانات، اجازه دهد او هم در رستوران مشغول شود. امیر آقا با خوشحالی پذیرفت. همه ساکت بودند و گفتگو آن ها را گوش می دادند. سینا با خوشحالی گفت:
-آخ جون، شغل منم مشخص شد.
همه خندیدند. سعید رو به پدر کرد و گفت:
-پدر جان با اجازه شما؟
پدر با متانت و خوشرویی رو به او کرد:
-اختیار داری، بفرما.
سعید رو به مادر و مادر بزرگ کرد:
-با اجازه شما، چند کلمه درباره خودم و تینا صحبت کنم؟
مادر بزرگ با لبخند گفت:
-بفرما پسرم.
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به کندن ناخن هایم. ناخداگاه دندان هایم روی هم فشرده شد. تپش قلبم بالا رفت. نمی شنیدم و دلم نمی خواست بشنوم که او چه می گوید. آرزویم این بود که از آن مجلس فرار کنم، اما نمی شد. زیر چشمی به او نگاه کردم که گویی برای گفتن حرفش کمی تردید داشت. کمی مکث کرد و کلافه دستش را لای موهایش فرو کرد. از فکر اینکه به زودی او را از دست می دهم و تا آخر عمر دیگر او را نخواهم دید، قلبم به درد آمد. همیشه باید چیزهایی را که دوست دارم از دست بدهم. چرا؟
صدای خانم محمدی در گوشم پیچید" دنیا پر از رنجه. باید تلاش کنیم رنجی پیش نیاد. ولی وقتی پیش اومد، باید سعی کنیم رفعش کنیم. اگر نشد باید بپذیریمش. تا راحت تر باهاش کنار بیایم."
خب دیگه از دست من کاری نمیاد. پس بی خیال. باید.بپذیرم. گفتنش راحت بود، ولی....
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۲)
#تینا
#قسمت_۳۵۲
غرق در افکار خودم بودم که ساحل آرنجش را آرام به پهلویم فشرد:
-کجایی؟ پدر با شماست.
سرم را تکان دادم و نگاهش کردم. به پدر اشاره کرد. پدر با لبخند نگاهم کرد:
-تینا جان، نظر شما چیه؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم:
-نظر من؟!
-بله دیگه، درباره تصمیمِ آقا سعید، شما هم موافقی؟
با ناراحتی سرم را زیر انداختم:
-نمی دونم، هر چی که آقا سعید بگن. من حرفی ندارم.
مادربزرگ خندید:
-پس مبارکه. ان شاءالله پای هم پیر بشید.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم. نگاهش به سوی پدر چرخید. آهسته با سعید صحبت می کرد.
رویا خانم کف زد و گفت:
-مبارکه من برم شیرینی بیارم.
ساحل گونه ام را بوسید:
-خوشبخت بشی خواهر کوچولو.
مات و مبهوت نگاهشان می کردم. سینا بلند شد و بالا و پایین پرید:
-آخ جون عروسی. مبارکه. مبارک.
مادر نگران نگاهم می کرد. سرم را به ساحل نزدیک کردم:
-چی شده؟ مبارک یعنی چی؟ چی مبارک باشه؟
-وای تینا، باورم نمی شه، یعنی نشنیدی آقا سعید چی گفت؟
-راستش نه.
-یعنی نمی دونی چی گفت و می گی موافقی؟
سرم را زیر انداختم. حرفی نداشتم که بگویم.
خندید:
-بابا! قرار شد به همین زودی برید زیر یک سقف.
-یعنی چی؟ به این زودی؟
به پایم اشاره کردم.
-پس این چی؟
ساحل خندید:
-دیگه قبول کردی، دبه در نیار.
باورم نمی شد. به سعید نگاه کردم که هنوز با پدر صحبت می کرد. سنگینی نگاهم را که حس کرد، لبخند به لب نگاهم کرد. هنوز در شوک بودم. باید دوباره از خودش می شنیدم تا دلم قرار بگیرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۳)
#تینا
#قسمت_۳۵۳
نگاه متعجبم را که دید، چهره اش درهم شد. از پدر اجازه گرفت و بلند شد. پدر از سینا خواست تقویم بیاورد. همه پدر را دوره کردند و مشغول نظر دادن برای تعیین روز عقدمان شدند.
سعید به سمتم آمد که ساحل سریع بلند شد و جایش را به او داد. بعد از کلی تعارف، ساحل کنار همسرش نشست و سعید کنارم جای گرفت. سر و صداها بالا رفت و هر کس روزی را پیشنهاد می داد.
به دور از چشم دیگران دستش را روی دستم گذاشت سرش را نزدیک آورد:
-چی شده؟ چرا ناراحتی؟ نکنه ناراضیی؟
جا خوردم:
-نه! یعنی باورم نمی شه. چطور به همین زودی؟
خندید:
-بگو، پس شوکه شدی. نگران نباش، همه چیز رو ردیف می کنم.
به پایم اشاره کردم:
-آخه، با این اوضاع؟
-فکر اونجاش رو هم کردم. تا ما کارها رو ردیف کنیم پات هم خوب شده. نهایت تا دو سه هفته دیگه.
-دو سه هفته دیگه، خیلی زوده.
کمی مکث کرد:
-تینا جان، من نمی تونم، یعنی دلم طاقت نمیاره که ازت دور باشم. با این اتفاقی که برات افتاد...
دوباره مکث کرد و دستش را لابه لای موهایش فرو کرد:
-و با این پسره که من دیدم، صلاح اینه که زودتر ازدواج کنیم. کنارم که باشی خیالم راحت تره.
-آخه.
-چیزی هست که نگرانت کرده؟
-نه نه، ولی ...
با لبخند نگاهش کردم:
-فکر نمی کردم به این زودی؟
-از حالا فکر کن.
خندید و ناخداگاه لبخند روی لبم نشست.
دلم برای این همه مردانگی و گذشتش ضعف رفت. من چه فکر می کردم و او در چه فکری بود.
مطمین شدم که او بهترین تکیه گاه برایم خواهد بود. با لبخند پرسید:
-خب حالا چی می گی؟
با اطمینان، خیال راحت و دلی آرام گرفته، گفتم:
-بله. راضیه راضی ام.
خندید:
-ممنونتم.
سرش را نزدیک تر آورد:
-خیلی دوستت دارم.
قند توی دلم آب شد. سینا با صدای بلند گفت:
-آبجی تینا، تایید شد دیگه. نیمه شعبان. سه هفته دیگه.
همه کف زدند و خندیدند. رویا خانم شیرینی تعارف کرد. سعید شیرینی اش را برداشت. نگاهم کرد و خندید و شیرینی اش را در دهانم گذاشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۴)
#تینا
#قسمت_۳۵۴
طعمِ آن شیرینی زیر زبانم از هر طعمی خوش تر آمد.
از اینکه می دیدم مرد و مردانه پای همه چیز ایستاد و سپر بلای من شد و بدون اینکه از سخنان پرهام چیزی بگوید، روی عشقش پایبند تر و بر ازدواج مصمم تر شد، خدا را بابت همه چیز شکر کردم.
از فردای آن روز، شور و شوقی وصف ناپذیر، برای تدارک مراسم جشن عقد در خانه برپا شد. مادر سفره عقد را آماده می کرد و نگران بود نتواند به موقع تمامش کند. هر چند محبوبه خانم به کمکش آمده بود. از خانم محمدی قول گرفتم که تا عقد ما بماند. قبل از آن هم آموزش های لازم همسرداری را به من بیاموزد. هر روز با هم در ارتباط بودیم. برایم صوت و کلیپ و پی دی اف کتاب های لازم را می فرستاد. از کلاس های دانشگاه به خاطر زخم پایم، مرخصی گرفتم. ریحانه قول داد، برای امتحانات کمکم کند. با خیال راحت مشغول مطالعه کتاب هایی شدم که خانم محمدی می فرستاد. خودش هم هر روز تماس می گرفت و نکات لازم را یادآوری می کرد.
رویا خانم و پدر هم در تدارک خرید جهیزیه بودند.
و اما سعید که بیشتر وقتش را کنارم بود و سعی می کرد برایم پرستار خوبی باشد. جلسات پزشکم را با هم می رفتیم. با همان وضع، آزمایش های لازم برای ازدواج را دادیم.
هر چه به روز جشن نزدیک تر می شدیم، استرسم بیشتر می شد. نه به خاطر تردید داشتن از انتخاب کردن سعید. فقط به خاطر اینکه نگران بودم نتوانم همسر خوبی برایش باشم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۵)
#تینا
#قسمت_۳۵۵
روزها به سرعت، پشت سر هم گذشت. زخم پایم روز به روز بهتر می شد. چند روز به جشن مانده بود که جرات کردم عصاها را زمین بگذارم. توی اتاق آرام آرام قدم می زدم که سعید در زد و وارد شد. با دیدنم در حال راه رفتن بدون عصا، با شادی خندید و کنارم ایستاد و دست زد:
-آفرین تینا جان، آفرین.
لبخند زدم در را باز کرد:
-بریم بیرون، همه ببینند.
سری تکان دادم و به سمت در رفتم. کنار ایستاد تا رد شوم. مادر در حال چسباندن آخرین گل ها به ظرف های سفره عقد بود. با دیدنم ذوق زده دست زد:
-وای خدا رو شکر.
آرام به سمت مبل رفتم و نشستم. سعید به سمت آشپزخانه رفت تا برایم شربت بیاورم. از جا بلند شدم و دنبالش رفتم.
-شما بشین دیگه خودم می تونم.
به سمتم برگشت و خندید:
-چشم عزیزم. چی از این بهتر؟!
چند لیوان در سینی گذاشتم و از یخچال، پارچ شربت را برداشتم و لیوان ها را پر کردم.
کمی پایم لنگ می زد ولی با ذوق و شوق برای عزیزترین کسانم که این مدت پرستاری ام می کردند، شربت خنک آوردم. مادر برداشت و تشکر کرد و لبخندی هدیه نگاهم کرد.
سعید بلند شد و سینی را گرفت و به کنارش اشاره کرد:
-بشین، دستت درد نکنه.
کنارش نشستم، لیوان را به دستم داد. صدای باز شدن در حیاط و وارد شدن اتومبیل پدر به حیاط، لبخند را به لبم آورد.
آخرین ملزومات جهیزیه را هم خریده بودند و با رویا خانم به داخل آوردند. بلند شدم و به استقبالشان رفتم. پدر با دیدنم، برق شوق در نگاهش نشست. وسایل را زمین گذاشت و مرا به آغوش کشید و گونه هایم را بوسید.
سرم را به سینه اش چسباندم و ناخداگاه اشکم سرازیر شد. فکر رفتن از این خانه و دوری از خانواده ام، دلم را آزرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۶)
#تینا
#قسمت_۳۵۶
جهیزیه کارتن بندی و آماده شد. پدر و مادر سعید و تنها خواهرش، به همراه همسر و پسرهای دوقلویش که هشت سال داشتند، به منزلمان آمدند و بعد از پذیرایی و کمی صحبت کردن، جهیزیه را تحویل گرفتند. جهیزیه ای که هنوز خودم به طور کامل ندیده بودم. برخی وسایل را سعید خریده بود و از قبل در خانه چیده بود. بقیه را هم که پدر با مادر و رویا خانم، خریده بودند. زخم پایم سبب شد که نتوانم همراهیشان کنم.
همگی به خانه کوچک و نقلیِ من و سعید رفتیم.
برای اولین بار، پا در منزلی گذاشتم که قرار بود به زودی خانه ام باشد. با کنجکاوی همه جا را نگاه کردم. رویا خانم از قبل آن جا را تمیز و مرتب کرده بود و پرده های خوشرنگی را که دوخته بود، با کمک پدر نصب کرده بودند.
رنگ شادِ یاسی پرده ها، دلم را برد. بی اختیار دست زدم:
-وای چقدر قشنگه! دستتون درد نکنه.
رویا خانم با لبخند، مبارک باشه ای گفت و همگی مشغول آوردن و چیدن وسایل شدند. آپارتمان کوچک بود و تنها یک اتاق خواب داشت، ولی سعید، تصمیم داشت، در اولین فرصت خانه ویلایی کوچکی بگیرد. اما تصمیم عجولانه اش برای زودتر ازدواج کردن، این فرصت را از او گرفت. چیدن وسایل زیاد طول نکشید. همه دست به دست دادند و زود تمام شد. این میان فقط من بودم که اجازه کار کردن نداشتم. نظاره گر بودم و گاهی نظرم را می پرسیدند.
چیدن وسایل که تمام شد، به تعارف مادر سعید، همه برای شام به منزل ایشان رفتند. سعید کنار گوشم گفت:
-صبر کن ما بعدا می ریم.
چشمی گفتم و کنارش ایستادم. همه که رفتند، همه جا را خوب نگاه کردیم. وسایل چنان دقیق و با سلیقه چیده شده بود که جای هیچ جا به جایی نداشت.
تنها اتاق خوابمان با سلیقه خاصی چیده شده بود. یک کمد دیواری کنار در بود. که با نطم خاصی لباس هایمان را چیده بودند. تخت خواب کنار پنجره قرار داست. میز کار و کامپیوتر کنار کتابخانه خودنمایی می کرد.
اتاق را دید می زدم، که دستم را گرفت و اشاره کرد، بنشینم. می دانستم مطلب مهمی را می خواهد بگوید، اما تردید داشت. مرتب از مسایل دیگر صحبت می کرد. وقتی به ساعت مچی ام نگاه کردم. دستش را لای موهایش فرو برد و بعد از کمی مکث، حرفی زد که سرخوشی ام تبدیل به نگرانی شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۷)
#تینا
#قسمت_۳۵۷
دلم از حرفش آشوب شد. نگاهم در چشمانش ثابت ماند:
-سعید جان، یعنی چی؟
سرش را زیر انداخت و دستش را روی صورتش کشید:
-هیچی؟ اصلا نمی خواد جواب بدی.
-آخه یه حرفی زدی، نگرانم کردی.
به سمتم برگشت و لبخند زورکی زد:
-ببخش تینا جان منظوری نداشتم.
فقط می خواستم دلم آروم بگیره. آخه اون پسره یه حرف هایی زد، نگرانم کرد.
با یادآوری پرهام سرم را زیر انداختم. این کابوس لعنتی تمامی نداشت. تا کی باید تاوان اشتباهم را بپردازم؟ دلم آشوب شد. دندان هایم بی اختیار به هم سایید و دوباره ناخن هایم را در هم فرو بردم. دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. شاید از این اوضاع نجات پیدا کنم.
آشفتگی ام را که دید، دستش را روی دستانم گذاشت:
-نکن تینا، این چه کاریه؟ ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم.
وقتی سکوتم را دید، در صورتم خم شد:
-خواهش می کنم بخند. خودت می دونی که نمی تونم ناراحتیت رو ببینم.
نمی خواستم اذیت کنم، ولی نمی توانستم، ناراحتی ام را نشان ندهم.
همانطور سر به زیر بودم که از جا بلند شد و روی زمین، جلویم نشست. هر دو دستم را در دستانش گرفت:
-تینا جان، بهم حق بده. بحث یک عمر زندگیه. خودت هم می دونی آرامش و خوشی تو برام از هر چیزی مهم تره. من با چشم باز تو رو انتخاب کردم. برای یک عمر زندگی خوب.
فقط خواستم دلم بعد از حرف های اون پسره آروم بگیره. اگر یک ذره، حتی یک ذره، توی عشقت با من تردید داری، همین الان بگی. ولی مثل اینکه اشتباه کردم.
خم شد توی صورتم:
- با این قهرت فهمیدم که خیلی دوستم داری.
درسته؟
خنده اش باعث شد، لبخند روی لبم بنشیند.
خنده اش بلند تر شد:
-خیالم راحت شد. تو بهترینی تینا جان.
نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستم را کشید:
-خب بهتره زودتر بریم، الان همه منتظر مایند.
چشمی گفتم و بلند شدم.
موقع بیرون رفتم دوباره ایستاد و نگاهم کرد:
-بهت قول می دم تا آخر عمرم، هیچ وقت حرفی نزنم که ناراحت بشی. تو هم قول بده همیشه خوشحال باشی.
چشمانم را محکم باز و بسته کردم. در دلم آرزو کردم که هیچ وقت دیگر نام و یادی از پرهام در زندگی ام نباشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۸)
#تینا
#قسمت_۳۵۸
چند روزِ باقی مانده به سرعت گذشت. چند روزی که همراه شد با تلاش و زحمات خانواده ام. و البته زحمات سعید، که دیگر بودنش در کنارم را فقط و فقط معجزه خدای مهربان می دانستم. هر شب در خلوتم با خدای خوبم، به خاطر حضورش در زندگیم، شکر می کردم. من (تینا) که روزی (دخترک تنهایی) بودم، هرگز فکر نمی کردم که روی خوشبختی و آرامش را ببینم. چون از محبت و رحمت خدایم غافل بودم. ولی فهمیدم هر چقدر هم گناهکار باشیم و عصیان کنیم، در مقام توبه که قرار بگیریم و پشیمان باشیم، خدای مهربان می بخشد. خودش فرموده(ان الله یغفر الذنوب جمیعا)
به قول خانم محمدی"فقط کافیه، یک قدم به سمتش برگردی، خودش راه رو برات باز می کنه، چراغ هدایت را سر راهت می گذاره. از بس مهربونه"
کاش بتوانم شاکر این همه نعمت باشم.
قرآن را باز می کنم. تا نیمه شبم را با نورش منور کنم. (ان مع العسر یسرا) با دیدن این آیه، لبخند به لبم می نشیند. دیگر خودم به عینه، مفهومش را در زندگی ام دیدم. وعده خدا حق است. خدایا شکرت. (همراه هر سختی آسانی است)
فقط کافی است، هنگامی که رنجی به ما می رسد، صبور باشیم و درصدد برطرف کردنش برآییم.
تا طلوع آفتاب سر سجاده قرآن به دست نشستم و غرق در دنیای بیکرانِ مفاهیم قرآنی شدم.
از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم. هر چه دارم از کلام خداست.
به یاد آوردم اولین بار که در معنای آیه ای دقت کردم. با راهنمایی های خانم محمدی بود.
(الهه هواه...)
(کسانی که هوای نفس شون را خدای خود گرفتند).
همین مفهوم و همین آیه مرا به سمتِ تنها مسیر آرامش، هدایت کرد. آن قدر برایم جالب بود و تازگی داشت که تمام صوت های استاد پناهیان را در رابطه با این مفهوم گوش دادم. بارها و بارها.
حریص و کنجکاو شدم برای ادامه راه. همراه شدم با کانال استاد پناهیان و صوتهای روح بخشش.
هر بار بحثی در رابطه با دین شناسی و خودشناسی، و سبک زندگی سالم و دینی داشت،. که بی نهایت مورد احتیاجم بود.
آرامش امروزم را مدیون این مفاهیم هستم.
هوا که روشن شد، صدای پرنده ها از روی شاخه های گل حیاط، به گوشم رسید. کلام خدا را بوسیدم و روی میز گذاشتم. سجاده را جمع کردم.
بیداری بین الطلوعین را فقط برای تدبر در کلام خدا قرار داده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم برای هزارمین بار.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490