eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۲) با اشاره خانم محمدی، شربت را نوشیدم. بعد کلی سفارش کرد بابت اینکه چه بخورم و چه نخورم. مادر سینی چای را روی میز گذاشت و تعارف کرد. با تعجب دیدم که او از کیفش، ظرفی شبیه نمک پاش بیرون آورد و با لبخند گفت: -ببخشید، سفارش مامان مرضیه است، چای رو بدون دارچین نمی خوریم. ریحانه گفت: -چه جالب، پس منم می خوام. بعد هر دو خندیدند. خانم محمدی ظرف دارچین را در سینی گذاشت: -خوشحال می شم همگی چای رو با دارچین میل کنید. لبخند زیبایش، صداقت و مهربانی اش را نشان می داد. و من عاشق این لبخندهای بی ریایش بودم. نفس عمیقی کشیدم و چای دارچینم را با کمی عسل نوشیدم. احساس آرامش عجیبی پیدا کردم. ساعتی که آن ها کنارم بودند، هر لحظه از اخلاق خوبشان چیزی می آموختم و برای هر مسئله ای نکته ای بهداشتی و طبی یاد می گرفتم. آرزو کردم که کاش همیشه کنارم می ماندند. منی که مادرم حتی حال پختن غذای درست و حسابی را هم نداشت. چه برسد که به تغذیه ما دقت کند. بیشتر روزها بدون صبحانه به مدرسه می رفتم و از معده درد به خود می پیچیدم تا زنگ تفریح که از بوفه خوارکی تهیه کنم. تازه اگر پول تو جیبی داشتم. شاید هر هفته یا دو هفته ای پدر می آمد و به من و سینا انفاقی می کرد. وگرنه مادر که اصلا از من نمی پرسید که چیزی نیاز دارم یا نه. البته سینا به بهانه باشگاه رفتن، باید همیشه جیبش پر پول بود. ریحانه دست روی پایم گذاشت: - کجایی؟ -هان، هیچی. همین جام. -خوبه. بهتری؟ -ممنون. بهترم. -خب ما دیگه باید بریم. مواظب خودت باش. لبخند زدم. خانم محمدی هم دستم را فشرد و خداحافظی کرد. دلم می خواست بگویم، برای همیشه کنارم بمانید، ولی نمی شد. با رفتنشان دوباره غم به دلم نشست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۳) شب دوباره به اتاقم پناه بردم. در تنهایی خودم ماندم. مثل همیشه مادر با قرص های خواب آور خوابید. سینا هم به اتاقش رفت و در را بست. نفس عمیقی کشیدم، بوی نم، سینه ام را آزار داد. دوباره تمام خاطرات آن روز لعنتی و حرف های پرهام در گوشم پیچید. کلافه شدم. دیگر تنهایی را نمی خواستم. این اتاق را نمی خواستم. گویی دیوارهایش با سینه ام فشار می آورند و قلبم را له می کنند. بیرون رفتم؛ ولی همه جا سوت و کور بود. هر طرف خانه که چرخیدم، تفاوتی نداشت. به ناچار به اتاقم برگشتم. کلافه و سردرگم بودم. خوابم نمی آمد. یاد گوشی ام افتادم. سراغ کشو رفتم. چند روز بود خاموش آنجا افتاده بود. برای روشن کردنش تردید داشتم. می ترسیدم دوباره پیام های پرهام را ببینم. حتی از دیدن نامش و پروفایلش وحشت داشتم. عذابی که این مدت کشیده بودم کم نبود. چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره روشنش کردم. وارد تلگرام‌ شدم. اما دریغ از یک پیام از پرهام. با اینکه از او متتنفر شده بودم، ولی دلم شکست؛ وقتی دیدم حتی حالم را نپرسیده. خودش دید که وقت رفتنش با حال خراب روی زمین افتادم. مگر از حالم خبر نداشت که مردم و زنده شدم. حتما مهتاب به او گفته. با یاد آوری مهتاب و حرف هایش حالم بدتر شد. او مرا بیچاره کرد. حتی پرهام را از من گرفت. بی اختیار اشکم روان شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۴) وقتی سر از روی زانوانم بلند کردم، هوا روشن شده بود. اما حس بلند شدن نداشتم. دستم هنوز درد داشت. دراز کشیدم و چشمانم را بستم. نزدیک ظهر با سر و صدای مادر بیدار شدم. با کمال تعجب دیدم در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذاست. ما معمولا چیزی به اسم شام و ناهار نداشتیم. مگر گاهی که من غذایی آماده می کردم. مادر حس غذا پختن نداشت. منم که چیز زیادی بلد نبودم. هر کس هر وقت دلش می خواست به آشپزخانه می رفت و برای خوردن چیزی پیدا می کرد. ولی امروز بوی غذایی که مادر می پخت، در خانه پیچیده بود. این یعنی، حالش خوب است. کمی در جایم غلت زدم و گوشی را روشن کردم. ریحانه و خانم محمدی پیام داده بودند و حالم را پرسیده بودند. دیگر کاملا مطمئن شدم که ذره ای برای پرهام ارزش ندارم. یک سال عمرم را برایش تباه کردم. آهی کشیدم و سعی کردم جلوی قطرات اشکم را بگیرم. چطور می توانستم، بی خیال شوم و به او فکر نکنم؟ چطور می توانستم تمام خاطراتی را که داشتم از مغزم بیرون بریزم. یک سال تمام به امیدش مدرسه رفتم و برای دیدنش لحظه شماری کردم. برای خودم آینده ای ساختم با او. خوشبختی را فقط و فقط کنار او می دیدم. ناراحتی هایی که در خانه داشتم، به عشق او تحمل می کردم. به امید روزی که بیاید، دستم را بگیرد و از این خانه ببرد. چقدر ساده بودم که فریب وعده هایش را خوردم. او فقط و فقط دنبال خواسته های خودش بود و مرا به چشم یک احمق می دید تا برایش مواد جا به جا کنم. این من بودم که با حماقتم، عمرم را فنا دادم. درگیر این افکار بودم و خودم را سرزنش می کردم که با شنیدن صدای ویبره گوشی از جا پریدم. تپش قلبم زیاد شد. "نکند پرهام باشد" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۵) با دیدن پیام تبلیغاتی حالم بد شد. چه خیال واهی داشتم. پرهام اصلا به من فکر هم نمی کرد. دوباره تن خسته ام را روی تشک رها کردم. تمام خاطراتِ روزهایی که با او بودم، جلوی چشمم رژه می رفت. چند بار از مدرسه به بهانه های مختلف مرخصی گرفتم و با او در شهر چرخ زدیم. چه وعده هایی که نداد و چه دلخوش بودم، به حرف های قشنگش. باورم نمی شد که باید او را فراموش کنم. اصلا زندگی بدون او اصلا ممکن نبود. او بد نبود. همیشه حرف های قشنگ می زد. چه شد که یکباره زیر همه چیز زد؟ چه شد که یکباره از من بیزار شد؟ چه شد که گذاشت و رفت؟ مگر می توانم بدون او زنده باشم و زندگی کنم؟ چطور فراموشش کنم؟ با اینکه رفتار و گفتار آخرش، آتش به جانم زد. با اینکه از او متنفر شدم. ولی هنوز ته قلبم حسی بود که می گفت: "بدون او هرگز نمی توانی زندگی کنی" اشکانم بی اختیار روان شد. چند ساعت و تاکِی نمی دانم. فقط اشک ریختم و از زنده بودنم شاکی شدم. کاش مرده بودم. کاش هیچ وقت به هوش نمی آمدم. چند روز دیگر گذشت و در خانه ماندم. هر روز و هر شبم مثل هم تکراری و زجر آور بود. ریحانه هر روز سر می زد و کمی کنارم می ماند. از مدرسه، بچه ها، درس و مشق می گفت. سعی داشت برای لحظه ای هم که شده لبخند به لبانم بنشاند. ولی دل من آشوب تر از این حرف ها بود. او چه می دانست که من چه می کشم. اصلا او مثل من طعم عشق را چشیده بود. طعم محبت و توجه ای را که بدان محتاجی. او سخن می گفت و من در چشمان درخشانش، فقط خوشی و خوشبختی می دیدم. "هرگز نمی تواند مرا درک کند." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۶) مادر، از بودن ریحانه کنارم خوشحال بود. چند باری خانم محمدی تماس گرفت و حالم را پرسید. مادر به گرمی با او احوالپرسی کرد. با تعجب می دیدم که هنگام مکالمه با او می خندد و خوشحال است. بالاخره یک روز گفت که مایل است مادرِ خانم محمدی را ببیند. ولی برای من ماندن در خانه و فرو رفتن در لاک تنهایی، از همه چیز گواراتر بود. قرارش را با ریحانه و خانم محمدی گذاشت. به ناچار در اولین روزهای سرد زمستان با آن ها همراه شدم. بعد چند روز، وقتی از خانه بیرون رفتم، سرما را با تک تک سلول هایم حس کردم. تعجب کردم از پدر که جلوی در با اتومبیلش منتظرمان بود. این همه توجه، از او بعید به نظر می رسید. مادر کنارش نشست و من و ریحانه صندلی عقب بودیم. تعجبم زمانی بیشتر شد که با لحن مهربان، حالم را پرسید و با لبخند با مادر صحبت می کرد. به گمانم همه این ها فقط به خاطر حضور ریحانه بود. موقع پیاده شدن هم از مادر پرسید که چه ساعتی به دنبالمان بیاید. رفتارش برایم عجیب بود. وارد خانه که شدیم، خانم محمدی به گرمی از ما استقبال کرد و مادرش از او مهربان تر برخورد کرد. گویی که سال هاست ما را می شناسد. خانمی با چهره زیبا و پوستی سفید، اندامی متوسط، و البته جوان و شاداب می نمود. با تعجب به قیافه مهربانش چشم دوخته بودم که خانم محمدی سینی چای را روبرویم گرفت. به خودم آمدم، فنجان چای را برداشتم و تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: - نوش جان. صحبت های مادر با مامان مرضیه که از او کوچک تر می نمود، گل انداخته بود. ریحانه چایش را جرعه جرعه نوشید و گفت: -وای چه طعم خوبی داشت‌. ممنونم. خانم محمدی با لبخند گفت: - نوش جونتون. حالا مونده تا هنرهای مامان مرضیه را بشناسید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۷) با تعجب به چهره مرضیه خانم نگاه کردم. به نظر می رسید چندسال بیشتر با خانم محمدی فاصله سنی نداشت‌. ولی چطور او مادرش بود؟ شاید جوان مانده! حسابی ذهنم درگیر شد. ریحانه با آرنج به پهلویم زد و آهسته کنار گوشم گفت: - به چی زل زدی، زشته. چای ات رو بخور. -ریحانه، تو نمی دونی چرا مادرش اینقدر جوونه؟ -اِه! به ما چه! حتما از بس مهربونه، پیر نشده. -یعنی چی؟ قشنگ قیافه اش مشخصه که سنش زیاد نیست. -نمی دونم والا، اصلا به ما چه، درست نیست توی کار مردم دخالت کنیم. خانم محمدی ظرف میوه را روی میز گذاشت و گفت: -چی شده؟ مشکوک می زنید. ریحانه دست پاچه گفت: -چیز خاصی نیست. -باشه اگه نمی خواید بگید عیب نداره. ولی دیدم مامانم رو دید می زدید. حتما شما هم عاشقش شدید. ریحانه با تعجب گفت: - عاشق؟! ببخشید، ولی به نظرمون مامانتون خیلی جوون موندن. -خب معلومه، آخه سنی نداره که. -واه، چطور ممکنه؟ -داستان داره، اگر دوست دارید بشنوید بریم اتاق من؟ - من که آماده ام. تازه دارم از فضولی می میرم، که ببینم اتاقتون چه شکلیه. خانم محمدی خندید: -از دست تو دختر، پس پاشو تا نمردی ببرمت اتاقم رو ببین. از مادر و مرضیه خانم اجازه گرفت و ما را به اتاقش برد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ ┏━✨🌼🌹🌼✨━┓ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۸) وارد اتاقش که شدم، از تعجب دهانم باز ماند. آنچه در تصورم از خانه و زندگیش داشتم، با آنچه می دیدم، کاملا متفاوت بود. همیشه فکر می کردم که او ثروتمند و بی درد است و درد مرا نمی فهمد. ولی از وقتی پا به خانه شان گذاشتم، فهمیدم اشتباه کردم. خانه ای کوچک قدیمی ساخت. حیاط و باغچه داشت، ولی خیلی کوچک. حتی جای پارک اتومبیل هم نداشت. پذیرایی و آشپزخانه که خیلی کوچک و ساده بود، ولی با دیدن اتاقش شوکه شدم‌. یک اتاق کوچک که موکتی ساده، کفپوشش بود. یک کتابخانه کوچک، در گوشه اتاق و یک پنجره رو به حیاط، که با پرده توری ساده تزیین شده بود. همین! نه تختی، نه میزی، نه کامپیوتری، نه تزیینی، هیچی، هیچی. یک بالش به دیوار تکیه داده بود و یک میز چوبی کوتاه جلوی آن گذاشته و لپ تاپ نه چندان نو، روی آن بود. وقتی تعحبم را دید، خندید و گفت: -اتاقم قشنگه؟ زبانم نمی چرخید تا چیزی بگویم. ریحانه به دادم رسید: -آره خیلی قشنگه. قشنگ و ساده. من عاشق سادگیم. -درست مثل من. اتاقم رو خیلی دوست دارم. چون به سلیقه خودمه. خب بفرمایید بشینید تا براتون قصه بگم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ ┏━✨🌼🌹🌼✨━┓ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۹) به گوشه ای از اتاق اشاره کرد و خودش از بیرون رفت. من و ریحانه به یکدیگر نگاه کردیم و روی پتویی که کنارِ دیوار، انداخته بود، نشستیم و به بالش های کوچکی که با پارچه خوشرنگی ملافه شده بود، تکیه دادیم. این همع سادگی را ندیده بودم. خانه با کوچکی اش، از وسایل جو واجور پر بود. مادر همیشه سر خریدن و تعویض وسایل خانه با پدر درگیر بود. وسیله ای را که با بدبختی خریده بود، بعد از چند ماه، به بهانه اینکه دلش را زده، باید تعویض می کرد. و همین مسئله باعث جنگ و درگیری می شد. گاهی وقت ها پدر هفته ها به ما سر نمی زد و جواب تلفنش را هم نمی داد. آهی کشیدم و به ریحانه نگاه کردم که راحت تکیه دده بود و لبخند به لبم، نگاهم می کرد: -چی شده تینا؟ باز که رفتی؟ -کجا؟! -توی دنیای خیالات. چه می دونم‌. هپروت، حالا هر چی. ولی تینا می گم چه حالی می ده این بالش های خوشگل. چقدر نرم و لطیفن. آدم دلش نمی خواد دیگه از اینجا بلند بشه. نگاهی به بالش ها انداختم: -آره راست می گی. خیلی خوبه. -وای، خوش به حالش، چه اتاق دنج و قشنگی داره. هیچ وقت فکر نمی کردم توی سادگی، راحتی باشه. -درسته، منم هنین طور. خانم محمدی با ظرف میوه وارد شد و گفت: -خب امیدوارم جاتون خوب باشه. ریحانه خودش را جا به جا کرد گفت: -به خانم خیلی خوبه. به این حرکت ناگهانیش همه خندیدیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۰) خانم محمدی، روبرویمان نشست و گفت: -قصه من یه کم طولانیه. امیدوارم خسته نشید. اصلا ولش کن، فقط آخرش رو می گم. ریحانه قیافه ناراحت به خودش گرفت و گفت: - تو رو خدا همه اش رو بگید. این جوری که نمی شه. پس بقیه اش چی می شه؟ من تا نفهمم خوابم نمی بره. خانم محمدی لبخندی زد: -از دست تو دختر! به خاطر خودتون می گم. حالا تا هرجا که شد، امروز می گم. بقیه اش بمونه برای بعد. -وای خدا کنه، وقت کنید و همه اش رو بگید. چهره خانم محمدی با لبخند میلحی که داشت، دوست داشتنی تر شد. نفس عمیقی کشیدم و به بالش تکیه دادم. عجیب توی این اتاق احساس آرامش می کردم. انگار منبع آرامشِ او هم، همین جا بود. این اتاق کوچک و ساده. ولی چطور ممکن است، که چنین جایی به آدم آرامش بدهد. حتما یک رازی دارد. بیصبرانه منتظر بودم تا او پرده از رازش بردارد. نفس عمیقی کشید، که کمتر از آه کشیدن نبود. کمی سکوت کرد. پرده اشک جلوی چشمانش، کاملا مشخص بود. یعنی او هم درد دارد؟ با این همه آرامشی که در وجودش هست و به دیگران هم هدیه می دهد. سکوت کرد. سکوتی که گویا دنیا حرف و قصه داشت. سرش را زیر انداخت و لحظه ای ساکت ماند. ما هم ساکت شدیم و منتطر شنیدن. بعد از لحظه ای سر بلند کرد و لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و گفت: -راستش، اصلا دوست ندارم اینو بگم. چون من مامان مرضیه ام رو اندازه تمام دنیا دوستش دارم. ولی فقط به شماها می گم. ان شاءالله که پیش خودمون می مونه. دلم نمی خواد، به گوشش برسه و یک ذره توی دلش فکر کنه، برای من کم گذاشته، یا من زیاد دوستش ندارم. دوباره مکث کرد. چند ثانیه بعد ادامه داد: -مامان مرضیه، مادر واقعی من نیست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۱) ریحانه با تعجب گفت: -چی؟ پس مامانتون؟ خانم محمدی لبخند تلخی زد: -مامانم، کوچیک بودم که از دنیا رفت. دبستانی بودم. توی شهرستان بودیم. آخه پدرم روحانیه و به خاطر همین برای تبلیغ به شهرستان های مختلف می رفتیم. اون روز هم برای مراسم ختم به یک روستا رفته بود. خوب یادمه که مادرم درد داشت و به خودش می پیچید. رفتم دنبالِ زن همسایه و با گریه خواستم بیاد کمک. اومد و بعد یکی رو فرستاد دنبال ماما. همه توی اتاق جمع شدند و من پشت در اشک می ریختم. صدای فریادها و ناله های مادرم تا بیرون می اومد. ولی یک دفعه ساکت شد. سر و صدای زن ها بلند شد و بعدش یکی هراسون بیرون اومد. بالاخره یه وسیله پیدا کردند و بردنش بیمارستان. شب که شد پدرم غمگین و تنها، به خونه برگشت. نمی دونم چطور خبر دار شده بود و رفته بود بیمارستان. اون شب تا صبح من رو توی آغوش گرفت و گریه کرد. مادرم به همراه داداشِ کوچولوم هر دو از دنیا رفتند. به اینجا که رسید مکث کرد. سرش را زیر انداخت و اشک هایش را پاک کرد. من و ریحانه هم بی اختیار اشک ریختیم. چقدر دردناک بود. یک دفعه خندید و گفت: -شما دوتا چتون شده؟ نگفتم که گریه کنید. یالا خودتون رو جمع کنید. با اینکه لبخند زدم و اشکهایم را پاک کردم. ولی دلم به درد آمد، از شنیدن یتیم شدنش در کودکی. حتی نمی توانستم تصور کنم که مادرم را از دست بدهم. با اینکه مادر مهربانی نبود. ولی چطور می شد باور کرد، مرضیه خانم به این مهربانی مادرش نیست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۲) دوباره خندید و گفت: -فعلا میوه هاتون رو بخورید، برم براتون دمنوش مخصوصِ مامان مرضیه رو بیارم. این را گفت و بیرون رفت. چشمم به ریحانه افتاد که همچنان داشت هق می زد. با آرنج به پهلویش زدم و گفتم: - بسه دیگه بابا. تو چرا اینقدر اشک می ریزی؟ اشکش را پاک کرد: -آخه خیلی سخته، فکر کن تینا، مامانش و داداشش رو باهم از دست داده. دوباره دستمال را به چشمانش گرفت. - درسته، ولی من موندم تو کارِ این مامان مرضیه، با اینکه مامانش نیست، چطور این همه مهربونه؟ باورم نمی شه. -خب مگه تا حالا نامادری مهربون ندیدی؟ -نه بابا، من مامان مهربون هم ندیدم. از حرفم خنده اش گرفت و دوتایی خندیدیم. خانم محمدی با سینی برگشت و هم را روی زمین‌ گذاست و نشست. لبخند زد: -خب، ببخشید ناراحتتون‌ کردم. حالا خودم رو جریمه کردم و براتون شیرینی دستپخت خودم و دمنوش مخصوص مامان مرضیه آوردم. بخورید که دیگه از این ها جایی پیدا نمی کنید. شیرینی های خوشگل و خوش رنگ و رو، دل از همه می برد. دمنوش خوشرنگ و خوش عطری هم که در لیوان های زیبا بود، حسابی آدم را وسوسه می کرد. چشمی گفتیم و مشغول شدیم. ولی من هنوز دنبال یافتن رازِ این همه محبت و خوبی و سادگی بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۳) ساعتی که‌ در اتاقش بودیم، احساس آرامش عجیبی داشتم. بعد از مدت ها حس کردم که هیچ دلهره و استرسی ندارم. دلم می خواست کنارش بمانم. اویی که چون خواهری مهربان، رفتار می کرد. از خاطراتش و از گذشته می گفت. تازه فهمیدم که چقدر درد کشیده و رنج و درد، تنها برای من نیست. تمام وجودم، گوش شده بود و تمام دلم، تمنا برای شنیدنِ دردهایش که از زبان او تلخ نبود. درد نبود، بلکه فلسفه زندگی دنیا بود. درکش برایم خیلی سخت بود. چه نگاه زیبایی به رنج های زندگی داشت. چقدر همه چیز را لذت بخش می دید. غرق شده بودم در زیبایی کلامش و دل نشینی صدایش و از همه مهم تر، آرامش روحش. چیزهایی که برای من آرزو بود. آرزویی دست نیافتنی. کاش دنیای من هم به این زیبایی بود. یا کاش من هم دنیا را زیبا می دیدم. ولی من فقط درد و رنج، تنهایی و بدبختی می دیدم، همین و بس. در دلم آرزو کردم که بتوانم مانند او به رنج هایم نگاه کنم. چه زود روزمان گذشت و پدر دنبالمان آمد. ناچار از او که مهربان ترین بود، جدا شدم و با بی میلی اتاقش و خانه شان را ترک کردیم. و من ماندم و حسرت و آرزویی که کاش مثل او بودم. شب در تنهایی اتاقم، به جای غصه خوردن، تمام گفتار و کردارش را در ذهنم مرور می کردم. و به لطف دمنوشی که مرضیه خانم به مادرم داده بود و آن شب دم کردیم و نوشیدیم، خیلی زود خوابم برد. زودتر از آنچه که فکرش را می کردم. خوابی عمیق و لذت بخش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۴) با صدای زنگ گوشی، بیدار شدم. این چند روز، اصلا فراموشش کرده بودم. دیدن نام ریحانه لبخند به لبم نشاند. -جانم، بفرما. -اولا، علیک سلام خانوم خوش خواب، دوما کجا بفرمایم، در خونه تون بسته است. -یعنی چی؟ -یعنی اومدم دنبالت اگر خدا بخواد و خانوم قدم رنجه کنند، بعد از مدت ها، همراهیتون کنم، تشریف بیارید بریم مدرسه. -وای ریحانه، نه، مدرسه نه، جون تو حالم خوب نیست. -بلند شو تنبل نشو، زود بیا پایین سرده. البته پیاده که نیستم. ولی خب سرده دیگه. -یعنی با آژانس اومدی؟ -حالا بیا پایین می بینی، فقط زودتر. -باشه، باشه، اومدم. تماس را قطع کردم و سریع آماده شدم. از اتاق که بیرون رفتم، با تعجب مادر را در آشپزخانه دیدم. این موقع صبح، تقریبا غیر ممکن بود. با سرعت پایبن رفتم. تعجبم بیشتر شد، وقتی اتومبیل خانم محمدی را جلوی در دیدم. مکث کردم که ریحانه صدا زد: -زود باش خانوم دیر شده. سلام دادم و سوار شدم. هر دو با گرمی جواب دادند و حالم را پرسیدند. گرمای مطبوعی همراه با عطر خوشی، روح و جسمم را نوازش داد. نفس عمیقی کشیدم و به نوای دلنشینی که پخش می شد، گوش جان سپردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۵) نمی دانم چرا دنیایم کنار خانم محمدی شکلی دیگر پیدا می کرد. ضربه آرنج ریحانه مرا از حال خوش بیرون کشید: -کجایی دختر؟ رسیدیم. با تعجب نگاه کردم. اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت. پیاده شدم و با نگرانی به درِ باز مدرسه نگاه کردم. کاش هیچ وقت مجبور به آمدن نمی شدم. ریحانه دستم را کشید: -زود باش دیگه خوابت برده؟ به ناچار به دنبالش راه افتادم. خانم محمدی برای پارک کردن اتومبیلش به کوچه روبرویی رفت. دلم می خواست همراهم بود. وارد کلاس که شدیم باز مهتاب معرکه گرفته بود و دوستانش دوره اش کرده بودند. با خودم اندیشیدم، هدفِ او از مدرسه آمدن چیست؟ قطعا درس خواندن نیست. یاد حرف های پرهام افتادم و قرار مرارش با مهتاب. وای او فقط برای آلوده کردن دخترهای معصوم اینجاست. حالم از یاد آوری کارهایش بد شد. نفسم به شماره افتاد. کاش می توانستم دستش را بگیرم و از مدرسه بیرونش کنم. دست روی سینه گذاشتم که ریحانه با نگرانی گفت: -چی شد؟ تینا؟ خوبی؟ درد در سینه ام پیچید و نفسم تنگ شد. دستم را گرفت و بیرون برد. صدای خنده و تمسخر مهتاب را می شنیدم، ولی نفسم هم به زور بالا می آمد چه رسد به پاسخگویی به او. به راهرو که رسیدیم، خانم محمدی از در وارد شد. با دیدن من و ریحانه، هراسان جلو آمد و دست دیگرم را گرفت و به اتاق خودش برد. روی صندلی نشستم. ریحانه برایم آب آورد. خانم محمدی کنارم نشست و دستم را گرفت. کمکم کرد چند جرعه آب بنوشم. نفس عمیقی کشیدم. باید به او بگویم، تمام آنچه را که از رابطه مهتاب و پرهام می دانم و هدفشان را. ولی چگونه؟ افکارم مخدوش و پریشان بود. سرم را میان دستانم گرفتم. کاش آنقدر قوی بودم که جرات گفتنِ این حرف ها را داشته باشم. ولی نمی شد. نمی توانستم. اما اگر مهتاب به کارهایش ادامه دهد، چه بلایی سر دوستانش و بقیه دخترها می آید. خدا می داند تا به حال چند نفر را بدبخت کرده. از کجا معلوم که محدوده کارش فقط مدرسه باشد. کلاف و عصبی دست در صورتم کشیدم و ازجا بلند شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۶) خانم محمدی دستم را گرفت: -کجا؟ بمون تا حالت جا بیاد. -خوبم. -نه خوب نیستی. نمی خواد بری کلاس. خودم با خانم مدیر صحبت می کنم. بشین. نشستم و به ریحانه نگاه کردم که با اجازه ای گفت و رفت. خانم محمدی در اتاق را بست. روبرویم نشست و گفت: -ببین تینا جان، هر مسئله ای که توی مدرسه ناراحتت می کنه به من بگو. خوب می فهمم که مشکل تو، جسمی نیست. روحیه. مدرسه هم که میای حالت بدتر می شه. چرا؟ چه کسی یا چه چیزی ناراحتت می کنه؟ سرم را زیر انداختم، باید می گفتم، ولی نمی شد. نمی توانستم. اگر می خواستم بگویم باید از ابتدای رابطه خودم و پرهام را هم بازگو می کردم. آن وقت آبرویم پیش او می رفت. نمی خواستم حالا که کمی توجه اش را به دست آورده ام، با گفتن آن مسایل دوباره رهایم کند. به هزار و یک جرم انجام نداده و هزار و یک سوء ظن، آن وقت بشوم آش نخورده و دهان سوخته. شاید هم‌ تمام کارهایم در نظر او جرم باشد و من یک مجرمِ گنهکار، که لیاقت دوستی اش را ندارم. نمی دانستم چه درست و چه غلط. فقط می دانستم، نمی خواهم او را از دست بدهم. حسابی کلافه و عصبی بودم. بیزار بودم از تینای بدبختی که جرات حرف زدن نداشت. متنفر بودم از دخترک تنها و ترسویی که گذشته ای پر از اشتباه و خطا داشت. سکوت کردم و هیچ نمی شنیدنم، فقط می دیدم که با لبخند و مهربانی برایم سخن می گوید. احساس گرمای شدیدی کردم. تمام بدنم گر گرفت. عرق سرد روی بدنم نشست. با دستم خودم را باد زدم که متوجه حال خرابم شد. اینبار برایم شربت آب قند و گلاب آورد. کمکم کرد تا بنوشم. آهی کشید و دوباره دستم را گرفت: -ببین داری چی به روز خودت میاری؟ همه ما رو هم نگران می کنی. اگر هر چی توی دلت هست که داره اذیتت می کنه، بگو، قول می دم پیش خودم بمونه و تا اونجا که می تونم کمکت کنم. فقط بگو مشکلت چیه؟ چرا باید دختری توی سن تو، که باید مثل بقیه همسن هاش، شاد و سر حال باشه، اینطوری پژمرده و افسرده است. چرا تینا جان؟ چرا؟ با شنیدن سخنانش بغض گلویم شکست و اشکم جاری شد. اشکی که سعی در پنهان کردنش داشتم، راه باز کرد و بارید. و او چون مادری مهربان مرا در آغوش کشید. و من اشک ریختم، به اندازه تمام عمرم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۷) با وجودِ تمام محبت هایش و اطمینانی که به او داشتم، ولی نتوانستم حرف بزنم. تمام کلمات در مغزم گم شده بود. زبانم به اندازه کوهی در دهانم سنگینی می کرد. نمی شد گفت، آنچه را که نابودم کرده بود. صدای در بلند شد و ریحانه با اجازه ای گفت و وارد شد. اشک هایم را پاک کردم و خانم محمدی را دیدم که رو به پنجره صورتش را پاک می کند. من که چیزی نگفته بودم، چرا او گریه می کرد؟ احساس کردم از همه چیز آگاه است. با صدای ریحانه به خود آمدم: -تینا بهتری؟ -خوبم. ولی می دانستم که خوب نیستم. نمی توانم مدرسه و مهتاب را تحمل کنم. باید می رفتم. ولی به چه بهانه ای؟ خانم محمدی به طرفمان برگشت و با لبخند گفت: -به نظرم امروز تینا باید پیش خودم بمونه. منم کلی کار دارم، می تونه کمکم کنه. درس هاش را هم ریحانه جون زحمت می کشه و بعدا توی خونه یادش می ده‌ من برم با مدیر صحبت کنم. بیرون رفت و من و ریحانه را تنها گذاشت. ریحانه کنارم نشست و دستم را در دستانش گرفت و با نگزانی گفت: -وای چقدر دستهات سرده؟! -چیزی نیست. -تینا، به خانم محمدی چیزی گفتی؟ یعنی..... درباره... پرهام؟ با شدت سرم را بلند کردم: -نه مگه دیوانه ام. نکنه.... نکنه تو چیزی بهش بگی. -نه بابا. چرا بگم؟ ولی بنده خدا خیلی نگرانته. کاش می گفتی تا کمکت کنه. - نه نه، من کمک نمی خوام. تموم شد و رفت. -اگه تموم شده چرا پس حالت خوب نمی شه؟ تینا، خانم محمدی مشاوره، می تونه کمکت کنه زودتر فراموش کنی. برگردی به زندگی عادی. اینجوری خیلی داری عذاب می کشی. -نه، نیاز نیست، خودم حلش می کنم. -میل خودته، ولی تو رو خدا فکر سلامتی خودت باش. خانم محمدی با سینی چای وارد شد. سینی را روی میز گذاشت: -ماشاءالله به این دخترا چقدر انرژی دارند. یه ساعته اون بیرون منو به حرف گرفتند. راستی ریحانه جان زنگ خورد عزیزم. چای بخور، برو از کلاس جا نمونی. ریحانه چشمی گفت و چایش را نوشید و رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۸) آن روز هم کنار خانم محمدی ماندم و او با فایل های کامپیوترش مرا سرگرم کرد. خوب می دانستم که کار مهمی انجام نمی دهم، ولی مرتب تعریف و تشویق می کرد. حواسش بود که به دست چپم که هنوز باند پیچی بود و درد می کرد، فشار نیاورم. دلم می خواست از گذشته و زندگیش بیشتر بدانم. تا فرصت پیدا می کردم و گرم کار می شد، محو چهره زیبا و مهربانش می شدم. بالاخره زنگ آخر زده شد و همراه او و ریحانه با اتومبیلش به خانه برگشتم. هر چه اصرار کردم بالا نیامد و رفتند. نگاهی به ساختمان انداختم و آهی کشیدم. نه میل به خانه آمدن داشتم و نه میلی برای مدرسه رفتن. چقدر همه جا برایم تنگ و تاریک بود. بعد از رفتن پرهام، امیدی برای زندگی نداشتم. همه چیز را باخته بودم. من، تینا دخترک تنهایی، مستحق تنهایی و بدبختی بودم. با بی میلی پله ها را بالا رفتم و وارد شدم. مادرم روی مبل نشسته بود، سلام دادم و به اتاق رفتم. که صدایم زد: -تینا، لطفا زودتر بیا ناهار بخوریم. از شنیدن اسم ناهار شوکه شدم. کمی بو کشیدم، بله انگار بوی غذا می آمد. یعنی مادر غذا پخته!؟ یا محبوبه خانم اینجا بوده؟ لباس عوض کردم و با کنجکاوی به آشپزخانه رفتم. همه جا مرتب بود و غذا روی اجاق گاز. دیگر مطمئن شدم، محبوبه خانم اینجا بوده. وسایل ناهار را آماده کردم که گفت: -از توی یخچال ترشی هم بیار. سفره را چیدم که سینا هم رسید. با عجله لباس عوض کرد و کنار سفره نشست: -وای چه خوروشتی! کی پخته؟ با کمال تعجب شنیدم مادر گفت: -من پختم عزیزم، بخور ببین خوشمزه شده؟ باورم نمی شد، مادر بعد از سال ها غذا پخته! با عجله مقداری در بشقاب ریختم. طعمش هم‌ مانند عطرش خوب بود. -وای مامان، خیلی خوشمزه است. نگاهم کرد و لبخند زد! -نوش جونت. رفتارهایش غیر قابل باور بود. چه اتفاقی افتاده که او مهربان شده؟ سینا با ولع می خورد و به به می گفت‌. مادر با لبخند، غذا خوردن ما را تماشا می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۹) عصر که شد محبوبه خانم آمد و با مادر گرم صحبت شدند. در اتاقم، تنها کز کرده بودم و از بیکاری کلافه شدم. هر چه چشمانم را بستم خوابم نبرد. می شنیدم که مادر از مرضیه خانم تعریف می کرد. دوباره ذهنم درگیر رفتار خوب و اخلاق خوش او شد. چگونه ممکن است که نامادری باشد و این قدر مهربان. کاش بیشتر کنارشان بودم. صدای زنگ گوشی ام بلند شد. با دیدن اسم ریحانه ذوق کردم. -جانم. -اول سلام خانوم. دوم، از کی تا حالا جانم، یاد گرفتی؟ نمردیم و یه کلمه درست و حسابی از شما شنیدیم. لبم را گاز گرفتم تا صدای خنده ام را نشنود. -خب حالا، نمی شه باهات قشنگ صحبت کرد؟ -چرا عزیزم، همیشه قشنگ صحبت کن. خب بریم سر اصل مطلب. ببین میای اینجا با هم درس بخونیم، یا من بیام؟ نگاهی به ساعت انداختم. حوصله بیرون رفتن نداشتم. به خصوص که هوا خیلی سرد بود. -نه تو بیا. -باشه، خانوم تنبل. در رو بزن که پشت درم. -یعنی چی؟ -بابا در رو باز کن، یخ کردم. با عجله بلند شدم و در را باز کردم. جلوی در ورودی منتظر شدم تا از پله ها بالا آمد. سلام داد و گونه ام را بوسید. با مادر و محبوبه خانم احوالپرسی کرد و به اتاق رفتیم. نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت: -وای چقدر سرده. بخاری نداری؟ -نه بخاری توی پذیراییه. بریم اونجا گرم شو. بعد بیایم. -نه بابا من دیگه اینجا نمیام یخ می زنیم. همون جا می شینیم درس می خونیم. کیفت را بردار بیار. بیرون رفتیم و جلوی بخاری نشستیم. دفتر و کتاب ها را باز کردیم و با درس ریاضی شروع کردیم. پذیرایی کوچک بود و صدای محبوبه خانم و مادر را نیز می شنیدیم. کل صحبت هایشان تعریف از مرضیه خانم و هنرها و اخلاقش بود. و نکاتی که از مواد غذایی سالم به مادر یاد داده بود. محبوبه خانم با دقت گوش فرا داده بود و مرتب تحسین وتمجید می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۰) تمام فکرم درگیر صحبت های آن ها بود و از درس چیزی نمی فهمیدم. صدای ریحانه را دیگر نشنیدم. با تعجب به سمتش برگشتم که دیدم، با اخم نگاهم می کند، -وای ببخشید خانوم معلم، حواسم پرت شد. -ماشاءالله، همیشه حواست پرته. دو ساعته دارم برای کی ریاضی حل می کنم؟ اصلا پاشو بریم توی همون اتاق سرد. -نه نه! قول می دم گوش کنم. مادر و محبوبه خانم به حرف های ما خندیدند و محبوبه خانم گفت: - راحت باشید من میرم، شما درس بخونید. مادر گفت: - اگه تینا بخواد می تونه حواسش رو جمع کنه. شما بمون. ریحانه اخمی به من کرد و گفت: -بله درسته. بمونید من خودم تینا را درست می کنم. همه خندیدیم ولی محبوبه خانم خداحافظی کرد و رفت. مادر هم در آشپزخانه مشغول شام درست کردن شد. با هر بدبختی بود، تمام سعی ام را کردم تا از ریاضی چیزی بفهمم. ولی انگار فایده ای نداشت. مدت ها بود که از درس چیزی نمی فهمیدم. با یاد آوری مدرسه و درس ریاضی، خاطراتِ در رفتن از مدرسه و قرار و مرار هایم با پرهام در ذهنم مرور شد. بیچاره ریحانه که فقط خودش را خسته می کرد. من نه گوش هایم می شنید و نه مغزم چیزی دریافت می کرد. نگاهم روی قلمی بود که روی دفتر می چرخاند و حواسم جای دیگر. بالاخره از دستم خسته شد و دفتر را جمع کرد: -اینطوری فایده نداره. باید یه فکر اساسی برات کنم. وگرنه امسال رو رد می شی. حرفی برای گفتن نداشتم، فقط نگاهش کردم. مادر سینی را جلوی رویمان گذاشت و گفت: -خسته نباشید. حالا یک دمنوش خوش طعم بخورید. شاید مغزِ تینا هم فعال شد. ریحانه خندید: -آره واقعا برای فعال شدن مغزش باید یه فکر اساسی کرد. اصلا به نظرم بهتره از مرضیه خانم کمک بگیریم. ایشون که از همه چیز سر در میاره، شاید یه نسخه ای هم برای فعال شدن مغز برامون نوشت. -آره موافقم. من که از دیدنش سیر نمی شم. می گم فردا با خانم محمدی هماهنگ کنید، عصر بریم دیدنشون. یا بیان خونه ما. -چشم خاله، حتما بهشون می گم. -ممنونم عزیزم. و من هاج و واج به حرف های آن دو گوش می دادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۱) بیصبرانه منتظر فردا عصر بودم. قرار شد مرضیه خانم به خانه ما بیاید. مادر به تکاپو افتاده بود و خانه را مثل دسته گل تمیز کرد. برای عصرانه هم با کمک محبوبه خانم شیرینی خانگی و دمنوش تدارک دید. دیدن این مقدار هیجان و انرژی در او، برایم غیر قابل باور بود. ولی وجود مرضیه خانم از راه دور هم انرژی بخش بود. بالاخره عصر شد و او تنها آمد. به استقبالش رفتیم و به گرمی سلام و احوالپرسی کرد. هر دوی ما را در آغوش گرفت و بوسید. گویی سال هاست ما را می شناسد. سینا باشگاه بود و طبق معمول دیر می آمد. خانم محمدی هم به خاطر کارهای تحقیقاتی پایان نامه اش، عذر خواهی کرد و نیامد. مادر کنار مرضیه خانم نشست. به آشپزخانه رفتم که پشت سرم آمد و گفت: -خودم ازشون پذیرایی می کنم. تو بشین. با تعجب نگاهی به او کردم و چشمی گفتم و نشستم. مرضیه خانم با محبت نگاهم کرد: -خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟ با یاد آوری زخم دستم خجل، سر زیر انداختم: -ممنون، خوبم. مادر با سینی دمنوش وارد شد. کنارش نشست. صحبت بین شان گل انداخت. کمی احساس سردرد داشتم. از جا بلند شدم و عذر خواهی کردم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم و چشمانم را بستم. دلم هوای خانم محمدی و ریحانه را کرد. کاش اینجا بودند. صدای مادر را شنیدم که با تعجب گفت: -واقعا!؟ صدای خنده مرضیه خانم آمد: -بله خواهر، هیچ کس باور نمی کنه. همون موقع هم کسی باورش نمی شد. گوش تیز کردم تا بفهمم چه می گوید. -راستش وقتی می دیدم، که پدر فاطمه جان، چقدر عشق داره نسبت به دخترش و چقدر برای اون وقت می گذاره، فهمیدم که خیلی با محبت و خانواده دوسته. راستش من معلمش بودم. هر روز که احمد آقا فاطمه رو به مدرسه می آورد، منتظر می موند تا زنگ بخوره و فاطمه به کلاس بره‌. تا خیالش راحت بشه. بعد می رفت. من هم از پنجره رفتنش رو نگاه می کردم. همیشه دلم می خواست که همسرم مومن باشه. چون افراد مومن خانواده دوست و مهربونند. خیلی وقت بود که به این مسیله فکر می کردم که بهشون پیشنهاد ازدواج بدم. می دونستم همسرشون فوت کرده و با فاطمه دوتایی زندگی می کنند. ولی نمی دونستم چطوری بهشون بگم. تا اینکه یه روز که اومدن مدرسه دنبال فاطمه، درباره درسش با من صحبت کردند. خواستند برن که ازشون خواستم صبر کنند. بعد هم با کلی خجالت و بدبختی، حرف دلم رو زدم. اینجا که رسید خندید و گفت: -حتما پیش خودتون می گید چه پر رو، ولی من اعتقاد دارم، گاهی خانم ها هم نیازه خواستگاری کنند. مامان لخند زد و گفت: -بله درسته. ولی حتما باید با نظارت خانواده و رضایتشون باشه. تا مثل من اشتباه نکنند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۲) مرضیه خانم محکم‌تر از قبل گفت: -بله اون که قطعا. منم با برادر و مادرم در میون گذاشته بودم. چون پدرم رحمت خدا رفته بود. حتی برادرم، چند بار توی همان مسجد که ایشون پیشنماز بود، برای نماز رفته بودند و در موردشون تحقیق کردند. ایشون عقیده اشون اینه که، درسته که لباس روحانیت خیلی مقدسه، ولی باید دید چه کسی این لباس رو پوشیده. یعنی شاید بشه گفت که هر کسی که این لباس مقدس رو پوشیده، دلیل نمی شه آدم خوبی باشه. باید شخصیت انسانی و تقواش بررسی بشه. خلاصه با وسواس خاصی تحقیق کرد و بعد خدا رو شکر تاییدشون کرد. منم که اخلاق و رفتارشون رو می دیدم، مطمین بودم، لیاقت لباس روحانیت رو دارند. این شد که خودم خواستگاری کردم. بعد خندید و ادامه داد: -احمد آقا از پیشنهادم شوکه شد و بدون اینکه جوابی بده رفت. تا چند روز هم دیگه اصلا جلوی چشمم ظاهر نشد. ولی من نمی تونستم بی تفاوت باشم. خودم هم باورم نمی شد، ولی بیقرار و ناآرام شده بودم. با مادرم در میون گذاشتم و ازش کمک خواستم. مادرم گفت، بهتره صبور باشی. صبر کردم یک هفته گذشت. بازهم جوابی ندادند. تا اینکه یک روز دست فاطمه رو گرفتم و با هم بیرون رفتیم. دیدم بر عکس همیشه با فاصله از مدرسه، منتظر فاطمه است. جلو رفتم و سلام دادم، سر به زیر جواب داد و زود راه افتاد که بره. جلو رفتم و گفتم: -ببخشید قصد جسارت نداشتم. ولی من مدت هاست به این مسئله فکر کردم. خانواده ام هم در جریانند. مطمین باشید که از روی هوا و هوس حرف نمی زنم. خداحافطی گفت و راه افتاد. دوباره گفتم: -حد اقل بیایید با خانواده ام آشنا بشید. و آدرس را بهشون گفتم و ادامه دادم: - فردا شب منتظرتونیم. حتما فاطمه جان رو هم بیارید. بالاخره زبان باز کرد و گفت: -ببخشید خانم، شما دارید اشتباه می کنید. بنده فعلا به خاطر دخترم قصد ازدواج ندارم. نمی خوام آرامش بچه به هم بریزه. دلم شکست. ولی کوتاه نیومدم. بارها و بارها باهاشون صحبت کردم و اطمینان دادم که فاطمه رو مثل دختر خودم دوست دارم. تا بالاخره راضی شدند و اومدند خواستگاری. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۳) وقتی خبر توی فامیل پیچید که، مرضیه خانم تحصیل کرده، دختری که کلی خواستگار داره، از زیبایی و حجب و حیا هم کم نداره، تصمیم گرفته با یک مردی که همسرش فوت کرده و بچه داره و تفاوت سنی زیادی داره، ازدواج کنه. صدای همه به اعتراض بلند شد. هرکسی می شنید یا خودش را برای نصحیت کردن می رسوند یا تلفن می زد. ولی من حرف مردم برام اصلا مهم نبود. حتی دایی ام کلی دعوام کرد، که" عقلم رو از دست دادم و دارم خودم رو بدبخت می کنم. آبروی خانواده میره." ولی من از این گوش می گرفتم و از اون گوش بیرون می دادم. تنها حامی و پشتیبانم مادر و برادرم بودند. مادرم می گفت"من به تو اطمینان دارم و مطمئنم انتخابت درسته." خودم هم بارها و بارها به قرآن تفال زدم و به حضرت زهرا توسل کردم. گفتم، بی بی جان می خوام به یکی از اولادت خدمت کنم، خودت کمکم کن. خدارا شکر با تمام مخالفت ها، احمد آقا اومدند خواستگاری و همان شب به اصرار برادرم صیغه محرمیت جاری شد. برعکس همه دخترها که استرس دارند، من از خوشحالی توی آسمون ها سیر می کردم. فاطمه جان از دوقش، توی بغلم پرید و مرتب من رو می بوسید. ولی می دیدم که احمد آقا هنوز نگرانه. با اجازه مادر و برادرم، با هم بیرون رفتیم تا راحت صحبت کنیم. توی پارک نزدیک خونه مون روی نیمکت نشستیم و فاطمه مشغول بازی شد. باز هم بهش قول دادم که تمام تلاشم رو برای خوشبختی فاطمه می کنم. ولی نگرانی های پدرانه اش را درک می کردم. خیلی زود قرار ازدواج مون رو گذاشتیم و بعد از زیارت امام رضا، وارد خانه و زندگیش شدم. باورم نمی شد که به این سادگی زندگی کنند. البته ما شهرستان بودیم، ولی برای همان جا هم زندگیشون خیلی ساده بود. احمد آقا اجازه نداد، من حتی یک قاشق به عنوان جهیزیه ببرم. وقتی هم وارد خانه اش شدم. ازم خواست که سادگی زندگیشون رو حفظ کنم. منم قبول کردم. خیلی برام جالب بود. شروع زندگی من با تمام دخترهای فامیل فرق داشت. خودم هم باورم نمی شد، من خیلی بلند پرواز و پر شور بودم. ولی به ساده ترین زندگی تن دادم. تازه با کلی ذوق و هیجان. خیلی برام شیرین و جذاب بود، بودن در کنار یک مردخدا و فرزند حضرت زهرا، برام مثل یک رویا بود. تمام سعی ام رو می کردم که براشون بهترین همسر باشم و برای فاطمه جان بهترین مادر. البته بگم من خیلی در دوران مجردیم کتاب های دینی و مذهبی مطالعه می کردم. حتی کتاب آیین همسرداری اسلامی رو هم مطالعه کردم. بعد از ازدواج هم که کتابخونه احمد آقا برام حکم گوشه ای از بهشت رو پیدا کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۴) خودم هم تعجب می کردم، چطور تونستم قید همه آرزوهای دخترانه ام رو بزنم. مثل هر دختری آرزوی جشن و لباس عروس و مهمانی رو داشتم. ولی آرامشی که در وجود احمدآقا دیدم، باعث شد از خیر همه اینا بگذرم. فقط آرزو داشتم در کنارش، منم به آرامش برسم. الحق هم که آرامشم رو در خونه نقلی و ساده اش پیدا کرد. به اینجا که رسید آهی کشید، کمی مکث کرد و با لبخند ادامه داد، -مگه توی بهشت چه خبره که اینجا نیست؟ من خودم رو توی بهشت می دونم. از لحظه لحظه زندگیم لذت می برم. حتی وقتی که یک سال از ازدواجمون گذشت و دکتر بهم گفت که نمی تونم‌ بچه دار بشم. برعکس دیگران، به جای غصه خوردن، خوشحال شدم که می تونم تمام مادرانه هام رو خرج فاطمه سادات کنم. جلوی چشمهای متعجب احمدآقا و مادرم، دست به آسمون بلند کردم و گفتم"خدایا شکرت، دیگه دربست، در خدمت فرزند زهرایم،" می خندیدم و مادرم گمان می کرد که دیوانه شدم. ولی واقعا خدا رو شاکرم، برای لحظه لحظه این زندگی. وقتی هم که قرار شد برای درس و دانشگاه فاطمه جان بیاییم تهران، خیلی راحت، دست از کار کشیدم. اولویت زندگیم فقط رضایت همسرم و مادری کردن برای فاطمه است. خدارو شکر تونستیم، اینجا هم، خونه باب سلیقه مون پیدا کنیم. هر چند که دیگه مادرم کنارم نیست و خودم هیچ وقت مادر نشدم، ولی فاطمه جان و احمد آقا، هیچ وقت نگذاشتند احساس کمبود محبت کنم. خودم هم با جون و دل بهشون خدمت می کنم. شب و روز شاکر خدای مهربون هستم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۵) مادرم با تعجب گفت: -مگه می شه؟ به همین راحتی؟ چطور دوری از خانواده و فوت مادرتون رو تحمل کردید؟ آهی کشید و ادامه داد: -هر چند که خودم هم شرایطم بهتر از شما نبود. ولی من خیلی درد کشیدم. هنوزم دارم عذاب می کشم. راستش اگر این داروهای اعصاب رو مصرف نکنم، شب و روز ندارم. هزار و یک درد بی درمون سراغم میاد. خیلی درد دارم. درد های روحیم بیشتر از دردهای جسمی ام هست. روز و شبی نیست که به خاطر این زندگی لعنتی که برای خودم و بچه هام ساختم، خودم رو لعنت نکنم. با هوا و هوس های خودم، همه رو بدبخت کردم. صدای هق زدن مادر آمد و اشکم از گوشه چشمم چکید. مرضیه خانم لبخند زد: -عزیزم، خودت رو اذیت نکن. منم مثل شما زندگی کردم. با مردی که بیشتر مواقع ازم دور بود. تازه عشقش به دخترش، شاید بیشتر از من بود. ولی باید زندگی رو طوری ساخت که هم‌ خودمون و اطرافیانمون، در آرامش زندگی کنند. احمدآقا، در ابتدا اصلا مایل به ازدواج مجدد نبود. ولی من بهش قول دادم که مواظب هستم که آرامش خودش و دخترش، به هم نریزه. پس سعی کردم که شکوه و شکایتی نکنم. هر چند خودش متوجه حالم بود. شاید ایشون بیشتر تلاش می کرد که منم کنارشون آرامش داشته باشم. درسته گاهی وقت ها دور بود؛ ولی وقتی برمی گشت، بدون کوچک ترین شکایتی، با مهربانی ازشون استقبال می کردم‌. با هر چه در خونه بود، بهترین پذیرایی رو انجام می دادم. تا وقتی که از ما دوره، اصلا نگران ما نباشه. دوباره کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد: -البته ببخشید خواهر جان، ولی من فکر می کنم، همه چیز دست خود ماست. ما می تونیم خوب زندگی کنیم و زندگی خوب رو به خانواده و اطرافیانمون هدیه بدیم، فقط به شرطی که خودمون بخوایم. مادر ساکت بود و با دقت گوش می داد. حرف های مرضیه خانم برای ما خیلی تازگی داشت. تا به حال زندگی را این شکلی ندیده بود. "زندگی را باید ساخت، نباید به زندگی باخت" باختن، واژه ای که همیشه در ذهنم بود. من همه چیز را باخته بودم. برای اولین در ذهنم خطور کرد، "یعنی من هم می توانم زندگی ام را بسازم" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۶) وقتی مرضیه خانم رفت، من و مادر، حسابی به فکر فرو رفتیم. تمام کلماتی را که گفته بود، در ذهنم مرور می کردم. زیر پتو خزیدم و چشمانم را بستم. یاد خوابم افتادم؛ تاریکی که در آن صحرا دیدم و بعد نوری که راه نجاتم شدم. درست کدام است و نادرست چیست؟ جنگی بین دو نیروی نا برابر در مغزم شکل گرفت. نیروی قوی که می گفت"تو هیچی نیستی. دنیا هیچ نیست. تو نابودی و محکوم به فنا. باید خودت را رها کنی." و نیروی ضعیفی که می گفت" این حر ف ها درست نیست." پس چه چیزی درست بود؟ مغزم تیر کشید و کلافه شدم. پتو را چنگ زدم. در مشتم فشردم و در دهانم فرو بردم تا صدای فریادم بلند نشود. کاش می مردم و همه چیز برای همیشه تمام می شد. تاب تحملِ این هم فشار و درد را نداشتم. نمی توانستم بفهمم کجای زندگی و دنیا شیرین و لذت بخش است. حرف های مرضیه خانم دلنشین بود؛ ولی برای همان لحظه. بعد از آن هر چه فکر کردم، دلیلی برای حرف هایش نیافتم. گذشتن از لذت های جوانی و آرزوهای دخترانه، به خاطر دیگری. اصلا معنا ندارد. ازدواج با کسی که عاشقت نباشد، کلا بی معناست. مثل ازدواج پدر و مادرم. من که لذتی در زندگیشان ندیدم. عشق مادری نثارِ فرزند دیگری کردن، چگونه؟ امکان ندارد. درکش برایم دشوار بود. منی که حتی از مادر خودم، محبت ندیدم، چگونه این مطلب را بپذیرم. دور شدن از خانواده و دوری از همسر، تنها ماندن با بچه ای یتیم، در شهر غریب چه لذتی دارد؟ نه تمام این حرف ها دروغ است. غیر ممکن است. حتما آن ها در زندگی لذت های دیگری داشتند. لذت یعنی چه؟ لذت یعنی بودن در کنار افرادی که دوستت دارند. کسی که عاشقت باشد. خانه خوب، لباس خوب، گردش و تفریح، فراهم بودن هرچه که دلت بخواهد. وقتی من به دلبخواهی هایم، نرسیدم، پس من لذتی از دنیا نبردم. دوباره خاطرات پرهام جلوی چشمم به نمایش آمد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490