✤نه گرمایی نه سرمایی اما نسبتاً سرما را راحت تر تحمل می کنند🤗
✤میل به شیرینی و ترشی اما توانایی خوردن همه نوع غذا😋
✤هوش و حافظه بالا
✤میل و توان جنسی بالا
✤عروق روی دستها برجسته👏
✤علاقهمند به عرفان و ادبیات
✤علاقهمند به موسیقی
✤استعداد شاعری
✤علاقهمند به طبیعت
✤اهل عشق و محبت
✤بلند پرواز و دوراندیش
✤خوش صحبت و خوش رو
✤شجاع و جسور
✤تنوع طلب و بیعلاقه به کار تکراری
✤معمولاً بی نظم
✤چالاک و پر انرژی
البته
شاید همه دموی ها کل این خصوصیات را نداشته باشند.
اما اکثرش را دارند✅
با دقت مطالعه کنید
و نمونه هایش را در اطرافتون بررسی کنید
موفق باشید🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_47
خودش را به آغوش مادربزرگ چسباند و چشم هایش را بست و برای لحظاتی غرق در آرامشی وصف ناشدنی شد.
مدتی که خانه شان بود، فرصت نکرده بود درست و حسابی کنارش بنشیند.
دست های سفید چروکیده اش را گرفت و بوسید. مادربزرگ هم سرِ امید را جلو کشید و پیشانی و صورتش را بوسید و گفت: "ان شاءالله که خوشبخت و عاقبت به خیر بشی پسرم."
مادر هم مادربزرگ را درآغوش گرفت و دزدکی اشکی که به چشمش آمده بود را پاک کرد. خاله زری با خنده و اسپند به دست، جلو آمد و خوش آمد گفت. بعد از روبوسی با امید، دست مادر را گرفت و باهم به داخل رفتند. امید همان جا کنارِ مادربزرگ نشست. هوای خنکِ قبل غروب بهاری را با عطر گل ها تنفس کرد و گوش جانش را به صدای دلنشین مادربزرگ سپرد. چشمش را به منظره روبرویش دوخت؛ نسیم بهاری لابلای شاخه های درختان می پیچید و آنها را به رقص در می آورد.
محو صحنه های دل انگیز و آن همه اصوات دل نواز بود که با شنیدن صدای زهرا، قلبش از جا کنده شد.
با یک سینی و کاسه ای داخلش مقابل او ایستاد و سلام و خوش آمد گفت.
امید دستپاچه از جا بلند شد و جواب سلامش را داد. سرش را پایین انداخت و با تعارف زهرا دوباره نشست.
زهرا سینی را با ظرفِ فیروزه ای لعابی داخلش، که پر از آشِ رشته بود، جلوی امید گذاشت. آش به زیبایی با کشک و نعناء داغ تزئین شده بود و بدجور دهان آدم را آب می انداخت. بی آنکه سرش را بلند کند، تشکر کرد. کمی به جلو خم شد و آش را بو کشید و در دلش زهرا را به خاطر این خوش سلیقگی تحسین کرد.
مادربزرگ از زهرا خواست که کنارش بنشیند؛ بعد به امید اشاره کرد که بخورد؛اما مگر می شد، با آن قلب ناآرام، چیزی خورد!؟ اصلا از گلویش پایین نمی رفت.
همچنان، سرش پایین بود. با قاشق کشک و نعناء دا به آرامی هم می زد و در این میان، فقط تپش های قلبش را می شنید.
مادر و خاله زری هم به جمعشان پیوستند و پشت سرشان، زینب با سینی چای آمد.
بعد از مدت ها، دور هم نشستند و در آن هوای خوش بهاری سرگرم خوش و بش شدند.
امید احوالِ احمدآقا را پرسید. خاله لبخندی زد و گفت: "خدا رو شکر خوبه. تا فرصتی پیدا کنه تماس می گیره."
امید در دلش گفت: " ای بابا، امان از دستِ اینا. شوهره ول کرده اینارو رفته تو کشور غریب که چی!؟ خدا رو شکر یعنی چی؟ شکرِ چی چی؟ خدا کدومه بابا!؟ عقل ندارن اینا؟"
دلش می خواست این حرف ها را بلند بزند؛ ولی شرایط، مناسب بحث و مجادله نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_48
ذهنش از این افکار، آشفته شد. دست هایش را که مشت شده بود باز کرد؛ باز هم خیس بود. این چه وضعی بود؟ تا کمی دچار استرس و آشفتگی می شد، سرش سنگین شده و در دستانش عرقی سرد می نشست.
تا کِی این دل آشوبی و سردرگمی، همرامش بود؟ چگونه و از کجا باید آرامش را می یافت؟
کلافه و سردرگم، دست نم دارش را لابلای موهایش فرو کرد و آنها را عقب کشید. آه سردی از نهادش بلند شد. همان موقع، دست گرم و پرانرژیِ مادربرزگ، گرما بخش وجودش شد، به او نگاه کرد و پرسید چرا ساکتی؟ اینجا نیستی مادر.
سرش را بلند کرد. همه نگاه ها به سمت او بود.
دستش را روی دستِ مادر بزرگ گذاشت.
نگاهی به چشمانِ مهربانش کرد و با لبخند جواب داد: "همین جام کنارِ شما."
چشمش به نگاهِ مضطرب زهرا افتاد. مانندِ طبیبی که نگران حالِ بیمارش باشد، به امید می نگریست.
با دیدنِ نگرانی زهرا، ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست.
از خود پرسید، یعنی او برایم نگران است!؟ آیا این نگرانی به معنیِ خاطر خواهی نیست!؟
زهرا که متوجه حالت نگاه امید شد، سر به زیر انداخت و گونه هایش، مانند انارِ نوبرانه سرخ شد.
امید سرش را به سمت باغچه چرخاند و یواشکی لبخند کش داری زد. همین نگاه و شرم و حیا،کافی بود که او را از آن همه آشفتگی نجات دهد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
در راه خدا با دستهاى خود جهاد كنيد، اگر نتوانستيد با زبانهاى خود و اگر باز هم نتوانستيد با قلب خود جهاد كنيد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
امیدوارترین آدمها هم گاهی ناامید میشن.
پر انرژیترین آدمها هم گاهی دلسرد میشن.
و قویترین آدمها هم گاهی در اوج ضعف
و در نهایت ناتوانی به سر میبرن.
ولی این طبیعیه؛
و نمیشه همیشه تخت گاز حرکت کرد!
پس عزیزم در روزایی که در اوج منفیها غرق هستی،به خاطر بیار که این روزها هم میگذرن🍀
این هم میگذرد🌺
مدام تکرار کن
خدایا شکر که می گذرد👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
به نام خدای رحمان و رحیم🌺
سلام علیکم و رحمت الله
خدا را شاکرم که لطف و عنایتش شامل حالمان شده
و زیارت عتبات عالیات را روزیمان کرده.
ان شاءالله نائب الزیاره شما خوبان خواهم بود.
لطفا اگر حقی برگردنم دارید، منت گذاشته و حلال بفرمایید.
دعاگویتان خواهم بود💐
اللهی که به زودی روزی همه شما خوبان شود💐
فرجامپور
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌺