وقتی اقا عصبانی است👇
صبور باشید
جوابش را با دادو بی داد و ... ندهید❌
سکوت کنید
محل را ترک کنید
و بعد از دقایقی با لیوانی شربت کنارش بنشینید
و فقط شنونده باشید
🔺آرام که شد
بی توجه به حرفهایی که در عصبانیت گفته
خیلی عادی زندگی را ادامه دهید
غذا بپزید
سفره پهن کنید
چای دم کنید
پذیرایی کنید
به درس و مشق بچه ها برسید و...
🔸اما
در یک زمان مناسب
که حال هر دو خوب است
با او منطقی صحبت کنید و از رفتارش انتقاد کنید
مثلا بگویید👇
💞عزیزم
از اینکه خدای مهربان شما را روزیام کرد
خدا را شاکرم
از زحماتت تشکر می کنم
🔺اما کاش موقع عصبانیت دقت می کردید که چه می گویید، چون برخی حرفها دلم را می رنجاند🔺
در همین حد کافی است👆
یا در ادامه باز هم از او تعریف کنید
یا کلا محل را ترک کنید و خود را سرگرم کارهای دیگر کنید👌
#دلبرانه😍💞
تو را گُم میکنم هر روز
و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خوابها را
با تو زیبا میکنم هر شب
#شب_بخیر❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۳۱۳)
#تینا
#قسمت_۳۱۳
صدای باز شدن در حیاط از دریای خاطرات بیرونم کشید. چشم چرخانم پشت بوته های گل رز، مادر را دیدم که وارد شد، با چند پاکت بزرگ خرید.
کتاب را کنار پنجره گذاشتم و بیرون رفتم. در را پشت سرش بست. با صدای سلام دادنم به سمتم برگشت. پاسخم را داد. به سمتش رفتم و پاکتی را برداشتم. خواستم یکی دیگر بردارم که از دستم گرفت:
-این ها رو خودم میارم. سنگینه، همون رو ببر.
بی هیچ اعتراضی راه افتادم. کیسه ها را که زمین گذاشتیم. روی مبل نشست و نفسی تازه کرد. برایش لیوان شربت خنکی آوردم. تشکر کرد و جرعه جرعه نوشید. گوشه پاکت خریدش را پس زدم و با تعجب گفتم:
-این همه وسایل گل سازی؟!
نفسی تازه کرد:
-برای سفره عقدته.
گونه هایم سرخ شد و سر به زیر انداختم.
لیوان خالی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.
مشغولِ بیرون آوردن وسایل و شمردن و حساب و کتاب شد.
دوباره از پشت پنجره آشپزخانه خیره به گل های باغچه شدم که کفش دوزکی لبه پنجره نشست.
با ذوق کودکانه ای خم شدم و قربان صدقه اش رفتم. درست چند روز بعد از عروسی ساحل بود که پدر خبر خوش و به قول سینا(سوپرایزش)را عنوان کرد و ما را به این منزل جدید آورد. در تمام سال هایی که مادر به جان پدر بیچاره غر می زد، او در حال ساخت و آماده کردن این خانه، برای نجات ما از آن آپارتمان تاریک و نمور بود. دلم برایش می سوخت، چقدر در برابر غرغرها و بد خُلقی های مادر، صبوری کرد. ولی حالا برایمان یک خانه ویلایی دو طبقه ساخته بود که از هر طرف پنجره خور و آفتاب گیر بود. یک سالی که در این خانه هستیم، همگی جسم و جانمان طراوت گرفته. چشمم به کفشدوزک بود که پرید و رفت. ولی قاصدکی سوار بر نسیم بهاری به جایش نشست. از این یکی نمی شد گذشت. در دست گرفتمش و در دلم گفتم"حتما، مهمانی یا خبر خوشی در راه است."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۴)
#تینا
#قسمت_۳۱۴
چند تقه به در خورد و صدای رویا خانم به گوشم رسید. شتابان خودم را جلوی در رساندم.
با دیدن چهره همیشه نورانی مادربزرگ، لبخند زدم. سلام دادم و او را در آغوش کشیدم. رویا خانم با ظرف بزرگی که مشخص بود از همان آش های خوشمزه است، کناری ایستاد.
ببخشیدی گفتم و مادر بزرگ را به داخل هدایت کردم و رویا خانم پشت سرش وارد شد.
مادر به استقبالشان آمد. بعد از احوالپرسی رویا خانم به آشپزخانه رفت و ظرف آش را روی میز گذاشت و برگشت. مادربزرگ را روی مبل راحتی نشاندیم. چارقد سفید و خوش عطرش را مرتب کرد و به وسایل خرید مادر، با لبخند نگاه کرد. گویی خودش می دانست اینها برای چیست. رویا خانم کنارش نشست و گفت:
-مادرجون هوس آش کرده بود. گفتم بیارم پایین با هم بخوریم.
مادر تشکر کرد و گفت:
-ببخشید دیگه من هم یه کم اینجا رو شلوغ کردم.
مادربزرگ لبخند زد:
-مادر جون هنرمند بودن که عذرخواهی کردن نداره. خیلی هم خوشحالم که خدا بهم عروس های هنرمند داده.
لیوان ها را پر از شربت کردم. صدایشان را می شنیدم؛ ولی حواسم جای دیگر بود.
"کاش ساحل هم می آمد."
شربت را که تعارف کردم. سینی را به آشپزخانه بردم. صدای زنگ در بلند شد.
مادر صدایم زد:
-تینا جان در رو باز کن. حتما سیناست.
چشمی گفتم و دگمه دربازکن را فشردم.
به آشپزخانه رفتم که صدای صحبت کردن از حیاط شنیدم. با دیدن سینا و ساحل از پشت پنجره، ذوق زده شدم و بی توجه به نگاه های متعجب مادر و بقیه، تا جلوی در دویدم.
چنان ساحل را در آغوش گرفتم که سینا چشم غره رفت:
-تینا چه کار می کنی؟ حواست نیستا؟!
با شرمساری رهایش کردم و ببخشیدی گفتم.
ساحل با مهربانی گفت:
-چیزی نیست، بالاخره حق خاله بالاتر از این حرفهاست.
سینا جلوتر وارد شد. دست ساحل را گرفتم:
-خوب شد اومدی. خیلی برات حرف دارم. تو رو خدا به دادم برس.
لبخند زد:
-وای من بمیرم برای خواهر کوچولوم. چشم، ولی می دونی که امروز باید زود برم. شماها همباید بیایید.
چشمانم را باز و بسته کردم:
-آره راست می گی، رستوران.
خندید:
-بله، الان هم امیر با زور بیرونم کرد. گفت باید بری استراحت کنی. منم گفتم بیام اینجا بهتره. آخه دلم تنگ شده بود. سر کوچه با سینا برخورد کردیم.
نفس عمیقی کشیدم:
-خدا رو شکر که اومدی. بریم تو فعلا خسته شدی. بعد یه عالمه برات حرف دارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490