eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم از خانم فرجام پور تشکر کنم. زبانم قاصره از توصیف مشاورشون. قبل صحبت با ایشون فکر میکردم زندگیم جهنمه ولی وقتی باهام صحبت کردن حس کردم وارد بهشت شدم. خدا خیرشون بده امشب سر نماز واسشون دعا کردم. خیلی ممنونم 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 خدا را شکر 🌹 هر چه هست لطف خداست🌺 التماس دعا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 116 سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم. یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت! جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم! جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم! دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه. نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) عاشق بازار قدیمی تجریش بودم. تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد. تا اینکه بالاخره پیداش کردم. یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت. با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم. وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! -چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم -نمیدونم.قشنگ باشه دیگه!! -خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! -نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه، -بنظرمن این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو،راست میگفت. بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم. "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
.... 117 انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود. تو آینه خودم رو نگاه کردم. اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم -هزار الله اکبر!هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر! -ممنونم ازتون!لطف دارین.ببخشید اسم این مدل چیه؟؟ -لبنانیه گلم.لبنانی! -خیلی قشنگه،همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم -خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! بی صدا نگاهش کردم.واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.واقعا زیبا بود... رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد! -خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا -خودم چادر دارم آقا!! -خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید.اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم.احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم .نمیدونستم باید چیکار کنم! شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم. پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن،راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن .دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن! دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم .آخه کسی که دیگه زنده نیست،چه کمکی میتونست بکنه؟ "من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر! ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم،اینم روش! شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون! لطفا من رو هم کمک کنید... اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم..." خداحافظی کردم و در بیرون اومدم .از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم -ببخشید...ایشون کی هستن؟؟ -ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان! بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم!دلم یه جوری شد .هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود. از امامزاده که خارج شدم،دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم! خیلی معذب بودم!احساس میکردم همه نگاه ها روی منه! از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟ از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،یکی میگفت "برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟" اون یکی میگفت "تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!" دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!" اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!" تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن! سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!! هنگ هنگ بودم! "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام صبحتون بخیر🌺 @asraredarun ┄┅─✵💖✵─┅┄
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام رضا علیه‌السلام فرمودند: نقش انگشتر موسی(ع) دو جمله بود که آنها را از تورات گرفته بود:شکیبا باش تا مزد بگیری، راستگو باش تا بِرَهی».✨ @asraredarun ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
💔 تک‌تک شمارم لحظه‌ها،تک‌تک سپارم‌جمعه‌ها چون میرسندم یک‌به‌یک در انتظارم‌جمعه‌ها طاقت‌ندارم بیش از‌‌این کی‌میرسد آن‌نازنین تا کی رسد آن دلنشین، من بیقـرارم جمعه‌ها از دوری آن دلستان رفت از بَرَم تاب و توان از صبـر و از آرام جان من بر کنارم جمعه‌ها هردم نشینم کنج در، شاید رسد یار از سفر شـاید بیـایـد در نظـر در رهگـذارم جمعه‌ها "عج" ‌‌@asraredarun ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
dcc2_62cce8e02fe2ad2b93debc44915bd4c0.mp3
17.02M
🤲 قرائت 🎙 بانوای : محـبان مهــــــــــــدي(عج) او خواهد آمد او خواهـــد آمـــد... 😍🌺 ══💝══════ ✾ ✾ ✾ ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨ @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم💐 🌸 💥در درس گذشته گفتیم که «شوهر نباید نسبت به همسرش تعصب بیجا داشته باشد» حال باید ببینیم موارد غیرت ورزی از نظر اسلام ،کجا و در چه حد است.تا اضافه بر آن را بیجا بشماریم .⚡️ 💥غیرت ورزی شوهر ، نسبت به حجاب و عفاف زن هست ، حال ببینیم نظر اسلام درباره حجاب زن چیست ؟💡 ✨در آیات و روایات حجاب زن به دو گونه مطرح شده است. 🔦در برخی مآخذ سختگیری ومحدودیت زیاد قائل شده تا آنجا که: ۱_شوهر اگر بتواند کاری کند که هیچ مردی زنش را نشناسد، بهتر است.⭕️ ۲_صدای زن عورت اوست و نباید به گوش نامحرم برسد .⭕️ ۳_ زن نباید پاهایش را طوری به زمین بزند که صدای خلخال پایش به گوش مردی برسد .❌ ✔️اما در مقابل روایات ذکر شده ادله دیگری وجود دارد که در نظر ابتدایی مخالف با اینهاست.مانند: ۱_هر مرد و زن نامحرم میتوانند با یکدیگر دست بدهند به شرط آنکه با دستکش باشد و دست یکدیگر را فشار ندهند البته این کار کراهت دارد .💢 ۲_هر مردی میتواند به هر زنی سلام کند واو را به غذا دعوت کند مگر زن جوانی که صدایش محرک است که نسبت به این چنین زنی کراهت دارد.💢 ۳_اصحاب چهره فاطمه زهرا سلام الله علیها را که در اثر گرسنگی زرد شده بود دیده اند.✔️ ۴_ پیامبر در جنگها یکی از همسرانش راهمراه میبرد و فاطمه زهرا سلام الله در جنگ احد حاضر بود✔️ اینها نمونه هایی از دو دسته مآخذ مختلف که درباره حجاب نقل شده است .🔘 برای حل این تضاد و اختلاف باید به نظر مرجع تقلید رجوع کنید 🤔 اما از نظر طرح ملی یک مسئله علمی تضادی وجود ندارد.♻️ 🔸اولا : محدودیت زن مشروط به اینکه « اگر مرد بتواند» یعنی شرایط اجتماعی و اقتصادی طوری باشد که اصلا خروج زن از خانه نیاز نباشد پس اگر این امکان وجود ندارد پس این حکم لازم الاجرا نیست❎
👌ثانیا بدون شک تاکید اسلام در امر حجاب ، بخاطر خیرخواهی و دلسوزی نسبت به خود زن هست زنان در جذابیت و دلربایی متفاوت هستند لذا اسلام به زنانی که قیافه وصدای وسوسه انگیز ی دارند محدودیت می‌دهد که در برابر مردان مخصوصا جوانان آشکار نشوند و آنان را تحریک نکنند ولی نسبت به زنان عادی و روستاییان ساده پوش تا حدی آن محدودیت را برمیدارد✅ ♻️ثالثا از لحاظ اسلام چنانکه رعایت عفت و حجاب بر زن واجب است صله رحم هم براو واجب است و ترک آن گناه کبیره هست لذا زن باید با حفظ عفت خود به دیدن خویشاوندان خود برود . ♻️رابعاً تاریخ نشان داده که قدرت غریزه جنسی و فریبکاری شیطان خیلی بیشتر از این هست که دختر و پسری خودشان را مستثنی بدانند لذا خداوند مهربان که خیر خواه انسان است می‌گوید: برای زن بهتر است حجاب خود را حفظ کند✳️ ♻️و مورد آخر اینکه چنانکه حفظ عفت واجب است سهولت در انجام کارهای اجتماعی نیز لازم است و شاید استثنا ء وجه و کفین به همین جهت است.🍃 بنابراین حدود غیرت ورزی باجا و بیجا کاملا مشخص می‌شود.☝️ غیرت ورزی شوهر زمانی پسندیده و مطلوب است که احتمال فریب خوردن و بدام افتادن او عاقلانه باشد ولی اگر زنی عادی است و احتمال فریب و فساد درکار نیست شوهر نباید سختگیری کند✔️
♦️اگر بتوانی کاری کن، که زنانت غیر تو را نشناسند ( نهج‌البلاغه نامه ۳۱) شما زنان نباید صدای خود را در گفتار نازک کنید تا مردان بیمار دل به طمع بیافتند.📌 (احزاب_آیه ۳۲) زنان پاهای خود را جوری به زمین نزنند که زینتهای نهانی ایشان دانسته شود.☝️ (سوره نور آیه ۳۱) 🌸امام صادق علیه‌السلام فرمودند: کسانی که به پشت و عقب زنان نگاه میکنند ، ایمن نباشند از اینکه دیگران به عقب زنان آنها نگاه کنند. (وسائل جلد ۱۴_ص۱۴۵) روایات زیادی هستند که بدلیل اختصار از ذکر آنها خودداری میکنیم .☺️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
سلام من سه تافرزنددارم دوتاپسریه دخترپسربزرگ من چهارده سالشه خیلی پرخاشگروشرودعواکن هست باهیچکسی سازگاری نداره نصحیت بردارنیست به حرفم گوش نمیده نه به خودش احمیعت میده نه به دیگران تابهش حرف میزنم میگه حالاوایسا اگرخودم ونکشتم جرعت ندارم بهش بگم کارات اشتباه هست بخداانقدعصبیم کرده که چندساله تشنج میکنم بیماری روماتیسم چشمی گرفتم فشارچشمم بالاهست وباعصاب خوردیهایی که دارم روزبروزبدترمیشه وداره آب سیاه میاره نمیدونم چطوربااین بچه برخوردکنم همش دنبال رفیق ناباب هست ودنبال دعوا سریع عصبی میشه وچوق چماق میکشه لطفآ بهم راهکاربدید🙏 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 سلام علیکم و رحمت الله خدا قوت به شما مادر عزیز🌹 قبل از هر چیز دقت داشته باشید که دوران نوجوانی برای هر فرد، دوران پر فراز و نشیبی است. نوجوان بنا به دلایلی مثل به هم ریختگی مزاج و به هم ریختگی هورمونی و ذهنی، و حس استقلال طلبی، گاهی دچار رفتار نامتعادل خواهدشد. البته تغذیه، دوستان، رفتار والدین، شرایط محیطی، عواملی هستند که بر تشدید این مشکلات اثر می‌گذارند. 🔸ابتدا، باید با درک صحیح از این دوران بر میزان صبر و محبت خود بیفزایید. 🔸حتما اصلاح مزاج برایش داشته باشید و به شدت مراقب تغذیه اش باشید. 🔺معمولا در دوران بلوغ دچار غلبه مزاجی‌های دم و صفرا می‌شوند. که در اثر همین غلبه مزاجی‌ها، پرخاشگر و عصبی شده و دچار لجبازی و غرور کاذب می‌شوند. 🔸سعی کنید رابطه‌تان را با او روز به روز بهتر کنید. با محبت کردن و صحبت کردن، به او بفهمانید که درکش می‌کنید و قصدتان فقط کمک کردن به اوست. 🔸از یکی از اعضای خانواده یا فامیل که رابطه خوبی با او دارد، کمک بگیرید که بیشتر کنارش باشد و در حد ممکن الگوی خوبی برایش باشد. 🔸حتما او را به سمت شغل مورد علاقه‌اش، البته بنا بر استعداد و تواناییش، هدایت کنید. باید فعالیت مفید داشته باشد. تا هم انرژی‌اش در مسیر درست صرف شود و هم میزان امیدواری‌اش به آینده بیشتر شود. اگر صحبت از خودکشی می‌کند، اولا، قصدش جلب توجه شماست و عقب راندن شما از خواسته‌هایتان. ثانیا، دچار غلبه مزاجی شده. ثالثا، تحت تاثیر دوستان یا موسیقی و فیلم‌های نامناسب قرار گرفته. 🔸سعی کنید در کارها با او مشورت کنید. نوجوان و جوان به شدت نیاز دارد که مورد توجه باشد و به اصطلاح دیده شود، پس با دادن مسیولیت و مشورت کردن با او و تشویقش به خاطر کارهای خوب یا رفتار خوبش(هر چند کوچک باشد) نیازش را پاسخ دهید تا مجبور نشود با کارهای غیر اخلاقی و پرخاشگری خودش را مورد توجه قرار دهد. 🔸 در انتخاب دوستانش دخالت داشته باشید. خودتان با خانواده‌هایی که فرزندان هم سن فرزند شما دارند که از نظر اخلاقی مورد تایید هستند، رفت و آمد کنید. 🔺تاثیر دوستان در این دوران، خیلی زیاد است. چون نوجوان می‌خواهد فقط مورد تایید دوستانش باشد. پس خیلی دقت کنید. حتما تلفنی داشته باشید تا مشکلاتش دقیق‌تر بررسی شود. ان شاءالله موفق باشید🌺 زنانه خاص بانوان اعتقادی (فرجام‌پور) آی دی ارسال سوالات و نوبت دهی مشاوره تلفنی 👇👇👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با برکت امام مهربانی ها علی بن موسی الرضا علیه السلام مبارک بر دشمنان و بدخواهان اهل بیت علیهم السلام لعنت @asraredarun
1_1069964158.mp3
5.22M
🌸 (ع) نور گنبد طلا نورالله فی الظلمات آب سقا خونته برای ما آب حیات 🎤 @asraredarun ══💝══════ ✾ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کفتران قوقوی شادی در حرم سر می‌دهند نـوکـر نقـاره زن شـادان و خنـــــدان آمـده ای خوشا مشهــد شود کنعان وما بینیم که یوسف گم گشته ی زهـــــرا به کنعان آمده 🔸شاعر: اسماعیل تقوایی 💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨ 💖🕊 @asraredarun ══💝══════ ✾ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!! اما به خوبی زهرا نبودم! اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد،اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم! آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در . مامان بود! بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. -چرا اونجا وایسادی؟؟ -همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. -چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ -امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه! معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. -الو -سلام ترنم.خوبی؟؟ -سلام زهراجونم .ممنون .خوبم -چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! -وای زهرا سکته کردم !!مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!" 😐😒 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم. در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که "الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!" سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم: "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره. به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!! مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم. در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد -کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟ -ببخشید،خب... نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم. از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده. -فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد. فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! -نه...معذرت میخوام مامان .جانم؟چیکارم داشتی؟؟ -هیچی!بیا بریم شام بخوریم. "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
... 119 صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت! دانشگاه!چادر!من!ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد .ترسیدم و یه پله عقب رفتم! -مگه جن دیدی؟؟ -سلام بابا . نه ببخشید .خب یدفعه دیدمتون!! -کجا میری؟مگه کلاس نداری؟ -چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم. تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم! فقط یادم بود که عموی امام زمان بود! همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم. چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم! "من خیلی شما رو نمیشناسم،اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم. من تازه دارم با خدا آشتی میکنم.خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار... واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن! میدونم راه سختی جلومه. تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم،کمکم کنید. واقعا سختمه .اما انجامش میدم،به شرطی که کمکم کنید، امامِ...امام زمان!" چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم. چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم. پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا! -اینو نگاااا! -وای اینم جوگیر شد!😏 -از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده! 😂 -ترنم این چه وضعشه! -وای اینجا هم کلاغ اومد!!😁 -قیافه رو!! -دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟ و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده! خیلی بهم برخورده بود .تو دلم گفتم"عمرا اگه کم بیارم!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم! -اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید -ترنم اون چیه روی سرت؟ -نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر! -میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!! -اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم .امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر! یکیشون با اخم بلند شد -منظورت چیه؟؟ یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟ -با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم.😊 منم دلم میخواد تو چشم باشم،اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم .انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس. انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن. دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم! خیلی حالم خوب بود.از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم .قیافه ی جدیدم،برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد .یه چیزی شبیه ترس !شبیه نتونستن! شبیه شک! وسط اینهمه احساس متضاد،یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد؛که اتفاقا زورش از همه بیشتر بود! 😔 به خودم که اومدم،سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم،میباریدم... 😭😔😢 و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم. شایدهم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده! سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... صدای بی موقع زنگ گوشی،از خیالات شیرین بیرونم کشید. "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا