eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم وقت بخیر دیگه جه کنیم😊⁉️ مهلت ثبت نام تا پایان دیشب بود ولی چون هنوز کلاس را شروع نکردیم اشکال نداره✅ می تونید در دو قسط پرداخت کنید و وارد کلاس بشید توکل به خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خداقوت با غذا و خوراک روزانه ی جسم و خوراک ذهنی به سمت تعدیل مزاج خودشون و همسرشون برن کار سخته اما مثلا صفرای بالای خودمو با خوردن مداوم و هر روز میوه فصل، انار شیرین و کار کردن روی ذهنم پا به پای تنها مسیر، تا حد زیاد، کنترل و درمان کردم طوری که همسرم به زبان آوردن 🤲 البته همه ی موارد با توکل و توسل اثر می‌کنه هااااااا آدم نباید سرخود جلو بره والا با سر زمین میخوره تا بفهمه خدا و اهل بیت هستن☺️ ولی من هرلحظه که با صاحب الزمانم، ولو به خواستم نرسیدم اما حال آدم حاجت رواشده رو دارم خییییلی حس جالبیه این خانواده خییییلی خوبن نازن بامعرفتن اصلا همه ی کارشون اینه به من نمک نشناس حال خوب بدن اما من آخر آخر که هیچ غلطی نمیتونم برای خودم کنم میرم سراغ شون ولی بازم منو میپذیرن 🤦‍♀ ولی خدا بااازم منو می‌بخشه 😌😌😌
احسنت👏 دقیقا همینه✅
💎سلام و هزاران سلام بر شما خوبان💐 ان شاءالله همگی در بهترین حالت از موفقیت و سلامت باشید💪😍 خدا را شاکرم که در خدمت شما خوبان هستم الهی شکر، الحمدلله رب العالمین💐
✅از پاسخگویی تون سپاسگزارم💐 دقیقا همینطوره✅ اگر دو فرد باطبع و مزاج متفاوت،البته از روی نااگاهی و عوم مراجعه به مشاور، با هم ازدواج کردند، اصلا نباید ناامید باشند👌
💎با اصلاح مزاج و راهکارهای همسرداری و البته شناخت دقیق از شخصیت و طبع و مزاج یکدیگر، می توانند به راحتی نیازهای یکدیگر را پاسخ داده و زندگی خوب و توام با ارامشی را کنار هم تجربه کنند👌
🍃پس عزیزان درسته که بسیار بسیار مهمه که هر فرد با شخصیتی که از نظر طبع و مزاج نزدیک به هم هستند، ازدواج کنه✅✅✅
ولی خب نمی دانستید، مشاوره نرفتید، دقت نکردید و ازدواج صورت گرفته، حالا به جای پرداختن به تفاوتها و دامن زدن به اختلافها بهتره انجام بدید✅✅
🔸و البته به شناخت خصوصیات طبایع و اگاهی پیدا کردن از رفتار صحیح با طبایع مختلف بپردازید. در اصل علم و اگاهی خودتان را بالا ببرید👌
💎بحث شناخت طبع و مزاج یا همان شخصیت شناسی بسیار مفصله👌 اینجا به اندازه‌ای که از حوصله شما خارج نباشه راهنمایی تون می کنم ان شاءالله با دقت مطالعه کنید و بهره ببرید💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نفسش را با حرص بیرون فرستاد. عجیب احساس تنهایی می کرد. کاش لا اقل زهرا کنارش بود. داشتنِ زهرا یک رؤیا بود. گاهی فکر می کرد که او همیشه دست نیافتنی است. چرا هر چه تلاش می کرد، زهرا دورتر و دورتر می شد؟ نکند رؤیایش یک خیال باطل باشد؟ رؤیایی که از کودکی باعثِ قوت قلبش بود. ولی هر چه می گذست، ناامید تر می شد. باید بیشتر تلاش کند. باید هرطور شده دل زهرا را به دست آورد. اما چگونه؟ بینشان فرق است از زمین تا آسمان. ولی باید زمین و آسمان را به هم دوخت. برای رسیدن به معشوق باید کوه بیستون را جا به جا کرد. باید به دستش آورد. هر طور که شده. حتی اگر به خاطرش از همه هستی گذشت. حتما می تواند. باید به دیدن خاله زری برود. باید مطمین شود، از نظر مثبت زهرا. و خاله مهربان و دوست داشتنی که حتما دست رد به سینه اش نمی زند. حتما احمد آقا را راضی می کند. ولی اگر راضی نشود؟... وای نه..... توان از دست دادنش را نداشت. اصلا مگر دنیا بدون زهرا هم معنی داشت. هرگز... هر گز.... لحظه ای نباید بود، بدون معشوق. معشوقی که تمام قلبش مالا مالِ عشقش بود. و تنها یاد ونامِ او بود که به روح خسته اش آرامش می داد. باید رفت و خواست و جنگید. با همه غول های سر سخت و تنومند. مثلِ قصه های مادربزرگ. باید شاهزاده قصه را از چنگ دیو و پری نجات داد و طلسم بدبختی را شکست. طلسمی که بد جور آویزانش شده بود. و در غل و زنجیر کشیده بودش. این طلسم فقط و فقط، به دست شاهزاده قصه می شکند. پس باید رفت و شاهزاده را به دست آورد. شاهزاده خانمِ قصه ها، که در قصرِ در محاصره شیاطین بود. باید گذشت تا رسید. باید از سد شیاطین گذشت تا رسید به او که باید رسید. پس از این سد می گذرد و می رسد. باید برسد. تنها مایه آرامشش را باید به چنگ می اورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خیره به صفحه مانیتور بود ولی چشمش چیزی نمی دید. تمام دنیا دور سرش می چرخید. تمام حواسش پیِ زهرا بود. در دنیای خودش چرخ می زد و می گشت. که دستی بر شانه اش نشست. با هول و هراس از جا پرید. چهره خندانِ محسن، تعجبش را بیشتر کرد. او کِی آمده بود؟ چشمانش را به شدت باز و بسته کرد. سرش را به اطراف تکان داد و محسن همچنان با لبخند نگاهش می کرد. تازه به خود آمد و نگاهی به اطرافش کرد. محسن با لبخند گفت:"سلام مهندس. خسته نباشی. کجایی؟ نیستی" امید آرام روی صندلی نشست و آرام گفت:" همین جام" محسن خندید و گفت" بله دارم می بینم. از کِی اینجایی؟" و به صفحه خاموش مانیتور اشاره کرد. امید دستی به صورتش کشید وچیزی نگفت. محسن با خنده گفت:"فقط یه صورت داره. که مهندس جوان عاشق شده" و بعد دوباره بلند بلند خندید. امیدکلافه دستش را لای موهایش فرو کرد. از اینکه راز دلش فاش شود؛ هراس داشت. ولی جوابی هم نداشت. سرش را زیر انداخت و آهی کشید. محسن گفت:"اینکه غصه نداره. اگر دوستش داری باید بری خواستگاری و خودت را راحت کنی. ان شاءالله که جواب مثبت می گیری و دیگه کارهای ما زمین نمی مونه" دوباره بلند بلند خندید. شاید حق با محسن باشد. باید از این بلا تکلیفی نجات پیدا کند. عشقی که گریزی از آن نیست. عشقی که ذهنش را درگیر کرده. باید تکلیفش معلوم شود. حتما باید با مادر صحبت کرد و اورا به خواستگاری فرستاد. دیگر صبر جایز نبود. تاب و توانی نمانده. حتما امشب صحبت می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم خداقوت واقعا استاد فرجامپور عالی هستند خدا ان شاالله حفظشون کنه که حرفاشون همیشه راه گشا بوده توزندگی منو همسرم که اکثر مواقع بحث درمورد اینکه در گذشته پدرم چه نوع رفتاری داشته اند داشتیم الحمدلله بهتر شده واقعا ممنونم❤️❤️ ای دی جهت هماهنگی مشاوره👇👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسرار درون
┄┅─✵💔✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم🌺 سلام صحبتون پر نور🌹 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: خداوندو خداوند سبحان شرك را (در امور مختلف) حرام گرداند تا آن كه همگان تن به ربوبیّت او در دهند و به سعادت نائل آیند؛ پس آن طورى كه شایسته است باید تقواى الهى داشته باشید و كارى كنید تا با اعتقاد به دین اسلام از دنیا بروید. بنابراین باید اطاعت و پیروى كنید از خداوند متعال در آنچه شما را به آن دستور داده یا از آن نهى كرده است، زیرا كه تنها علماء و دانشمندان (اهل معرفت) از خداى سبحان خوف و وحشت خواهند داشت.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💔✵─┅┄
💪 از کنـــــترل کردن همه چیز دست بردار زندگی جاری است و ذات آن تحول و دگرگونی است. هر چقدر در برابر زندگی جبهه بگیری ، بیشتر رنـــج می بری. هر موقع که بخواهی اوضاع و شرایط زندگی را کنــــترل کنی ، حالت اضـــطراب و فشار عصبی به تو دست می دهد که همین باعث تولید انرژی منــــــفی می شود. پس فقط به خودت بپرداز👌 و امروز را دریاب امروز می تواند بهترین روز زندگیت باشد👏 برخیز و روزت را زیبا بساز ما می توانیم💪 با تکیه بر قدرت نا متناهی الهی💪 الهی به امید تو http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان شبتون بخیر🌺 عذر خواهی می کنم امروز نتونستم مطلب برای کانال اماده کنم چون‌ به فضل خدای مهربان در جمعی قرانی و فرهیخته مهمان بودم ان شاءالله خداوند همه جوانهای ما را در مسیر قران و اهل بیت قرار دهد و عاقبت همگی ختم بخیر شود اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🌺 محتاج دعای خیرتان هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر عکسِ هر روز، عجله داشت که زودتر خودش را به خانه برساند. باید مادرش را برای خواستگاری کردن از زهرا راضی کند. رسیده به خانه، مستقیم به اتاقش رفت و یک راست به حمام رفت. شاید آب سرد حالش را بهتر کند. هر چند از دستِ قرص های مسکن کاری بر نیامده بود. زیر آبِ سرد ایستاد وچشمانش را بست. اگر مادر قبول نکند چه؟ مثل دفعه های قبل که بهانه آورده بود که "هنوز زوده." یا اگر زهرا قبول نکند. هیچ وقت نمی شد از رفتارش فهمید که نظرش چیست؟ از نگاهش فقط حیا می بارید و از رفتارش، متانت و خانمی. آهی کشید و شیر آب را بست. چند دقیقه وساعت زیر دوش بود، حسابش را نداشت. بیرون آمد و لباس راحتی پوشید. خوب می دانست که باید منتظرِ توبیخ و سرزنش های پدرش باشد. ولی باید می رفت و با مادرش صحبت می کرد. کنار پنجره ایستاد و به دور دست خیره شد. شب، پرده تاریکی بر تنِ باغ کشیده بود. ولی از اتومبیل پدرش خبری نبود. خوشحال شد و زود از اتاق بیرون رفت. شاید بهترین موقعیت باشد برای خلوتِ با مادر و گفتنِ حرف های مادر و پسری. پله ها را با دو پایین رفت. نور ملایمی سالن را نیمه روشن کرده بود. گویی کسی در این خانه زندگی نمی کند. پایین پله ها کلید برق را زد و سالن نورانی شد. به طرف آشپزخانه رفت. با تعجب به مادرش نگاه کرد. خیلی عجیب بود. سرش را روی میز گذاشته بود و تکان هم نخورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490