eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺باید قبول کنیم که همه انسان ها با هم‌تفاوت دارند حتی دوقلوها با هم‌متفاوتند. این تفاوتها باعث قشنگی دنیا و زندگی می شود✅
◀️پس شما با هر فرد دیگری که ازدواج کنی صد در صد با او تفاوتهایی خواهی داشت اگر نپذیری، رنجی دائم را خواهی چشید اما اگر این تفاوت ها را بپذیری، زندگی را زیبا خواهی دید👌
😍💞 کنار تو هر لحظه گَويم به خويش؛ كه خوشبختی بی‌كران با من است❤️😍 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاله زری دوباره گفت:"امید جان بریم. دیر می شه مامانت نگرانه." امید آهی کشید وگفت:"پس احمد آقا چی؟." علی خندید و گفت:"بیا برو جوون من هستم. نگاه به پام نکن که بسته بندیش کردند. می تونم یه کارهایی کنم. " احمدآقا گفت:"برو پسرم. من کاری باهات ندارم. ولی اگه دوست داشتی برگرد پیش خودم." امید دیگر چاره ای جز رفتن نداشت. با نگرانی نگاهی به زهرا انداخت و گفت:"باشه بریم. ولی فقط به خاطر مامانم و شماها." خاله زری دستش را روی شانه امید زد و گفت:"ماشاءالله مردی هستی خاله جان. ان شاءالله که خوشبخت بشی." و او نمی دانست که امید خوشبختی را فقط در کنار زهرا بودن می داند و بس. همین موقع محسن یا اللهی گفت و وارد شد. احمدآقا گفت:" خب آقا محسن هم فعلا هست. خیلی باهاش حرف دارم. اگه بخواد بره هم نمی گذارم." محسن خندید وگفت:" اختیار دارید شما تاج سرمایید. هستم در خدمتتون." توی راه مادر بزرگ و خاله زری از وضعیت احمدآقا صحبت می کردند. زینب و زهرا ساکت بودند. اما امید در دلش غوغایی بود. نه گوشش می شنید و نه می فهمید. بعد از رساندنِ آنها، به سمت خانه رفت. هوا دیگر تاریک شده بود که رسید. وارد باع که شد، نگاهی به اطراف انداخت از اتومبیل پدر خبری نبود. نفس راحتی کشید. وارد ساختمان که شد، عطر گل های تازه مشامش را نوازش کرد. روی میز گلدانی بزرگ پر از گل های رز سرخ بود. لبخندی زد. نفس عمیقی کشید. این گل ها همیشه یاد آور خاطراتش با زهرا بود. پا روی اولین پله گذاشت که صدای مادرش را از آشپزخانه شنید. به سمتش برگشت. مادر با نگرانی گفت:" ممنونم که اومدی پسرم. خواهش می کنم زودتر آماده شو. لباس هات را آماده گذاشتم." امید فقط سری تکان داد و با سرعت بالا رفت. حرفی برای گفتن نداشت. چه باید می گفت به مادری با قلب بیمار و نگران؟ اصلا مگر اعتراض کردن؛ سودی هم داشت؟ وارد اتاق شد پخش را روشن کرد. آهنگی را پلی کرد. ولوم را بالا برد. تا صداهای درون مغزش را نشنود. وارد حمام شد و زیر دوش آبِ سرد رفت. شاید آبِ سرد دوش، بتواند همه افکار آزار دهنده را ازمغزش بیرون بریزد و سرش را سبک کند. چشمانش را بست. قطرات آبِ سرد بیرحمانه بر سرش می کوبید. ولی هجوم افکار آزار دهنده بیشتر و بیشتر می شد. چرا نباید به راحتی رازِ دلش را به زهرا و خانواده اش بگوید؟ چرا باید بین عقاید او و زهرا این همه فاصله باشد؟ چرا شبیه هم نیستند؟ چرا محسن شبیه زهراست؟ راستی اگر آن ها از محسن خوششان بیاید؟ اگر محسن از زهرا خواستگاری کند؟ نه ... نه... امکان ندارد. محسن با وجود شرایط مالی بدی که دارد و بیماری مادرش موقعیت ازدواج را ندارد. ولی اگر یک خواستگار شبیه محسن بیاید. حتما زهرا او را به من ترجیح می دهد. پس من چی؟ چرا کسی به خواستِ من توجه ندارد؟ مادرم که می داند در دلم چه آشوبی است چرا کاری نمی کند؟ چرا..... چرا... چرا.....؟ و صدای فریادش در فضای حمام پیچید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
روبروی آینه ایستاد. مثلِ همیشه مادرش، لباس ها را مرتب و آماده گذاشته بود. لبخندی زد و پیراهنش را پوشید. یک پیرهنِ یاسی رنگ و شلوار کرم. لباسش را پوشید و موهایش را با سشوار حالت داد. به خاطرِ دلِ مادرش هم که شده باید خوش تیپ و خوش لباس باشد. گوشی اش را برداشت و شماره محسن را گرفت. " الو... سلام... ممنون.. احمدآقا چطوره؟.. زحمت افتادی ببخشید...سعی می کنم بیام تا یکی دوساعت دیگه... یاعلی" تماس را قطع کرد. با تعجب مکثی کرد و با خودش گفت" من باز هم گفتم یاعلی؟. یعنی چی؟.. از دستِ این محسن." کارش که تمام شد روی تخت نشست. داغِ دلش تازه شد. باید فکری می کردخوب می دانست که حریف پدرش نمی شود. هر وقت تصمیمی می گرفت همه باید اطاعت می کردند. حتی مادرش هم کاری از دستش ساخته نبود. پس به مادر هم امیدی نبود. باید تا وقتِ آمدنِ مهمان ها کاری کند و راهی بیندیشد. کاش کسی را داشته باشی که در هنگام آشفته حالی؛ که مغزت فرمان نمی برد، راهی را نشانت دهد. کاش همراه و همفکری داشته باشی، برای لحظاتِ تصمیم گیری و انتخاب. کاش لحظات آنقدر سخت نباشند که نتوانی راه گریزی بیابی. ولی چاره ای نیست. باید تنها باشی و در تنهایی غم ها را به دوش بکشی. چون کسی درکت نمی کند. جایی که پدر؛ فقط سازِ مخالف می زند ومادر اظهار عجز، چه باید کرد؟ به که باید دل خوش داشت؟ بی کسی که نداشتنِ پدر و مادر نیست. بی کسی نداشتنِ همراه و هم صحبت و همراز است. روبروی آینه نشست. خیره شد به تصویرِ دورن آن. جوانی که در اوج نیروی جوانی؛ عاجز از ساختنِ آینده است. دستی به صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد. نگاهی به عقربه های ساعت روی دیوار انداخت. نه.. این آخر خط نیست. باید فکری کند و چاره ای بیندیشد. در این فرصت کوتاه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزم کودک و نوجوان به صورت متن و صوت است و پشتیبانی خودم و در کنارتون هستم ✅ و در تشخیص طبع و مزاج فرزندتان کمک تان می کنم و البته اصلاح مزاج مناسب هم براشون داریم✅
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیها السلام) 💐 فرزندان را از چه سنی شروع کنیم⁉️ دوره برای داشتن زندگی توام با آرامش و فرزندانی سالم🤗 سر فصل ها 🔺تربیت جنسی چیست؟ 🔺تربیت جنسی و خود مراقبتی کودک و نوجوان 🔺تعریف سازمان بهداشت جهانی 🔺پیش شرط های اموزش 🔺چطور برای فرزندم قابل اعتماد باشم؟ 🔺به سوالات فرزندان مان چطور پاسخ بدهیم؟ 🔺مراحل رشد جنسی کودکان 🔺چگونگی حمام رفتن فرزند 🔺دایره امنیت کودک 🔺درمان خود ارضایی کودکان 🔺رفتار صحیح والدین در مقابل فرزندان 🔺دوران بلوغ 🔺بهداشت بلوغ و 🔺 اصلاح مزاج دوران بلوغ با تدریس و پشتیبانی و پاسخگویی خانم فرجام پور، مشاور خانواده و تربیت فرزند.✅ 👇 ، ۱۳ دی ماه، روز میلاد حضرت زهرا(علیها سلام) با ۷۰/۰، فقط روز مادر. تقدیم به همه مادران💐 برای دریافت لینک وارد شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اگر سلامت جنسی و روانی فرزندانتان برایتان مهم است حتما ثبت نام کنید👌
سرفصل های دوره👆👆👆 لطفا توی گروه هاتون و برای مخاطبین تون بفرستید عکس بگیرید و برای ادمین بفرستید تا در هزینه براتون در نظر بگیرند✅
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم🌹 " سلام صبح عالیتان متعالی " ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: خودت را به داشتن نيّت خوب و مقصد زيبا عادت ده، تا در خواسته ‏هايت موفق شوى.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 تو و افکارت، دست به دست هم به یک مقصد میروید، با افکار منفی هیچ وقت نمی توان به سمتی مثبت حرکت کرد... پس دریچه فکرت را باز کن و هر چه منفی است دور بریز و با امید به لطف و رحمت خدا در مسیر رضای او گام بردار الهی به امید خودت💪 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم ممنون از لطف و توجه شما🌺🌺 خدا را شکر🌺
عزیزان ثبت نام کودک و نوجوان تا پایان هفته ادامه داره✅ فقط به خاطر تقاضای شما عزیزان که مشتاق شرکت هستید💐 ان شاءالله جا نمونید👏👏
بر هر مادری واجب است این مطالب را بیاموزد و بداند با فرزند کنجکاوش چگونه رفتار کند
به نظر شما سوال های جنسی فرزندتان از چه سنی شروع می شود⁉️⁉️ پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola یا ناشناس 👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
ان شاءالله تا اخر هفته وقت هست و تدریس را هفته اینده شروع می کنیم ✅
مادرهای عزیز این دوره را از دست ندید تا بعد حسرتش را بخورید این دوره به این زودی ها تکرار نخواهدشد حتما بنر را برای همه مادران دغدغه مند بفرستید و در ثواب نشر این سهیم باشید✅ اجر همگی با خدای مهربان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستانش را لابه لای موهایش کرد و با حرص به هم ریختشان. چند لحظه سرش را بین دستانش گرفت تا راه چاره ای بیندیشید. صدای پیامک گوشی اش را شنید و آن را برداشت. پویا بود:"داداش امشب چی کاره ای؟ هستی؟ شب برنامه داریم. اگه مثلِ دفعه قبل نمی خوای جیم شی، آدرسو بفرستم؟ " اصلا حوصله این یکی را نداشت. احساس می کرد دیگر این جور برنامه ها حالش را خوب نمی کند یا شاید درد و بدبختی اش آنقدر زیاد بود که با این چیزها خوب نمی شد. بدون این که جوابی بدهد، گوشی را روی تخت پرت کرد. نفسش را با حرص بیرون داد و از جا بلند شد. طول و عرض اتاق را بی هدف، صدباره دور زد ولی سودی نداشت جز این که بر کلافگی اش اضافه شد. دستانش را با حرص مشت کرد و به دیوار کوبید. خوب می دانست این کارها هیچ فایده ای ندارد.ناچار بود به خاطر مراعاتِ حالِ مادرش هم که شده، امشب را تحمل کند. دوباره صدای پیامک گوشی اش بلند شد. با بی میلی تلفن را برداشت. این بار محسن بود: - مهندس قوی باش. ما می تونیم. ما باید زندگی خوبی برای خودمون بسازیم. در هر شرایطی باید شاد زندگی کنیم. موفق باشی. لبخند تلخی زد و با خود گفت:" خیلی دلش خوشه. نمی دونه من چی می کشم!" در حال خودش بود که صدایِ زنگ در، او را از جا پراند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
از جا پرید و خودش را کنار پنجره رساند. پدر شخصا در را برایشان باز کرد و اتومبیل مدل بالایی وارد باغ شد. مادر هم جلو آمد و خودش را برای استقبال رساند. امشب نباید بهانه ای دست پدرش می داد. دوباره صدای پیامک گوشی اش را شنید. پدرش بود: - زود بیا پایین. دهانش را کج کرد و از حرص دندانهایس را روی هم فشرد. هیچ قدرتی در برابر این دیکتاتور نداشت. به ناچار دستی به موهایش کشید و نگاهی به خودش در آینه انداخت. در را گشود و پله ها را پایین رفت. جلوی درب ورودی رسید نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. هنوز همه در باغ بودند. از پله ها پایین رفت و وارد باغ شد. قدم هایش را آهسته کرد. آقای بهرامی با کت و شلوار سرمه ای رنگ و خانمش کنارِهم ایستاده بودند و با پدر و مادرش احوالپرسی می کردند. کنارشان دختری با مانتو و روسری یاسی رنگ، با وقار ایستاده بود. با تعجب نگاهی به پیراهن خودش انداخت. یعنی این اتفاقی بود یا مادرش از قبل برنامه ریزی کرده بود. با ناراحتی به مادرش نگاه کرد. میهمانها که متوجه حضور او شده بودند، به سمتش آمدند. دلش می خواست به اتاق برگردد و پیراهن دیگری بپوشد اما دیگر دیر شده بود. به ناچار جلو رفت و با لبخندی تصنعی سلام داد. آقای بهرامی با خوشرویی دستش را جلو آورد و دست امید را به گرمی فشرد. خانم بهرامی هم صمیمانه با او احوالپرسی کرد. سرش را پایین انداخت و کنارِ مادرش ایستاد. بدون اینکه نگاهی به چهره دخترک بیندازد. فقط جواب سلامش را به آرامی داد. خوب می دانست که شاید بدترین شب عمرش باشد. دست رد به سینه پدرش زدن همان و شروع یک جنگ همان. ولی باید هر طور شده این قضیه را همین امشب به پایان برساند. به هر قیمتی که شده. وارد سالن که شدند، پیشخدمتشان، مژگان، به سرعت مشغول پذیرایی شد. مادر و خانم بهرامی کنار هم نشستند و دخترک هم کنارِ مادرش نشست. امید هم سمتِ دیگر پذیرایی کنارِ پدر و آقای بهرامی نشست. سر به زیر بود و ساکت. بی اختیار با پایش به زمین ضرب می زد. آقای بهرامی خوش اخلاق بود و مرتب می گفت و می خندید و پدرش فقط تأیید می کرد و میدان را به بهرامی داده بود. خانم ها هم حسابی مشغول بودند. در دلش آشوبی بود و آرام و قرار نداشت. دلش می خواست آنجا را که برایش فقط خفقان زا بود ترک کند. اما هر بار که قصد بلند شدن می کرد، چشمش به چهره مضطرب مادر می افتاد و سر جایش می ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شد فقط تا پایان هفته✅