eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🤗💞 🟢 چگونه ظرافت زنانه داشته باشیم؟ انجام این کارها ممنوع :❌ ▫️زیاد صحبت کردن و صمیمی شدن سریع با بقیه تو مهمونی یا ... ▪️از زندگی خصوصی و یا خصوصیات اخلاقی خودتون یا همسرتون گفتن ▫️غیبت کردن ▪️لباس تمیز و شیک نپوشیدن و ظاهر نامرتب مخصوصاّ ناخنها ▫️جلو همسرتون به دیگران دروغ گفتن ▪️استرس داشتن موقع کار مخصوصاّ مهمونی⛔️❌ مواظب رفتار و گفتارتان باشید👌 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
‌ ‌ I ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ ᴀs ᴍᴜᴄʜ ᴀs ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ 😍💞 به اندازه قلبم دوستت دارم •❤️😘 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola یا ناشناس 👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
هر سوالی از بنده دارید حتی سوال شخصی می تونید به صورت ناشناس بپرسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش پایین بود که صدای سلام دادنِ کسی اورا به خود آورد. سرش را بلند کرد با کمال تعجب، مریم و مادرش را دید که به آن ها نزدیک شدند. از جا بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد. محسن نیز بلند شد و سلام داد و دست مادرش را گرفت. روبه مریم گفت:"چرا تنها اومدید؟ می گفتید می اومدم دنبالتون." مریم گفت:"نمی دونستم شما هم قراره بیایید. گفتم مزاحم کارتون نشم." محسن مادرش را کنارش روی تکه سنگ صافی نشاند. امید کمی دورتر رفت. مریم هم کنارِ مادرش نشست و فاتحه خواندند. محسن ادامه دعا را خواند. پری خانم آرام اشک می ریخت. بعد از تمام شدنِ دعا، پری خانم از محسن تشکر کرد. رو به امید گفت:"از شما هم ممنونم. زحمت کشیدی پسرم. ان شاءالله عاقبت بخیر بشی." بعد دستش را روی سنگ قبر گذاشت و گفت:" هنوز بعد از این همه سال، اینجا که میام، انگار همین الان همه اون اتفاق ها برام میفته. هنوز حسین زنده است و داره باهام صحبت می کنه." آهی کشید وگفت:"البته که می دونم شهیدان همیشه زنده اند." در برابر عظمت این زن، امید هیچ نمی توانست بگوید. چه برسد به اعتراض و بحثِ سرِ اینکه، "هر کس که مرده به چرخه طبیعت بر می گردد و دیگر جای این حرف ها نیست" ترجیح داد سکوت کند. به احترام شیرزنی که روبرویش بود. مریم ظرفی آب آورد و با احتیاط و دقت، سنگ قبر پدرش و شهیدان دیگر را یک به یک شست. بعد هم بر روی هر قبر شاخه ای گل رز سرخ گذاشت. امید خیره به وسواسش در این کار شده بود. "این گل های رز سرخ یعنی چه؟ برای کسی که دیگر نیست و درکی ندارد." محسن رو به مادرش، با لبخند گفت:"با اجازه من و امید می ریم زیارت، تا شما هم راحت تر با بابا درد دل کنی." بعد رو به مریم کردو گفت:"آبجی خانم شما تشریف نمیاری؟" با امید به طرفِ امامزاده رفت. قلب امید تپش گرفت، حالِ عجیبی داشت. سخت است پا روی اعتقاداتت بگذاری و باورهای چندین ساله ات را نادیده بگیری. ولی خوذش هم نمی فهمید در برابر محسن و خانواده اش چرا هیچ اعتراضی نمی کند. هر چه به امامزاده نزدیک تر می شد، انقلاب درونش شدت می گرفت. جرا باید به زیارت برود؟ اصلا فلسفه زیارت چیست؟ وقتی کسی سالهای سال است که از دنیا رفته، چه معنا دارد. زیارت و دعا کنار قبرش. قبری که حتما بدنی که در آن دفن شده، دیگر الان با خاک یکسان است. با قدم های آهسته محسن را همراهی می کرد. گویی وزنه های سنگینی به پاهایش وصل کردند. به سختی آن ها را از زمین جدا می کرد و پیش می رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
جلوی در ایستادند. محسن دست روی سینه گذاشت و با ادب خم شدو سلام داد. بعد کفش هایش را در آوردو وارد شد. امید با تعجب حرکاتش را می نگریست. بی اختیار، حرکاتش را تکرار کرد و به دنبالش داخل شد. اولین قدم را که به داخل گذاشت، لرزش خفیفی را در وجودش احساس کرد. تنش سرد شد. قدرت قدم برداشتن نداشت. در جا خشکش زد. ایستاد و به ضریح روبرویش خیره شد. بوی عطر دلنوازی مشامش را پر کرد. صدای زمزمه ذکر و دعا، در فضا پیچیده بود و گوش جانش را نوازش می کرد. محسن وچند تنِ دیگر ضریح را می بوسیدند و ذکر می گفتند. مات و مبهوت مانده بود. چرا دیگر نمی توانست بگوید این کارها بیهوده است؟ قدرت جلو رفتن نداشت. ولی توانِ اعتراض کردن و انکار هم در خود نمی دید. فقط مبهوتِ این فضا شده بود. دستی بر روی شانه اش نشست. یکه خورد و برگشت. پیرمردی با مهربانی و لبخند گفت:"ببخشید پسر جان، چند بار صدات کردم نشنیدی. اگر می شه زیارت نامه را با صدای بلند بخون منم گوش کنم. " و به تابلوی روبرو اشاره کرد. امید آب دهانش را قورت داد. نمی دانست چه بگوید به پیرمردی که می اندیشید او در حال خواندنِ زیارتنامه است. همین هنگام محسن جانش را خرید و پیش آمد و گفت:"پدر جان خودم برات می خونم." و چشمکی به امید زد و گفت:"بار اولته اومدی نیت کن، حاجت بخواه. حتما به خواسته دلت می رسی." بعد لبخندی زد و با صدای بلند شروع به خواندن زیارت نامه کرد. امید هیچ نمی فهمید. مگر یک آدمی که سالهاست مرده، حاجت می دهد. دلش پر از درد بود. یادِ نیکی و صحبت های بهرامی افتاد. به زبان نیاورد. ولی در دلش أرزو کرد که این ماجرا تمام شود. زیارت نامه دیگر چیست؟ گویی کلی سوال در ذهنش شکل گرفت. واینبار اعتقاداتش زیر سؤال رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همین الان به ادمین پیام بدید و لینک دوره رایگان خودشناسی را هدیه بگیرید🎁👇 @asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام امام زمانم🌹 سلام صبحتون بخیر🌺 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمودند: در اسلام هيچ ضررى نيست و ضرر زدن به ديگران نيز ممنوع است، پس اسلام به مسلمان خير مى‏رساند و شر نمى‏رساند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦ ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 بدگویی ، قضاوت ... و پرداختن به امور شخصی زندگی دیگران ،نشانه شخصیت ضعیف و سطحی فرد می باشد. این افراد انرژی را که باید صرف اصلاح امور زندگی خویش کنند، صرف امور زندگی دیگران می کنند. به همین دلیل زندگی خودشان لبریز از مشکلات فراوان است . سفارش رسول مهربانی به امیر مومنان، علی جان هر وقت دیدی مردم به امور دنیوی مشغول اند تو به خودت مشغول باش خودسازی خودسازی خودسازی ما می توانیم💪 الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۱۸.mp3
11.75M
مجموعه ۱۸ | اگر اهل عبادت و ذکر گفتن هستیم؛ باید نتیجه‌‎ی ذکر گفتنمون بعد از یه مدت تمرین، برسه به ذکر واقعی! در این پادکست در مورد «ذکر واقعی و حالتهای یک ذاکر واقعی» خواهید شنید. @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم و رحمت الله عصر سرد زمستانی تون بخیر 😊💐 امیدوارم کانون خانواده هاتون گرم گرم گرم باشه و عشق و محبت و لذت در زندگی هاتون فراوان و فراوان تر باشه💞👏 بریم سراغ پاسخگویی به سوالهاتون الحمدلله سوالها زیاده و خوشحالم از اینکه مطالب کانال را پیگیر هستید. الحمدلله که در خدمت شما خوبان هستم🌺
سلام عزیزم ممنون از توجه شما🌺 ان شاءالله و به یاری خدای مهربان یک دوره بسیار عالی در مورد سیاساتهای رفتاری در زندگی زناشویی حتما اماده می کنم و ارائه میدم براز خانم هایی که مرتب نگرانند که نکنه رفتار یا گفتارشون در موقعیتی که هستند مناسب نباشه حتما برامون دعا کنید که بتونیم کمکتون کنیم🌺
در مورد خیانت متاسفانه مورد مشاوره ای زیاد داریم. لازمه که هم خانم و هم اقا مشاوره بشن و اموزش های لازن را ببینند. اما در کل شما تمام تمرکزت را بگذار روی خوب همسرداری کردن و البته از خدای مهربان و اهل بیت کمک بگیر . نکات مهم همسرداری اقتدار دهی احترام محبت توجه و مسائل زناشویی را تا حدودی توی کانال اموزش دادیم اما نیاره که مشاوره تلفنی هم داشته باشید
سلام گلم احتمالا غلبه مزاجی سودا دارید باید ابتدا بررسی بشه و اصلاح تغذیه بشید و بعد راهکار مناسب افکار منفی وسواس فکری نشانه غلبه مزاجی سوداست
سلام علیکم سلامت باشید خب گلم فطرت همه ادم ها پاک و خداجوست. درسته همه ما ممکن اشتباهاتی داشته باشیم اما همگی ذاتا خدا را دوست داریم انجام یک اشتباه یا گناه دلیل بی دینی نیست. شما سعی کن رفتاری خوب و مهربان داشته باشید و کلام خوب در موقعیت مناسب ایشون را متوجه اشتباهشون کنید اما ذره ای از محبت مادرانه تون کم نکنید بلکه بیشتر کنید✅
چشم حتما بحث تفاوتهای زن و مرد به قدری مهم است و دانستنش بی نهایت به بهبود روابط زوجین کمک می کنه این فایل دوباره بارگزاری می شه👇
هدیه به نگاه مهربانتان🎁👆👆 حتما با دقت مطالعه کنید
قسمت_187 مات ومبهوت به منظره روبرویش چشم دوخته بود. مردمی که با ذکر دعا و صلوات وارد می شدند و ادای احترام می کردند. جلو می رفتند و زیارت می کردند. می بوسیدند شبکه های فلزی را که درونش مزاری بود به قدمت صدها سال. باورش سخت بود. این چه کار بیهوده ای است که این مردم می کنند؟ بوسیدن و تبرک جستن از این مزار. یارای حرکت به عقب را نداشت و باور زیارت به مغزش نمی گنجید. اما از حال خوش این مردم، احساس خوبی داشت. محسن که زیارتنامه را تمام کرد، پیرمرد از او تشکر کرد و رو به امید گفت:" می گن هرکس بار اولش باشه بیشتر تحویلش می گیرن. جوون دست منم بگیر و با خودت ببر. به خاطر تو به منم نظر کنن." چشمان امید از تعجب گرد شد و گفت:"کی؟ من؟" پیرمرد لبخندی زد و گفت:"شنیدم دوستت گفت بارِ اولته. دستِ منم بگیر." امید آب دهانش را قورت داد و به محسن نگاه کرد که با لبخند نگاهش می کرد. محسن که تردیدش را دید گفت:"دلِ این پیرمرد رو نشکن." بعد با سر به او اشاره کرد که جلو برود. پیرمرد بازوی امید را چسبید و رو به ضریح گفت:"آقا جان امروز با این مهمونت اومدم. یه نظری هم به من بکن." بعد آرام اشک ریخت. امید بین رفتن و نرفتن مانده بود که پیرمرد دستش را کشید و گفت:"بریم پسرم." وامید بی اختیار به دنبال او راه افتاد. با گام هایی کوتاه به طرف ضریح رفتند. پیرمرد امید را جلو فرستاد وگفت:"من باید پشت سرت بیام. تو رو خدا برای منم دعا کن." در عمل انجام شده قرار گرفته بود. دستش را به شبکه های ضریح گرفت. پیرمرد تشکر کرد و کنارش ایستاد. با صدای لرزانی شروع به مناجات کرد. وامید فقط گوش می داد. همزمان صدای بلند جمعیتی را شنید. سر برگرداند. یک عده جوانِ خوش سیما، سینه زنان و نوحه خوان وارد شدند. کنار محسن ایستاد. محسن آهی کشید. همنوا با آنان شد و شروع کرد به سینه زدن. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
چشمش به پرچمِ سبز روی دستشان افتاد. (مدافعان حرم) با تعجب به محسن نگاهی سؤالی کرد. محسن سرش را به نشانه تاکید تکان داد وگفت:" این جوون ها همه عازم اند. می رن سوریه." امید با دقت بیشتری به چهره تک تکشان نگریست. چطور ممکن بود. اینها در این سن به این راحتی دست از همه چیز بکشند و به دلِ مرگ بزنند. آن هم برای کسانی غیر از مردم خودشان. حتما دیوانه شده اند. اما هر چه نگاه کرد اثرِ جنون در ظاهرشان ندید. ولی حتما مجنون بودند. یاد حرف های علی افتاد."ما همه عاشقیم و عشق حقیقی را پیدا کردیم. به ما خرده نگیر." آرام به دیوار پشت سرش تکیه داد. نفس عمیقی کشید. "اینها همه چون مجنون عاشق به خدا گشتند. سرگشته و شوریده، دست از سر و تن شستند." " عشق .....عشق.... گم کرده ای که هر کس در وجود دیگری آن را می جوید. ولی اینها در کجا یافتند؟ آیا باور کنم که خدایی هست که اینگونه برایش بیتابی می کنند. آیا این با نظامِ متظمِ طبیعت، سازگار است. امکان ندارد. هر گز چنین نیست. کارهای اینها از روی حماقت است و بس. بعد نام عشق را بر آن می گذارند." یکباره سرش را پایین انداخت. با سرعت از امامزاده خارج شد. خودش هم نمی فهمید از چه فرار می کند. از خودش؟ از واقعیت؟ ازحالِ خوشِ این مردم و این جوانان؟ هر چه بود فقط می دانست باید برود. دور شود از این محیط. گویی از ویروسی واگیر دار می گریخت. بدون خداحافظی و باعجله خودش را به اتومبیلش رساند. داخل شد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صداهای عجیبی در گوشش پیچید. فقط باید انکار کند. فقط انکارِ هر آنچه دیده. احساس کرد سرش سنگین شده. درد در پیشانیش و سمتِ چپِ سرش پیچید. دستش را روی آن گذاشت و فشرد. ولی بهتر نمی شد. چشمانش را به شدت روی هم فشرد. حتی با شنیدنِ صدای محسن هم نتوانست چشم بگشاید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490