#همسرداری💞
🔶فواید نوازش همسر
🔸نوازش نسبت به صحبت قابل ارتباطتر است، حتی اگر شما صدها پیام دوست دارم برای همسرتان بفرستید به اندازه در آغوش کشیدنش کارساز نیست.
🔸بسیاری از محققان مدعی هستند 70 درصد زوج هایی که مکررا دعوا می کنند نوازش یکدیگر را فراموش کردهاند، وقتی ارتباط خالی از نوازش می شود، آن رابطه پوچ است.
🔸نوازش بهترین راه بالا بردن صمیمیت است، شما چه طور می توانید و چه مقدار همسرتان تواناست؟
🔸حتی علم هم کاملاً نتوانسته بررسی کند که چرا احساس خوبی هنگام نوازش به ما دست میدهد، تصور کنید همه خوشحالی ها را تجربه می کنید وقتی همسرتان در آغوشتان است.
🔸نوازش احساسات جریحهدار شده را درمان می کند و نوازش کمک می کند ذهن و قلب و بدن معجزه کنند، نوازش انرژی های مثبت را انتقال میدهد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دلبرانه😍💞
اولا : دوستت دارم
ثانیا : هر آنچه بینمان رخ داد
اولا را از یاد نبر ❤️😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_253
روزها گذشت و با اجازه پزشک از بیمارستان مرخص شد. پدر و مادرش برای بدرقه آمدند. مادر با بغض برای چندمین بار اصرار کرد که به خانه برود. ولی امید قبول نکرد. پدر هم که اصرار را بی فایده دید، سوئیچ اتومبیلی را به محسن داد و گفت:" این اتومبیل را به نام امید زدم. اتومبیل خودش دیگه قابل تعمیر نبود. لطفا مواظب امید باش."
مادر برایشان سبدی از خوراکی و غذا که مژگان آماده کرده بود آورد. محسن امید را با ویلچر آورد و در صندلی عقب نشاند به طوری که پایش دراز باشد. بالشی را هم پشت سرش گذاشت. از پدر و مادر امید تشکر کرد و اتومبیل را روشن کرد و راه افتادند.
امید در کمال آرامش سرش را تکیه داد و چشمانش را بست. محسن آینه را میزان کرد و گفت:" مهندس هر جا خسته شدی بگو نگه دارم استراحت کن."
امید گفت:" چشم، فعلا که جام راحته. فقط برای اینکه حوصله امون سر نره، یه موسیقی؛ چیزی بگذار." محسن خندید و گفت :" اونم به چشم. فکر اونجاش رو هم کردم."
امید چشمانش را دوباره بست. صدای موسیقی آرام به گوشش رسید. برایش ناآشنا بود. به جای خواننده، صدای جوانی به گوشش رسید که از زندگی و خاطرات پدر شهیدش می گفت.
سخنانِ او نیز مانند حاج صابر به دلش نشست. تمامِ صحنه هایی را که می شنید جلوی چشمانش مجسم می کرد.
با خود گفت:"چطور این همه سال من این چیزها رو نشنیدم؟ چرا تا به حال کسی به من چیزی نگفته بود؟ شاید هم گفتند و من نشنیدم."
این بار که به سمت جنوب می رفت با دفعه قبل خیلی تفاوت داشت. این امید دیگر امید سابق نبود. در همین مدت کوتاه، چشمش به حقایقی باز شد، که سال ها از ندانستنشان رنج می برد. حقایقی از زندگی مادرش، محمد، خودش، زهرا، پدرش،........و خیلی حقایق دیگر. پذیرفتنِ همه اینها سخت بود. ولی الان احساس می کرد که کمی آرامش دارد. اما هنوز سوالات زیادی در ذهن داشت. باید صبر می کرد تا همه چیز به مرور زمان روشن شود. باید صبور بود تا دید در تقدریت چه خواهد بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_254
مسیر طولانی بود. محسن هر چند ساعت یک بار، توقف می کرد تا کمی استراحت کنند و نمازش را بخواند و چیزی بخورند. نماز خواندنِ محسن، دیگر برای امید تمسخرآمیز نبود. طی این مدت، از این افراد، مردانگی هایی دیده و شنیده بود که متعجبش می کرد. ولی ویژگی مشترک همه شان نماز خواندن بود.
هر چه به سمت جنوب پیش می رفتند، بر دمای هوا افزوده می شد.
بالاخره نیمه های شب رسیدند.
از قبل با نگهبان هماهنگ کرده بودند.
وارد شدند و محسن با کمک نگهبان امید را به سوییتی همکف برد و روی تخت خواباند.
هر دو خسته بودند. داروهای امید را داد. به اتاق خودش رفت و بالش و پتویش را آورد. کنارِ تخت امید، پتو را روی زمین اندخت و خوابید.
امید به بودن محسن کنارش عادت کرده بود. مدت ها بود که دیگر از تنهایی خبری نبود. شب ها راحت تر می خوابید.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. در این مدت، کف دستانش هم عرق سرد نداشت. رازِ این آرامش نسبی و خوابِ راحتش چه بود؟ هر چه فکر می کرد، دلیلی جز بودنِ در کنارِِ احمد آقا و علی و محسن، پیدا نمی کرد. مگر وجودشان چه داشت که آرامش می بخشید. نفس عمیقی کشید.
این حقایقی بود که نمی توانست انکار کند. بارها و بارها با دوستانش برنامه دورهمی و...... داشتند. ولی هر بار وقتی به خانه برمی گشت با سردرد و نارحتی، تا صبح خوابش نمی برد. هر چه می کرد، از ناراحتی و غم هایش کاسته نمی شد. ولی حالا در کناری دوستی که از جنس خودش نبود؛ آرام گرفته بود. صدای نفس های عمیق محسن خبر از خوابی خوش می داد. به چهره او در تاریکی نگریست. لبخند روی لبانش نشست. پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
#نظر_شما
سلام،خداقوتبده❤️🌺
استادعزیز میخوابیدم در کانال فرمها ونگات مشاوره
شما« معجزه» خوبشدنمرابرایدیگران
بنویسمولیبلدنشدم« راهنمایی مکنید»
اولخداوبعدیکعمرمدیونشماشدم
ازفاطمهزهراعوضبگیری🌺
خدارا شکر 🌹
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلام امام زمانم🌺
سلاااام
الهی به امیدتو💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
از خوشبختى انسان درخواست خير از خداوند و خشنودى به خواست اوست و از بدبختى انسان است كه از خدا درخواست خير نكند و به خواست او ناخشنود باشد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄✦۞✦✺🌹✺✦۞✦┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
اعتماد به نفس این نیست که
وارد جایی شوید و
خودتون رو بهتر از همه بدونید!
اعتماد به نفس یعنی
وارد جایی شوید
وخودتان را
باهیچ کس مقایسه نکنید...
خدایا شکر، الحمدلله رب العالمین❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
تربیت بی دردسر.mp3
8.54M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسی_ولدی
√ کودکم از من حرف نمیپذیره!
√ نوجوانم نه قبولم داره نه به ارزشهای من احترام میذاره!
√ جوان من که سالی یه بار هم بهم سر نمیزنه!
واقعاً علت این آسیبها چیست؟
چگونه میتوان جلوی این اتفاق را گرفت؟
منبع: جایگاه خانواده و باروری در رشد انسانی
@ostad_shojae I montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_255
باصدای آرامِ محسن از خواب بیدار شد.
دارویش را از دست او گرفت. هنوز بدنش درد داشت. محسن گفت:" ببخشید امید جان، ناچار بودم بیدارت کنم. دکترت خیلی سفارش کرد تا داروهات رو سرِ ساعت بدم."
امید تشکر کرد و دوباره دراز کشید.
محسن گفت:" من بیرونم کاری داشتی صدام کن."
امید گفت:" جایی می ری؟"
محسن لبخند زد و گفت:" نه! جایی نمی رم. می خوام نماز و دعا بخونم. گفتم بیرون از اتاق باشم مزاحم خوابت نشم."
امید گفت:" اگه می شه همین جا بخون. منم گوش می کنم."
محسن خندید و گفت:" چشم مهندس جان. هر چی شما امر کنی."
بعد سجاده اش را پهن کرد و برای نماز شب قامت بست.
امید چشمانش را بست. به صدای زمزمه وارِ محسن گوش داد. عجیب بود که این نجوا، از هر آهنگی که تا به حال شنیده بود، دلنواز تر بود. سال ها به دنبال جدیدترین آهنگ ها، با دوستانش زمین و زمان را زیر و رو کرده بود. هر بار که صدای پخش اتومبیلش را بالا می برد تا فراموش کند هر چه که آزارش می داد، هیچ نتیجه ای نداشت.
اما حالا دلش آرام می گرفت، با نجوای مردی مؤمن که نماز می خواند و با خدایش مناجات می کرد.
از شبی که با هم به امامزاده رفته بودند و جانش صفا گرفته بود با ذکر دعا، دیگر نتوانسته بود، انکار کند، اثرات دعا را. قطره اشکی از چشمش چکید.
ولی کاش می شد دلش قرص شود. به ایمانی که این مردان داشتند.
همه چیز درست بود، ولی باورش و یافتن یقین سخت بود.
تردیدی از جنسِ یقین به جانش افتاد.
خواب برچشمانش حرام شد. چشم بر قامت محسن دوخت و گوش به نجوایش سپرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490