۵۴)
#تینا
#قسمت_۵۴
گوشی را زمین کوبیدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم تا به حالِ زارم ناله کنم که صدای مادر بلند شد. باز دلش پر بود و دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده بود. باید تمام کارهای خانه را انجام میدادم و خرده فرمایشهایش را اطاعت میکردم وگرنه بیچاره بودم، بدبخت هم میشدم.
ذهنم درگیرِ پرهام و رفتارش بود. هجوم هزاران لشکر افکار منفی، از هر سو توان مغزم را گرفته بود. درگیرِ کارهای خانه شدم و برای مادر و محبوبه خانم چای بردم که مادر با دیدنم سکوت کرد. کنجکاو شدم تا ببینم جریان چیست.
به اتاقم رفتم و در را باز گذاشتم و بیصدا فالگوش ایستادم. همیشه میدانستم چیزهایی هست که از من پنهان میکند ولی کنجکاوی زیاد را جایز نمیدانستم.
مادر، صدایش را پایین آورد و آهسته شروع به صحبت کرد.
- خودت میدونی که من چه وضعیتی داشتم. یه جورایی ناچار شدم.
محبوبه خانم گفت:
- میدونم، خوبم میدونم؛ ولی همون موقع هم حق انتخاب داشتی. خودت نخواستی. من که در جریان بودم.
- آره محبوبه جان، تو از بیرون زندگی من رو میدیدی ولی از درونم خبر نداشتی که. اوضاعم خوب نبود.
- درسته، ولی باز هم با چشم باز انتخاب کردی. الان هم به نظرم چارهای نداری. باید خودت رو با این اوضاع وفق بدی. هرچی اینطوری کنی بدتره.
- یعنی چی؟ باید بگذارم هر کاری دلش میخواد بکنه؟ پس من چی؟ این بچهها چی؟ ما هیچ حقی نداریم؟
- چرا، حق دارید ولی این راهش نیست. من میگم راهت درست نیست. همین.
سراپا گوش شده بودم که در ورودی با صدای وحشتناکی به هم کوبیده شد و سینا با قیافهای درهم وارد شد. به ناچار خودم را در اتاق پنهان کردم که صدای قربانصدقه رفتنِ مادر، توجهام را جلب کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۵)
#تینا
#قسمت_۵۵
به شانس بدم لعنت فرستادم. تازه داشتم از گذشته سر در میآوردم. همیشه نحوه آشنایی و ازدواج پدر و مادرم برایم سوال بود. اینها که اینقدر با هم اختلاف داشتند، چرا و چطور ازدواج کردند؟
آهی کشیدم و کف اتاق نشستم و دوباره گوشی را برداشتم. باز هم پیامهای بیجواب.
با صدای سینا به آشپزخانه رفتم و عصرانهاش را آماده کردم و مشغول پختن شام شدم.
محبوبه خانم تا عصر کنار مادر ماند و برایش دلیل و برهان آورد که اوضاع را خرابتر از این نکند. وقتی رفت مادر داروی آرامبخش را خورد و خوابید. سینا هم طبق معمول به باشگاه رفت و معلوم نبود کِی برگردد.
باز من بودم و تنهایی و درد و رنج.
درمان درد من، فقط پرهام بود که امیدوار بودم مرا از این خانه نجات دهد.
زیر غذا را خاموش کردم و به اتاقم رفتم.
پتو را روی سرم کشیدم و تمام دردهایم را مرور کردم. بیاختیار اشک ریختم تا خوابم برد.
دوباره صبح، کسل و بیحوصله روانه مدرسه شدم.
با دقت دور و برم را نگاه میکردم به امید دیدنِ او. او که از ماجرای چند ماه پیش، فقط قصد تنبیه کردنم را داشت و نمیدانست دیگر توان این تنبیه کردن را ندارم.
اگر ادامه دهد، حتما جان از کف خواهم داد. نمیدانست که جانم شده و بی او خواهم مرد. بغض گلویم را فشرد و سرم را به زیر انداختم تا کسی اشکم را نبیند.
صدایش مثلِ طعم میوه نوبرانه بهاری، در آن سوز و سرمای پاییزی، به جانم نشست.
ناباورانه سر بلند کردم و با دستپاچگی سلام دادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۶)
#تینا
#قسمت_۵۶
سر کوچهای ایستاده بود. نگاهی به اطراف کردم تا کسی ما را نبیند. به کوچه اشاره کرد.
بیهیچ سوالی دنبالش راه افتادم. به امید اینکه کمی صحبت کنیم و حالم خوب شود. از طرفِ دیگرِ کوچه بیرون رفت و کنار موتورش ایستاد.
حسابی از مدرسه دور شده بودم. با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد.
- نترس، مدرسهات دیر نمیشه.
سرم را به زیر انداختم.
- دیروز چرا نیومدی؟ من که تنها بودم. تازه جواب پیامهام رو هم ندادین؟
پوزخندی زد.
- حتما دلیلی داره. فعلا خوب حواست رو جمع کن. وقت ندارم هی بهت توضیح بدم. سوال بیجا هم نداریم.
فقط هرچی میگم درست و دقیق انجام میدی وگرنه... .
به چشمهایش خیره شدم با چشمان نمناک نگاهش کردم که حرفش را قورت داد. شاید دلش نیامد تهدیدم کند. شاید فهمید قلبم توانِ شنیدنِ حرفش را ندارد و اگر حرف از دوری و جدایی بزند در جا قالب تهی میکنم.
نفس عمیقی کشید و برگهی پیچیده شدهای را در دستم گذاشت و با تحکم گفت:
- حواست باشه تینا، این برنامه امروزته. کارت رو درست انجام بده. بدون سوال و بدون کوتاهی کردن.
خواست سوار موتورش شود که گفتم:
- پس... کِی؟ کِی دوباره... ؟
شرم کردم ادامه دهم.
پوزخندی زد.
- خبرت میکنم.
و رفت. مثل همیشه رفت و مرا با تمام دردهایم تنها گذاشت. چشم از او نگرفتم تا از دیدم پنهان شد.
بسته را در کیفم گذاشتم و با سرعت به مدرسه رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۷)
#تینا
#قسمت_۵۷
در کلاس نشستم ولی حواسم جایی دیگر بود.
وقتی دبیر ریاضی، تمرینها را خواست تازه یادم افتاد که برنامه امروز را آماده نکردم. حتی کتاب و دفتر ریاضی، همراه نداشتم.
با شرمندگی سر به زیر انداختم و ناخودآگاه به کَندنِ ناخنهایم مشغول شدم. صدای دبیر بلند شد و بعد مرا به دفتر مدرسه فرستاد. بارِ اولی نبود که به خاطر بینظمی مهمان دفتر میشدم.
خوب میدانستم که خانم مدیر و معاون محترمش، حتما ساعتی سرزنش و نصیحت میکنند و در آخر تهدید به اخراج!
گوشه سالن ایستادم. کلافه و سردرگم، به درِ دفتر چشم دوختم.
چند دقیقهای نگذشت که خانم محمدی از دفتر بیرون آمد. با دیدنم لبخندی زد و به طرفم آمد.
سلام دادم. جوابم را داد و احوالم را پرسید. جواب سردم را که شنید، دستم را گرفت.
- امروز سرم خیلی شلوغه. خیلی کار دارم. دوست داری کمکم کنی؟
با تعجب نگاهش کردم. لبخند زد و چشمهایش را باز و بسته کرد. چقدر چهره آرام و جذابی داشت.
لبخند روی لبش نقش بسته بود و همچنان با مهربانی نگاهم میکرد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. خندید.
-خدا رو شکر. ممنونم. بریم که کلی کار دارم.
مرا به سمت اتاقش برد. تعارفم کرد که بنشینم. جعبه کوچک بیسکویت را از کیفش در آورد و برایم چای آورد.
روبرویم نشست.
- بهتره اول یه چیزی بخوریم.
و با لبخند به بیسکویتها اشاره کرد و خودش یکی برداشت.
از کارهایش سر در نمیآوردم ولی هرچه بود، از سرزنشها و تهدیدهای خانم مدیر بهتر بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۸)
#تینا
#قسمت_۵۸
خوب میدانستم که او مشاور مدرسه است. پس منتظر بودم که هر آن، سر نصیحت را باز کند.
به سختی بیسکویت و چای را خوردم.
پشت سیستم نشست و مشغول شد.
خیره نگاهش کردم. صورت گرد و زیبایی داشت. چشمهایش تقریبا درشت بود و مهربانی از صورت گرد و تپلش میبارید. امسال به مدرسه ما آمده بود. با اینکه هر هفته با او کلاس داشتیم؛ ولی نمیدانم چرا به چهرهاش دقت نکرده بودم. شاید چند سالی بیشتر تفاوت سنی نداشتیم. به حالش حسرت خوردم. حتما در رفاه و آسایش زندگی میکند که اینقدر آرام است. آهی کشیدم و سر به زیر انداختم تا اشک چشمم را نبیند.
با لحن مهربانی گفت:
- خیلی خوشحالم اینجایی. میدونی امروز یه عالمه کار دارم. تازه کارهای مدرسه ابتدایی هم مونده. از خدام بود امروز یه نیروی کمکی داشته باشم. اگر دوست داری کمکم کنی، بیا اینجا کنارم بشین.
با دست به صندلی کناریاش اشاره کرد.
بلند شدم و کنارش رفتم. وقتی نشستم، مانیتور را به سمتم چرخاند.
- چند تا فایله. میخوام مرتب بشه. این برگهها هم باید تایپ بشه.
برگهها را به دستم داد و خودش مشغول مرتب کردنِ پوشههای روی میز شد.
از رفتارش سر در نمیآوردم.
"چرا سرزنشم نمیکرد؟ چرا تهدید به اخراج و رد شدن نمیکرد؟ منظورش از این کارها چیست؟
نکند مرا با کس دیگری اشتباه گرفته؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۹)
#تینا
#قسمت_۵۹
دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:
- کجایی خانم خانما؟
به خودم آمدم.
- همین جام! ولی من شاید نتونم اینها رو درست تایپ کنم. آخه... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- کاری نداره. خودم یادت میدم. به شرطی که هر وقت کمک نیاز داشتم، به دادم برسی.
لبخندی که چهرهاش را زیباتر کرده بود، باعث شد منم لبخند بزنم و به او اعتماد کنم.
مشغول تایپِ برگهها شدم.
خیلی عجیب بود. تمامِ برگهها دستنوشتههای بچهها بود درباره
"آرامش"
ولی هیچکدام نام نداشت.
فایلی درست کردم و هر کدام را که آماده میشد. داخلش ذخیره میکردم.
نوشتهها برایم جالب بود. هر کدام آرامش را در چیزی میدانستند. مثلِ خانواده خوب، ازدواج، دوست خوب، ثروت، خواب، خوردن خوراکیهای خوشمزه، داشتن لباس شیک، اتومبیل و حتی زیورآلات.
با تعجب میخواندم و به فکر فرو میرفتم.
"یعنی آرامش واقعی در کدامیک از اینها میتواند باشد؟"
صدای زنگ که بلند شد، خانم محمدی با لبخند گفت:
- خب خسته نباشی گلم. برای امروز کافیه. ممنونم که کمکم کردی.
دلم میخواست کنارش بمانم و جواب سوالم را بیابم ولی نتوانستم چیزی بگویم. هیچوقت نمیتوانستم حرف دلم را راحت بیان کنم. به ناچار بلند شدم و بیرون رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۰)
#تینا
#قسمت_۶۰
بچهها در حیاط مدرسه بودند. به طرف کلاس رفتم.
هنوز ذهنم درگیرِ نوشتههایی بود که تایپ کردم. سرم را روی میز گذاشتم. چشمم به کیفم افتاد. یادِ بستهای که پرهام داد، افتادم. سریع زیپ کیفم را باز کردم و آن را بیرون آوردم.
تا بازش کردم، یک برگه تاخورده و چسب زده شده، از میانش زمین افتاد. برداشتم و نگاهش کردم. فقط یک جمله نوشته شده بود،
"اینو بده به مهتاب."
از تعجب چشمهایم گرد شد و از خشم دندانهایم را به هم فشردم.
"چرا مهتاب؟ او از کجا مهتاب را میشناخت؟ چه رابطهای با هم داشتند؟ چرا خودش این کار را نکرده؟ چه داشت به سرم می آمد؟"
احساس کردم چشمهایم سیاهی میرود. بغض به گلویم چنگ انداخت. کاغذ را در دستم فشردم.
"چرا هیچکس به فکر من نیست؟ چرا تنها امیدم مرا ناامید میکند؟"
دلم میخواست فریاد بزنم و هر چه دلم میخواهد بگویم؛ ولی نمیشد. قلبم در سینه فشرده و نفسم تنگ شد. لشکری از افکار منفی به مغزم حمله کرد که توان مقابله را نداشتم. کاش میمردم و اینگونه عزای عشقم را نمیگرفتم. نابود شدم. نابودِ نابود.
به کولهام چنگ زدم و با سرعت از در بیرون رفتم. هوای کلاس و مدرسه برایم تنگ بود. نفس کم آوردم. جلوی چشمهای متعجب همه و بدون توجه به اخطارهای ناظم، از در بیرون زدم.
حتی صدای ملتمسانه ریحانه هم نتوانست مانعم شود. باید میرفتم اما کجا؟
ناکجا آباد!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۱)
#تینا
#قسمت_۶۱
بیهدف در خیابان دویدم. صدای اتومبیلها و بوقهای کلافهکنندهشان، حالم را بدتر کرد. دلم میخواست جایی بروم که با صدای بلند فریاد بزنم.
بیاختیار اشکم میرفت و ناله میکردم. سر چهارراه صدای ترمز اتومبیلی و صدای فریاد رانندهاش باعث شد یک لحظه بایستم و به چرخ ماشینی که درست جلوی پایم ترمز کرده بود، نگاه کنم.
"کاش ترمز نمیکرد و مرا برای همیشه راحت میکرد."
گیج و منگ، خیرهاش بودم و صدای راننده که سرش را بیرون آورده بود و بد و بیراه میگفت؛ را نمیشنیدم. فقط اشک میریختم و نگاه میکردم که دستی بازویم را محکم گرفت و کنار کشید.
مرا همراه خود به پیادهرو برد و محکم به دیوار چسباند. چشمهایم را باز و بسته کردم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
خانم جوان و محجبهای بود. محکم تکانم داد.
- چی شده؟ چته دختر؟ داشتی میرفتی زیر ماشین؟ حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
فقط اشک ریختم. دستخط پرهام جلوی چشمم بود که گویی حکم مرگم را صادر کرده بود.
دستم را گرفت و با خود به مغازه آبمیوهفروشی برد. روی صندلی نشاند و سفارش آبمیوه داد. خودش روبرویم نشست و دستان سردم را در دستانش گرفت. دستی به گونهام کشید و دستمالی دستم داد.
به چهرهام نگاهی کرد.
- آروم باش. اینجا کسی اذیتت نمیکنه.
لیوان آبمیوه را دستم داد و اشاره کرد که بخورم.
بغضم را فرو بردم و اشکهایم را پاک کردم.
جرعهای نوشیدم. خنکایش به جانم نشست و کمی آرام شدم.
او هم آرام آبمیوهاش را در سکوت نوشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۲)
#تینا
#قسمت_۶۲
نفس عمیقی کشیدم و لیوان را روی میز گذاشتم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- بهتری؟ بریم؟
سرم را تکان دادم.
- بله ممنونم. بریم.
از جا بلند شدیم و بعد از پرداخت صورتحساب، بیرون رفتیم.
با لبخند گفت:
- خب، حالا کجا بریم؟
با چشمان نیمهباز نگاهش کردم. متوجه تعجبم شد. خندید.
- منم بیکارم، اومدم بیرون یه دوری بزنم. خدا تو رو رسوند. بریم با هم یه دوری بزنیم؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم.
گفت:
- پارک خوبه؟
کولهام را جابهجا کردم.
- خوبه.
بین راه دستم را گرفت و برایم صحبت کرد؛ ولی چیزی نمیشنیدم. صورتم گُر گرفته بود و بغض داشتم. نمیتوانستم فراموش کنم، چه دیدم. هنوز کاغذ مچاله شده در جیبم بود.
به پارک که رسیدیم، حالم بدتر شد. باز یاد پرهام و قرارش در همین پارک افتادم. روی نیمکتی نشستیم. همه جا را با دقت نگاه کردم. به امید اینکه شاید او را ببینم. اما نبود.
متوجه نگاهم شد.
- منتظر کسی هستی؟
سرم را به زیر انداختم.
- نه!
آهی کشیدم و شروع کردم به کندن ناخنهایم.
خندید.
- راستی یادم رفت اسمت رو بپرسم. اسم من مریمِ. تو اسمت چیه؟
با صدای آهسته گفتم:
- تینا.
- وای چه اسم قشنگی داری، مثل خودت. میدونستی خیلی خوشگلی!؟
با لبخند نگاهم کرد. لبخندی زدم و تشکر کردم.
به شاخههای بالا سرمان نگاه کرد.
- پاییز رو دوست دارم. خیلی رنگ رنگه.
نگاهی به اطراف کردم و یک دفعه فکری به سرم زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۳)
#تینا
#قسمت_۶۳
باید همینجا بمانم تا بالاخره، پرهام پیدایش شود.
سرم را پایین انداختم و با پاهایم مشغول خرد کردنِ برگهای خشک شدم. دستش را به بازویم زد.
- شنیدی چی گفتم؟
سر بلند کردم.
- چی؟
لبخندی زد و پشت دستش را به صورتم کشید.
- اصلا تو کجایی دختر؟ میشه بپرسم چه اتفاقی برات افتاده؟
- چیزی نشده. فقط یکم حالم بد بود. همین!
- الان هم زیاد خوب به نظر نمیرسی. اشکال نداره اگر نمیخوای بگی. میخوای برسونمت خونه؟
- نه خودم میرم.
- خب، پس پاشو بریم. منم دیگه باید برم. خونه من، یعنی خوابگاهم، همین نزدیکیهاست.
شنیدی که گفتم من دانشجو هستم و از شهرستان اومدم؟
- آره، آره. ممنونم. شما برید. من حالا هستم.
از جا بلند شد و چادرش را روی سرش مرتب کرد.
- سرده، سرما میخوری. بهتره بری خونه.
- باشه میرم. چند دقیقه دیگه.
- پس شماره من رو داشته باش. خوشحال میشم باهام تماس بگیری. اگر اشکال نداره شمارهات رو داشته باشم. میتونیم دوستهای خوبی باشیم.
به لبخند روی لبش نگاه کردم و برگهای را که به سمتم گرفته بود، از دستش گرفتم و شمارهام را گفتم و او یادداشت کرد.
به گرمی مرا به آغوش کشید و خداحافظی کرد و رفت. چهره مهربان و دوستداشتنی داشت. رفتارش مرا یاد خانم محمدی انداخت.
با نگاهم بدرقهاش کردم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۴)
#تینا
#قسمت_۶۴
نفس عمیقی کشیدم و به پشتی نیمکت تکیه دادم. دستانم را بغل گرفتم و به دوردست خیره شدم. اینجا پاتوق اوست حتما میآید. دوباره یاد آن برگه افتادم. از کیفم بیرون آوردم و در دستم گرفتم. بارها و بارها آن جمله لعنتی را خواندم. باید این برگه را آتش بزنم. باید پرهام را نابود کنم. خودش میداند که بدون او نمیتوانم زنده بمانم. چرا این کار را با من کرد؟ باید تاوان کارش را پس بدهد.
برگه را مچاله کردم. دلم میخواست ریز ریزش کنم ولی جرات نداشتم. اگر پرهام از دستم عصبانی شود چه؟ اگر برای همیشه رهایم کند چه؟ اصلا نمیشود. باید صبر کنم تا بیاید و دلیل این کار بدش را توضیح دهد.
ساعتی گذشت و خورشید بالای سرم که رسید، سر و کله ابرهای سیاه پیدا شد. آسمان هم مثل من، دلگیر شد. قطرات اشک بیاختیار و بیصدا از مژههایم میچکید.
خبری از او نشد. باید تماس میگرفتم ولی گوشی همراهم نبود. به خانمی که با کالسکه بچهاش در حال عبور بود، نگاه کردم و بعد به طرفش رفتم، سلام دادم. جوابم را داد و با تعجب به لباسهایم که فرم مدرسه بود نگاه کرد. با خجالت از او خواستم تا اجازه دهد با گوشیاش تماس بگیرم و به دروغ گفتم نمیدانم مادرم کجاست. خانه نبود و من پشت در ماندم.
مشخص بود که دورغم را باور نکرده. با شک و تردید گوشیاش را داد. چند قدم دور شدم و شماره پرهام را گرفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۵)
#تینا
#قسمت_۶۵
چند بوق که خورد، جواب داد.
"مثل اینکه شمارههای ناشناس رو بهتر جواب میداد. اگر با خط خودم تماس گرفته بودم، عمرا به این راحتیها جواب میداد."
از خشم دندانهایم را به هم فشردم.
- الو... الو...
- منم تینا.
- خب!؟..
- نمیتونم حرف بزنم. توی پارک منتظرتم. میشه زود بیای؟
- چرا، اون وقت... ؟
- تو رو خدا. باید ببینمت. دارم دیوونه میشم.
- حالا ببینم... .
تماس را قطع کرد. دوباره و دوباره گرفتم ولی دیگر جواب نداد. اگر گوشی خودم دستم بود، حتما به طرفی پرتابش میکردم. بغض و خشم و تنفر، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا جلوی نفس کشیدنم را بگیرند. چشمهایم را روی هم فشردم و آب دهانم را قورت دادم تا بتوانم از آن خانم تشکر کنم. به سمتش برگشتم که متعجب نگاهم میکرد. گوشی را دستش دادم و تشکر کردم. سریع رو برگرداندم و از او دور شدم.
ظهر بود؛ ولی هوای خنک پاییزی داشت آزاردهنده میشد. مجبور شدم راه بروم تا از سوز سرما در امان بمانم. بیهدف دور تا دور پارک قدم میزدم.
ساعتی گذشت که صدای موتور سیکلتش را شنیدم. با سرعت به سمتش رفتم. در حال پارک کردن موتورش بود.
بیاختیار کاغذ مچاله شده را به سمتش انداختم که از کنار صورتش گذشت.
لحظهای مکث کرد و دستی به صورتش کشید. اول نگاهی به کاغذ و بعد به چهره خشمگین من انداخت. بغض و خشمم را نمیتوانستم پنهان کنم، طوری که صدای نفس کشیدنم را میشنیدم.
به قدری عصبانی بودم که آماده حمله کردن به او شدم. نگاه خونسرد و آرامش حالم را بدتر کرد.
پوزخندی زد.
- دوباره چت شده؟ هر دفعه یک بازی درمیاری. اینجا چه غلطی میکنی؟
دندانهایم را روی هم فشردم.
- یعنی تو نمیدونی من چم شده؟ یا داری مسخرهام میکنی. جریان مهتاب چیه؟
به کاغد مچاله شده اشاره کردم.
با صدای بلند خندید.
با این رفتارش عصبانیتر شدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۶)
#تینا
#قسمت_۶۶
دستهایم را مشت کردم و دندانهایم را روی هم فشردم و با نفرت نگاهش کردم.
دلم میخواست در دهانش بکوبم و نابودش کنم. به چه جراتی با من چنین میکرد؟
نفسم را با حرص بیرون دادم.
سر تا پایم را بر انداز کرد و نگاهش روی مشتهای گره کردهام ثابت ماند.
دوباره خندید و بعد از چند ثانیه سکوت حرفی زد که مثل یخ در آن سرمای پاییزی وارفتم و آب شدم. نابود شدم و از بین رفتم. بدنم سست شد و روی زمین افتادم و او رفت.
مثل همیشه تنهایم گذاشت و رفت. اشک از چشمهایم جاری شد. قلبم ایستاد و نفسم تنگ شد.
نمیتوانستم نفس بکشم، چه رسد به فریاد زدن.
فریادی که در پشت بغضِ گلوگیرم، حبس شده بود و راهی برای بیرون آمدن نمییافت.
چند عابری که از کنارم رد شدند، با ترحم نگاهم کردند و سری تکان دادند و رفتند.
هیچکس نمیدانست که درونم چه میگذرد و چه بلایی به سرم آمده.
لحظهای نفسم در سینه حبس بود و فقط خیره به مسیر رفتنش بودم. شوکه شدم. بغض داشتم.
شاید هم مرده بودم. آری من مُردم. تمام شدم.
حتی دیگر
(تینا، دخترک تنهایی)
نبودم. اصلا من، من نبودم. از اول بودنم اشتباه بود. از روز اول زندگی نکردم. من مرده متحرکی بودم که باید زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم.
به سینهام فشار آوردم و با زحمت نفسم را بیرون دادم و پشتِ سرش، فریاد زدم. فریادی که شاید نجاتبخشِ نفس حبس شدهام بود.
فریادی که در تمام فضای پارک، طنین انداخت و همراه باد ملایمِ پاییزی در سر تا سر شهر پیچید ولی کسی نشنید.
چنگ به خاک زیر پایم زدم و بلندتر فریاد زدم.
مثل طفل مادر مرده؛ نه! مادرم نمرده. خودم مردم. برای خودم عزا گرفتم. عزای
(تینا، دخترک تنهایی)
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۷)
#تینا
#قسمت_۶۷
دیگر متوجه رفتارهایم نبودم. رسما دیوانه شدم.
صدایش مرتب در سرم میپیچید:
"چی خیال کردی؟ فکر کردی بهت خندیدم، خبریه؟ قبلا بهت گفته بودم، ما قراره فقط با هم کار کنیم. تو برای من با بقیه دخترا فرق نداری.
تو هم مثل مهتاب. تازه مهتاب از تو بهتر کار میکنه. هر بار کاری رو بهش سپردم درست و حسابی انجام داده؛ ولی تو بیعرضه فقط یک بار بهت جنس دادم، نتونستی به مقصد برسونی. حالا هم اون کاغذ لعنتی رو ندادی به مهتاب که چی؟ چی خیال کردی؟ فکر کردی نامه فدایت شَومه. نه عزیزم، لای اون کاغذ، چیزی بود که مهتاب باید میرسوند دست یکی از دخترا. تازه سودش هم مال خودش بود. حالا فهمیدی چقدر کودنی. کلی ضرر به من و مهتاب زدی. تقصیر خودم بود که دلم برات سوخت. گفتم این وسط یه چیزی گیرت بیاد ولی دیگه اشتباه نمیکنم. دیگه سراغ من نیا. تو به هیچ دردی نمیخوری. بفهم دختر، تو به هیچ دردی نمیخوری. حالا هم هر غلطی دلت میخواد بکن. "
بارها و بارها، این جملهها را بالا و پایین کردم.
"تو به هیچ دردی نمیخوری."
راست میگفت. من به هیچ دردی نمیخورم.
هرچه التماس کردم، بیتوجه و بیجواب گذاشت و رفت. من ماندم و درد و غم تنهایی. من ماندم و دنیا دنیا بیکسی. من ماندم و آوارگی و بدبختی.
نمیدانم چقدر زمان گذشت که من نقش زمین بودم و برای خودم عزاداری میکردم که دستی برشانهام نشست. هراسان از جا پریدم.
- تینا، خوبی؟
با دیدنش دوباره بغضم شکست و گریه سر دادم. نشست و بغلم کرد. با من اشک ریخت و نوازشم کرد تا کمی آرام شدم.
دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد. مانند مادری مهربان لباسم را از خاک و خاشاک تکاند و به طرف نیمکت برد. مرا کنار خود نشاند، بدون دعوا و سرزنش، بدون نهیب و فریاد، مهربان و مادرانه، آبمیوهای را از کیفش بیرون آورد و اصرار کرد بنوشم.
آهی کشیدم و با چشمهای اشکبار، جرعهجرعه نوشیدم و او آرام و صبور، فقط کنارم بود و نوازشم کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۸)
#تینا
#قسمت_۶۸
حالم کمی بهتر شد و آرام شدم ولی داغی که بر جگرم بود، میسوزاند و تمامی نداشت.
به روبرو خیره شدم و او دست روی شانهام گذاشت و با سکوتم همراهی کرد.
از این همه محبتش شرمنده شدم و لب باز کردم:
- ممنونم.
لبخندی زد و گونهام را بوسید.
- نه دیگه اینطوری قبول نیست. باید جور دیگه جبران کنی.
چشمهایم گرد شد و به طرفش برگشتم.
- یعنی چی، ریحانه؟
با صدای آهسته خندید.
- یعنی به تلافیش باید بیای خونهمون.
سرم را به زیر انداختم.
- نمیتونم. حالم خوب نیست.
- دقیقا به خاطر همین باید بیای.
نگران مامانت هم نباش. بهش زنگ زدم و گفتم پیش منی. البته قبلش مدرسه بهش زنگ زد که خدا رو شکر خواب بود و جواب نداد. منم از همون دفتر مدرسه قبل از بیرون اومدنم به مامانت و هم به مامانم زنگ زدم. هماهنگه هماهنگم.
دوباره خندید و از جا بلند شد.
- یالا زود باش. الان از سرما میمیریم.
به ناچار همراهش رفتم.
آشوبی در دلم بود، از اینکه کودن بودم. پرهام راست میگفت. او هیچ وقت ابراز علاقه نکرد. هیچ وقت وعدهای نداد. این من بودم که برای خودم با او دنیایی ساخته بودم. دنیایی پر از عشق و زندگی.
دفعه قبل که نتوانستم کارم را درست انجام بدهم، عصبانی شد و رهایم کرد.
قصد خودکشی کردم که نشد. نگاهی به مچ دستم انداختم. فکر خوبی بود. امشب باید کار را تمام کنم. هنوز بسته تیغ در کیفم بود.
از این فکر شوقی به چشمهایم نشست. در دلم احساس خنکی کردم.
حتما رها میشدم از دنیایی که برایم جز بدبختی ارمغانی نداشت.
حرفهای ریحانه را نمیشنیدم ولی همین که سوال نکرد،
"چه شده و چه به روزت آمده؟"
برایم کلی ارزش داشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۶۹)
#تینا
#قسمت_۶۹
از خیابانها و کوچهها، یکی یکی گذشتیم و ریحانه با انرژی از برنامههای آیندهاش میگفت و من در عالمی دیگر، سِیر میکردم و صدای پرهام که دیگر برایم تنفرآمیزترین صداها بود، در سرم میپیچید.
مرتب از اول تا آخر حرفهایش در مغزم مثل پتک، کوبیده میشد و بر خشم و عصبانیتم میافزود.
احساس گُرگرفتگی داشتم. سرم به شدت درد میکرد و حالم هر لحظه بدتر میشد. فقط یک گوشه دنج و امن میخواستم تا در تنهایی خودم تا ابد بخوابم.
بخوابم و دیگر بیدار نشوم.
ریحانه دست بر بازویم گذاشت و تکانم داد.
- کجایی دختر؟ رسیدیم.
و به در خانه اشاره کرد. همراهش وارد شدم و با تعارفش به اتاق رفتم.
کولهام را زمین گذاشتم و لبه تختش نشستم.
فوری لباسش را عوض کرد و بیرون رفت. با لیوانی دمنوش برگشت و کنارم نشست.
- خب، خوش اومدی خانم.
اگه گفتی اتاقم چه تغییری کرده؟
نگاهی به اطرافم کردم؛ ولی گویی چشمهایم چیزی نمیدید. در دلم پوزخند زدم به دلِ خوشی که داشت. من از درد و رنج و غصه رو به موت بودم و او... .
وقتی سکوتم را دید خندید.
- خب ولش کن، خودم میگم ولی قبلش باید بریم ناهار بخوریم. مامان غذای خوشمزهای آماده کرده.
دستم را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتیم.
همیشه حضور در خانهشان برایم آرامشبخش بود، حتی آن روز که حالم به شدت بد بود.
او با خوشحالی غذا را آماده میکرد و از حضورم در کنارش ابراز شادی میکرد و من بیتفاوت سرم را روی میز گذاشتم.
به طرفم برگشت.
- تینا، خوبی؟
- نه! راستش سرم درد میکنه. میشه یه مسکن بهم بدی؟
- مسکن چیه خواهر؟! الان برات یه دمنوش درست میکنم که حسابی حالت رو جا بیاره.
مثلا مامانم خانم دکترهها. البته دکترِ دکتر که نه، ولی برای من دکتره. اصلا ما توی خونهمون اجازه نداریم اسم دارو و مسکن و این چیزا رو بیاریم. خودت که میدونی.
خندید و به سمت اجاق گاز رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۰)
#تینا
#قسمت_۷۰
لیوانِ دمنوش را روی میز گذاشت.
- بخور. مطمئن باش حالت رو جا میاره.
ناهار امروزمون هم یک سوپِ خوشمزه است. میدونی که دستپخت مامانم حرف نداره. خیلی دوستش دارم. صبح زود، قبل از رفتنِ سر کار پا میشه و ناهار رو آماده میکنه.
البته حالا که دردونهاش نیست ولی بازم به خاطر من، این همه زحمت میکشه.
هر چی میگم مامان من بزرگ شدم میام خودم یه چیزی درست میکنم. قبول نمیکنه. میگه شام با تو.
ظرف سوپ را روی میز گذاشت. خندید.
- وای چقدر حرف زدم. از بس از بودنت ذوق زده شدم.
من فقط با لبخندی مصلحتی، همراهیاش کردم.
با اصرارش، دمنوش را جرعهجرعه نوشیدم و بعد بشقابی پر از سوپ گرم، جلوی رویم گذاشت.
تازه یادم افتاد که امروز اصلا چیزی نخوردم؛ ولی نمیدانم چرا اصلا اشتها نداشتم.
باز هم ریحانه اصرار کرد و تهدید که اگر نخورم، خودش غذا را درون حلقم میریزد.
از صحبتها و رفتار با مزهاش خندهام گرفت. تا خندهام را دید، پر انرژیتر ادامه داد.
از خاطرات بامزهاش با دختر خالهاش و برادرش که فعلا سرباز بود، میگفت و میخندید ولی این خندهها برای من مرهم درد نبود.
دردم دیگر دوا نداشت. زخم خنجری که پرهام به قلبِ ویرانم زد، با هیچ مرهمی درمانپذیر نبود.
تا عصر کنارش ماندم و باز باید به خانه میرفتم. خانهای که انگار برای من، پایان خط بود.
باید تصمیم نهایی را میگرفتم.
با اوضاع پیش آمده دیگر نمیتوانستم مدرسه بروم. از پرهام هم که ناامید شدم. خانه هم که دیگر بماند!..
باید بروم و از این زندگی خودم را نجات بدهم.
امشب، شب پرواز من است و فردا دیگر دختری به نام تینا در دنیا نخواهد بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۱)
#تینا
#قسمت_۷۱
داروی خواب مادر را که دادم، خیالم راحت شد که دیگر تا ظهرِ فردا خواب است. سینا هم که شامش را خورد، به اتاقش رفت و در را بست.
من هم به غار تنهایی خودم پناه بردم و در را بستم. نفس عمیقی کشیدم و مصمم برای فرار از زندگی، کولهام را برداشتم.
قبل از انجام هر کاری، تصمیم گرفتم برای ریحانه پیام بفرستم و خداحافظی کنم. باید از دلیل کارم که پرهام بود، میگفتم.
گوشیام را برداشتم و روشن کردم.
او هم مثل من سرد و بیروح شده بود. نه پیامی و نه تماسی. با ته مانده شارژم، وارد تلگرام شدم.
میدانستم ریحانه تا صبح، سراغ گوشی نمیرود. پس پیامم را زمانی میبیند که من دیگر در این دنیا نیستم. با اینکه مصمم بودم ولی جلوی اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم. بیدلیل میبارید و روی گونهام جاری میشد.
بالاخره، پیامِ خداحافظی را نوشتم. مثل نوشتن وصیتنامه سخت بود.
تصمیم گرفتم، همه چیز را برایش بازگو کنم. شاید دلم، درد دل کردن میخواست. حرفهایی که نتوانستم رو در رو بگویم، باید قبل از مرگم میگفتم. نوشتم، تمام آنچه را که در دلم انباشته شده بود.
همه را برایش فرستادم. به امید اینکه صبح که بیدار شد، ببیند و بخواند.
بعد از پایانش، نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم، پروفایل پرهام را چک کردم. پیامهایم که بیجواب مانده بود را خواندم و اشک ریختم.
به آخر دنیا رسیدم. کدام دنیا؟ مگر من دنیایی هم داشتم؟ اصلا تولدم اشتباه بود. حتی ازدواج پدر و مادرم اشتباه بود. این افکار برای خودکشی مصممترم میکرد.
کوله را باز کردم و بسته تیغ را برداشتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۲)
#تینا
#قسمت_۷۲
برای من راهی جز رفتن نمانده. رفتن از دنیایی که آمدنم به آن هم ناخواسته بوده.
خوب یادم هست که مادرم برای محبوبه خانم درد دل میکرد و من پشت در اتاقم گوش ایستاده بودم. دوباره با پدر حرفش شده بود و او به خانه نیامده بود. مادر هم اشک میریخت و برای محبوبه خانم تعریف میکرد، قصه پر غصه تولد مرا.
- محبوبهجان خودت میدونی که اول بدبختی من با تینا شروع شد. من قصد نداشتم این زندگی رو ادامه بدم. یعنی راستش دور از چشم پدرم ازدواج کردیم. اون هیچ جوره حاضر نبود دختر یکی یک دونهاش رو به یه مرد متاهل بده. کاش استخوانهام میشکست و حرفش رو گوش میکردم.
چه میدونستم اینطوری میشه. میدونی من محمود رو خیلی دوست داشتم. اولش هم که نمیدونستم متاهله. وقتی توی اون شرکت باهاش همکار شدم، شیفته شخصیتش شدم. با ادب و متشخص بود. منم عاشق این تیپ آدما بودم. چند تا خواستگار رو را رد کردم، با اینکه پدر و مادرم راضی بودند. چند تا از بچههای دانشگاه رو که پا پیش گذاشتند با صراحت تمام، جواب رد دادم. بلندپرواز بودم. آینده روشنی میخواستم بسازم.
چقدر موقعیت خوب برای ازدواج داشتم ولی با بلندپروازی همه رو نادیده گرفتم. وقتی محمود وارد زندگیم شد، دیگه به خاطر بالا رفتن سنم، خواستگار خوب نداشتم. اصلا خواستگار نداشتم.
از طرفی هم محمود رو مرد رویاهام میدونستم.
اول فقط سلام و علیک معمولی بود ولی بعد از یه مدت دیدم، وابستهاش شدم. هرطوری شده و با هر بهونهای باید هر روز میدیدمش.
با دیدنش، دلم پر از شادی میشد. انگار خودش هم متوجه شده بود. همیشه با لبخند، جواب احوالپرسیام رو میداد. تا اینکه به بهونه عید براش کادو گرفتم و اونم به تلافی برام کادو گرفت.خاک بر سر من کنند، کاش حواسم رو جمع میکردم. کاش با یه نامحرم اینقدر راحت صحبت نمیکردم. کاش به حرفها و نصیحتهای پدر و مادرم توجه میکردم. الان هم خودم و هم این دو تا بچه رو بدبخت نمیکردم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۳)
#تینا
#قسمت_۷۳
مادرم وقتی این خاطرات را میگفت، صراحتا از من هم به عنوان عامل بدبختیاش، یاد میکرد.
آهی کشیدم و دوباره صحبتهای آن روزش را مرور کردم. شاید به خاطر اینکه انگیزهام برای خودکشی بیشتر شود.
وقتی که به محبوبه گفت:
- همون کادو دادن و کادو گرفتن، باعث شد که بیشتر به هم نزدیک بشیم و بعد هم، تلفنی درارتباط بودیم.
چی بگم خواهر که دیگه نه گوشهام صدای کسی جز اون رو میشنید و نه چشمهام کسی غیر از اون رو میدید. دختر یکی یک دونه حاج عزیز، با کلی خواستگارِ خوب، دل به یه مرد متاهل داده بود.
درست زمانی که دیگه خواستگار خوب نداشتم.
چند ماهی که با هم در ارتباط بودیم، تازه محمود گفت که زن و بچه داره. درسته اولش شوکه شدم ؛ولی دیگه نمیتونستم ازش دل بکنم.
اون هم گفت که نمیتونه با من ازدواج کنه و نمیخواد زندگیش به هم بخوره ولی من اصرار کردم.
حتی چند روز جواب تلفنم رو نداد که مثل دیوونهها شدم. من عاشقش شده بودم و هر طوری بود باید باهاش ازدواج میکردم. حتی محل کارش رو تغییر داد ولی من گشتم و دوباره پیداش کردم.
خوب میدونستم خانوادهام راضی به این وصلت نمیشن ولی هیچ چیز برام مهم نبود.
تا اینکه گفت
"خودت باید با خانوادهات صحبت کنی و همسر من هم نباید چیزی بفهمه."
من چقدر نادون بودم که قبول کردم.
خوب یادمه وقتی به مادرم گفتم، چه قشقرقی راه انداخت و پدرم که دیگه اجازه نداد از خونه بیرون برم.
حتی در کمال پررویی از فامیل کمک خواستم ولی پدرم هیچ جوره زیر بار نرفت.
منم بیکار ننشستم و مرتب از ترفندهای مختلف استفاده کردم.
وقتی جواب نگرفتم، تصمیم گرفتم که با صحنه ساختگی خودکشی، پدر و مادرم رو بترسونم که بالاخره موفق شدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۴)
#تینا
#قسمت_۷۴
به اینجا که رسید، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. دلم برایش سوخت و بغض کردم.
چقدر خوب که محبوبه خانم همیشه کنارش بود. همدم و سنگ صبورش میشد.
با اینکه همیشه با من بد رفتاری میکرد و آرزوی آغوش مادرانهاش به دلم مانده؛ ولی خوشحال بودم که دوست خوبی داشت.
کمی که گریه کرد، ادامه داد:
- ببخش عزیزم تو رو هم ناراحت کردم.
محبوبه خانم لیوان آب را دستش داد.
- من مهم نیستم، خودت رو ناراحت نکن. گذشته دیگه. خامی کردی ولی خدا بهت رحم کرد.
مادر آهی کشید و گفت:
- از خامی گذشته. دیگه شورش رو در آوردم.
بیچاره مامان و بابام وقتی برگشتند خونه و من رو تو اون وضعیت دیدند، با لیوان خالی و بستههای باز شده قرص، نزدیک بود سکته کنند. بابا که زبونش بند اومد و افتاد. مامان نمیدونست چیکار کنه. من رو جمع و جور کنه یا بابا رو. فقط نشست و توی سرش زد. اگر همسایهها به دادمون نرسیده بودند، هر سه دنیا رو ترک کرده بودیم.
دوباره آهی کشید و به دوردست خیره شد.
بعد از کمی مکث، گفت:
- چند روزی توی بیمارستان بودم. معدهام رو شستشو دادند و دارو و درمانم کردند.
روی برگشتن به خونه رو نداشتم ولی از حرفم کوتاه نیومدم. بابا که دیگه چارهای نمیدید، من رو خواست و گفت:
- برو هر غلطی میخوای بکن؛ ولی دیگه اسم من رو نیار. دیگه پات رو توی این خونه نگذار.
تا آخر عمرم نمیخوام ببینمت.
چقدر نادون بودم که معنی حرفهاش رو درک نکردم.
من بد کردم محبوبه، به خودم، به پدر و مادرم، به این بچهها،
حتی به اون زن بیچاره که الان دشمن جونم شده. من ظلم کردم، ظلم.
دوباره خودش را در آغوش محبوبه انداخت و گریه کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۵)
#تینا
#قسمت_۷۵
من حرفهای تازهای میشنیدم که تا آن روز نمیدانستم.
صدای گریهاش که بند آمد، ادامه داد:
- فقط خوشحال بودم که محمود برای من میشه. فقط همین. بیخبر از اینکه، نه جسمش و نه روحش متعلق به من نبود. من با کمال خودخواهی، حتی ذرهای هم به اون زنِ بیچاره و بچهاش فکر نکردم. خودم رو صاحب مردی میدونستم که حقم نبود. پدرم با ناراحتی، فقط توی محضر حاضر شد و بعد با اخم به لبهای خندانم نگاه کرد و رفت.
من به خونهای که خودم از قبل خریده بودم رفتم. نه جشنی، نه لباسی، نه مهمونی، نه دعای خیر پدر و مادر، نه لبخندی بر لب دامادم.
او هم حال خوشی نداشت. برعکس من که احساس میکردم روی ابرها سوارم و توی آسمون پرواز میکنم.
با خوشحالی لباسهای داخل چمدانم رو توی کمد جابهجا کردم و به آشپزخانه رفتم. بلند بلند صحبت میکردم و میخندیدم ولی محمود، گرفته و نگران روی مبل نشسته بود، طوری که شک کردم حتی حرفهام رو شنیده باشه.
به طرفش رفتم و روبروش نشستم. توی چشمهاش خیره شدم و پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه از ازدواج با من پشیمونی؟
کلافه دستی به صورتش کشید:
- نه! پشیمون نیستم؛ ولی باید درک کنی که توی این خونه باید تنها بمونی چون نمیتونم زیاد پیشت باشم. الان هم باید برم چون قراره برامون مهمون بیاد.
به همین راحتی رفت و تنهام گذاشت.
تازه فهمیدم که اول بدبختیمه.
اول تنهاییهای شبانه و ترس و نگرانی. دزدکی به دیدنم میاومد و حتی نمیتونستیم مثل بقیه عروس و دامادها به ماه عسل و مسافرت و گردش بریم. حتی توی شرکت هم باید مثل غریبه رفتار میکردیم تا کسی خبر به گوش زنش نرسونه.
اینقدر این وضعیت آزارم داد که دیگه شرکت نرفتم ولی خونه موندن، حالم رو بدتر کرد.
احساس میکردم در و دیوار بهم فشار میارند.
شبها یا خوابم نمیبرد یا کابوس میدیدم.
خیلی زود پشیمون شدم. خیلی زود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۶)
#تینا
#قسمت_۷۶
همیشه تنها بودم. وقتی هم که کنارم بود، نگرانی و استرس رو تو وجودش حس میکردم. سعی داشت که لبخند بزنه و خودش رو شاد نشون بده ولی میفهمیدم که داره عذاب میکشه.
خیلی فکر کردم. هر شب تا صبح فکر و خیال به حال خودم رهام نمیکرد. این زندگی، اون چیزی که من میخواستم، نبود. از طرفی هم یکی دو تا از دوستام، که در جریان بودند، برام از مریضی مادرم و سکته کردن پدرم خبر آوردند. دلم براشون پر میزد اما جرات رفتن نداشتم.
بالاخره، تصمیم گرفتم حرفام رو به محمود بگم.
باید تمومش میکردیم.
هیچکدوم کنار هم آرامش نداشتیم. حتی چند بار از دست رفتارش کلافه شدم و با هم دعوای حسابی کردیم.
هر بار میگفت
"همینی که هست باید تحمل کنی. من زنم رو دوست دارم. خودت خواستی و اصرار کردی. منم بیشتر از این نمیتونم. باید زندگیم رو حفظ کنم."
و من هر بار بیشتر و بیشتر خودم رو لعنت میکردم، با این اشتباه بزرگی که مرتکب شدم.
بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم. منم دوست داشتم مثل بقیه مهمونی برم، با همسرم خرید کنم، دستش رو بگیرم و به همه فامیل نشونش بدم. همیشه کنارم باشه و احساس تنهایی نکنم.
ولی نبود، هیچکدوم از اینا نبود. فقط تنهایی بود و درد و رنج. حتی خانوادهام رو هم از دست دادم.
یک شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم و کلمات و جملهها رو مرور کردم، تا وقتی که اومد. چند روز یک بار، به بهونه اضافهکاری و چیزهای دیگه، خونه نمیرفت و میاومد پیش من.
تازه باید خیلی مراقب رفتارم بودم، با کوچکترین بهونه، من رو رها میکرد و میرفت.
اون روز عصر هم وقتی اومد، اخمهاش توی هم بود.
از دعوای دفعه قبل، هنوز دلخور بود. دیگه سعی نکردم منتکشی کنم. بدون هیچ حرفی، خشک و جدی، روبروش نشستم و گفتم:
- دیگه خسته شدم. باید جدا بشیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۷)
#تینا
#قسمت_۷۷
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد:
- آره، فکر خوبیه، به بعدش هم فکر کردی؟
- بعدِ چی؟ هر اتفاقی بیفته، از این وضعیت بهتره.
میخوام آزاد باشم و زندگی کنم. موش و گربه بازی بسه دیگه.
- باشه، هر طور که راحتی. برای منم، تحمل این وضعیت سخته؛ ولی با همه اینها راضی به جدایی نیستم.
با عصبانیت دستم رو روی میز کوبیدم:
- خوبه که راضی نیستی و راحت قبول میکنی.
- چارهای هم دارم؟ میدونم که مخالفت با تو فایدهای نداره. بالاخره که کار خودت رو میکنی. پس هر طور راحتی.
برنامهات رو ردیف کن. امشب یه بهونه جور میکنم تا چند ساعت مرخصی بگیرم، فردا بریم همون محضری که صیغه خوندیم، برای فسخ.
به همین راحتی قبول کرد و رفت.
حتی یه ذره هم منتکشی نکرد. تازه فهمیدم که براش هیچ ارزشی ندارم. هیچی. میفهمی محبوبه؟ هیچی.
دوباره صدای هقهقش بلند شد و محبوبه خانم، ناز و نوازشش کرد.
منم طاقت نیاوردم و اشکم سرازیر شد.
کمی که اشک ریخت، ادامه داد:
- با این رفتارش بیشتر و بیشتر مصمم شدم تا ازش جدا شم. اون اصلا لیاقت منو نداره. اشتباه از من بود که فکر میکردم دوستم داره. تا صبح نخوابیدم و از عصبانیت، راه رفتم.
با خودم حرف زدم، برای بدبختی خودم اشک ریختم. صبح با چشمهای ورم کرده و خشمگین، آماده شدم. با خودم فکر کردم،
"چقدر خوب که عقد محضری نداشتیم و فقط یک صیغه موقت. هر چند پدرم قبول نمیکرد ولی محمود اصرار داشت که فعلا اسمم توی شناسنامهاش نباشه. تا بعد آرام آرام همسرش رو راضی کنه.
وقتی اومد دنبالم، از همون پشتِ آیفون، فقط گفت "بیا پایین" همین.
نمیدونی چقدر حرص خوردم. یعنی از خداش بود که من اسم جدایی بیارم. با حرص در رو به هم کوبیدم و رفتم. خیلی راحت و ریلکس، توی ماشینش نشسته بود.
حتی به طرفم هم برنگشت، انگار خودش خیلی زودتر، صیغه رو فسخ کرده بود.
هیچوقت یادم نمیره اون روز چه حال بدی داشتم. از همه مردهای دنیا بیزار شدم. دندانهام رو به هم فشردم و دسته کیفم رو توی دستم مچاله کردم.
حتی سلام هم ندادم. ماشین رو که روشن کرد، یک دفعه دلم به هم خورد. بوی بد بنزین، توی ماشینش پیچیده بود. منم که از روز قبل چیزی نخورده بودم. حالم بد شد و حالت تهوع بهم دست داد.
دلم به هم ریخت. دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
اشاره کردم که بایسته.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۸)
#تینا
#قسمت_۷۸
پوزخندی زد و نگه داشت. در رو باز کردم و همونجا کنار خیابون نشستم.
انگار دل و رودهام داشت بالا میاومد. سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی رفت.
نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم.
بدنم گُر گرفت. تمام دنیا دور سرم چرخید.
فقط احساس کردم که دارم جابهجا میشم و بعدش یه خواب عمیق.
وقتی بیدار شدم، فهمیدم که توی درمانگاه هستم.
بهم سِرم وصل کرده بودند. بلند شدم تا از اتاق بیرون برم که پرستاری وارد شد:
- بهتره یه مقدار دیگه استراحت کنی تا جواب آزمایشت بیاد.
- آزمایش؟! من که چیزیم نیست.
- بله ما هم میدونیم ولی باید صبر کنی.
- نمیشه. باید برم.
- نگران نباش. همسرت هم اینجاست. داره با دکتر صحبت میکنه. پس آروم باش.
دوباره من رو روی تخت خوابوند و پتو رو تا گردنم بالا کشید.
احساس سردرد داشتم. دستم رو روی پیشونیام گذاشتم. چشمهام رو بستم.
چند دقیقه بعد دکتر، به همراه محمود وارد شد.
بلند شدم و سلام دادم. خانم دکتر جوان، لبخند زد و گفت:
- راحت باش عزیزم. بهتره استراحت کنی.
از دیدن چهره نگران محمود ترسیدم.
- چی شده خانم دکتر؟ من که چیزیم نیست.
- نه عزیزم چیزی نیست. نگران نباش. یه کم فشارت افتاده بود که الحمدلله خوب شدی. فقط برای اطمینان یه آزمایشم گرفتیم.
هنوز حرفش تموم نشده بود که پرستار با جواب آزمایش برگشت.
- بفرمایید خانم دکتر، خدمت شما.
خانم دکتر با لبخند تشکر کرد و برگه رو جلوی چشمش گرفت.
تپش قلبم بالا رفت. پریشونی محمود، بر اضطرابم اضافه میکرد.
چشم دوختم به لبهای از هم کشیده شده خانم دکتر.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490