eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۹) خانم دکتر بعد از بررسی جواب آزمایش، با لبخند نگاهم کرد: - مبارکه عزیزم، خودت می‌دونستی؟ ترس به جونم افتاد: - چی رو؟ - اینکه داری مادر می‌شی. شوکه به محمود نگاه کردم که دستش رو محکم به پیشونیش کوبید و از در بیرون رفت. برگشتم سمت خانم‌ دکتر که هنوز لبخند به لب، نگاهم می‌کرد: - نه! نه! خانم دکتر. نباید این‌طوری بشه. این درست نیست. نمی‌خوام. بچه نمی‌خوام. خانم دکتر لبخندش رو جمع کرد و با اخم گفت: - نمی‌خوام یعنی چی؟ الان دیگه می‌خوام، نمی‌خوام نداریم. تازه مگه چند تا بچه داری که می‌گی نمی‌خوام؟ - هیچی. اصلا بچه ندارم. دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. ترکید و سیلاب اشکم راه افتاد. تمام آینده‌ای رو که برای خودم، بعد از محمود ساخته بودم به باد رفت. اون روز محمود توی درمانگاه رهام کرد و رفت. تا چند هفته، جواب تلفن‌هام رو هم نداد. داشتم دیوونه می‌شدم. یه بچه مزاحم، همه چیز رو نابود کرد. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم سقطش کنم. اول شروع کردم به سنگین‌ بلند کردن و دارو خوردن ولی نشد که نشد. باید هرطور شده بود از شرش راحت می‌شدم. دیگه حتی محمود رو هم از دست داده بودم. هیچی برام‌ مهم‌ نبود. فقط باید خودم رو نجات می‌دادم. فقط خودم. شب و روز توی اون خونه، تک و تنها، فقط به فکر راه نجات بودم و افسوس می‌خوردم به دورانی که خواستگارهای خوب داشتم و با بهونه‌های مختلف ردشون کردم. افسوس می‌خوردم به اینکه دل پدر و مادرم رو شکستم و خواستم‌ که خوشبختی خودم رو، روی ویرانه‌های زندگی یک نفر دیگه بسازم. خوب می‌دونستم که محمود هم‌ آرامش نداشت. از روزی که ازدواج کردیم، من آرامش خودش رو، زن بدبختش رو گرفته بودم. تنها که شدم، حسابی فکر کردم و متوجه عمق فاجعه‌ای که به بار آورده بودم، شدم. وای برمن و بر کاری که کردم. شب‌ها تا صبح اشک می‌ریختم و روزها فقط به نقطه‌ای خیره می‌شدم و حسرت می‌خوردم. یه روز که یکی از دوستام به دیدنم اومد، تا من رو دید، شوکه شد و گفت: - وای مینا! چرا این شکلی شدی؟ نتونستم جواب بدم، فقط زیر گریه زدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۰) اونقدر گریه کردم تا نفسم بند اومد. اون بنده خدا هم هر چی دلداری می‌داد و نوازشم می‌کرد، فایده‌ای نداشت. بالاخره از نفس افتادم و هق‌هق‌کنان، به پشتی مبل تکیه دادم. یلدا برام شربت درست کرد. مجبورم کرد که بخورم. وقتی فهمید چند روزه چیزی نخوردم، عصبانی شد و به آشپزخونه رفت. با دیدن اوضاع آشپزخونه کلی دعوام کرد و گفت: - واقعا که مینا! از تو توقع نداشتم. این چه وضعیه؟ و من فقط هق زدم و چیزی نگفتم. مجبورم کرد که روی تخت دراز بکشم و بخوابم. مثل یک مادر ازم پرستاری کرد. مادری که مدت‌ها خودم رو از محبتش محروم کرده بودم. دلم تنگ شده بود. برای پدرم، مادرم، خونه‌مون، حیاط‌مون. حتی گل‌های سفره‌مون. دلم می‌خواست از این زندان فرار کنم. اما چطوری؟ درست زمانی که تصمیم به برگشتن گرفتم، تینا، تینا، نگذاشت. چرا؟ محبوبه جان، چرا؟ خیلی خودم رو اذیت کردم و غصه خوردم و اشک ریختم ولی فایده‌ای نداشت. یلدا برام غذا درست کرد و خونه رو مرتب کرد. من رو با خودش پیش دکتر برد. مثل مرده متحرک، دنبالش راه افتادم. دیگه قدرت تصمیم‌گیری هم نداشتم. از اون مینای شاد و فعال و مغرور، فقط یه آدم بی‌اراده و ضعیف، مونده بود. یلدا تا عصر کنارم موند و بعد قول داد که هم با محمود و هم با خانواده‌ام صحبت کنه. شب هم مجبور بود که بره. آخه اونم متاهل بود. چند سالی بود که ازدواج کرده بود ولی بچه نداشت. نمی‌دونم این چه عدالتیه؟ اون که همسرش خوب بود و با عشق با هم ازدواج کرده بودند، با رضایت و خواست خانواده‌ها، خدا بهش بچه نداده بود. اون وقت من، با این زندگی نکبتی، بچه می‌خواستم چه کار! باز تنهایی و سکوت و بی‌کسی، سهم من از زندگی شد. بی‌تفاوت و بی‌حال روی مبل افتادم و چشم دوختم به سقف و گوش به زنگ. شاید یلدا با خبرهای خوش برگرده. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۱) یلدا مرتب بهم زنگ می‌زد و حالم رو می‌پرسید. هر وقت هم فرصت می‌کرد، برای سرکشی و انجام کارهای خونه می‌اومد. می‌گفت با محمود صحبت کرده، قراره بیاد ولی از پدر و مادرم هیچ چیزی نمی‌گفت. می‌دونستم اونا دیگه منو نمی‌پذیرند. پس سوال نمی‌کردم. روزها گذشت و از محمود خبری نشد. چند بار تصمیم‌ گرفتم که بچه رو سقط کنم و خودم رو راحت کنم ولی یلدا نمی‌گذاشت. چند بار توی تنهایی خواستم خودم رو بکشم و راحت بشم ولی جراتش رو نداشتم. من، ترسو و ضعیف بودم. شب‌ها از ترسم، چراغ‌ها رو خاموش نمی‌کردم. تا صبح، چشم به در و دیوار می‌چرخوندم. بیشتر شب‌ رو صداهای عجیبی می‌شنیدم ولی یه شب، صداها خیلی زیاد شد. با ترس به آشپزخونه رفتم. اونجا هم صداها به گوشم می‌رسید. از کشو یه کارد بزرگ برداشتم ولی هیچ‌کس نبود. تمام چراغ‌ها رو روشن کردم. با ترس به سمت اتاق رفتم و چراغش رو روشن‌ کردم. از ترس حتی توی کمدها رو هم نگاه کردم. هیچی پیدا نکردم ولی اون صداها تمومی نداشت. انگار چند نفر توی خونه بودند و خودشون رو از من مخفی کرده بودند. خیلی ترسیده بودم. از ترس، روی تخت زیر پتو خودم رو مخفی کردم. دندون‌هام از ترس به هم می‌خورد. کارد رو محکم به دست گرفتم. سایه‌هایی رو می‌دیدم که توی خونه می‌چرخیدند. صداهاشون رو می‌شنیدم. از تنهایی دیوانه شده بودم. توی تخت نشستم و کارد رو محکم‌تر گرفتم. یک باره صدای وحشتناکی شنیدم با یک سایه بلند. با تمام توانم جیغ کشیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۲) چشم‌هام رو بستم و فقط جیغ کشیدم. گوش‌هام چیزی رو نمی‌شنید که دستی روی دهانم نشست. از ترس رو به موت بودم که چشم‌هام رو باز کردم و در کمال ناباوری، چهره مضطرب محمود رو دیدم که با نگرانی نگاهم می‌کرد و اشک تو چشم‌هاش حلقه زده بود. بغضم شکست و به جای جیغ زدن با صدای بلند گریه کردم. بالاخره، دل محمود به رحم اومده و سراغم رو گرفته بود؛ ولی من داغون‌تر از این بودم که از دیدنش خوشحال بشم. اون هم با دیدنِ حال و روزم ترسید اما هر کار کرد، من از بهت و ترس بیرون نیومدم. اون شب کنارم موند و من تا صبح فقط به نقطه‌ای خیره شدم و هیچی نگفتم. اون هم تا صبح کلافه و سردرگم، دور خودش چرخید و فکر کرد. احساس کردم که بوی دود سیگار میاد ولی محمود که سیگاری نبود. تازه فهمیدم که به سر خودم و محمود چی آوردم. هردومون بدبخت شده بودیم و این بچه، به بدختی‌مون اضافه می‌کرد. همین و بس. هوا که روشن شد. بالاخره اومد لبه تخت نشست و گفت: - متاسفم. بابت همه سختی‌ها و تنهایی که کشیدی. ازت معذرت می‌خوام. من رو ببخش. ولی هرچی فکر می‌کنم نمی‌تونیم این‌جوری ادامه بدیم. این چند وقت، خواب و خوراک نداشتم. شب و روزم سیاه شده. باید تمومش کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۳) سرم رو زیر انداختم و حرفاش رو تایید کردم. گفت که باید اول از شر این بچه راحت بشیم. قبول کردم. این بچه لعنتی، این تینایی که باعثِ تمام بدبختی ها و تنهایی‌هام شده بود، باید از بین می‌رفت. منی که عاشق محمود بودم و به خاطرش تو روی پدر و مادرم وایسادم، منی که خوشبختی و آینده رو فقط با اون می‌دونستم و خودم اصرار به این ازدواج داشتم، حالا سر خورده و درمانده، فقط و فقط به جدایی و رهایی از زندگیش فکر می‌کردم. من خیلی اشتباه کردم محبوبه، خیلی. ولی نشد، باز هم نشد که از شر این زندگی نکبتی راحت بشم. درست وقتی که قرار بود بریم پیش دکتری که محمود، وقت گرفته بود، سر و کله مادرم پیدا شد و مانع‌مون شد. یلدا بهش اطلاع داده بود. گفت که اگه این بچه رو از بین ببرم عاقم می‌کنه. گفت که باید صبر کنم تا به دنیا بیاد. بعد هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت می‌کنه. اینجا که رسید دوباره زیر گریه زد. -محبوبه، چرا باید این طوری می‌شد. دقیقا همون موقعی که می‌خواستم خودم رو خلاص کنم، چرا باید تینا می‌اومد؟ صدای گریه‌اش توی گوشم زنگ می‌زد و صدای ناله و نفرینش به جانِ من، من بیچاره‌ای که دنیا آمدنم دست خودم نبود. دندان‌هایم را روی هم فشردم. " دنیا آمدنم دست خودم نبود، ولی از دنیا رفتنم، دست خودم است." آهی کشیدم و به تیغ توی دستم نگاه کردم. باید برای همیشه خودم، بابا، مادر، سینا و همه دنیا را راحت می کردم. چشمانم را بستم. صدای فاطمه در گوشم پیچید " برای شروع هرکاری، بهتره "بسم الله الرحمن الرحیم" بگیم" تیغ را روی رگم گذاشتم. تا خواستم لب باز کنم، پوزخندی زدم، برای گناه کردن که "بسم الله الرحمن الرحیم" نمی گویند. صداهایی در سرم پیچید. "گناه؟! کدام گناه؟! جان خودم است. نمی‌خواهم باشم. نبودنم در این دنیا بهتر است. به نفع همه است که نباشم. بودنم از اول اشتباه بوده. پس گناه نیست. راحتی خودم و دیگران است. باید بروم. گناه که نیست ثواب هم هست." درد و سوزشی سخت‌تر از دفعه قبل احساس کردم و ناله‌ای خفه در گلو زدم و دیگر هیچ نفهمیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۴) همه جا فقط سیاهی محض بود. تاریکِ تاریک، اولش سکوتِ محض بود. ولی صداهای وحشتناکی یواش یواش به گوشم رسید. با ترس به اطراف نگاه کردم. هیچ چیز مشخص نبود، فقط سایه‌هایی ترسناک، که صداهایی مخوف داشتند. وحشت تمام وجودم را گرفت. فریاد زدم و دویدم. ولی جایی مشخص نبود. چند سایه نزدیکم شدند. چشمانم از تعجب گرد شد. انسان‌هایی با صورت حیوانات. باورم نمی‌شد. روی دوپا بودند، ولی مثل حیوانات پوزه داشتند. شبیه گرگ و ببر و شیر. آنقدر نزدیک شدند که از وحشت جیغ کشیدم. دستم را که دراز کردم تا دورشان کنم، به صورتشان برخورد. راستی راستی، تمام چهره‌شان مو داشت. واقعا حیوان بودند، شبیه انسانِ دوپا. تمام بدنم لرزید، قدرت حرکت کردن نداشتم. با بدبختی تنِ بی جانم را تکان دادم. کمی فاصله گرفتم و دور شدم. چشمانم به تاریکی عادت کرد. توانستم اطرافم را ببینم. اینجا برایم آشنا بود. خیابان‌ها، مغازه‌ها، پس این حیواناتِ انسان‌نما را باید می‌شناختم. ولی از وحشتی که تمام وجودم را گرفته بود، قدرت تکلم نداشتم. قدرت فکر کردن نداشتم. هر طرف نگاه می‌کردم، یک عده از این حیوانات نزدیکم می‌شد. تمام توانم را در پاهایم ریختم و به زحمت شروع به فرار کردم. ولی همه جا همین وضع بود. جای امنی پیدا نمی‌کردم. فقط فریاد می‌کشیدم و می‌دویدم. نا گهان، از دور یک روشنایی محو دیدم. هر چه بود از اینجا بهتر بود. با تمام قوا به سمتش دویدم. نزدیک تر که شدم، صدایی آشنا شنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۵) یک صدای زمزمه وار و آرامش بخش در گوشم نجوا کرد. پشت سرم تاریکی و وحشت، و روبرویم، نور و امید، بود. با تمام قوا به سمت نور دویدم. ولی انگار در جا می‌زدم. زمزمه زیبایی در گوشم طنین انداز شد. نوای دلنشینی که زیاد غریب نبود. هیئتی را دیدم در روشنایی، ذکر گویان می‌رفتند. لحظه ای گنگ ایستادم. به خودم که آمدم، دانستم من نیز باید چون آنان شوم. تا در جمعشان راه یابم. پس گوش تیز کردم و سعی در تکرار الفاظ داشتم. زبانم بند آمده بود و یاری نمی‌کرد. سخت در هراس و وحشت بودم. اما توان تکلم نداشتم، به مغز و زبانم فشار آوردم. اشک در چشمانم حلقه زد. امیدم به ناامیدی تبدیل شد و زار زدم. خودم را در پرتگاه نابودی دیدم. تپش‌های قلبم به شماره افتاد، ولی زبانم باز نشد. هیئت می‌رفت و من با ناامیدی، بدنم را روی زمین رها کردم. منتظرِ رسیدن سرنوشت شومم شدم. صدایی در گوشم پیچید، (السلام علیک یا ابا عبدالله) زبان چرخاندم و تمام نیرویم را در آن ریختم. نوای هیئت هم همین ذکر بود. پس راه نجاتم همین بود و بس. باید تلاش می‌کردم تا از ظلمت و وحشت رها شوم. بالاخره زبانم باز شد. (السلام علیک یا اباعبدالله) تا این ذکر مقدس را گفتم، قدرتی به پاهایم آمد و شوقی به دلم نشست. نورِامیدی به قلبم تابید و برخاستم، چون تیری رها شده از کمان، ذکر گویان، همراه جمعیتِ نورانی شدم و از ظلمت رهایی یافتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۶) نشستنِ دستی را روی صورتم احساس کردم. هنوز در حال تکرار ذکر بودم و از تاریکی دور می‌شدم. نوری خیره کننده به چشمم تابید. به قدری زیاد بود که توان باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. دلم می‌خواست در همان حال خوش بمانم و آن ذکر هرگز از لبم جدا نشود. حالی که پیدا کردم و آرامشی که به جانم نشست، را هرگز تجربه نکرده بودم. اما دستی گونه‌ام را نوازش کرد و صدای هق هقی، در گوشم پیچید. کسی صدایم زد: "تینا...تینا.. جانم... عزیزم... چشم‌هات رو باز کن." با زحمت پلک گشودم، که نوری به چشمانم زد و دوباره پلک‌هایم روی هم افتاد. ولی اصرار مادر برای بیدار شدنم، باعث شد، دوباره و دوباره تلاش کنم. بالاخره چشمانم باز شد و مبهوت به سقف سفید بالا سرم خیره شدم. از هیئت و نور، خبری نبود. کجا بودم؟ چه خبر بود؟ مادر چرا مهربان شده بود؟ چند بار پلک زدم. که یکباره صدای مادرم به شادی بلند شد: "به هوش اومد.. به هوش اومد..." و به دنبال حرفش، چند پرستار و پزشک بالای سرم حاضر شدند. صداهایشان را می‌شنیدم، ولی توان لب گشودن نداشتم. هنوز در حال و هوای رویایم بودم. کاش هیچ وقت بیدار نمی‌شدم. کاش همان جا می‌ماندم. ولی افسوس که دوباره برگشتم به دنیای بدبختی ها. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۷) با بهت و حیرت، به رفتارِ دکتر، پرستارها و شکر گفتن مادرم نگاه می‌کردم. نمی دانستم چه خبر است. چند دقیقه بعد اتاق خلوت شد و مادر کنارم‌ نشست. برای اولین بار قربان و صدقه‌ام رفت. نمی‌دانستم چه طور چنین چیزی ممکن است. پدر هراسان وارد شد. او نیز رفتارش چون مادر بود. من فقط و فقط، در سکوت تماشایشان می‌کردم. گویی هنوز در حال خواب دیدن بودم. از رفتار و گفتارشان چیزی نمی‌فهمیدم. برای منی که هیچ وقت محبتشان را ندیده بودم، این حرکات شبیه رویا بود. شاید هم واقعا رویا بود. هر چه سوال می‌کردند و حالم را می‌پرسیدند، فقط نگاه متعجبم نصیبشان می‌شد. گویی زبانم به کل از کار افتاده بود. ساعتی بعد ریحانه به دیدنم آمد. همه از اتاق بیرون رفتند. دستم را گرفت و کنارم نشست. حالم را پرسید و گفت: - معلومه با خودت چه کار کردی؟ می‌خواستی ما رو دق بدی؟ دوباره دیوونه شدی تینا؟ لحظه ای چشمانم را بستم تا فکرم را متمرکز کنم. بالاخره زبانم را چرخاندم: - چی شده؟ پوزخندی زد: -تازه خانم می‌گه چی شده؟ این منم که باید بپرسم، تینا خانم چی شده؟ - نمی‌دونم چی می‌گی؟ اینجا چه خبره؟ مچ دستم را گرفت و بالا آورد: - لطفا ببین چی شده! دردی همراه با سوزش در دستم حس کردم. ناله ای زدم. -وای! ریحانه؟ پس چرا هنوز اینجام. دوباره شکست خوردم. ریحانه با عصبانیت صدایش را بالا برد: -تینا!؟ خجالت بکش. همه رو دق می‌دی با این کارات. اصلا تو چه مرگته؟ این بچه بازی‌ها چیه؟ - هیچی بابا، فقط الان بگذار بخوابم. - بخوابی؟ خانم جان، الان سه روز می‌شه که اینجا خوابیدی. اینقدر خون ازت رفته بود که رو به موت بودی. اگر من پیامکت را دیرتر می‌دیدم، الان مطمئن باش، توی قبرستون برای همیشه خواب بودی. انقدر از دستت شاکی‌ام که نگو. منتظرم حالت بهتر بشه، مرخصت کنند. من می‌دونم با تو. بعد به حالت قهر، از من رو گرفت. از این حرکتش، خنده‌ام گرفت. - باشه، هر چی شما بگی. ولی راستش... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۸) چهره‌اش در هم کشید. -راستش چی؟ کار خوبی کردی؟ حالا راستش، راستش، می‌کنی. تینا دارم بهت اخطار می‌دم، بار آخرت باشه. وگرنه من می‌دونم و تو. والا! فکر مارو نمی‌کنه. نزدیک بود از دستت همه‌مون سکته کنیم. سه روزه توی مدرسه عزای عمومی شده. بیچاره خانم محمدی که آنقدر به خاطر تو گریه کرد، حالش بد شد. مجبور شد مرخصی بگیره بره خونه. بدبخت مامان و بابات هم که پشت این در، عزا گرفتند. تازه اون ساحل بیچاره هم با مامانش آومده بودند. بعد لبش را کج و کوله کرد و ادامه داد: - حالا برای من، راستش، راستش، راه انداخته. واه!.. واه!. واه!.. واقعا که!؟ ادا و اطفارش، برایم خنده‌دار بود. لبخند زدم و نگاهش کردم: -خب!... می دونی... دوباره غم دنیا به دلم نشست و بغض گلویم را فشرد. - می دونی، من..من.. وقتی اون کار رو می‌کنم، آروم می‌شم. درد داره. ولی یه لحظه احساس می‌کنم از دست همه چیز این دنیا راحت شدم. صدایم را بالا بردم: -آرومم می‌کنه، می‌فهمی؟ آرومم می‌کنه. چشم غره‌ای رفت که ساکت شدم. -آرامش می‌خوای؟ کاری نداره، از راه درستش وارد شو. اول برو ببین آرامش یعنی چی؟ بعد دنبالش بگرد. با این بچه بازی ها به هیچ جا نمی‌رسی. بغضم ترکید و اشکم جاری شد: - ریحانه! به خدا من توی این دنیا زیادی‌ام. از اول هم زیادی بودم. باورت نمی‌شه؟ از مادرم بپرس. الان هم که هیچ کس من رو دوست نداره. پس چرا نذاشتین برم و راحت بشم. اخم هایش را در هم کشید و از جایش بلند شد: -واه..واه..‌واه.. روت و برم دختر. الان این همه قصه برات گفتم. باز حرف خودت رو می‌زنی؟ اصلا تو آدم نمی‌شی. باید خودم درستت کنم. فقط از این جا بیا بیرون دارم برات. هر چی به روت می‌خندم، پر روتر می‌شی. پاشو پاشو، الان یه کم اینجا رو مرتب کنم. خانم محمدی و بچه‌ها بیرونن، می‌خوان بیان دیدنت. کمکم کرد که جا به جا بشوم و به تخت تکیه بدهم. هنوز سِرم توی دستم بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۸۹) صدای در بلند شد و خانم محمدی و چند تا از همکلاسی‌ها وارد شدند. خوب می‌شد نگرانی را در چهره خانم‌ محمدی دید. حالم را پرسیدند و کنارم نشستند. برای اولین بار، احساس شرمندگی کردم. در برابر کسی که نقشی در زندگیم‌ نداشت. عهد و پیمانی بینمان نبود. ولی چرا؟ چرا از دیدنش و از نگاه نگرانش، شرمسار شدم. منی که حتی از روی پدر، مادر و تنها دوستم، احساس شرمندگی نکردم. در وجود او چه بود، نمی‌دانم؛ ولی برای من او با همه فرق داشت. خودم هم باورم نمی‌شد. حتی، از شرم، نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم. وقتی دست سردم را میان دستان گرمش گرفت و مادر گونه نوازش کرد، دیدم قطره اشکش را پنهانی با انگشتش پاک می‌کند، بیشتر شرمگین شدم. بچه‌ها با ریحانه صحبت می‌کردند و سکوت مرا حمل بر حال خرابم می‌دانستند. ولی خودم خوب می‌دانستم که عرق سردی که روی پیشانیم نشسته، جز از شرم و خجالت نیست. و سکوتم، تنها به خاطر، محبت و مهری است که یک غریبه نثارم می‌کند. شاید هم غریبه نیست. شاید از هر آشنایی، آشناتر است. باورم نمی‌شد، چگونه در مقابلش زبانم قفل شده بود. مثل نوزادی بیمار و تبدار، خودم را به آغوشش سپردم و او چون مادری دلسوز، بر سر و صورتم بوسه کاشت و با دستان گرمش، تن سردم را نوازش کرد. هیچ صدایی جز صدای مادرانه‌اش نمی‌شنیدم. ناباورانه نفس عمیقی کشیدم و قطره اشکی را هدیه مژگانم‌ کردم. با صدایی آهسته کنار گوشم، قربان صدقه‌ام می‌رفت و خدا را بابت سلامتی‌ام شکر می‌گفت. حساب ساعت و دقیقه از دستم در رفت. که پرستاری وارد شد و اعلام کرد که وقت ملاقات به پایان رسیده. عاجزانه نگاهش کردم، که بیرون رفت و در را بست. به ناچار آغوشِ امنی را که تازه یافته بودم، رها کردم، و او بعد از کلی سفارش کردن، رفت. نگاه حسرت بارم تا جایی که دید داشت، بدرقه راهش شد. هنوز در بهت بودم که ریحانه صدایم زد: -چه خبره خانم؟ کجایی هر چی صدات می‌کنم نمی‌شنوی؟ -هان! کی؟!من؟! -بله شما، خانم خانما. از مامانم اجازه گرفتم امشب پیشت بمونم. دکترت گفت، حالت بهتر بشه، فردا یا پس فردا مرخصی. پس سعی کن زودتر خوب بشی، فردا با هم بریم خونه. فقط سر تکان دادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۰) خوب می دانستم‌ که مادرم از او خواسته کنارم بماند، چون خودش حال خوشی ندارد و غیر از ریحانه کس دیگری را نداریم. آن شب او برایم از هر پرستاری مهربان تر بود. می گفت و می خندید. دلسوزانه برای کارهایم کمک می کرد. ولی نمی دانم چرا زبانم به سخن باز نمی شد. دلم آشوب بود و اختیار قطرات اشکم را نداشتم. وقتی چراغ را خاموش کرد تا بخوابم، لحظه ای پلک روی هم‌ گذاشتم. یکباره صحنه خوابی که دیده بودم، جلوی چشمانم نمایان شد. همان تاریکی، همان حیوانات انسان نما، فریاد خفیفی زدم و از خواب پریدم. عرق سرد روی پیشانی ام‌نشسته بود و ترسی تمام‌وجودم را پر کرده بود. می ترسیدم دوباره بخوابم. اگر میان آن حیوانات وحشی گیر می افتادم؟ اگر راه نجات را پیدا نمی کردم؟ اگر... و هزاران اگرِ دیگر، باعث شد که خواب از سرم بپرد. ریحانه آرام خوابیده بود و دلم نیامد بیدارش کنم. با حسرت با چهره معصومش نگاه کردم. حتی به خواب عمیقی که رفته بود، حسادت کردم. چقدر آرام خوابیده بود. برعکس من که هیچ وقت نتوانستم خواب آرامی داشته باشم. حتی اینجا که داروی آرام بخش تزریق کرده بودند. خیره شدم به سقفی که نوری روشنش نکرده بود. خیره شدم به تاریکی که از آن وحشت داشتم. نور کمِ چراغی کوچک کنار تختم، کمی اتاق را روشن کرده بود. آن هم آنقدر کم بود که فقط، اطراف خودش را نور می داد. کلافه شدم از تاریکی، تنهایی، بی خوابی و بی کسی. آرام آرام در خاطرات گذشته غرق شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۱) چه شد که به اینجا رسیدم؟ چه کسی مقصر است؟ خودم، پدر، مادر یا پرهام؟ باز یاد پرهام آتش به جانم زد. چطور می توانم فراموشش کنم. کسی که یک سال از عمرم را در خواب و بیداری با یادش و در کنارش سر کردم. کسی که آینده ای زیبا، با او، فقط او، برای خودم ساخته بودم. کسی را که تنها ناجی خود می دانستم. در اوج بی پناهی رهایم کرد و رفت‌. به همین راحتی. یاد حرف های آخرش افتادم. و التماس های خودم، که دیگر هیچ سودی نداشت. قلبم به درد آمد و اشکم سرازیر شد. به دست باند پیچی شده ام نگاه کردم. آهی کشیدم و حسرت خوردم، کاش مرده بودم. یکباره، تصویر خوابم جلوی چشمانم رژه رفت و وحشت وجودم را فرا گرفت. مرگ، چه واژه تلخی؛ اگر مرده بودم و آن تاریکی و حیوانات، ... وای نه... خیلی دردناک بود. بی پناهی و بی کسی ام بیشتر می شد. از اول همه را مرور کردم. تا به روشنایی و علتش رسیدم. یاد خدا و نام (امام حسین) عزای امام حسین. هییت امام حسین. آیا این ها راه نجات است؟ خوب یادم هست ماه محرم که با ریحانه چند باری روضه رفتم. دلیل این مراسم و نذری و گریه را نفهمیدم. با خودم فکر می کردم، چرا مردم باید گریه کنند و افسردگی بگیرند. حتی وقتی ریحانه اشک می ریخت، از دستش دلخور می شدم. ولی واقعا کدام کار درست و صحیح است؟ عزادری و گریه برای امام حسین، یا نادیده گرفتن این مراسم؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۲) حسابی ذهنم به هم ریخت و افکارم آشفته شد که نتونستم بخوابم. حتی پلک روی هم نگذاشتم. افکاری که ذهنم را درگیر کرده بود، جدید به نظرم رسید. مغزم در دریایی مواج گرفتار شده بود. ولی این دریا، با منجلاب قبلی، خیلی تفاوت داشت. باتلاقی که هر چه دست و پا می زدم، جز به فلاکت و نیستی، راهی نمی یافتم. اما این دریای پر تلاطم، گر چه مواج بود، ولی آبش زلال بود. به زلالی نوری که دیدم. دغدغه داشتم، ولی دغدغه هایم، هم با قبل تفاوت داشت. دلم آشوب بود، ولی نوع آشوبش، هم فرق کرده بود. نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده؟ چه شده؟ دل آشوبی ام از چیست؟ فقط؛ دیگر بودن در آن اتاق را طاقت نداشتم. چون مرغی سر کنده، دلم به سینه می کوبید. باید می رفتم؛ ولی کجا؟ چطوری؟ کلافه شدم از افکاری که راهی برای رهایی از آن ها نمی یافتم. بالاخره صبح دمید و من با تنی خسته و بیمار از بیمارستان مرخص شدم. خانه که رسیدیم؛ محبوبه خانم با اسفند دود کن به استقبال آمد. بوی سوپ خوشمزه اش در خانه پیچیده بود. همه جا مرتب و تمیز به نظر می رسید. خواستم به اتاقم بروم که پدر اجازه نداد. روی مبل راحتی نشستم. مادر با لیوان آب پرتقال کنارم نشست و مجبورم کرد تا آن را بنوشم. پتویی نازک رویم‌ کشید. با تعجب به رفتارش نگاه می کردم. نگرانی و کلافگی، در چهره پدر، هویدا بود. سرخم کرد و انگشت لابه لای موهایش فرو برد. به قیافه جذابش، که حتی گرد پیری که بر آن نشسته بود، از جذابیتش، کم نکرده، با حسرت نگریستم. حسرت روزها و شب های دور از او. حسرتِ نگاه های مهر آمیز و دست نوازشگرش. حسرتِ بازی ها و خنده های پدر و دختری. حسرتِ مسافرت، کوه و گردش با او. دلم می سوزد، برای خودم و برای او. آیا او هم حسرت بودن با ما را داشت؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۳) صدای ریحانه مرا از افکارم بیرون می کشد. -کجایی دختر؛ من دارم می رم. کاری نداری؟ لبخندی به رویش می زنم. همیشه شرمنده محبت های مادرانه اش هستم. دستش را می فشارم: -نه ممنونم. خیلی زحمت دادم. -باز هم میام دیدنت. مواظب خودت باش. گونه ام را بوسید و از همه خداحافظی کرد و رفت. آهی کشیدم، که پدرم متوجه شد. کنارم نشست و حالم را پرسید. هیچ وقت کنارش احساس راحتی نداشتم. پدری که برایم مانند غریبه ها بود. دلم می خواست در آغوشش بپرم و او مرا به خود بفشارد. مانند دختر بچه ها. با حسرت به چشمانش نگاه کردم. گویی او هم به کنارم بودن، عادت نداشت. یک آن فکری آزارم می دهد. "یعنی رفتارش با ساحل هم اینگونه است؟ مسلما که این طور نیست. ساحل از من بزرگتر است. دختری متین و زیبا، درس خوان و مودب، با رتبه بالا وارد دانشگاه شده و دو ترم است که با معدل خوب، درسخوان بودنش، زبانزد همه شده. با حیا و حجاب کامل. اهل مسجد و بسیج و هیئت. ولی من چه؟ هیچ نقطه مثبتی ندارم. چطور انتظار دارم، دیگران دوستم داشته باشند" بغض به گلویم چنگ می زند. چشمان نمدارم را زیر پتو مخفی می کنم. تا رسوایم نکنند. اگر در اتاقم تنها بودم، ساعت ها گریه می کردم. ولی اینجا .... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۴) چند روز در خانه ماندم. مادر مهربان شده بود و از سر و صدا و نق نقش کاسته بود. محبوبه خانم بیشتر کنارمان بود. ریحانه هر روز می آمد و حالم را می پرسید. از رفتار سینا بیشتر از همه متعجب بودم، هر بار بیرون می رفت، برایم خوراکی های مختلف می گرفت. کنارم می نشست و برایم کمپوت باز می کرد. پدر هم مرتب سر می زد و گاهی با ما غذا می خورد. نمی دانم چرا، از رفتارهایشان شاد نمی شدم. هر بار که محبتی از خانواده ام می دیدم، بغض به گلویم چنگ می زد و اشکم جاری می شد. تمام رفتارشان را ساختگی و از سر دلسوزی می پنداشتم. آن روزها اصلا به سمت گوشی نرفتم. دلم می خواست، تلگرام و هر چه که مرا به یاد پرهام و گذشته می اندازد، از زندگی ام حذف کنم. با یادش وجودم پر از تنفر می شد و رگ های عصبم منقبض می شد. بالاخره بعد از چند روز ناچار شدم به مدرسه بروم. شرم داشتم که در چشمان، معلمان، مخصوصا خانم محمدی نگاه کنم. ولی چاره ای نبود. از خانه که بیرون رفتم، تنم لرزید. احساس سرما کردم. پاییز رو با پایان بود. سابقه نداشت، این وقت سال اینقدر سردم شود. دستانم را بغل کردم. سر به زیر راه افتادم. نمی دانم چرا دنیا رنگ دیگری داشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۵) همه چیز برایم تغییر کرده بود. الا دخترک اسفند دود کن. که پر انرژی مشغول کار بود. دیدنش لبخند به لبم نشاند. بی اختیار، برای تماشایش ایستادم. در سرمای اول صبح پاییزی، عجیب شاد بود. تا چراغ قرمز می شد، دورِ تک تک اتومبیل ها می چرخید. و برای هر راننده ای که کف دستش اسکناسی می گذاشت، لبخندی می زد و دعایی می کرد. به دنیای کوچک و قشنگش غبطه خوردم، که خلاصه شده بود در اسفند دود کن و چهار راه و اسکناس و لبخند. آهی کشیدم که دیدم جلویم استاده و برایم اسفند دود می کند. با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت: -خانم جان، ان شاءالله از چشم بد دور باشی. لحظه ای سکوت کردم. دستی برایم تکان داد و پشت کرد که برود. از بهت بیرون آمدم و صدایش کردم: -صبر کن. برگشت و منتظر نگاهم کرد. دست در کیفم کردم. اسکناس های پرهام، با دستم بر خورد کرد. با ناراحتی کنارشان زدم و از پول توجیبی خودم اسکناسی به دستش دادم. تشکر و دعا کرد و رفت. لبخندم را بدرقه راهش کردم. یاد اسکناس های پرهام افتادم، دوباره حالم بد شد‌ باید پسش دهم. اما چگونه؟ نمی خواهم حتی برای ثانیه ای او را ببینم. با یادش دوباره دلم شکست. حال خوشم خراب شد. این بغض لعنتی هم جدیدا، زود به زود به حنجرم چنگ می زد. با بدبختی به مدرسه رسیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۶) هنوز درب مدرسه بسته نشده بود. مکثی کردم و با دو دلی وارد شدم. روبرو شدن با بچه ها و معلمان کار سختی بود. سر به زیر و با سرعت به کلاس رفتم. با ورودم یکباره همهمه ها فرو نشست و نگاه ها به سمتم چرخید. ریحانه از جا برخاست، مرا محکم در آغوش گرفت و کنارش جای داد. حالم را پرسید و رویم را بوسید. که صدای قهقهه ی مهتاب بلند شد. -بچه ها ببینید کی اومده؟ خانم قهرمان. قهرمان هنوز که زنده ای؟ بابا یه دفعه ایش کن. هر روز هر روز مسخره بازی در آوردی؟ هی می ری دوباره برمی گردی؟ ببینم نکنه اینقدر بدبختی که اونطرف هم راهت نمی دن؟ بعد با صدای بلند خندید و دوست هایش هم همراهی اش کردند. دستانم را مشت کردم و دندان هایم را به هم فشردم. ولی توان مقابله نداشتم. هیج وقت نداشتم. بار اولی نبود که مرا به تمسخر می گرفت. از ضعیف بودنم سوء استفاده می کرد و همیشه مرا دست می انداخت. و من چقدر نادان بودم که از او تقلید کردم و دست به کار احمقانه زدم. یاد حرف های پرهام افتام و صدایش در سرم پیچید: "مهتاب از تو خیلی بهتره" او همچنان می گفت و دوستانش به تمسخر می خندیدند. ریحانه دستانم را در دستانش گرفت و سعی در آرام کردنم داشت. از عصبانیت سرخ شدم. دیگر توان نداشتم. خواستم از جا بلند شوم و به طرفش حمله کنم که یاد خوابم افتادم. قیافه وحشتناک حیوانات انسان نما، جلوی چشمم نقش بست. یک دفعه آن ها را به همان شکل دیدم. بی اختیار هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گرفتم. چشمانم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم. انگشتانم را در گوشم کردم تا صدایشان را نشنوم. ریحانه پشتم را نوازش می کرد و دلداریم می داد. ولی صدای او را هم نمی شنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۷) احساس سر درد و سر گیجه شدید، به همراه حالت تهوع، آزارم داد. سرم را که بلند کردم، ریحانه متوجه شد و دستم را گرفت و بلندم کرد. سریع به حیاط برد. تمام بدنم گر گرفته بود. محتویات معده ام را که بالا آوردم، احساس کردم دست و پاهایم حس ندارد. همان جا جلوی سرویس بهداشتی، کف حیاط افتادم. ریحانه کنارم نشست و بازویم را چسبید. با نگرانی صدایم می کرد و اشک می ریخت. خانم مدیر و معاون و چند تن از معلمان به سمتم دویدند. با زحمت از روی زمین بلندم کردند و تا دفتر بردند. تمام اعضای بدنم شل شده بود و اختیار هیچ یک را نداشتم. لیوانی آب قند دستم دادند و با کمک ریحانه، چند جرعه نوشیدم. چشمانم را نمی توانستم باز نگه دارم. خانم مدیر برایم آژانس گرفت و ریحانه را همراهم فرستاد. در راه سرم روی شانه او بود و چشمانم بسته. وارد خانه که شدیم، مادرم هنوز خواب بود. با صدای در زدن ما بیدار و با دیدنم شوکه شد. با ناراحتی نشست و فقط نگاهم کرد. ریحانه با اجازه ای گفت. برایم پتویی آورد، کمکم کرد لباس عوض کنم و روی مبل دراز بکشم. چشمانم را بستم. هنوز سر درد و سرگیجه داشتم. که برایم لیوانی آب میوه تازه آورد. با کمک مادر برایم سوپ درست کرد. و بعد دمنوشی آرام بخش برایم آورد تا آسوده بخوابم. حالم را اصلا نمی فهمیدم. چرا ضعف کردم و چرا افتادم. فقط و فقط، می دانستم که از دست آزار های مهتاب و دوستانش راحت شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۸) نمی دانم چند ساعت خواب بودم. وقتی چشم باز کردم، عطر خوش ادویه های داخل سوپ خانه را پر کرده بود. از ریحانه خبری نبود. صدای آرام صحبت کردنِ مادر با تلفن، از اتاق می آمد. دستم را احرم کردم تا بلند شوم که درد در مچم پیچید. دوباره یاد زخم هایم افتادم. لعنتی این بار عمیق تر از قبل بود و خون زیادی از دست داده بودم. شنیدم که دکتر به مادرم می گفت، خیلی خدا رحم کرده که عصبش زیاد آسیب ندیده. ولی این ها مهم نبود. مهم این بود که چرا باید دوباره من برگردم به این دنیا؟ نمی دانم، فقط کلافه و عصبی بودم. با زحمت بلند شدم. مادر، تلفن را قطع کرد، خودش را رساند و دستم را گرفت. هنوز ضعف و سرگیجه داشتم. کمکم کرد که به آشپزخانه بروم. دست و رویم را شستم. دوباره برگشتم و نشستم. ظرفی سوپ برایم آورد. اصرار کرد که بخورم. عطر خوبی داشت که اشتهایم را باز کرد. مشغول خوردن شدم که پدر با پاکت های خرید وارد شد. سلام دادم، با تعجب دیدم که با سمتم آمد و جوابم را داد، گونه ام را بوسید و حالم را پرسید. این رفتارها از او بعید بود. هم تعجب کردم و هم از خجالت سرخ شدم. پاکت ها را در آشپزخانه گذاشت و کنارم نشست. مادر برای آوردن چای رفت. که او آهسته کنار گوشم گفت: - ساحل و مادرش سلام رسوندند. می خوان ببیننت. ولی می دونی که اینجا نمی تونن بیان. حرفش را تمام نکرده، مادر سینی به دست آمد و با لبخند پرسید: -محمودجان، ناهار که نخوردی؟ پدر چشمکی به من زد: -ناهار که نخوردم، ولی فکر می کنم این سوپه خیلی خوشمزه باشه. مادر نگاهی به ظرف سوپ کرد: -بله، معلومه که خوشمزه است. الان برات میارم. رفتار و گفتارشان، برایم تازگی داشت. در بهت و ناباوری نگاهشان می کردم که سینا وارد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۹) با سر و صدای سینا همه به سمتش برگشتیم. سلام داد و مستقیم به اتاقش رفت. از وقتی وارد خانه می شد، سر و صدای زیادی به پا می کرد. راه رفتنش هم بی صدا نبود. برای اولین بار با دیدنش لبخند به لبم نشست. ولی یک لحظه دلم گرفت. به این فکر کردم که او نیز مثل من تنهاست. پدر و مادر کنار سفره، مشغول خوردن ناهار شدند‌. گرچه به ظاهر با هم خوب بودند، ولی مرتب صحنه های دعوا و قهرهای همیشگی شان، جلوی چشمانم نقش می بست. تمام عمر من و سینا، عجین با این دعواها بود. ما هیچ وقت بچگی نکردیم. چون پدری بالای سرمان نبود تا با ما بازی کند و مادری افسرده و بی حوصله، که حتی به کارهای شخصی خودش هم زیاد اهمیت نمی داد. چه رسد به اینکه ما را پارک و بیرون ببرد . یا به فکر بازی و تفریح ما باشد. همیشه خاطراتِ اذیت های بچه های همسایه، را برای خود مرور می کردم. ما تنها و ترسو، ولی آن ها به پشتوانه بزرگترهایشان، به ما زور می گفتند. روزی را به یاد آوردم که برای سینا بستنی گرفته بودم و خودم فقط یک گاز کوچک، از آن را خوردم. دستش را گرفتم و با هم به سمت خانه می آمدیم که چند تن از پسرها که مشغول بازی بودند، به سمتمان آمدند و خیلی راحت، بستنی را از دست سینا گرفتند. ما هم به جای اعتراض، فقط یکدیگر را در آغوش گرفتیم. و شاهد خورده شدن بستنی مان بودیم. جرئت اعتراض نداشتیم. چون آن ها با هم بودند و ما تنها. حتی اگر کتکمان می زدند، کسی را نداشتیم تا از ما حمایت کند. به ناچار با دلی شکسته و اشک چشم به خانه برگشتیم. مادرم حتی در منزل نبود که حالمان را بپرسد. و این قضیه بارها و بارها تکرار شد. شاید یکی از دلایلی که سینا را به سمت ورزش کشید همین باشد. "قوی شدن‌" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۰) پدر بعد از ناهار رفت. ولی قبل از رفتن، دستی به سرم کشید. دیدم که آهی از نهادش بلند شد و چشمان نمدارش را از من مخفی کرد. با خود اندیشیدم، او نیز غم دارد؛ غمی عمیق و قدیمی. دام برایش سوخت. چطور در طی این سال ها این همه غم را تنهایی به دوش کشیده؟ فلسفه ازدواج او و مادر را درک نمی کردم. چرا تن به چنین کاری دادند؟ که باعث آزار خود و ما شدند. چشمانم را بستم و ازدواج آن ها را چون باتلاقی دیدم که با چشمان باز خود را در آن انداختند و من و سینا را هم با خود، به اعماق آن کشیدند. درد داشت، تنهایی و بی کسی، خیلی درد داشت. دیگر توان این همه درد را نداشتم. پتو را روی سرم کشیدم، تا کسی اشک هایم را نبیند. برای خودم و برای زنده بودنم عزا گرفتم. عصر که شد، خانم محمدی با ریحانه به دیدنم آمد. بهتر بودم ولی هنوز سر گیجه داشتم. از دیدنشان خوشحال و شرمنده شدم. خانم محمدی کنارم نشست و دست بر سرم کشید. گونه ام را بوسید و گفت: -دلم برات تنگ شده. امروز هم که مدرسه نبودم. وقتی شنیدم حالت بد شده خیلی نگران شدم. ولی غصه نخور. فقط از ضعف و کم خونیه. درمانت پیش خودمه. لبخند زد و از کیفش یک شیشه بیرون آورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۱) با تعجب به شیشه ای که در دست داشت نگاه کردم. لبخند زد: -باید دستپخت مامان مرضیه ام را بخوری تا حالت جا بیاد. رو کرد به ریحانه: -پاشو خانم، این سه شیره طبیعی که معجزه می کنه را برای این دخترمون شربت درست کن. ریحانه از جا بلند شد و رو به مادر کرد. با اجازه ای گفت و شیشه به دست به آشپزخانه رفت. مادر تشکر کرد و با خانم محمدی مشغولِ تکه پاره کردن تعارف شد. ولی من متعجب بودم که چرا مادرش را با اسمش گفت. خب مگر نمی توانست بگوید" مادرم." ریحانه، لیوان شربت را دستم داد و اشاره کرد که بخورم. با تعجب نگاه کردم. خانم محمدی خندید و گفت: -نترس دختر بخور. خیلی خوب و مقویه. می دونی دردت چیه؟ از بس خون از زخم دستت رفته، کم خون شدی. به نظرم چند روز دیگه خونه بمون. هم استراحت کن و هم حسابی خودت رو تقویت کن. البته شربت سه شیره روزی چند بار فراموش نشه. خیلی خیلی مفیده. مادر با تعجب پرسید: -ماشاءالله، این اطلاعات رو از کجا آوردید؟ خانم محمدی لبخند زد: - از مامان مرضیه. راستش مامان من توی این کارها استاده. هنوز ما بیمارستان و درمانگاه و مطب نرفتیم. خودش درمان همه دردها را با طب اسلامی انجام می ده. -وای چه جالب. یه چیزهایی شنیده بودم؛ ولی نمی دونستم تا این حد، این صحبت ها حقیقت داره. -والا ما که از بچگی همین روش توی خونه مون بوده. اولا خیلی کم بیمار می شیم. چون مامان مرضیه حسابی حواسش به تغذیه مون هست. اگر هم بیمار بشیم، بلافاصله با طب اسلامی درمان مون می کنه. -چه عالی، واجب شد مادرتون را ببینم و خیلی چیزها یاد بگیریم. -حتما، اصلا تینا که بهتر شد، بیاید منزل ما، مطمئن باشید مادرم خیلی خوشحال می شه. -چشم حتما. فعلا بفرمایید میوه میل کنید. بعد از جا بلند شد و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۲) با اشاره خانم محمدی، شربت را نوشیدم. بعد کلی سفارش کرد بابت اینکه چه بخورم و چه نخورم. مادر سینی چای را روی میز گذاشت و تعارف کرد. با تعجب دیدم که او از کیفش، ظرفی شبیه نمک پاش بیرون آورد و با لبخند گفت: -ببخشید، سفارش مامان مرضیه است، چای رو بدون دارچین نمی خوریم. ریحانه گفت: -چه جالب، پس منم می خوام. بعد هر دو خندیدند. خانم محمدی ظرف دارچین را در سینی گذاشت: -خوشحال می شم همگی چای رو با دارچین میل کنید. لبخند زیبایش، صداقت و مهربانی اش را نشان می داد. و من عاشق این لبخندهای بی ریایش بودم. نفس عمیقی کشیدم و چای دارچینم را با کمی عسل نوشیدم. احساس آرامش عجیبی پیدا کردم. ساعتی که آن ها کنارم بودند، هر لحظه از اخلاق خوبشان چیزی می آموختم و برای هر مسئله ای نکته ای بهداشتی و طبی یاد می گرفتم. آرزو کردم که کاش همیشه کنارم می ماندند. منی که مادرم حتی حال پختن غذای درست و حسابی را هم نداشت. چه برسد که به تغذیه ما دقت کند. بیشتر روزها بدون صبحانه به مدرسه می رفتم و از معده درد به خود می پیچیدم تا زنگ تفریح که از بوفه خوارکی تهیه کنم. تازه اگر پول تو جیبی داشتم. شاید هر هفته یا دو هفته ای پدر می آمد و به من و سینا انفاقی می کرد. وگرنه مادر که اصلا از من نمی پرسید که چیزی نیاز دارم یا نه. البته سینا به بهانه باشگاه رفتن، باید همیشه جیبش پر پول بود. ریحانه دست روی پایم گذاشت: - کجایی؟ -هان، هیچی. همین جام. -خوبه. بهتری؟ -ممنون. بهترم. -خب ما دیگه باید بریم. مواظب خودت باش. لبخند زدم. خانم محمدی هم دستم را فشرد و خداحافظی کرد. دلم می خواست بگویم، برای همیشه کنارم بمانید، ولی نمی شد. با رفتنشان دوباره غم به دلم نشست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۰۳) شب دوباره به اتاقم پناه بردم. در تنهایی خودم ماندم. مثل همیشه مادر با قرص های خواب آور خوابید. سینا هم به اتاقش رفت و در را بست. نفس عمیقی کشیدم، بوی نم، سینه ام را آزار داد. دوباره تمام خاطرات آن روز لعنتی و حرف های پرهام در گوشم پیچید. کلافه شدم. دیگر تنهایی را نمی خواستم. این اتاق را نمی خواستم. گویی دیوارهایش با سینه ام فشار می آورند و قلبم را له می کنند. بیرون رفتم؛ ولی همه جا سوت و کور بود. هر طرف خانه که چرخیدم، تفاوتی نداشت. به ناچار به اتاقم برگشتم. کلافه و سردرگم بودم. خوابم نمی آمد. یاد گوشی ام افتادم. سراغ کشو رفتم. چند روز بود خاموش آنجا افتاده بود. برای روشن کردنش تردید داشتم. می ترسیدم دوباره پیام های پرهام را ببینم. حتی از دیدن نامش و پروفایلش وحشت داشتم. عذابی که این مدت کشیده بودم کم نبود. چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره روشنش کردم. وارد تلگرام‌ شدم. اما دریغ از یک پیام از پرهام. با اینکه از او متتنفر شده بودم، ولی دلم شکست؛ وقتی دیدم حتی حالم را نپرسیده. خودش دید که وقت رفتنش با حال خراب روی زمین افتادم. مگر از حالم خبر نداشت که مردم و زنده شدم. حتما مهتاب به او گفته. با یاد آوری مهتاب و حرف هایش حالم بدتر شد. او مرا بیچاره کرد. حتی پرهام را از من گرفت. بی اختیار اشکم روان شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490