eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.4هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.7هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃می توان گفت که تشکر کردن مثل بنزین برای سوخت بهتر موتور می ماند. همانطور که خودرو بدون بنزین حرکت نمی کنه آدمی هم بدون انگیزه ای که از تشکر کردن می گیره، حرکت نمی کنه❌
🍃اگر می خواهید همسرتان همیشه شارژ باشد و روزبه روز بهتر و بیشتر محبت کند، حتما به بهترین شکل از او تشکر کنید👏
🔺متاسفانه موارد خیانت را در اقایان مشاهده می کنیم که اظهار می‌کنند فقط به خاطر اینکه خانمم هیچ وقت تشکر نمی کرد، جذب خانمی شدم که برای هر کار کوچکی، تشکر فراوان می کند.
👈این چیزی است که مرد می خواهد، نشان بدهید که قدر دان زحماتش هستید👌 همچنین آقایان حتما حتما از زحمات همسرتان تشکر و قدر دانی کنید✅
✴️امام رضا علیه السلام می فرمایند، در آخرت افرادی را به گناه ناسپاسی عذاب می کنند، این افراد می گویند، خدایا ما که تو را شکر می کردیم. ندا می آید👇 آری، شکر مرا انجام دادید اما از دستی که به شما چیزی داد تشکر نکردید
❤️جانم به فدای اهل بیت علیهم السلام که در کلامشان، جان مطلب را بیان می فرمایند. و اگر اهل تفکر و دقت باشیم و عامل به کلامشان در دنیا و اخرت به ارامش و لذت و سعادت خواهیم رسید.👌 الهی شکر،الحمدلله رب العالمین🌹
😍💞 بھ خاطرآوردنٺ را دوسٺ دارمـ چھ زیبـا مرا از همـ مۍپاشۍ..😘❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹۵) با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم. سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد. بی اختیار گفتم: -مدرسه؟! مادر لبخند زد: -خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه. -وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد. پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند. -دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه. قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد. لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد. خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد. مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود. بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم. از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم. بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند. سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم. سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم. ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۶) بعد از امتحانات به دعوت مرضیه خانم دوباره در باغ، دور هم جمع شدیم. البته این بار ناهار با مادرم بود و شام با مادر ریحانه. هوای سرد زمستان، حسابی آزار دهنده شده بود. ولی از بازی و ورزش نمی شد گذشت. آقایون، به ته باغ رفتند و ما همان جای قبلی مشغول بازی شدیم. این بار خانم ها هم آمدند و تشویق مان می کردند. عجیب تر از هر چیز، خنده های از ته دل مادرم بود که بر عکس دفعه قبل، سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. حتی خیلی راحت با رویا خانم صحبت می کرد و نشانی از نفرت و کینه در وجود هیچ کدام نبود. برای خانواده ام خوشحال بودم. از همه بیشتر، لبخند رضایت پدرم، برایم ارزشمند بود. ولی هنوز نمی دانستم، من این وسط چه کاره ام. غمی که عمق وجودم لانه داشت، به این راحتی ها دست بردار نبود. از آن بدتر، حس ناامیدی بود که وجودم را فرا گرفته بود. من در این دنیا چه می کنم؟ میان آدم هایی که از دنیا آمدنم ناراحت بودند و الان از سر دلسوزی تحویلم می گیرند. حتی پرهامی که فکر می کردم عاشقم هست و مرا برای خودم می خواهد، به فکر سوء استفاده از من و فروش موادش بود. این افکار و هزاران فکر منفی دیگر لحظه ای از هجوم به مغزم دست بردار نبودند. حتی در شاد ترین لحظات زندگی، غمگین بودم. به درختِ خشکی تکیه داده بودم و با برگ های خشک زیر پایم، با پاشنه کفشم بازی می کردم. ریحانه به بازویم زد: -هان؛ چته باز؟! دیگه چی می خوای؟ با چشمان اشکی نگاهش کردم: -چی می گی ریحانه؟ -اوه! قیافه اش رو نمی شه با یه من عسل خوردش. اینقدر رفتی توی خودت، انگار کشتی هات غرق شده. لبخند خبیثانه ای زد: -اصلا حواست به دور و برت هست؟! -یعنی چی؟ -دیگه خودت باید دقت کنی. خندید و مرا با سوال هایی که در ذهنم کاشته بود تنها گذاشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا