۲۲۵)
#تینا
#قسمت_۲۲۵
با ورود خانم محمدی و آقا محمد، جو عوض شد. چشم دوختم به گونه های سرخش و چشمان براقش که سعی در مخفی کردن نگاهش از ما داشت. بسته ای در دست داشت. یکراست به اتاقش رفت. دایی رضا از جا بلند شد. نگاهی به ما کرد. هنوز سر به زیر و شرمگین ایستاده بودم.
دستش را بلند کرد و گفت:
-نگران نباش دخترم. توکلت به خدا باشه. فعلا یاعلی.
فقط سر تکان دادم. از دیگران هم خداحافظی کرد و با صدای بلند گفت:
-فاطمه جان بابا، کاری نداری، ما رفتیم.
خانم محمدی با عجله از اتاق بیرون آمد:
-خیلی ممنون، شما لطف دارید. سلام برسونید.
آقا محمد، دست عمه اش را فشرد و خداحافظی کرد. بدون اینکه نگاهی به من و ریحانه کند، زیر لب گفت:
-خانم ها خدانگهدار.
زیر لب خداحافظی گفتیم.
به خانم محمدی که رسید، مکثی کرد و بعد آرام گفت:
-دختر عمه امری نداری؟
خانم محمدی با همان حالت شرم گفت:
-ممنونم، در پناه خدا.
به محض خارج شدن آن ها، سریع به اتاقش رفت و در را بست. با تعجب به ریحانه نگاه کردم.
مرضیه خانم تعارفمان کرد که بنشینیم.
به آشپزخانه رفت و ظرف میوه را آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به در بسته اتاق کرد:
-بهتره یه کم تنها باشه.
لبخند زد:
- بفرمایید خانم خوشگلا. راستی شام چی دوست دارید درست کنم؟
ریحانه گفت:
-هیچی، یعنی اصلا راضی به زحمتتون نیستیم.
بدون توجه به صحبت های آن ها، حواسم پِیِ خانم محمدی بود. حالتی که امروز از او می دیدم، هیچ وقت ندیده بودم. یعنی او هم عاشق شده؟
ولی چرا اینطور حالش دگرگون شد؟ یعنی چه اتفاقی بینشان افتاده؟ دلم می خواست پای درد دلش بنشینم. دلم می خواست بدانم، عاشق شدن او با عاشق شدن من چه تفاوتی دارد؟
اصلا این حس زیبای عشق، چقدر قدرتمند است که حتی او را هم دگرگون کرده؟
قدرت این زلزله، وجود او را هم لرزانده. حتی نتوانست جلوی ما خویشتنداری کند.
از به یاد آوردن حسی که از عاشق شدن داشتم، لبخندی به لبم نشست.
که باز آرنج ریحانه مهمانِ پهلویم شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۶)
#تینا
#قسمت_۲۲۶
با حرص گفت:
-مرضیه خانم با شماست.
به چهره خندان مرضیه خانم نگاه کردم:
-ببخشید، حواسم نبود.
-اشکال نداره گلم. نگران فاطمه جان نباش. چند دقیقه دیگه میاد. شما میوه تون را بفرمایید.
به آشپزخانه رفت.
سرم را پایین انداختم. ریحانه گفت:
-تینا جان، حالت خوبه؟
-آره خوبم. نگران خانم محمدی هستم. یعنی دعواشون شد؟
پوزخندی زد:
-تو نمی خواد نگران اونا باشی. فکر خودت باش.
چرا باید دعوا کنند؟ اصلا به ما چه ربطی داره؟
گفتنش برای او ساده بود. او چه می دانست عشق یعنی چه؟
صدای باز شدن در اتاق باعث شد، هر دو بی اختیار، به سمت خانم محمدی بچرخیم.
لبخندی که روی لب داشت، مشخص بود که کاملا ساختگی است. چشمان سرخش، نشان از اشک های ریخته شده اش داشت.
اما به رویش نیاوردیم. ببخشیدی گفت و به آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند. صدای پچ پچ مادر و دختر به گوشمان رسید. حس کنجکاوی دست از سرم بر نمی داشت. درد خودم را فراموش کردم. فقط در فکرِ او و مشکلاتش بودم.
لحظه ای بعد، روبرویمان نشست:
-ببخشید، تنهاتون گذاشتم. یه کم دلم گرفته بود.
ریحانه ناشیانه گفت:
-اشکال نداره. شما ببخشید ما باعث زحمت شدیم.
-این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ اینجا خونه خودتونه.
خب اگر مایلید بریم سراغ درس و مشقاتون؟
به اتاق رفتم تا کوله ام را بیاورم.
چشمم به کاغذ کادو مچاله شده توی سطل زباله کوچک کنار اتاق افتاد. مکث کردم. دلم گرفت. حتما ناراحت بوده که کاغذ کادو را مچاله کرده. اگر برای من بود، حتما تا می کردم و یادگاری نگهش می داشتم.
چه اتفاقی افتاده که خانم محمدی صبور و مهربان را به هم ریخته؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۷)
#تینا
#قسمت_۲۲۷
ساعتی به درس و مشق گذشت. حواسم جای دیگری بود و خیلی تمرکز نداشتم. تمام سعیم را می کردم، تا آن دو را از خودم نا امید نکنم.
ولی مگر می شد. این اتفاق هایی که پشت سر هم افتاد، تحلیل و پذیرفتنش برایم سخت بود.
صدای زنگ تلفن خانه بلند شد و خانم محمدی گوشی را برداشت. با شنیدن صدای پدرش، نا خدا گاه صدایش را بالا برد:
-وای باباجان قربونتون برم. چقدر دلم تنگ شده. الهی فداتون بشم. پس کِی چشممون به چهره نورانی تون منور می شه. وای بابا جان، طاقت نمیارم. همین الان هم کلی اذیت شدم.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
-الان نمی شه، ولی امروز خیلی دلم تنگتون شده.
کاش بودید و دلم کمی قرار می گرفت.
از لحن کلامش متعجب بودم. در دلم حسرت خوردم. من حتی نتوانستم یک بار هم با پدر یا مادرم، به این راحتی صحبت کنم. همیشه حرف ها و غصه هایم در دلم می مانَد. آهی کشیدم و خودم را با درس مشغول نشان دادم.
تلفنش را که قطع کرد، خوشحال و پر انرژی به سمتمان برگشت:
-وای خدا را شکر، چقدر دلم براش تنگ شده. حد اقل صداش رو شنیدم. خب درس تعطیل، می خوام شادیم رو با شما تقسیم می کنم.
پس بیایبد از خاطرات خوبمون تعریف کنیم.
مخصوصا خنده دارهاش.
قبلش یه خبر خوش بدم، نه نمی گم. باید صبر کنید. می خوام غافلگیر بشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۸)
#تینا
#قسمت_۲۲۸
ریحانه با شوق شروع کرد به تعریف کردنِ خاطراتش با امیر و شیطنت هایشان.
می خندیدم؛ ولی در دلم آشوب و نگرانی بود.
شاید حتی نمی توانستم، ماجراهایی را که می گفت، تصور کنم. بالاخره هوا تاریک شد و وقت نماز. همه وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم.
هنوز الفاظ را به درستی بلد نبودم. هم رنج می بردم و هم شرمنده بودم. ریحانه عمدا بلند می خواند تا من تکرار کنم. بعد از نماز، حس خوبی داشتم. با اینکه مثل آن ها لذت نبردم، ولی خوب بود، خیلی خوب.
هنوز خنکای مزه نمازخواندن، در دلم بود، که صدای زنگ در بلند شد. دیدنِ ساحل، با آن حجاب و چادرِ خوش دوختش، به خنکای دلم افزود.
خودم را به آغوشش سپردم و تا می توانستم، بوسیدمش. متعجب از حرکاتم، با صدای بلند می خندید. بالاخره نشستیم. خانم محمدی و ریحانه سر به سرم گذاشتند و کلی خندیدیم. با وجود ساحل، گویی گمشده ام را یافته باشم، از ته دل می خندیدم. کنارش نشستم و دستش را محکم گرفتم. خیره رفتار و حرکاتش بودم. کلی از خانم محمدی تشکر کردم. بابتِ دعوت کردنِ او.
مرضیه خانم هم مادرانه، محبت می کرد و برایمان از خاطرات جوانی اش می گفت.
بعد از خوردن شام خوشمزه ای که واقعا با اشتها خوردم، کمک کردم و ظرف ها را با ریحانه شستیم. دور هم نشستیم. مرضیه خانم، بافتنی اش را دست گرفت و مشغول شد. با تعجب به دستش نگاه کردم. خندید:
-فکر کنم به بافتنی علاقه داری!
-خیلی قشنگه، چی می بافید؟
-کارها سفارشیه. یه سری کار نوزاد سفارش گرفتم ، برای سیسمونی.
-وای، یعنی برای دیگران می بافید؟
-بله عزیزم. من تقریبا همیشه، یه فعالیت اقتصادی دارم. هیچ وقت بی کار نبودم. حتی اون موقع که شاغل بودم. اصلا بی کاری رو دوست ندارم.
-چقدر خوب.
-دخترم، بی کاری هزار تا آفت داره.
بهتره ما خانم ها هم همیشه مشغول باشیم. البته اگر کاری باشه که توی خونه انجام بدیم بهتره.
هم سرگرمیم، هم کمک خرجی، یا بهتر بگم، در آمد داشته باشیم. الان که خیلی راحت می تونیم، هنرهامون رو توی فضای مجازی به فروش برسونیم. منم عکس نمونه کارهام رو توی فضای مجازی، در کانالم و گروه های مختلف ارائه می دم. همیشه کلی مشتری دارم.
با تعجب نگاهش کردم. "یعنی، مرضیه خانم هم در فضای مجازی فعاله؟" فکر می کردم، اصلا طرف فضای مجازی هم نمی رود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۹)
#تینا
#قسمت_۲۲۹
دوباره خاطرات بدی که از فضای مجازی و پرهام داشتم، همه و همه جلوی چشمم به رژه رفتن، پرداختند.
تمام بدبختی من از همان جا شروع شد. شبهایی که تنها بودم و دلم به پیام ها و استیکر و شکلک های امید بخشِ پرهام خوش بود. دل خوش کرده بودم، به چرندیاتش و برای از دست ندانش، به هرکاری راضی می شدم. نفس عمیقی کشیدم، از به یاد آوری لحظات آخری که حاضر به همکاری با او نشدم. هر دو باری که وسوسه ام کرد تا برایش بسته هایی را جا به جا کنم، به خیر گذشت. ولی از فکرِ اینکه نکند، بخواهد انتقام بگیرد، دوباره دلم آشوب شد.
با صدای خنده ساحل و ریحانه به خود آمدم. مرضیه خانم لباس های نوزادی را که آماده کرده بود، روی میز چیده بود. هر کدام یکی را برداشته بودند و با عشقی مادرانه می بوییدند و می بوسیدند. ریحانه قربان و صدقه ساحل می رفت:
-وای عروس جان، یعنی من عمه بشم، هزار تا از این لباس ها براش می خرم. جون من، ساحل جان، نا امیدم نمی کنین که؟
ساحل خندید و با شرم لباس را جلوی صورتش گرفت:
-ریحانه، خجالت بکش، حالا کو تا اون موقع؟
-من این چیزا سرم نمی شه. توی خانواده ما، هر عروسی که میاد باید زود چند تا بچه کوچولو موچولو بیاره فقط مامان من تنبل بوده.
یادآوری بچه و نوزاد، به دلم شادی سرازیر کرد.
کلی با لباس های نوزادی، حالمان خوب شد.
ساحل لباس ها را زمین گذاشت:
-مامان من هم با خیاطی خیلی کمک حال بابا بوده و هست. از وقتی یادم میاد خیاطی می کنه.
الان هم که دیگه از مزون های مختلف سفارش کار داره.
از حرفش تعجب کردم. یعنی پدر، مشکل مالی داشته و او کمکش کرده؟
دوباره ریحانه شروع کرد به سربه سرگذاشتنِ ساحل و همه خندیدیم.
احساس می کردم، خانم محمدی از ته دل نمی خندد. دلم می خواست از رازش سر در بیاورم.
امیدوار بودم امشب برایمان از خودش و آقا محمد بگوید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۰)
#تینا
#قسمت_۲۳۰
بالاخره بعد از شام، قرار شد دخترها در اتاقِ خانم محمدی، دور هم بخوابیم.
تشک های تک نفره، با ملافه های سفید و تمیز، در اتاق کوچکش، کنار هم قرار گرفت.
خانم محمدی سجاده ها و چادر نمازها را در پذیرایی گذاشت. تاکید کرد که حتما مرضیه خانم برای نماز صبح بیدارمان کند.
مرضیه خانم عذر خواهی کرد و شب بخیر گفت.
و اضافه کرد که، عادت به زود خوابیدن و زود بیدار شدن دارد.
به اتاقش رفت و در را بست تا ما راحت باشیم.
هر چند محفل دخترانه مان گرم بود و بگو بخند داشتیم؛ اما دل تو دلم نبود تا از سِر خانم محمدی سر در بیارم. ساحل گوشی به دست مشغول پیان دادن شد و رو به من گفت:
-تینا، بابا سلام می رسونه. داره مرتب سفارشت رو می کنه. هر چی می گم حواسم هست، ولی باز هم سفارش می کنه.
تلخندی زدم، یعنی نگران من شده؟
ریحانه زود گفت:
-من می دونم چرا نگرانشه. آخه این خانم تا حالا نشده که شب از خونه دور باشه. نگران دختر کوچولوشون شدند.
سرم را زیر انداختم و آهسته آهی کشیدم. یعنی اگر گوشی همراهم بود، به منم پیام می داد؟ یا فقط با ساحل راحت و صمیمی است؟
ساحل که حالم را دید گفت:
-حسودیم می شه به خواهر کوچیکه، اینقدر هوا خواه داره، تازه مامانم بیشتر از من دوستش داره.
لبخند مصنوعی ام از چشمش دور نماند. سرم را به سمت خودش کشید و گونه ام را بوسید.
آرام کنار گوشم گفت:
-دارم راست می گم. عزیزم.
خانم محمدی لخندی زد:
-واقعا که نمی فهمم، شما ها با این همه علاقه، چطور از هم دور بودید؟
ساحل آهی کشید:
-راستش ما دور نبودیم. فقط شرایط جور نبود.
سرش را پایین انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۱)
#تینا
#قسمت_۲۳۱
آهی کشید و ادامه داد:
-خیلی چیزها هست که تینا خبر نداره.
شاید توی این سالها خیلی اذیت شده، ولی دلیل اصلی اش را نمی دونه. شاید درباره ما و حتی بابا دید خوبی نداشتند. ما رو مسبب رنج های زندگیشون می دونن. ولی حقیقت چیز دیگه ایه.
دلم نمی خواد امشبتون رو خراب کنم. یه موقعیت مناسب حتما همه چیز رو تعریف می کنم.
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم:
-چی شده؟ جریان چی بوده؟ تو رو خدا بگو.
-آخه...
خانم محمدی لبخند زد:
-ساحل جان بگو، ما هم دوست داریم بدونیم.
-آخه اذیت می شید.
-نه بابا، چرا اذیت بشیم. همه زندگی ها رنج دارند. خود من توی زندگی کلی رنج کشیدم. اصلا شیرینی زندگی به این رنج هاست.
خندید:
-الانم توی دلم غم دارم، ولی می دونم اینها همه امتحانه. باید صبور باشیم. راضی باشیم و سعی کنیم که خوب زندگی کنیم. رنج هست. نحوه برخورد صحیح با رنج ها مهمه.
دوباره خندید:
-قرار بود شما تعریف کنید، من سخنرانی کردم.
همه خندیدیم و منتظر چشم دوختم به لب های ساحل. تا بدانم آنچه را که سالها از دانستنش محروم بودم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۲)
#تینا
#قسمت_۲۳۲
ساحل مکثی کرد و نگاهی به من انداخت. نفسی تازه کرد:
-راستش ما توی زندگی خیلی سختی کشیدم. شاید حتی نتونید تصور کنید. ولی رنج های زیادی داشتیم و این مامانم بود که تمام این رنج ها رو مدیریت کرد. وگرنه بابا دوام نمی آورد.
چشمانم از تعجب گرد شد. آنچه می گفت با تصوری که از زندگیشان در ذهنم داشتم، زمین تا آسمان تفاوت داشت.
کنجکاوانه خیره اش شدم. سرش را زیر انداخت:
-بابا بعد از دنیا اومدن تینا، تصمیم گرفت، شغلش رو عوض کنه. این وسط یکی از همکارهاش زیر پاش نشست که بیا با هم سرمایه گذاری کنیم و شرکت بزنیم. بابا سرمایه لازم رو برای این کار نداشت. با مادرم صحبت کرد. او هم پذیرفت که با فروش خونه و ماشین، سرمایه ای ردیف کنند. چون به توانایی بابا و البته به دوستش، اعتماد داشت.
خلاصه این کار رو انجام دادند و شرکت کار خودش رو شروع کرد. ولی به همین جا ختم نشد، کلی هم وام گرفتند و قرض کردند. فقط به امید بالا بردن درآمد و تامین دوتا زندگی. چند ماه اول خوب بود؛ یک عده هم سرمایه گذاری کرده بودند و بابا به همه چک داده بود. اما یک دفعه شریکش، همه چیز رو بالا کشید و در رفت.
طلبکارها از دست بابا شاکی شدند، حکم جلبش رسید. حتی پول پیش خونه ای رو که اجاره کرده بودیم رو هم به طلبکارها دادیم. رفتیم خونه مادربزرگم. هنوز یکی از دایی ها و خاله ام مجرد بودند و پدر بزرگ هم زنده بود. خونه اون ها هم کوچیک بود. ولی با این حال یک اتاق به ما دادند. ولی کاش همین جا تموم می شد. سخت ترین روزها، زمانی بود که بابا رو زندانی کردند.
ناخداگاه فریادی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. همه به من نگاه کردند. نفس عمیقی کشیدم:
-چی می گی ساحل؟ بابا رو بردند زندان؟
-آره، درست زمانی که تو نزدیک به سه سال داشتی. البته منم بچه بودم ولی همه جیز یادمه. از صحبت های مامان و بابا می فهمیدم که مامانت سر ناسازگاری گذاشته و داره اذیت می کنه. ولی بابا به خاطر مراعات حالش، از این مسائل چیزی بهش نمی گفت. ببخش تینا جان اینو می گم، ولی انگار دچار افسردگی شده بود. مامانم سفارش می کرد که نگذار مادرت چیزی از این مسائل متوجه بشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۳)
#تینا
#قسمت_۲۳۳
دست من را در دستش گرفت و لبخندی زد:
-اما پدربزرگم نگذاشت بابا زیاد زندان بمونه. باغش رو فروخت و قسمتی از بدهکاری های بابا رو داد. چند ماه طول کشید تا تونستند رضایت طلبکارها رو جلب کنند. پول بعضی ها را کامل دادند. از بعضی ها هم مهلت گرفتند. بدترین روزهای زندگیمون بود. روزهای اول مامان فقط گریه می کرد. اما مادربزرگ و خاله خیلی دلداریش دادند. بالاخره تصمیم گرفت کاری کنه. از همون موقع خیاطی را شروع کرد. قبلش فقط برای خودمون لباس می دوخت. ولی از اون به بعد به طور جدی و حرفه ای شروع کرد به خیاطی کردن. این طوری هم سرش گرم بود هم در آمدی داشت. زیاد طول نکشید که مشتری هاش زیاد شدند و حسابی سرش شلوغ شد. پدربزرگ و دایی هم دنبال کار بابا رو گرفتند. وقتی بابا آزاد شد، دیگه نه کاری داشت و نه پولی. خیلی سخت بود برای همه ما.
یادمه که مامانت از اینکه بابا بهش سر نزده و خرجی نمی ده و این حرفا، حسابی شاکی شده بود. ولی باز هم بابا از این مسائل چیزی بهش نگفته بود. وقتی آزاد شد، مامان یه مقدار پول بهش داد و گفت براتون بیاره و عذر خواهی کنه. چون سینا هم کوچیک بود و شیر خواره.
ولی تینا جان، باور کن بابا از روی عمد نبود که بهتون سر نمی زد یا خرجی درست و حسابی نمی داد. من شاهد رنج کشیدنش بودم. می دیدم تا صبح خواب نداره. توی خونه پدربزرگ راحت نبود. ولی کاری از دستش نمی اومد.
خیلی طول کشید تا بتونه کاری پیدا کنه. کسی حاضر نبود بهش کار بده. حتی یک مدت مجبور شد، توی باغ های مردم کارگری کنه.
دلم از این حرف ها گرفت. جلوی اشک هایم را نتوانستم بگیرم. ساحل اشک هایش را پاک کرد. آغوشش را برایم گشود. خودم را به آغوش خواهرانه اش سپردم و اشک ریختم.
بوسه ای روی سرم گذاشت. دست نوازشش آرامش بخش دل بیقرارم شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۴)
#تینا
#قسمت_۲۳۴
ریحانه دستش را روی کمرم گذاشت:
-بسه دیگه دختر، فیلم هندی راه انداختی. جیگرمون کباب شد.
بلند شدم و اشک و لبخندم از حرف های ریحانه، در هم آمیخت. اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم. لبخندی زد:
-والا، دلمون خوش بود امشب یه دور همی دخترونه داریم کلی می خندیم. اگه این تینا گذاشت. بسه دیگه.
همه میان اشک ریختمان خنیدیدم.
خانم محمدی بیرون رفت و با پارچ شربتی برگشت:
-به قول مامان مرضیه همگی، شربت گلاب لازم شدیم.
دوباره خندیدیم و لیوان ها را یکی یکی پر کرد و دستمان داد.
دوباره در سکوت، دلم برای رنج هایی که پدرم کشیده بود و قضاوت های نا به جای مادرم، درد آمد. آهی کشیدم و جرعه جرعه شربت را نوشیدم.
ساحل لیوان را در سینی گذاشت و تشکر کرد:
-ببخشید امشب، خیلی ناراحتتون کردم. ولی تینا حق داره همه چیز رو بدونه. واقعا دلم برای بابا می سوزه. روزهای سختی رو گذرونده. باور کنید هنوز هم درگیره مسائل مالیه. چون مجبور شد، برای پرداخت بدهی هاش، دوباره قرض بگیره. درآمد خودش و مامان، کفاف بدهی ها رو نمی داد. خدا رو شکر، حمایت های پدربزرگ و دایی، برامون خیلی کارساز بود. بابا حتی نگذاشت خانواده خودش چیزی بفهمند. پدر که نداشت مادرش هم که جز یک خونه، توی شهرستان چیزی
نداشت. خواهرهاش هم رابطه خوبی با ما نداشتند. مامانم هم اصلا دلش نمی خواست بابا خودش رو پیش شوهر خواهرهاش کوچیک کنه.
بعد از چند سال تونستیم یه خونه کوچیک رهن کنیم. شاید به خاطر همین سختی های زندگی بود که مامان و بابا تصمیم گرفتند دیگه فرزندی نیارن و من تنها موندم. البته تا خونه مادربزرگ بودیم تنهایی رو حس نمی کردم. ولی وقتی ازشون دور شدم، حسابی احساس تنهایی کردم. تلاشم این بود که با درس و مطالعه خودم رو سرگرم کنم. وقت های بی کاری هم کمک مامان می کنم. الان که حسابی سرش شلوغه و از مزون های معروف سفارش داره. تمام اون سال هایی که بابا درگیر کار پیدا کردن و پرداخت بدهی هاش بود، مامان خرج زندگی رو تامین می کرد. الان هم که دیگه خدا را شکر در آمد بابا بهتر شده، باز هم راضی نیست بی کار باشه. می گه، اصلا بی کاری رو دوست ندارم.
الان که فکر می کنم می بینم، همین کارکردن بود که توی اون سال های سخت مامان رو سر پا نگه داشت. منم تصمیم گرفتم اصلا بی کار نباشم. الان سنگ دوزی لباس هایی رو که مامان می دوزه انجام می دم. ولی یه چیزی توی این سال ها بیشتر از همه اذیتم می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۵)
#تینا
#قسمت_۲۳۵
نگاهی به چشمانم انداخت و با تردید گفت:
- دلم برای بابا خیلی می سوخت. هر وقت مامانت زنگ می زد. آنقدر با صدای بلند، سر بابا داد وبیداد می کرد که ما هم می شنیدیم. بابا سعی می کرد پیش ما تلفنش رو جواب نده. ولی توی اتاق هم که می رفت، باز هم صداشون می اومد. بابا مجبور بود سکوت کنه. وقتی بزرگتر شدم، دلم می خواست که بیام خونه تون و همه چیز رو بگم؛ ولی جرات نداشتم. نمی دونستم چطوری باهام برخورد می کنید. کاش اومده بودم. الان حسرت می خورم، چرا نیومدم و زودتر باهاتون صحبت نکردم. فکر کنم الان دیگه مامانت یه چیزهایی فهمیده که یه خورده کوتاه اومده.
بابا هم داره یه کارهایی می کنه، برای بهتر شدن زندگی. البته خودش به موقعش همه چیز رو براتون می گه.
لبخند زد و خم شد. گونه ام رو بوسید. آلان خیلی خوشحالم که اون روزهای سخت تموم شده. مامانم می گه،" زندگی بدون رنج نمی شه. هر کسی یه رنجی توی زندگیش داره. درسته که الان رنج های بی پولی و بدهکاری، رو به پایانه، ولی حتما یک رنج دیگه میاد و مهمون زندگیمون می شه. بهتره برای این مهمون ناخونده خودمون رو آماده کنیم. تا توی دنیا هستیم، انواع رنج ها مهمون زندگیمون می شن. اینکه رنج ها هستند و قطعا هر روز با یکیشون درگیریم، حقیقته. ولی مهم اینه که بپذیریم و باهاشون کنار بیایم. که اگه نخواهیم قبولشون کنیم، خودمون خرد و شکسته می شیم. ما باید همیشه آماده پذیرایی از رنج ها باشیم. پس بهتره مثل یک صاحب خونه با تدبیر، همیشه وسایل پذیرایی رو آماده و دم دست داشته باشیم. تا بهمون خوشی می رسه، زود دوق زده نشیم و تا بهمون رنجی می رسه، زود ناامید نشیم و خدای ناکرده ناشکری نکنیم."
توی سخت ترین شرایط زندگی همیشه می گه"حواستون باشه، ناشکری نکنید. آخه شیطان قسم خورده کاری می کنم که بنده هات ناشکری کنند،"
لبخندی زد و گونه هاش سرخ شد:
-سر جریانِ ازدواج من، مرتب بهم می گفت"ساحل جان، زندگی مشترک رنج ها و خوشی های خودش رو داره، ولی با انتخاب امیر، مطمینا رنج های زیادی توی زندگیت خواهی داشت. الان که سربازه، رنج دوریش رو باید تحمل کنی. وقتی سربازیش تموم بشه، شغل نداره، در آمد نداره، خونه نداره، ماشین نداره، همه اینها رو باید بپذیری. تا بتونی کنارش احساس آرامش و خوشبختی کنی"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۶)
#تینا
#قسمت_۲۳۶
ریحانه خنده ای کرد:
-خیلی هم دلت بخواد. داداش گلم در عوض اینقدر مهربون و با ایمانه که نگو. لنگه اش هیچ جا پیدا نمی شه. والا من هیچی نمی گم.
صورتش را به تمسخر چرخاند و همه خندیدیم.
ساحل به طرفش خم شد. گونه اش را بوسید:
-خواهر کوچولو، ما هم بدی نگفتیما. اگر غیر از این بود که عمرا جواب مثبت می دادم.
همه خنیدیم. خانم محمدی آهی کشید:
-آره ساحل جان درست می گی. دقیقا مامان مرضیه هم همین ها رو به من می گه. منم پذیرفتم. هر چند که خیلی سخته.
ساحل با شیطنت لبخندی زد:
-فاطمه جان می شه دقیقا بگی چی رو پذیرفتی؟
خانم محمدی که انگار اصلا حواسش نبود، جا خورد:
-هیچی، بعنی، وای نمی دونم.
همه خندیدیم. ریحانه دستهایش را به هم زد:
-خانم، تو رو خدا، شما هم تعریف کنید. خب اشکالی نداره. من و تینا هم تجربه به دست میاریم.
خانم محمدی متعجب از حرفی که شنیده بود، به ریحانه نگاه کرد.
از شرم سرم را زیر انداختم.
ساحل مداخله کرد:
- اذیت نکنید این یه دونه خواهر شوهر من رو. راست می گه دیگه. این ها هم باید قبل از انتخاب یه آگاهی هایی داشته باشند. باید اولویت ها رو بشناسند. بدونن برای تشکیل یه زندگی مشترک، کدوم اصل ها مهم ترند.
هنوز سر به زیر بودم. دوباره دلم آشوب شد. باز یاد حرف ها و خنده های پرهام افتادم. چطور او را برای ازدواج مناسب می دیدم. اصلا چه نقطه مثبتی داشت. غیر از اینکه از بی کسی و تنهایی به او پناه برده بودم. ولی محبتی که از روی عشق باشد نثارم نکرد. اول با زبان ریختن، مرا به سمت خود کشید و بعد آرام آرام، قضیه جا به جایی بسته هایش را عنوان کرد. هر بار که نمی پذیرفتم، سرم داد می زد و مرا بی عرضه و بی دست و پا می خواند. ولی من حتی بعد از قهر کردن ها و پاسخ ندادن به پیام هایم، باز هم مشتاقش بودم. هر چند که فهمیده بودم او چه می کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490