eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.7هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۳۳) دست من را در دستش گرفت و لبخندی زد: -اما پدربزرگم نگذاشت بابا زیاد زندان بمونه. باغش رو فروخت و قسمتی از بدهکاری های بابا رو داد. چند ماه طول کشید تا تونستند رضایت طلبکارها رو جلب کنند. پول بعضی ها را کامل دادند. از بعضی ها هم مهلت گرفتند. بدترین روزهای زندگیمون بود. روزهای اول مامان فقط گریه می کرد. اما مادربزرگ و خاله خیلی دلداریش دادند. بالاخره تصمیم‌ گرفت کاری کنه. از همون موقع خیاطی را شروع کرد. قبلش فقط برای خودمون لباس می دوخت. ولی از اون به بعد به طور جدی و حرفه ای شروع کرد به خیاطی کردن. این طوری هم سرش گرم بود هم در آمدی داشت. زیاد طول نکشید که مشتری هاش زیاد شدند و حسابی سرش شلوغ شد. پدربزرگ و دایی هم دنبال کار بابا رو گرفتند. وقتی بابا آزاد شد، دیگه نه کاری داشت و نه پولی. خیلی سخت بود برای همه ما. یادمه که مامانت از اینکه بابا بهش سر نزده و خرجی نمی ده و این حرفا، حسابی شاکی شده بود. ولی باز هم بابا از این مسائل چیزی بهش نگفته بود. وقتی آزاد شد، مامان یه مقدار پول بهش داد و گفت براتون بیاره و عذر خواهی کنه. چون سینا هم کوچیک بود و شیر خواره. ولی تینا جان، باور کن بابا از روی عمد نبود که بهتون سر نمی زد یا خرجی درست و حسابی نمی داد. من شاهد رنج کشیدنش بودم. می دیدم تا صبح خواب نداره. توی خونه پدربزرگ راحت نبود. ولی کاری از دستش نمی اومد. خیلی طول کشید تا بتونه کاری پیدا کنه. کسی حاضر نبود بهش کار بده. حتی یک مدت مجبور شد، توی باغ های مردم کارگری کنه. دلم از این حرف ها گرفت. جلوی اشک هایم را نتوانستم بگیرم. ساحل اشک هایش را پاک کرد. آغوشش را برایم گشود. خودم را به آغوش خواهرانه اش سپردم و اشک ریختم. بوسه ای روی سرم گذاشت. دست نوازشش آرامش بخش دل بیقرارم شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۴) ریحانه دستش را روی کمرم گذاشت: -بسه دیگه دختر، فیلم هندی راه انداختی. جیگرمون کباب شد. بلند شدم و اشک و لبخندم از حرف های ریحانه، در هم آمیخت. اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم. لبخندی زد: -والا، دلمون خوش بود امشب یه دور همی دخترونه داریم کلی می خندیم. اگه این تینا گذاشت. بسه دیگه. همه میان اشک ریختمان خنیدیدم. خانم محمدی بیرون رفت و با پارچ شربتی برگشت: -به قول مامان مرضیه همگی، شربت گلاب لازم شدیم. دوباره خندیدیم و لیوان ها را یکی یکی پر کرد و دستمان داد. دوباره در سکوت، دلم برای رنج هایی که پدرم کشیده بود و قضاوت های نا به جای مادرم، درد آمد. آهی کشیدم و جرعه جرعه شربت را نوشیدم. ساحل لیوان را در سینی گذاشت و تشکر کرد: -ببخشید امشب، خیلی ناراحتتون کردم. ولی تینا حق داره همه چیز رو بدونه. واقعا دلم برای بابا می سوزه. روزهای سختی رو گذرونده. باور کنید هنوز هم درگیره مسائل مالیه. چون مجبور شد، برای پرداخت بدهی هاش، دوباره قرض بگیره. درآمد خودش و مامان، کفاف بدهی ها رو نمی داد. خدا رو شکر، حمایت های پدربزرگ و دایی، برامون خیلی کارساز بود. بابا حتی نگذاشت خانواده خودش چیزی بفهمند. پدر که نداشت مادرش هم که جز یک خونه، توی شهرستان چیزی نداشت. خواهرهاش هم رابطه خوبی با ما نداشتند. مامانم هم اصلا دلش نمی خواست بابا خودش رو پیش شوهر خواهرهاش کوچیک کنه. بعد از چند سال تونستیم یه خونه کوچیک رهن کنیم. شاید به خاطر همین سختی های زندگی بود که مامان و بابا تصمیم گرفتند دیگه فرزندی نیارن و من تنها موندم. البته تا خونه مادربزرگ بودیم تنهایی رو حس نمی کردم. ولی وقتی ازشون دور شدم، حسابی احساس تنهایی کردم. تلاشم این بود که با درس و مطالعه خودم رو سرگرم کنم. وقت های بی کاری هم کمک مامان می کنم.‌ الان که حسابی سرش شلوغه و از مزون های معروف سفارش داره. تمام اون سال هایی که بابا درگیر کار پیدا کردن و پرداخت بدهی هاش بود، مامان خرج زندگی رو تامین می کرد. الان هم که دیگه خدا را شکر در آمد بابا بهتر شده، باز هم راضی نیست بی کار باشه. می گه، اصلا بی کاری رو دوست ندارم. الان که فکر می کنم می بینم، همین کارکردن بود که توی اون سال های سخت مامان رو سر پا نگه داشت. منم تصمیم گرفتم اصلا بی کار نباشم. الان سنگ دوزی لباس هایی رو که مامان می دوزه انجام می دم. ولی یه چیزی توی این سال ها بیشتر از همه اذیتم می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۵) نگاهی به چشمانم انداخت و با تردید گفت: - دلم برای بابا خیلی می سوخت. هر وقت مامانت زنگ می زد. آنقدر با صدای بلند، سر بابا داد وبیداد می کرد که ما هم می شنیدیم. بابا سعی می کرد پیش ما تلفنش رو جواب نده. ولی توی اتاق هم که می رفت، باز هم صداشون می اومد. بابا مجبور بود سکوت کنه. وقتی بزرگتر شدم، دلم می خواست که بیام خونه تون و همه چیز رو بگم؛ ولی جرات نداشتم. نمی دونستم چطوری باهام‌ برخورد می کنید. کاش اومده بودم. الان حسرت می خورم، چرا نیومدم و زودتر باهاتون صحبت نکردم. فکر کنم الان دیگه مامانت یه چیزهایی فهمیده که یه خورده کوتاه اومده. بابا هم داره یه کارهایی می کنه، برای بهتر شدن زندگی. البته خودش به موقعش همه چیز رو براتون می گه. لبخند زد و خم شد. گونه ام رو بوسید. آلان خیلی خوشحالم که اون روزهای سخت تموم شده. مامانم می گه،" زندگی بدون رنج نمی شه. هر کسی یه رنجی توی زندگیش داره. درسته که الان رنج های بی پولی و بدهکاری، رو به پایانه، ولی حتما یک رنج دیگه میاد و مهمون زندگیمون می شه. بهتره برای این مهمون ناخونده خودمون رو آماده کنیم. تا توی دنیا هستیم، انواع رنج ها مهمون زندگیمون می شن. اینکه رنج ها هستند و قطعا هر روز با یکیشون درگیریم، حقیقته. ولی مهم اینه که بپذیریم و باهاشون کنار بیایم. که اگه نخواهیم قبولشون کنیم، خودمون خرد و شکسته می شیم. ما باید همیشه آماده پذیرایی از رنج ها باشیم. پس بهتره مثل یک صاحب خونه با تدبیر، همیشه وسایل پذیرایی رو آماده و دم دست داشته باشیم. تا بهمون خوشی می رسه، زود دوق زده نشیم و تا بهمون رنجی می رسه، زود ناامید نشیم و خدای ناکرده ناشکری نکنیم." توی سخت ترین شرایط زندگی همیشه می گه"حواستون باشه، ناشکری نکنید. آخه شیطان قسم خورده کاری می کنم که بنده هات ناشکری کنند،" لبخندی زد و گونه هاش سرخ شد: -سر جریانِ ازدواج من، مرتب بهم می گفت"ساحل جان، زندگی مشترک رنج ها و خوشی های خودش رو داره، ولی با انتخاب امیر، مطمینا رنج های زیادی توی زندگیت خواهی داشت. الان که سربازه، رنج دوریش رو باید تحمل کنی. وقتی سربازیش تموم بشه، شغل نداره، در آمد نداره، خونه نداره، ماشین نداره، همه اینها رو باید بپذیری. تا بتونی کنارش احساس آرامش و خوشبختی کنی" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۶) ریحانه خنده ای کرد: -خیلی هم دلت بخواد. داداش گلم در عوض اینقدر مهربون و با ایمانه که نگو. لنگه اش هیچ جا پیدا نمی شه. والا من هیچی نمی گم. صورتش را به تمسخر چرخاند و همه خندیدیم. ساحل به طرفش خم شد. گونه اش را بوسید: -خواهر کوچولو، ما هم بدی نگفتیما. اگر غیر از این بود که عمرا جواب مثبت می دادم. همه خنیدیم. خانم محمدی آهی کشید: -آره ساحل جان درست می گی. دقیقا مامان مرضیه هم همین ها رو به من می گه. منم پذیرفتم. هر چند که خیلی سخته. ساحل با شیطنت لبخندی زد: -فاطمه جان می شه دقیقا بگی چی رو پذیرفتی؟ خانم‌ محمدی که انگار اصلا حواسش نبود، جا خورد: -هیچی، بعنی، وای نمی دونم. همه خندیدیم. ریحانه دستهایش را به هم زد: -خانم، تو رو خدا، شما هم تعریف کنید. خب اشکالی نداره. من و تینا هم تجربه به دست میاریم. خانم محمدی متعجب از حرفی که شنیده بود، به ریحانه نگاه کرد. از شرم سرم را زیر انداختم. ساحل مداخله کرد: - اذیت نکنید این یه دونه خواهر شوهر من رو. راست می گه دیگه. این ها هم باید قبل از انتخاب یه آگاهی هایی داشته باشند. باید اولویت ها رو بشناسند. بدونن برای تشکیل یه زندگی مشترک، کدوم اصل ها مهم ترند. هنوز سر به زیر بودم. دوباره دلم آشوب شد. باز یاد حرف ها و خنده های پرهام افتادم. چطور او را برای ازدواج مناسب می دیدم. اصلا چه نقطه مثبتی داشت. غیر از اینکه از بی کسی و تنهایی به او پناه برده بودم. ولی محبتی که از روی عشق باشد نثارم نکرد. اول با زبان ریختن، مرا به سمت خود کشید و بعد آرام آرام، قضیه جا به جایی بسته هایش را عنوان کرد. هر بار که نمی پذیرفتم، سرم داد می زد و مرا بی عرضه و بی دست و پا می خواند. ولی من حتی بعد از قهر کردن ها و پاسخ ندادن به پیام هایم، باز هم مشتاقش بودم. هر چند که فهمیده بودم او چه می کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۷) با اینکه از ترس انتقام گرفتنش به اینجا پناه آورده بودم، ولی باز هم با یاد آوری خاطراتش، دلم ناآرام می شد. ریحانه توی صورتم خم شد: -باز توی افق محو شدی؟ خب یه چیزی بگو. لبم را به دندان گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم. خانم محمدی لبخندی زد: -تینا جان نگران چیزی نباش. تا وقتی برگرده زندان پیش خودم می مونی. اجازه نمی دم دستش بهت برسه. از تهدیدها و عکس ها هم نترس. خیالت راحت. اون تحت مراقبته. تمام حرکاتش زیر نظره. اصلا به خاطر همین آزادش کردند. پس خیالت راحت که اگر بهت نزدیک بشه، نیروهای انتظامی بلافاصله وارد عمل می شن. با تکان دادن سر، حرف هایش را تایید کردم. ولی آن ها چه می دانستند، من از چه رنج می برم. ساحل دستش را روی دستم گذاشت: -آبجی کوچولو همه مون هوات رو داریم. خیالت راحت. ریحانه با اخم نگاه کرد: -وای که چقدر خودش رو لوس می کنه. جمع کن بابا، وسطِ یه بحثِ مهم بودیما! بعد رو به خانم محمدی کرد: -خب، خانم جان می فرمودید؟ خانم محمدی با تعجب پرسید: -چی؟ -همون دیگه، قضیه رنج و این جور چیزا، فکر کنم یه جورایی هم به آقا محمد ربط داشته باشه. خانم محمدی لبش را گاز گرفت: -وای ریحانه، هیچ جور نمی شه تو رو دست به سر کرد. ساحل خندید: -حالا من که یه چیزایی می دونم. ولی ریحانه جون راست می گه، برای بچه ها تعریف کنید. -آخه ساحل جان، داستانش طولانیه. فقط بگم که ما چند وقتیه با هم نامزدیم. البته فقط خانواده های خودمون در جریانند. چون از روز اول قرار بر این بود که مدت زیادی نامزد باشیم، نخواستیم توی فامیل بپیچه. اون وقت هر روز بپرسن چی شد و کِی عروسیه. فعلا هم باید حالا حالا صبر کنیم. اینم رنج زندگی من، دوری از آقا محمد. -الهی، خب چرا زودتر ازدواج نمی کنید؟ -نمی شه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۸) کمی مکث کرد و ادامه داد: -فعلا به خاطر کار آقا محمد نمی شه. البته درسش و کارش با هم. چون توی نیروی دریاییه، نمی تونه جایی ثابت باشه. مرتب در رفت و آمده. منم که باید روی پایان نامه ام تمرکز کنم. شرایطمون فعلا مناسب نیست. -یعنی عقد هم نکردید؟ -چرا، از همون روز اول. پدرم اجازه نداد که یک روز نامحرم باشیم. چون از بچگی همدیگر رو می شناختیم. نگرانی نداشتیم. راستش وقتی بابا با مرضیه خانم ازدواج کرد. یعنی از همان روز اول که ما رفت و آمدمون به خونه مادر مرضیه خانم شروع شد، با دایی رضا و خانواده اش هم آشنا شدیم. از اول ایشون مرد منطقی و قابل اطمینانی بود. پدرم خیلی بهشون احترام می گذاشت. توی شهرستان که بودیم، زیاد خونه هم می رفتیم. مادرشون هم زنده بود و منزل ایشون دور هم جمع می شدیم. منم که تنها بودم، خیلی جمع شون رو دوست داشت. مخصوصا که توی حیاط کلی با بچه های دایی رضا بازی می کردم. آخه دایی رضا دوتا دخترم داره. الان هر دو ازدواج کردند. هر دو از آقا محمد کوچک ترند. خیلی زود من رو توی جمع شون پذیرفتند. البته مرضیه خانم هم خیلی هوام رو داشت و سفارشم رو می کرد. دوران بچگی من با اومدن مرضیه خانم توی زندگیمون، از یکرنگی و بی انگیزگی در اومد. کنار ایشون و خانواده شون، احساس خوشبختی داشتم. تا اینکه قبل از دانشگاه، دایی رضا، برای پسرش ازم خواستگاری کرد. اصلا باورم نمی شد که محمدی که این همه با هم دنبال بازی می کردیم، از من خوشش اومده باشه. بابا قبول کرد و بقیه اش رو سپرد به خودم. مرضیه خانم باهام صحبت کرد. ولی من عاشق درس خوندن بودم، اصلا دلم نمی خواست به ازدواج فکر کنم. جواب رد دادم و گفتم، فقط درس برام مهمه. ایشون هم دیگه اصراری نکرد و گفت: -دلم نمی خواد به کاری مجبورت کنم، ولی به نظرم درس خوندن و ازدواج کردن، با هم منافاتی ندارند. حد اقل کمی فکر کن. نمی دونم چرا سر لج افتاده بودم. شاید ته دلم از اینکه محمد به خودم چیزی نگفته ناراحت بودم. به هر حال گفتم، نه و ماجرا تمام شد. ولی دیگه ذهنم درگیر بود. هر کاری می کردم نمی تونستم روی درس هام تمرکز کنم. خدا رو شکر رفتم دانشگاه. تصمیم گرفتم با تمام وجودم فقط و فقط درس بخونم. ولی امان از دل بیقرار. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۹) ریحانه لبخندی زد و به خانم محمدی نزدیک تر شد: - وای چقدر جالب، شما هم؟ خانم محمدی چشمانش را ریز کرد و لبخند زد: -خب عزیزم، همه ما در وجودمون محبت هست. این لطف خداست. فقط باید دقت کنیم تا محبتمون را در راه خودش خرج کنیم. ازدواج یه امر مقدسه، که خیلی در دین ما بهش سفارش شده‌. وقتی جوانی به سن ازدواج می رسه، باید ازدواج کنه. چه دختر و چه پسر. من خیلی اشتباه کردم که درس و دانشگاه رو بهانه کردم. راستش خودم خیلی اذیت شدم. محمد، همه ایده آل های یک همسر خوب رو داره. نباید تعلل می کردم. اصلا نمی دونم چم شده بود که بی دلیل جواب رد دادم. از همون موقع بدبختی ام شروع شد. تازه توی دانشگاه وضع بدتر بود. چند تا خواستگار برام پیدا شد. هرچه جواب رد می دادم، باز دوستهام برای برادر و نمی دونم فامیلشون ازم خواستگاری می کردند. نمی دونید توی اون چند ماه چقدر زجر کشیدم. دیگه خسته شدم. ولی جرات نداشتم راز دلم رو به مامان مرضیه بگم. تا اینکه خودش از حال و روزم یه چیزهایی فهمید. یه روز اومد توی اتاقم و با همون محبت مادرانه اش باهام صحبت کرد. گفت که می دونه توی دلم یه آشوبی هست و حالم مثل قبل نیست. از خودش و عشق و علاقه اش به بابا گفت، همون روزهایی که خودش از بابا خواستگاری کرده بود. بعد هم گفت، "من برات هر کاری بتونم می کنم. فقط دلم نمی خواد ناراحت ببینیمت. اگر دوست داری درد دلت رو برام بگو" خیلی سخت بود. ولی بالاخره لب باز کردم و به علاقه ام به محمد اقرار کردم. خیلی خوشحال شد و بوسه بارونم کرد. بعد هم‌ گفت" از اول هم می دونستم دلت پیش محمده. برای همین بهت اصرار نکردم. خواستم خودت پیش خودت دو دوتا چهار تا کنی و تصمیم قطعی بگیری" بعد از کلی ذوق کردن، بلافاصله به دایی رضا زنگ زد. اون ها هم خیلی زود خودشون رو رسوندن و این جوری ما محرم شدیم. ولی دیگه محمد شغلش رو انتخاب کرده بود. باید مشکلات کارش را قبول می کردم. وقتی دیدم توی دلم چقدر دوستش دارم. همه چیز رو پذیرفتم. رنج دوری و گاهی رنج بیخبری. سرش را پایین انداخت و اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد. امروز هم قسمت من از بودنش همون چند ساعت بود باز هم رفت. شاید تا چند ماه دیگه نبینمش. خیلی سخته. ساحل آخیشی گفت و او را در آغوش گرفت. دلم به حالش سوخت. باز یاد بی مهری های پرهام و دلتنگی های خودم برایش افتادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۰) ولی عشق پاک این ها کجا و علاقه و وابستگی یک طرفه من، به مردی خلافکار، کجا؟ آهی کشیدم و دلم پر از غصه شد. ریحانه با چشمان ترش خنده ای کرد: -وای چقدر امشب، فیلم هندی داریم. بابا به خدا دلمون پوسید. یه کم از خوشی هاتون بگید، دلمون شاد بشه. خانم محمدی خود را از آغوش ساحل بیرون کشید: -ریحانه جان، این رنج ها شیرینی خودش رو هم داره. شعار نمی دم، باور کن، این رنج ها رو دوست دارم. وقتی که بدونیم رنجی که می کشیم، بر خلاف فرمان خدا نیست و تقدیر خودشه، تحملش سخت نمی شه. بر عکس شیرین هم هست. و وعده خدا که می فرماید(ان مع العسر یسرا) (همراه هر سختی آسانی هست) دل آدم را قرص می کنه. مطمئن می شیم که خودش حواسش بهمون هست. خودش که ما رو آفریده می دونه چی برامون خوبه. چون حکیمه، از روی حکمتش تدبیر می کنه. حتما این رنج برای من خوب بوده که برام تقدیر کرده. -واه، خانم محمدی یه چیزی می گیدا! مگه می شه درد و رنج برای آدم خوب باشه؟ یعنی چی؟ ما درد بکشیم بعد بگیم خوبه؟ خانم محمدی لبخند زد: -راست می گی ریحانه جان، آخه من اصل کاری رو بهتون نگفتم. بذار از اول شروع کنیم. یادته توی کلاس درباره آرامش بحث می کردیم؟ -آره آره، یادمه خیلی خوب بود. ولی شما جمع بندی آخر رو انجام ندادی. از پیش آمدن این بحث، خوشحال شدم. گوش هایم را تیز کردم: -منم متوجه آخر بحث نشدم. خیلی دلم می خواد بدونم چطوری می شه به آرامش رسید. ساحل خندید: -بچه ها، اینجا کلاس درس نیستا. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۱) ریحانه با خنده گفت: -ببخشیدا، ما مثلا خواهر شوهریما. روی حرف ما حرف نیاد. ساحل خم شد و در آغوشش او را فشرد گفت: -خواهر کوچیکه از این حرفا نداریما. این حرفا مال قدیما بود. همه خندیدیم. تا از نفس افتادیم. ریحانه به زحمت خودش را از زیر دست ساحل که قِلقِلکش می داد، رهاند. به دیوار تکیه داد و بعد از کمی خندیدن رو به خانم محمدی کرد: -بیچاره مرضیه خانم، مطمئنید توی این همه سر و صدا، تونسته بخوابه؟ - آره بابا خیالتون راحت. مامانم سرش رو روی بالش بگذاره، پاداش هفتم رو توی خواب دیده. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند، چهره های شادشان را یک به یک از نظر گذراندم. کلی حسرت خوردم که این سال ها از بودن در جمع شان محروم بودم. ریحانه نفسی تازه کرد: -خب بریم سر اصل مطلب. کجا بودیم؟ با صدای بلند گفتم: -آرامش، قرار بود بحث رو جمع بندی کنیم. ساحل لبخند دلنشینی نثارم کرد. دلم مثل قند آب شد، از مهری که در لبخندش بود. خانم محمدی کمی مکث کرد: -خب ببینید، قبلا هم توی کلاس خیلی بحث کردیم، ولی بچه ها همه اون حرف ها درست بود. برداشت بچه ها و چیزهایی که گفتند. اما با توجه به این اتفاق هایی که افتاده، دلم می خواد الان جواب سوالم رو بدید. به نظر خودتون چه چیزی به آدم آرامش دائم می ده؟ من و ریحانه به هم نگاه انداختیم. ریحانه گفت: -خانم نمی دونم والا، راهنمایی کنید. خانم محمدی به سمتم برگشت: -تینا جان، تو الان بهتر می تونی بگی. توی این مدت، برای چی این اتفاق ها برات افتاد. البته نمی خوام ناراحتت کنم. ولی می خوام خودت به نتیجه برسی. ببخش که سریع می پرسم. ولی چرا طرح دوستی پرهام رو قبول کردی؟ چی شد که ازش دل کندی؟ با یادآوری خاطرات پرهام دوباره حالم بد شد. سرم را زیر انداختم. سوال به جایی بود. راستی چرا جذب پرهام شدم؟ مگر او با دیگران چه تفاوتی داشت؟ اصلا چرا من؟ برای او که من با دیگران فرقی نداشتم. چرا دخترهای دیگر به سمتش نرفتند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۲) هر چه بود، فقط اشتباه بود و بس. دوباره آهی کشیدم که دیدم ریحانه توی صورتم خم شده و لبخند می زند. ناخداگاه به قیافه با مزه اش خندیدم. ساحل با اخم گفت: -وسط یه بحث مهم جای خندیدنه؟ ریحانه با همان چهره خندانش نگاهش کرد: -نمی دونم والا. از این خواهرت بپرس. تا فرصت پیدا می کنه، می ره توی هپروت. نمی دونم اونجا چه خبره که دم به ساعت خانم تشریف می بره. به بازویش ضربه زدم: -چی می گی برای خودت؟ اونجا کجاست دیگه؟ -خب اگر می دونستم که منم می رفتم. -ریحانه تو رو خدا اذیت نکن. اگر گذاشتی به آرامش برسیم. خانم محمدی، دستانش را به هم کوبید: -به به، چه شاگردایی؟ داشتیم نطق می کردیما! -ببخشید، همه اش تقصیرِ منه. مرتب خاطراتم توی ذهنم میاد. نمی دونم چه کار کنم تا فراموش کنم و راحت بشم. -نگران نباش، فراموش می کنی. البته شاید کمی طول بکشه. البته برای اینکه راحت تر فراموش کنی باید خودت هم کمی تلاش کنی. منم می خواستم به اینجا برسیم. نفسی تازه کرد: -ببینید، ما هر عملی در زندگی انجام بدیم، صد در صد پیامدهایی داره. حالا یا منفی یا مثبت. این پیامدها ممکنه رنج هایی رو هم برامون بوجود بیاره. در کل رنج های زندگیمون یه سری شون مسببش خودمونیم. که می تونیم با عملکرد بهتر و دقت بیشتر از این رنج ها کم کنیم. ولی یه سری رنج ها برامون مقدر شده. نمی شه کاریش کرد‌. حالا برای خودتون توی ذهنتون هر کس رنج های زندگیش رو دسته بندی کنه. ببینیم به چه نتیجه ای می رسید. منم برم رنج چای درست کردن رو به جون بخرم. برای پذیرایی از عزیزان دلم. لبخندی زد و بیرون رفت و من دوباره غرق شدم در خاطرات پر از رنجم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۳) تا به حال این شکلی به زندگی نگاه نکرده بودم. "رنج هایی که خودم مسبب آنها بودم" مثل چی؟ همین قضیه پرهام، من هم می توانستم مثل دختران دیگر، به او بی تفاوت باشم. به سمتش نروم و این همه برای خودم و خانواده ام رنج و سختی درست نکنم. می توانستم این یک سال گذشته را فقط و فقط به درس و مشقم برسم و نتیجه خوبی بگیریم. این همه درد و رنج و بدبختی را برای خودم و خانواده ام بوجود آوردم که چه شود؟ ناخداگاه نگاهم روی مچ دستم ثابت شد. هنوز آثار بخیه ها به خوبی مشخص بود. با انگشتم، روی آن ها را نوازش کردم. اگر کمی فشار رویشان می آمد، احساس درد می کردم. دردی برای خودم ساختم که مطمئنا تا آخر عمر همراهم بود. دستان گرم ساحل روی دستم نشست: -بهش فکر نکن خواهری، گذشته. باید فکر ساختنِ آینده باشی عزیزم. لبخندِ روی لبش و اطمینان توی نگاهش، نوید آینده خوبی را می داد. لبخند زدم و امیدوارانه نگاهش کردم. خانم محمدی با سینی چای وارد شد و آن را زمین گذاشت: -بفرمایید، نوش جانتان. لطفا از این کلوچه ها هم بخورید تا ضعف نکنید. فکر کنم دیگه بهتره تا اذان بیدار بمونیم. اگر بخوابیم خواب می مونیم. هر چند مامانم همه رو بیدار می کنه. ولی دیگه خواب نمی صرفه. بعد از نماز می خوابیم. ریحانه خندید: -راست می گید خانم این بیدار شدن برای نماز صبح هم خودش یه رنجه. من که بعضی وقت ها خیلی برام سخته. نه اینکه نماز خوندن سخت باشه ها نه. این بیدار شدنه سخته. همه خندیدیم. ساحل گفت: -تنبلی نداشتیما. خواهر شوهر باید زرنگ باشه. خانم محمدی گفت: -راست می گه، منم که بعضی شب ها بابته تحقیق و مطالعه دیرتر می خوابم، صبح بدنم رو به سختی از تشک جدا می کنم. هر چند، مامانم مرتب سفارش می کنه که زود بخوابم. ولی گاهی واقعا نمی شه. لبخندی زد و ادامه داد: -خب یه رنج پیدا کردیم، رنج صبح زود بیدار شدن. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۴) خندیدیم و با هم فنجان های چای را برداشتیم. الحق که خوردنش، با کلوچه های خوشمزه ای که از قبل مزه اش زیر دندانم بود، حسابی چسبید. هیچ وقت فکر نمی کردم از مسائل ساده ای مثل چای خوردن هم لذت ببرم. اصلا چرا باید در جاهای غیر خانه و خانواده و در مسائلی دورتر و به ظاهر بزرگتر، دنبال لذت بگردیم. لذت بردن از زندگی، خیلی ساده بود و من بیخبر بودم. نگاهی به فنجان چای در دستم انداختم، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. واقعا این لذت بردن و حال خوبم از خوردن یک فنجان چای دارچین، کنار دوستانم بود. مگر یک آدم از زندگی چه می خواهد، داشتنِ حالِ خوش و به قول خانم محمدی" آرامش" آیا این حالی که داشتم آرامش نبود. از صدای خنده ریحانه به خود آمدم. متعجب نگاهش کرد. به ساحل که اخم آلود به او زل زده بود، اشاره کرد. متوجه نشدم و سرم را تکان دادم. کمی خم شد طرفم: -بابا یه خاطره از داداشم تعریف کردم، عروس خانم ناراحت شد. -چی گفتی مگه؟ -هیچی بابا درباره رنجی که به من داد. -یعنی امیر آقا و رنج دادن، مگه می شه؟ ساحل با صدایی بلند گفت: -آفرین، منم همین رو می گم. ریحانه خندید و سرش را کج کرد و به حالت مسخره گفت: -حالا کجاهاش رو دیدی؟ خدا نکنه اون روش بالا بیاد، ببین چه می کنه؟ منم کاری نکرده بودم که بی هوا یک لیوان لب خنک، وسط زمستون، درست زمانی که برای برف بازی رفته بودیم، روی پشت بوم، پاشیدم روی سر و صورتش. خب این اصلا ناراحتی داره؟ که آقا عصبانی شد و با گلوله برف دنبالم کرد. پام سر خورد و زمین افتادم. نامردی نکرد، یک عالمه برف روی سر و صورتم ریخت. اولش خندیدم؛ ولی بعد حسابی سردم شد. بماند که سه روز هم از سرماخوردگی، جرات بیرون رفتن از خونه و جدا شدن از بخاری رو نداشتم. خب دورغ می گم؟ این هم یه رنج بود که امیر خان، برای من درست کرد. از نحوه تعریف کردنش و شکلک هایی که در می آورد، می خندیدیم. به طوری که دل درد گرفته بودم. ساحل با همان حالت خنده گفت: -خدا بده از این رنج ها. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490