✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
✍#حکایت
🌺🍃
🍃
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ:
رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ.
ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ.
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند.
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت: بهلول عاقل
🔹 روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
🔹 سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
🔹 تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت : کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت
کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:
تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟
مترسک گفت:نه، چطور؟
روزگار برایت تکراری نیست؟
چه چیزی تو را خوشحال می کند؟
مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی.
رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:
کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
✍#حکایت : دیوانه و پادشاه
🌺🍃
🍃
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید.
پرسید: چه می كنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: می فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
دیوانه گفت: می فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری...
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت
کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:
تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟
مترسک گفت:نه، چطور؟
روزگار برایت تکراری نیست؟
چه چیزی تو را خوشحال می کند؟
مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی.
رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:
کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
📕#حکایت
چنین حکایت کنند که روزی حاکمی بزرگ دستور داد تا باغبان قصر را در میدان شهر گردن زنند. وزیر که مردی خردمند بود چون این بشنید، خواست تا علت را جویا شود تا شاید گره کار به دست بگشاید. پس با عجله نزد حاکم رفت و پس از عرض ارادت و بندگی گفت که ای حاکم این نگون بخت چه گناهی مرتکب شده که چنین عقوبتی بر او رواست؟
حاکم نگاهی از روی غضب به وزیر کرد و گفت این نگون بخت که می گویی چند باریست که چون دزدان به قصر دست درازی می کنند و از دیوار باغ راه فرار می جویند، هر چه در پی دزدان می دود بدانها نمی رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشیدیم، ولی به حتم او را عمدی در کار است. گمان ندارم که این باغبان رفیق قافله و شریک دزدان است.
وزیر چون این بشنید تبسمی کرد و گفت: ای حاکم نه این مرد باغبان و نه هیچ باغبان دیگری دزدان را دست نتوان یافت.
چون او برای حاکم میدود و دزدان برای خود .
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت:کوری در محشر
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟
گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است
به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد .
ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .
آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است .
📔داستانهاي شگفت/ بقلم عبدالحسين دستغيب.ص: 292
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت : بازيگر
مرد هرروز دير سرکار حاضر ميشد، وقتي ميگفتند: چرا دير ميآيي؟
جواب ميداد: يک ساعت بيشتر ميخوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم. براي آنيک ساعت هم که پول نميگيرم.
يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سرکار نيايد.
مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ ميزد تا شاگردها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود.
يک روز از پچپچهاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نميتوانست کار مشتري را با دقت و کيفيت، درزماني که آنها ميخواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نميکرد و عذر ميخواست.
يک روز فهميد مشتريانش بسيار کمتر شدهاند.
مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کمپشتش ميکشيد.
به فکر فرورفت.
بايد کاري ميکرد. بايد خودش را اصلاح ميکرد.
ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او ميتوانست بازيگر باشد:
از فردا صبح، مرد هرروز بهموقع سرکارش حاضر ميشد، کلاسهايش را مرتب تشکيل ميداد و همهي سفارشهاي مشتريانش را قبول ميکرد! او هرروز دو ساعت سرکار چرت ميزد.
وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه ميرفت، دستهايش را به هم ميماليد و با اعتمادبهنفس بالا ميگفت: خوب بچهها درس جلسهي قبل را مرور ميکنيم.
سفارشهاي مشتريانش را قبول ميکرد اما زمان تحويل بهانههاي مختلفي ميآورد تا کار را ديرتر تحويل دهد.
تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دهها بار خودش يا فرزندش مريض شده بود.
حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شدهاند.
اما او ديگر با خودش صادق نيست.
او الآن يک بازيگر است. همانند بقيه مردم.
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت: شتر ديدي، نديدي
مردي در صحرا دنبال شترش ميگشت تا اينکه به پسر باهوشي برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت يکچشمش کور بود؟
مرد گفت: بله
پسر پرسيد: آيا يکطرف بارش شيريني و طرف ديگرش ترشي بود؟
مرد گفت: بله، بگو ببينم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتري نديدم.
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شايد پسرک بلايي سر شتر آورده پس او را نزد قاضي برد و ماجرا را براي او تعريف کرد.
قاضي از پسر پرسيد: اگر تو شتر را نديدي چطور همه مشخصاتش را ميدانستي؟
پسرک گفت: روي خاک رد پاي شتري را ديدم که فقط سبزههاي يکطرف را خورده بود، فهميدم که شايد يکچشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در يکطرف راه، مگس و در طرف ديگر، پشه بيشتر است. چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي نتيجه گرفتم که شايد يک لنگه بار شتر شيريني و يک لنگه ديگر ترشي بوده است.
قاضي از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بيگناهي، ولي زبانت باعث دردسرت شد پسازاين به بعد: شتر ديدي، نديدي.
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#پند_زیبا
#حکایت : چشمه باش
استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند .
استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود .
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند .
استاد پرسد :«ایا آب چشمه شور بود؟»وهمه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود». استاد گفت :«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید».
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
✨﷽✨
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#حکایت
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در حالت نومیدی به زبانی که داشت، ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد که گفته اند هر که دست از جان
بشوید، هر چه در دل دارد، بگوید.
وقت ضرورت جو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت : ای خداوند می گوید که
《 الكاظِمينَ الغَيظَ والعافينَ عنِ النّاسِ 》
ملک را بر وی رحمت آمد و از سر خون او در گذشت و وزیر دیگر که ضد او بود. گفت : ابنای جنس ما را نشاید که در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن؛ این بی ادب ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روی از این سخن در هم کشید و گفت : مرا آن دروغ
وی پسندیده تر از این راست که تو گفتی.
گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان
🍃
🌺🍃
____________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom