👶🌾🐣
#داستان
#خاطرات_مامان
قسمت اول: #رویا
〰〰〰〰〰〰❣
بچه داشت یکسره گریه میکرد و من ، رویای احساسی، داشتم چشم توی چشم نگاهش میکردم و لذت می بردم . اون توی بغل من بود و باقد شصت سانتیش، توی آغوش من، پاهاشو به دلم میکوبید.قربون گریه های نازت برم که آهنگ گریه هاتو سالها انتظار کشیدم.پستونکش رو آروم گذاشتم توی دهنش و نگه داشتم تا کم کم خوابش ببره.سرش رو چسبونده بود بهم و با چشمهای نخودیش داشت مظلومانه نگام میکرد.
خدایا! مژه های به این کوچولویی!صورت هلویی و موهای کرکی روچجوری به وجود میاری؟قربون قدرتت برم که به منم بچه دادی.رفتم توی اتاق تا بذارمش توی ننوش. یه کوچولوی دیگه از راه دورصدام کرد مامان بیا تموم شد؛ و من متعجب به سمت صدا رفتم در اتاق رو باز کردم؛ اون توی بالکن بود و زیر پاش یه صندلی کوچولو گذاشته بود تا روی رخت آویز برام لباس پهن کنه. خدایا!من دوتا بچه دارم؟!
@astanehmehr
ادامه👇〰〰〰〰〰〰
ادامه ی قسمت اول
#خاطرات_مامان
صدای یکی دیگه اومدکه اونم بلند صدام می کرد مامان بیا تموم شد. اون یکی روی صندلی کودک بود و در دستشویی نیمه باز بود. وای خدایا! من سه تا بچه دارم؟! چقدر شیرین بود، من دیگه تنها نبودم.
ناگهان صدای محکم درب واحد بغلی اومد و من رو از خواب بیدار کرد.خدایا بازم که فقط خوابش رو دیدم. چه شیرین وچه عجیب! من هیچ وقت توی خوابهام چند تا بچه نداشتم کاش بیشتر باهاشون بودم.
باز شوهر حورا پله ها رو تند تند میرفت پایین .چقدر این مرد همیشه عجله داره. صدای گوشیم دراومد. احسان بود؛ مثل همیشه پیامک داده بود همسر گلم چطوره؟ جوابشو نوشتم حتما الان داره پشت گوشیش لبخند عاشقونه میزنه. صدای زنگ اومد. حورا بود.عصبانی و دلشکسته و پریشون! درمونده بودو اومده بود برام تعریف کنه که چه میثم بدجنسی داره. چقدر این دختر ستم کشیده ست؛ نه مثلش رودیدم نه شنیدم. حیف اون دسته گلی که خدا به اینا داده!
📝 نویسنده : مطهره پیوسته
🎨 تصویرگر:معصومه آیدین از کشورترکیه
کپی با ذکر نام نویسنده وتصویرگر بلامانع است.
@astanehmehr