eitaa logo
درفراقِ‌یار:)
96 دنبال‌کننده
123 عکس
10 ویدیو
0 فایل
مثل یک معجزه ای علت ایمان منی🙂 همه هان و بله هستند،شما جان منی❤️ ناشناس برای نظراتتون🌱 https://daigo.ir/secret/6164816983 عضو نمیشی رمان رو هم‌نخون دیگه:) ورودآقایون ممنوع می باشد❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
¹ نفر تا ¹⁰⁰🥺❤️‍🩹
¹⁰⁰ تاییمون مبارک باشه🥲 به امید ¹⁰⁰⁰ :) همگی خیلی خوش اومدید ان شاءالله موندگار باشین❤️‍🩹
بِسم رب الزینب🌸 🙂 به قلم ی.م هرگونه‌کپی برداری ممنوع می باشد.
علی و محمد و آقا محسن اومدن و نشستن. اونجور که معلوم بود علی هم با آقا محسن گرم گرفته بود. رو به آوا گفتم: راستی چیشده اومدید اصفهان؟ تا کی هستید؟ آوا سرش رو انداخت پایین و آقامحسن با ذوق گفت: قرار شده آقایاسین هم اصفهانی به دنیا بیان واسه همین تا چند ماهی هستیم باذوق آوا رو به خودم چسبوندم و شروع کردیم به تبریک گفتن. رفتیم پایین بعد از خوردن ناهار خاله رو راضی کردیم که آوا و آقا محسن رو بزارن چندروزی پیش ما بمونند. من و زهرا از ذوق سریع رفتیم ساک آوا رو آورديم و گذشتیم تو اتاق. به اندازه این چندسالی که آوا رو ندیده بودم داشتم‌جبران می‌کردم. در مورد یاسین پرسیدم که گفت: اسمش نظر محسن بود و منم‌موافق بودم +این کوشولوی من چندوقتشه نمکین خندید و گفت: حدود ۴ ماه +وایی چجوری من متوجه‌نشدم‌آخه خواستیم‌بخوابیم که‌با صدای در زهرا رو فرستادم ببینه کیه چون‌احتمالا یا محمد بود یا علی. بعد از چند دقیقه با ذوق اومد و گفت: برخیزید میخوایم بریم‌اصفهان گردی کارامونو کردیم و آماده و حاضر رفتیم دم در اتاق محمد. در زدیم‌که علی حاضر اومد بیرون و بعد از با دقت نگا‌ه کردن به تک تکمون گفت بریم‌سوار ماشین شیم و دوباره رفت توی اتاق. منتظر به در ماشین تکیه داده بودیم که بالاخره تشریف فرما شدن. همشون داشت خبیث نگاهمون می‌کردن که با دیدن رنگ‌لباساشون نقش علی که‌اومدبیرون رو فهمیدیم. ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc
چون شش تایی جامون نمی‌شد قرار شد من و آوا و زهرا و علی یه ماشین و محمد و محسن هم‌یه ماشین باشن. اومدم‌برم‌عقب‌بشینم که یهو محمد اومد در گوشم گفت: بیا برو جلو زشته از یه طرف علی ناراحت می‌شد از یه طرف جلو بچه ها روم‌نمیشد. با رفتن محمد دستگیره در جلو رو با تردید باز کردم. زهرا پیام داد: اوی فاطمه یه چی بزار حوصلمون سر رفت در جوابش گفتم: چی بزارم خب که بعد از دیدن جوابش جوری به سمت دستگاه ظبط هجوم آوردم که بدبخت علی فکر کرد دیوونه شدم. تازگیا زهرا برام چندتا مداحی و اینا فرستاده بود و می‌خواست اونا رو بزارم. پشت اولین چراغ قرمز محمد شیشه اش رو پایین داد و رو به علی گفت: بالاخره کجا میخوای بریم؟ علی یه نگاهی به من انداخت که گفتم: به نظرم بریم یه جا صحرا مانند محمد انگار که یه چیزی‌یادش‌افتاده باشه گفت: حله دنبال من‌بیاین همون‌لحظه با سبز شدن چراغ، شروع به حرکت کرد. وسطای راه شنیدم‌علی زیرلب گفت: دم‌محمد‌گرم یادش بود بیایم اینجا یه بار زهرا پرسید کجا میریم که جوابی نشنیدیم. نزدیک های یه صحرای درندشت تابلوی امام‌زاده توجه مون رو جلب کرد. تا پیاده شدیم محمد گفت: ولی فاطمه خوب شد گفتی اتفاقا یه بار من و علی اومده بودیم‌این چندوقتم توی فکر این بودم‌که بیارمتون شاکی‌رو به علی و محمد گفتم: اهان بعد اون وقت کی اومده بودین اینجا بدون خبر؟ _هفته پیش بود که گفتم کار دارما، کارم این بود افتادم دنبال محمد. محمد بدو من بدو. بقیه هم از اونور هرهرهر میخندیدن. داشتم می گرفتمش که یهو محمد پرید رفت پشت علی. +محمد بیا اینور کارت ندارم علی به جا محمد جواب داد: شما برو بشین میوه بخور +من از شما یکیم شاکیما ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc
سلام صبحتون بخیر🪴 با عرض پوزش شاید فردا پارت نداشته باشیم چون‌من امروز راهی قم و جمکران هستم ولی سعیم میکنم‌تا فردا شب پارتی براتون آماده کنم.
سلام شرمنده بابت پارت نداشتن ولی دلیل این همه لفتتون چیه
شرمنده دوستان من از ساعت ۲ و اینا تا الان بیرونم و کلا این هفته یا تابستون خیلی سرم شلوغه هی از اینور به اونور بعد اگه بعضی وقتا پارت نداشتیم شما ببخشید
بماند به یادگار:)
از همگی عذرخواهی می‌کنم چون این چند وقت هم ایده درست حسابی نداشتم هم وقتش رو
هدایت شده از 𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
نظرتونه ی هفته ای بشیم ۷۰۰؟🥲🫀 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
بِسم رب الزینب🌸 🙂 به قلم ی.م هرگونه‌کپی برداری ممنوع می باشد.