eitaa logo
اطراف|م.ص.صاد
116 دنبال‌کننده
123 عکس
97 ویدیو
8 فایل
اطراف , گاه نوشت‌ ادمین @Saber1365
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و رحمت الهی بر شما سال پر خیر و برکت و عافیت برای شما از خداوند متعال مسئلت دارم💐 @atraf_man
شیف شب اورژانس بیمارستان کارهای خدماتی و کارهای مراقبتی از بیمار 1- تی کشیدن، تی شستن، جارو کشیدن اورژانس 2- ضد عفونی کردن برخی سطوح، مثل تخت، کف زمین، میزها و ... (این مواد آماده وجود دارد و از نیروی خدماتی باید یاد بگیرید) 3- تعویض ملافه و پتوی روی تخت ها، بعد از رفتن هر مریض می بایست ملافه و پتو تعویض شود 4- تمیز کردن میز جلوی هر تخت 5- بردن آزمایشات به آزمایشگاه (آزمایش ها درون جعبه ای جمع می شوند) (نمونه ادرار در دستشویی اورژانس است) 6- بردن مریض ها به سی تی اسکن ، با ولیچر یا با تخت بسته به حالشان / مریض نباید تنها برود / برای سی تی اسکن می بایست پرونده بیمار را هم بریم / گاهی یک پرستار همراهی می کند با شما و گاهی خیر / در سی تی می بایست یک کاور قبل از خوابیدن بیمار پهن کنید و بعد از بلند شدن بیمار انجا را با اسپری ضد عفونی نمایید . 7- دستگاه اکسیژن: برخی از بیمار ها نیاز به کمک دارند برای نصب ماسک اکسیژن/برخی نیاز دارند تا درجه اکسیژن را زیاد کنیم ( نکنه: کم کردن جایز نیست مگر با هماهنگی پرستار)/ پرکردن ظرف آب اکسیژن از آب مقطر (مقدار کمی تا درجه اول ظرف را پر کنید) 8- برخی بیمارها دارو و قرص باید بخورند / پرستارها آن را روی میزشان قرار داده اند اما انها متوجه نشده اند، یادآوری کنید تا بخورند و کمکشان کنید 9- دست به سرم نزنید و تنظیماتش را دخالت نکنید، به پرستارها بگویید 10- تشکیل پرونده برای بیمار در بخش کار دیگری است اگر یاد گرفتید انجام دهید (برخی بیمارها به بخش منتقل می شوند) 11- پیرمردها و پیرزن ها نیاز به توجه دارند برای رفتن به دستشویی / اگر کمک خواستند کمک کنید و الا با چشم مراقبت کنید 12- برخی بیمارها نیاز به صحبت کردن و آرامش دارند، با انها صحبت کنید / برخی همراهان بیمار نیز دچار تشویش هستند و نگران، انها را نیز آرام کنید و روحیه بدهید 13- حتما لبخند به لب داشته باشید و بین تخت ها بچرخید اگر کسی کاری داشت به آنها توجه کنید و بگویید که آماده کمک هستید و کافی است تا اشاره کنند. 14- مراقب باشید تا تخت ها روی قفل باشند / اگر قفل تختی باز باشد امکان دارد حرکت کند و پیرزن و یا پیرمرد به زمین بیافتند / حفاظ تخت ها را بالا نگه دارید تا مریض ها نیافتند کارهای بالا، یک نوع از کارهایی است که صورت می گیره و طلاب کارهای متنوعی انجام میدهند پ.ن: در این بخش ها با لباس کامل گان، دستکش، ماسک و کلاه حاضر میشویم. روایت اول @atraf_man
پیرمرد بیدهندی پیرمردی است بالای هشتاد سال، اهل بیدهند قم، خیلی با وقار و لاتی صحبت میکنه، شروع میکنه از تعداد بچه ها و داماد و عروس هاش حرف میزنه، از ماندن در بیمارستان خسته شده، دلش برای بچه هاش تنگ شده/ میروم پیش پرستار، از تو پرونده یک شماره تلفن پیدا میکنیم، تماس می گیرم و بهش توضیح میدم که پدرش دلتنگ شده، از پشت گوشی توصیه میکنه که مواظب پدرش باشیم/ گوشی را دست پدر میدهم، صدا را نمی شنود، مایوسانه گوشی را پس میدهد، به پسر میگویم که به بیمارستان زنگ بزند و با پدرش صحبت کند، می گوید باشه،/ گوشی را با اسپری الکل ضد عفونی میکنم میذارم تو جیبم/ دقایقی بعد تو اتاق سرک کشیدم ببینم حال پیرمرد چطوره، تلفنش زنگ نخورده بود، داشت گریه می کرد، رفیق طلبه ام هاج و واج بالاسرش نمی دانه پیرمرد هشتاد ساله را چطور آرام کنه!/ سر صحبت را باز کردم، مغازه دار بوده، همه چی هم داشته، زمین گردو و بادام و ... داره، میگه داماد هاش پولدارند، پسرش اهل نبوده، اما حالا اهل شده و ترک کرده/ ماسک اکسیژن برایش میگذارم، کمی آرام شده و میخوابه/ روایت دوم @atraf_man
راننده وانت از معدود جوان هایی است که در بیمارستان بستری شده، هر وقت سر زدم خواب بود و بی حال/ همراهانش چند ساعت یکبار عوض میشوند، اما غذا و میوه روی میزش دست نخورده/ با آب مقطر ظرف آب اکسیژن را پر میکنم، به اندازه درجه اول، همراهش تشکر میکنه، جوان هیکلی و پرورش اندامی است، می پرسم چرا چیزی نخورده؟، میگه میل نداره، با خودش حرف میزنم، میگه میل ندارم، پرسیدم آخرین بار کی چیزی خوردی؟ خیلی وقته چیزی نخورده، لب هایش خشکه، براش توضیح میدم که باید دهان و گلوش را تر نگه داره، هنوز بی رمق در جاش افتاده، با اصرار بلندش میکنم و مینشینه، شروع کردم به ماساژ، یواش یواش سر حال میشه، داداشش داره کیف میکنه، میگه حاج آقا، نمی دونستم باید ماساژ بدم. میل به غذا پیدا میکنه و شروع میکنه به غذا خوردن/ خودش و برادرش و اطرافیان تخت خیلی راضی هستند، من فاتحانه از اتاق خارج میشم/ دوباره که سر زدم سر حال تر بود، با هم گرم تر شده بودیم، گفت راننده وانته، پیکان! از اینکه طلبه ای ماساژش داده خیلی راضی بود/ اطرافیان و همراهای بیمارها، خیلی ابراز رضایت می کنند، خانم یکی از بیمارها میگه، این ها همه شان طلبه هستند، سریع توضیح میدم که ما در هر شیفت دو نفر هستیم و الباقی پرستار و خدماتی هستند/ البته این ایام لباس های مان همه شبیه به همدیگره، اما ظاهرا از پشت لباس یکدست و ماسک و دستکش هم ما طلبه ها خیلی تابلوییم! شاید بخاطر نوع حرف زدن مان باشد، شاید! روایت سوم @atraf_man
دود در اورژانس با بچه های اورژانس راحت ترم، بچه های گرم تری هستند، هم تیم پرستاری هم تیم خدماتی، احساس می کنم آدم های اورژانس خیلی با بخش داخلی و جراحی متفاوتند، شاید سرعت و تحرک طبیعی اورژانس دلیل شده، در اورژانس بارها خدماتی ها و پرستارها دعوت به استراحت و خوردن چیزی می کردند، در اتاق پشت اورژانس، اما در بخش داخلی و جراحی این حرف ها نیست، اصلا کاری باهات ندارند / آن روز بین بخش جراحی و اورژانس در تردد بودم، رفتم اورژانس چندتا خرده کار بود و رسیدگی به چند بیمار/ برای استراحت وارد اتاق پشتی شدم، دیدم چندتا پرستار و خدماتی جمع اند، از اتاق دود به بیرون می خزید، یکی از بچه های خدماتی یک شی سیاه رنگی که ازش دود متصاعد بود را دم دماغش نگه داشته بود، دستکشم را دور انداختم و ماسکم را برداشتم، دست و صورتم را شستم و وارد شدم / یک پیکنیک کوچک وسط آبدارخانه روشن بود، کمی اسپند به همراه چند تکه عنبرنسارا مشغول سوختن بودند/ با تعجب پرسیدم: این ها چیه؟ خانم سر پرستار جواب داد بخاطر ضد عفونی کردن ریه و ...، گفتم: مگه تاثیر داره؟ گفت: من همینو - پرستار دیگه ای را نشان داد - با همین خوب کردم؛ خنده ام گرفته بود، گفتم: واقعا جا داشت از این جمع با شکوه یک عکس می گرفتم، بعد گفتم: اگر اهالی طب سنتی این صحنه را میدیدند جشن میگرفتند / پرسیدم: دکتر ها که میگن اثر نداره، گفت: بیخود میگن، گفتم: تو تلوزیون فلان دکتر گفته، گفت: کدومش؟ وقتی اسمش را گفتم، گفت: بیخود میگه/ روایت چهارم @atraf_man
خجالتی، بدحال، دل نازک مشغول ماساژ دادن پیرمردها بودم، یک راه ارتباطی خیلی خوبه، تقریبا اکثر آدم ها در برابرش منفعل هستند و دوست دارند ماساژ بگیرند، اما پیرمردهای خجالتی اول کار با رودربایستی میگن نمی خواهند، اما بعد از چند دقیقه حسابی سرحال میشن، ده روز یا پانزده روز بستری بودن، بدن را خسته میکنه / تو اتاق دو تا پیرمرد را ماساژ دادم و بعد با آنها تمرین تنفس عمیق کردم، مرد میانسالی که از بقیه جمع جوانترست، خیره شده بود به من، گفت: به من هم یاد میدهی، با لبخند رفتم سمتش، گفتم اول بایست یک ماساژ بگیره، با خوشحالی نشست روی تخت، ماساژ حسابی که گرفت، تمرین تنفس هم کردیم، تازه گاردش باز شده بود و صحبت می کرد، راحت گفت که میترسه، موبایل هوشمندش ظاهرا بی تاثیر نبود!/ در همین حین رفیق اهوازی که مثل من آمده برای کمک جهادی، وارد اتاق شد، پرسیدم کاری داری؟ اشاره کرد آره، رفتم سمتش و چند قدم آمد جلو، با لهجه شیرین جنوبی گفت: اون مریض بد حاله تخت 22 - معلول هم هست و بیماری روحی هم داره - بهش گفته پوشکش را عوض کنه! ظاهرا یک روزه عوض نشده، چشمام گرد شد، من که از پوشک بچه خودم عوق می زدم و تهوع می گرفتم چه باید می کردم، گفتم: ببین برادر من بلد نیستم، می ترسم خرابکاری کنم، یکی از خدماتی ها را صدا کن و باهاش انجام بده، گفت: مگه پوشک بچه ات را عوض نکردی! / از اول ورودم به بیمارستان از همین مسئله می ترسیدم، نکنه از بالا آوردن کسی بالا بیارم! نکنه با دیدن ادرار و مدفوع کسی عوق بزنم! نکنه با دیدن مرده ای، گریه کنم! من دل نازکم آخه / خلاصه شیخ حمید بی خیال من شد، منم رفتم سراغ بقیه بیمارها . روایت پنجم @atraf_man
جهادیِ آمبولانس اون روز هم بین بخش جراحی و اورژانس در تردد بودم، آمدم اورژانس به بیمارها سر زدم، دارو و غذا و میوه را یادآوری کردم، یکهو دم در اورژانس شلوغ شد، رفتم آن سمت، یکی از بچه های خدماتی بهم نگاه کرد و گفت: کمک می کنی؟ گفتم آره / پیرزنی روی تخت خوابیده بود، دخترش که همسن مادرم بود نگران و مضطرب ایستاده بود، پرستار آمد و گفت بذاریدش روی آن تخت، تخت آمبولانس منظورش بود، پیرزن را سه نفری گذاشتیم روی تخت، خدماتی هلش داد و بردش سمت آمبولانس و با یک حرکت حرفه ای تخت را تو دل آمبولانس جا داد، از راننده پرسید بر میگردی همین جا دیگه؟ راننده گفت آره، خدماتی رو کرد بمن گفت: سوار شو حاج آقا / تازه فهمیدم قراره با آمبولانس برم یه بیمارستان دیگه، قصه از این قراره: پیرزن حالش بد بوده و به یک بیمارستان مراجعه می کنه، چون تبش بالا بوده به عنوان مشکوک به کرونا به بیمارستان ما ارجاعش میدن، اینجا تو بیمارستان کرونایی ها بعد از بررسی و سی تی اسکن و غیره، معلوم میشه علائم کرونا نداره و همان دیابت و مشکل قلب و ... حال او را بد کرده، از اینجا با اون بیمارستان اول هماهنگی میشه جهت ارجاع بیمار / اولین بار بود که تو آمبولانس نشسته ام ـ خدا روزی کسی نکنه ـ اول کار شیر کپسول اکسیژن را برای پیرزن باز کردم، من و پیرزن روی تخت و همراهش عقب نشسته ایم و راننده به همراه پرستار جلو هستند، آمبولانس قدیمی است و تکان های شدیدی داره، از پشت ماسک تو این قفس ،نفس کشیدن سخت تره، همراهش کمی درد و دل میکنه و خسته از این سرگردانی، میگه نمیشه هواکش وسط سقف را باز کنی؟ دارم خفه میشم؛ نگاهی به هواکش می کنم، ازش سر در نمیآرم، پرسیدم میخواهی پنجره را کمی باز کنم؟ تایید می کنه، میگم سردش نشه یه وقت، میگه گرماییه / راننده در را باز می کنه و تخت را میکشه بیرون، نحوه باز و بسته کردن محافظ تخت را یادم میده و تخت را به من میسپره، با اعتماد به نفس تخت را هل میدم سمت سربالایی ورودی بیمارستان، تا نصفه هاش خوب رفتم، آخرش کج شد، پرستار همراه هم کاری ازش برنمیاد، راننده خودش را میرسانه، وارد سالن شدیم، پرستار رفت پیش سوپروایزر بخش، در همین دقایق راننده نحوه هدایت تخت را در 30 ثانیه آموزش میده و میره پیش ماشینش / باید میرفتیم اورژانس، خب طبق قواعد طبیعی کسی با این بندگان خدا هماهنگ نکرده، اورژانس شان خلوته، اینجا نکته دیگه ای هم فهمیدم، تقریبا نمیشه بین بیمارستان ها فرقی بین کرونایی و غیر آن گذاشت، چون هیچ بیمار مراجعه کننده ای تضمین نمیده که کرونا نداشته باشه، دارم به مدیریت درمان این همه بیمارستان و کادر و ... فکر می کنم / هنوز بیمار را پذیرش نکرده اند که یک پرستار که ظاهرا مسئول آن وقت بود میاد جلو و شروع میکنه به درد و دل کردن، از سختی کارشون میگه، بخاطر یکدست بودن لباس ها فکر میکنه منم پرستارم، آنقدر درد و دل داره و خسته است که دلم نمیاد وسط صحبت هاش بگم من پرستار نیستم و طلبه جهادیم / هنوز منتظریم، خانم دکتر داره با یک دکتر دیگه تماس میگیره بابت هماهنگی و پذیرش، اما اون آقای دکتر جواب نمیده، همراه بیمار چند بار میپرسه پس چی شد! بهش میگیم باید صبر کنه، اینجا بود که حال پرستار و دکتر ها را فهمیدم ، وقتی ما خسته و کلافه میریم سمت شان و درخواست میکنیم زودتر کارمان راه بیافته، اما او با متانت میگه باید صبر کنی! / سر پرستار ول کن نیست، دوباره آمده برای درد و دل، اینبار خیلی نزدیک تر آمده، داره با کلی اصطلاح پزشکی و فلان و بهمان حرف میزنه، نمی فهمم چی میگه، اما سر تکان میدم و تاییدش میکنم، خب سنگ صبور بودن هم یک کار جهادی است دیگه! / بالاخره بیمار پذیرش شد، حسابی خسته شدیم، یک جوان میاد جلو و با لبخند و نشاط میپرسه از فلان بیمارستانید؟ کارتون زیاده؟ همه کرونایی اند؟، از لباسمان خوشش آمده ظاهرا! ولی من شناختمش، فروشنده بوفه دانشگاه بود، یاد اون روزای دانشگاه افتادم و سر و کله زدنم باهاش / سوار آمبولانس شدیم و برگشتیم بیمارستان، پشت آمبولانس دارم فکر می کنم، به موقعیتی که درش هستم، به اینکه هیچ وقت به چنین وضعیتی فکر نکرده بودم، به اینکه خاطره امروزم را حتما برای خانمم تعریف کنم / با پرستار دو تایی رفتیم آبدارخانه و استراحت، پرستار با من صمیمی تر شده، دوتایی خاطره امروز را برای بقیه تعریف کردیم، پرستار هر چی میگفت بعدش اضافه می کرد حاج آقا شاهده، اصرار می کنه به خودم بیشتر برسم و بیشتر بخورم، چندتا مراقبت پزشکی هم اضافه می کنه روایت ششم @atraf_man
روز سخت، اتاق آخر خبر رسیده بود که بیمارستان خیلی خلوت شده و خدا را شکر اکثر بیمارها مرخص شدند، با بعضی ها رفیق شده بودیم و حالا دلمان برایشان تنگ شده بود، فکر میکردم روز سبک و کم کاری داشته باشم / با کمی دلهره به اتاق آخر سالن سرک کشیدم، سرجایش نبود ـ بیمار معلولی که مشکل روحی روانی هم داشت ـ ، اتاق کمی به هم ریخته بود و تخته روبرویش آمده بود وسط اتاق، انگار کسی پشت تخت باشد، آهسته جلوتر آمدم و با دیدنش روی صندلی جا خوردم، گفت: کمک کن عقب بیایم و به صندلی تکیه بدهم، خیلی سرحال جلو رفتم و زور زدم اما اصلا جابجا نشد، گفت: یک نفری نمی توانی برو کمک بیار، چرا نتوانستم! صورتش کمی عجیب بود اما روی پاهایش پتو انداخته بود و دیده نمیشد، گفت معلول است، اما باز برایم تعجب برانگیز بود که چرا نتوانستم او را به عقب بکشم، چقدر سنگین بود!/ آمدم جلوی پرستاری، سراغش را گرفتم که آن بیمار اتاق آخر و همیشه تنها چه شده؟ گفتند به نقاهتگاهی منتقل شده، از انتهای سالن دوباره صدایش را می شنیدم، فریاد میزد پرستار پرستار ...، پرسیدم چی شده؟ گفت مرا عقب بکش، گفتم: دیدی که نتوانستم، صبر کن تا خدماتی ها را پیدا کنم، تشکر کرد / بین اتاق ها می چرخم، خوردن دارو و غذا را یادآوری میکنم، برای طلبه بیمار که الحمدلله خیلی بهترست، آب جوش میآورم، برای دیگر آب خوردن، به خدماتی می گویم: بیمار اتاق آخر از عقب نشستن بر صندلی و تکیه زدن منصرف شده و میگوید مرا روی تخت بگذارید، خدماتی ها می گویند دائم در حال تغییر و تبدل است و دوباره درخواست جابجایی خواهد داشت، بنابراین توجهی نمی کنند/ خدماتی های این شیفت خیلی با عشق و با حالند، اهل کار و تلاشند و نمی خواهند باری بر دوش من بگذارند و شانه خالی کنند، سریع رفیق میشویم/ بعد از چرخی در بخش های دیگر، باز صدایش بلند بود: پرستار پرستار ...، گفت: چرا نیومدید؟ گفتم کمکی پیدا نکردم؛ با نیروی خدماتی رایزنی می کنم، بچه های دلسوزی هستند، البته حالا بیمار اتاق آخر تقاضای جدیدی دارد، می خواهد به تخت دیگری منتقل شود و البته اتاق دیگر! می گوید تختش اذیتش می کند و نمی خواهد تنها باشد/ چند پرستار و یک نیروی خدماتی شیفت شان تمام، پرستار اول می گوید که حرفش را گوش نکنید، اما با پیگیری بچه های خدماتی میریم که بذاریمش روی تخت دلخواهش/ یک نیروی تازه نفس خدماتی آمده، احساس می کنم که این دو از پسش به راحتی بر بیایند، وارد اتاق می شویم، پتو را از روی پایش کنار زدند و دادند دست من، از کمر به پایین بخاطر عفونت بشدت ورم کرده، دو نیروی خدماتی زیر بغل هایش را می گیرند اما نمی توانند بلندش کنند، خیلی سنگین است، نیروی تازه نفس از شدت بوی تعفن با سرعت به بیرون اتاق میرود، چشمانش پر از اشک شده و تهوع دارد، من هنوز حس نکرده ام اما آن ترسی که داشتم سراغم آمده، می روم ویلچر بیاورم تا از روی صندلی به تخت برسد، این بار نیروی تازه نفس جلو نمی رود، لاجرم من میروم تا زیر بغلش را بگیرم، سعی می کنم در این لحظات نفس نکشم تا بویی احساس نکنم، خدماتی دیگر بسیار با روحیه است، عادی و سرحال با او صحبت می کند تا همکاری کند، پایش گیر می کند و قابل جابجایی نیست، حالا دیگر بوی تعفن مشامم را پر کرده، به روی صندلی بازمیگردد، دیگر نمی توانم تحمل کنم، به سرعت از اتاق خارج می شوم، در سالن نمی شود، به اتاق خالی روبرویی می روم و از ته دل عوق می زنم، بسمت پنجره رفتم، هر چه کردم باز نشد، کمی آرام شدم، به اتاق که بر میگردم، روی ویلچر نشسته است، با زحمت زیاد به روی تخت میخزد، خودم را به پنجره اتاقش رساندم و تا انتها باز کردم، کمی تنفس و استشمام هوای آزاد حالم را بهتر می کند، از خودم خجالت می کشم و از بیمار، نمی توانم در چشمانش نگاه کنم، آیا متوجه دگرگونی حال من شده است! / وقت رفتن من بود، شیفت عصر به سرآمده بود، دوباره صدا می کرد: پرستار پرستار ...، با خوش رویی پرسیدم چه شده؟ گفت پنجره را ببند، سردمه، بستم و پتو را به رویش کشیدم، گفت: روی میز را خلوت کن، انجام دادم، گفت: ببین در آن کشوی روبرو پول هست؟، نگاه کردم، نبود، گفت برایم نوشابه بخر! تعجب کردم، گفتم باید دکتر و پرستار اجازه دهند / آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمی خواست به اینجا برگردم، خستگی ایی را احساس می کردم که در هیچ نوبت دیگری احساس نکرده بودم، اگر قرار بود روزی کار در بیمارستان را انتخاب کنم، قطعا اولویت آخرم بود، من برای اینجا ساخته نشده ام، می دانم که روحیه ام نمی خواند، پس چرا میآیم؟ روایت هفتم @atraf_man
کار تمیز فرهنگی در ایام کرونایی
توسل در ایستگاه پرستاری بیمار از اینکه سرفه دارد و نمی تواند بخوابد، گله میکند، کمی با او صحبت می کنم، تلاش هایش برای خوابیدن جواب نمی دهد، وقتی دراز میکشد سرفه سراغش میآید، درخواست قرصی می کند تا او را بخواباند/ قبلا با او صحبت کرده بودم، شیخ حمید هم همینطور، فهمیدیم که سابقه خودکشی داشته ـ البته طبق ادعای خودش ـ همچنین اهل مواد مخدر است و این بی قراریش طبیعی است/ به سمت ایستگاه پرستاری رفتم، پشت ایستگاه اتاقی است برای استراحت و خوردن و آشامیدن، دور یک میز، اما صدای زمزمه میآید، داخل که شدم، دیدم 5 پرستار خانم و آقا دور میز نشسته اند به سمت قبله، و یکی از آنها در حال خواندن زیارت عاشوراست، کمی متحیر میشوم، پرستار با اشاره می پرسد چه می خواهی؟ ، در چشمانش بغض و اشک را میبینم، با اشاره می گویم بعدا، آمدم در راهرو و روی تخت نشستم، صدای زمزمه شان را آهسته می شنوم و در فکر فرو میروم که غذای بیمارها میرسد ... . روایت هشتم @atraf_man