eitaa logo
عطــــرشهــــدا ❤
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا‌جانم...!😍 نمیدانم تورا به اندازه‌ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه‌ی تو ! تنها میدانم، که دوست داشتنت لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام را می‌سازد و عشقت ذره ذره‌ی وجودم را !🌿✨
خاطره ای از شهیدمدافع حرم امام جواد علیه السلام محمد هادی ذوالفقاری 🌸می پرسیدند: چرا وقتی هادی در جلسات هیئت شرکت می کند، حال و هوای مجلس ما تغییر می کند؟ 🌺ما هم می گفتیم به خاطر اینکه او تازه از کربلا و نجف برگشته. 🌸اما واقعیت چیز دیگری بود. محبت آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام با گوشت و پوست و خون او آمیخته شده بود. 👈برای همین وقتی نام مبارک آقا را در مقابل او می بردند اختیار از کف می داد.💔 شهید مدافع حرم 🌹 شهادت۹۳/۱۱/۲۶ شهادت_سامرا مدافع_حرم_امام_جوادعلیه السلام 【 @atre_shohada
🌸 🌸 این جمـلہ را بـہ یـاد داشتہ باشید: اگر در راه خــدا رنـج را تـحمل نڪـنید ، مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ،رنـج را تـحمل ڪـنید ... را یاد کنید؛ حتی با یک صلوات🌹 【 @atre_shohada
نجف گفتم به انگشتر فروشان ذكر می‌خواهم همه گفتند: بر دُر غیر یا حیدر نمی‌آید 💛 【 @atre_shohada
هرروز صبح بدون استثناء دعای فرج و زیارت عاشورا می‌خواندند؛ شب‌ها هم سورۀ واقعه را می‌خواندند .. هر موقع سلام می‌دادند به امام حسین(ع) و امام رضا(ع)، می‌گفتند: "یا امام زمان(عج) نگاهت را از من برنگردان.." ♥ 【 @atre_shohada
🔸بیست و دومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خطاب به مردم عزیز کرمان… عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته‌ام. من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره‌تن آنها بودم و آنها پاره وجود من، اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم. @atre_shohada
‏من دردودلم را با خدا می‌کنم، خدا خودش درست می‌کند همه این کارها را! 🦋 【 @atre_shohada
•🕊✨• جاده‌ی‌زندگی‌ام بدجور‌پیچ‌و‌خم‌افتاده! دلم‌محتاج‌نیم‌نگاهی‌از‌شماست‌ ای‌شهید‌اجابت‌کن‌دل‌خسته‌ام‌را ♥️🕊 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا ❤
#او_را #رمان📚 #پارت_پنجاه_و_چهارم دوباره به اسپیکر نگاه کردم!خلقت؟هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم...!
📚 شاید رفته بود مسافرت! با ناامیدی برگشتم خونه. اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!😔 هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!! مثل مرغ پرکنده شده بودم! هیچ جا نبود! حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد....! امتحاناتم تموم شده بودن! با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود!! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما.... خاموش بود!!!📵 چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد...💔 اون رفته بود....!! اما کجا؟؟نمیدونستم....😭 احساس میکردم یه کوه پشتمه...! خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم! -سلام ترنم خانووووم!چه عجب!یاد ما کردی! -ببخشید مرجان... خودت که میدونی امتحان داشتم! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم! کلی حرف برای زدن داشت.... منم داشتم اما نمیتونستم بگم! دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم!! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم! پای تعریفاش از مهمونی ها.... از رفیق جدیدش... از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد! -ترنم!!خوبی؟ -اره خوبم...چطور مگه؟ -آخه قیافت یجوریه!! واقعا خوب به نظر نمیای!😕 -بیخیال مرجان!مشروب داری؟ -اوهوم.بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته! بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب! نه! این اونی نبود که من دنبالشم! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب!! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! -عه!!کجا؟؟سفارشتو آوردم خانوم!😉 بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم! -مرسی گلم،ببخشید! نمیتونم بمونم!یه کاری دارم،باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم!🙂 با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین! سرم رو گذاشتم رو فرمون. نمیتونستم دست رو دست بذارم. من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم! کجا میتونستم پیداش کنم!؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه!!!!😳 با عجله شروع به گشتن کردم! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم! بعد ده دقیقه،زیر صندلی های پشتی پیداش کردم!! جلد طوسی رنگش،خاکی شده بود! یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم! نیاز به تمرکز داشتم! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه! دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم. هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود! فقط همون نوشته های عجیب و غریب...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم!😭 غیب شده بود! جوری نبود که انگار از اول نبوده!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه. نفهمیدم کی خوابم برده بود!! سر میزشام، بابا از نمره هام پرسید. احساس حالت تهوع بهم دست داد، سعی کردم مسلط باشم، -هنوز تو سایت نذاشتن. -هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده. یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه. میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی! -ممنون،ولی فعلا نمیخوام کار کنم! -چرا؟؟😳 -امممم....خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم. کلاس و مسافرت و... -باشه،هرطور مایلی. ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره! سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم! ساعت یک رو گذشته بود، اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن،مانع خوابم میشدن! به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید!! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم،پراکنده بود!! نمیدونستم چرا!اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ،میترسیدم! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن! اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوری‌شون احساس میکردم!با دودلی به دفترچه نگاه کردم! همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود! برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم، دوباره برگشتم اولش! "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لقد خلقنا الانسان فی کبد!" ترجمه نداشت!😕 گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم! " بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛ کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است. مراد از آن در آیه مشقت و سختی است یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد،اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد. ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد. به قلم :محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
•°~🌸✨ ‹ إبتسِم‌وَلاتَعطی‌أهَميَة‌لِلصَعـاب‌ إنّ‌اللّٰه‌يُحِبّ‌الناس‌ِالأقوياءْ › -لبخندبزن‌ وبه‌سختی‌هااهمیت‌نده خداانسان‌های‌قوی‌رودوست‌داره..💛٬٬ 🧚 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌【 @atre_shohada
40.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای زیبای سلام فرمانده در بحرین👌 🌱سرود سلام فرمانده تونست انگیزه بسیار زیادی در مردم کشور ما و سایر ملت های جهان ایجاد کنه که به سمت جامعه مهدوی حرکت کنند. ✨✋ ♥ 【 @atre_shohada
مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو میگرفت که معلوم نباشد؛ اما شب آخر بیخیال میشود و راحت وضو میگیرد. وقتی جوراب یکی از رزمنده ها را می‌شست، یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود، به او میگوید: مجید جان! تو این همه خوبی، حیف نیست خالکوبی داری؟ مجید هم جواب میدهد:این خالکوبی یا فردا پاک میشود یا خاک میشود. فردای آن روز مجید شهید شد. 🥀🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【 @atre_shohada
:🕊 هر ڪس براے دیده شدن ڪار نڪند، خدا براے دیده شدنش ڪار مے ڪند... میزان، دیده شدن نیست میزان مفید بودن است! براے دیده شدن ڪار نڪنید.🍃 ڪار براے رضاے خدا، دلسردے ندارد👌 @atre_shohada
- خدایا درِآسمونت‌وبازکن یہ‌اتفاقِ‌خوب‌بندازوسطِ‌زندگیامون🌱 +لُطفا
🔸بیست و سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خطاب به مردم عزیز کرمان… دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند. این ولایت، ولایت علی‌بن ابی‌طالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است، دور آن بگردید. با همه شما هستم. می‌دانید در زندگی به انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم. خطاب من به همه شما است که مرا از خود می‌دانید، برادر خود و فرزند خود می‌دانید. @atre_shohada
سہ ماه پیکر مطہرش روی زمینی از جنسِ نمڪ، ڪه معروف به ڪارخانه نمڪ بود ماند و تنش ڪبود شده‌بود💔… وقتی دفترچه‌ای ڪه همیشه همراهش بود را پیداڪردند🍃… معلوم شد با دست‌خط خودش روی اولین صفحه نوشته بود: "خُدایـــــا دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند تا مرا پاڪ گردانی"🙃 ♥ 【 @atre_shohada
•°~🍓✨ -میگفت.. اگه‌خدامیتونه‌شب‌روبه‌روز تبدیل‌کنه.. پس‌حتمامیتونه‌یه‌مشڪل‌روبه‌حکمت تبدیل‌کنه! +آسودھ‌باش،ڪشتیِ‌ماراخدامیرانَد💚 ☺️ 【 @atre_shohada
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
عطــــرشهــــدا ❤
#او_را #رمان📚 #پارت_پنجاه_و_پنجم شاید رفته بود مسافرت! با ناامیدی برگشتم خونه. اما این ماجرا تا یک
📚 *یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه* قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲" با دهن باز نگاهش کردم!😧 دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍ اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت، دوباره سرچ کردم!🔍 " انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید. قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه📖 "پس دنبال مقصر نگرد! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه! این واقعیت رو بپذیر! نپذیری،افسرده میشی!! نپذیری لذت نمیبری...." انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢 همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه.... من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم، اما تو دفترچه نوشته بود: "اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!"سرم رو گذاشتم رو میز. دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!! اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود! ولی چرا؟!برای چی؟!جوابم تو همون صفحه بود،این یکی از واقعیت های دنیاست! این رنج ها تو رو رشد میده،بزرگت میکنه! اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا...خدا دوست نداره تو اذیت بشی،اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!" بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم! آخه این حرف ها یعنی چی؟!اینا از کجا اومده!؟😔 چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟بلند شدم و رفتم تو تراس،این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود!آسمون رو نگاه کرد!هنوز خدایی نمیدیدم!به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم: "این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟ نمیدونم یعنی چی! قسمت اول حرفاش درسته،همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟ برای رسیدن به چی؟ به کی؟من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن. اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو! نمیدونم چی تو اون دفترچه هست! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد، خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!من با خدا کاری ندارم.من فقط دنبال آرامشم!همین..." انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!کم کم هوا داشت روشن میشد!اما هنوز داشتم میخوندم.اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم، شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،و خلاصه تلخی دنیا... این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم! همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان! قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!! حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد، اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد!!نفسمو دادم بیرون،می‌ارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،حداقل یه مدت امتحانی!خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯 نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،خواب کم کم داشت میومد سراغم.رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم، از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون. از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋 شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم. سه شنبه بود،دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت...❣ به قلم محدثه افشاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا