eitaa logo
{ ݟـڟـڔ 🌙أنـآڔ }
49 دنبال‌کننده
353 عکس
15 ویدیو
0 فایل
🌙ݕڛݦ اللة إݪڹۏږ 🌙 🌸هݦئۺة ږود بآ ڂۅڋ ݦیۅة ے غݪڟـآڹ ڹخۏاهد برد ݕة ڋښٺ آۅڔ أڹـــــــــآڔے رآ ڪة از دښټ ݓوڂۅاهڐ ږڣٺ🌸 ۼڟڔݩۅݜٺةے بة ݓآریڂ ݕهآږ ۹۹🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که تورو بخواد همه جوره میخوادت رنگ عوض نمیکنه نمیره . . . 👌✔️
قسم به عاشق ولحظه ےِ درماندگی اش...
آهِ عاشق ، توسل است...
[چه شد که بارِ دگر یادِ آشنا کردی ..❗️]
یادم هست ، که یادت نیست
دردِ من، آرامِ جانِ دیگران است، خوش به حالِ دیگران... :) َ
[بیا که ما سپر انداختیم، اگر جنگ است😅✋🏻🍒]
به‌هرکسی‌نبایددل‌داد🔺
🌵⃤ دنیا هم پر شده از آدمایی که قول موندن دادنو وسطش جا زدن .. :(
+ یا مَن یَرے بُکاءَ الخائِفینَ.... _ای که مینگرد گریه ی ترسندگان را.....
{ ݟـڟـڔ 🌙أنـآڔ }
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_چهاردهم گفتم دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم کسایی که همچین تفک
اعترافات یک زن از جهاد نکاح در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل گفت: خانما امروز جلسه ی مهمی دارم زودتر تعطیل می کنیم... فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد... وسایل مون رو جمع و جور کردیم آماده رفتن شدیم داشتیم از دفتر می رفتیم بیرون چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونه ی من... گفت: نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن تو خونه ی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن! گفتم: آره خودشون اینجا چکار می کنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!! فرزانه گفت: ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته.... حتما می خواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر ساده ایم دختر ...! گفتم فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این نباشه شاید اومدن اینها مکمل مصاحبه ی ما باشه چمیدونم! شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و می‌ره! ما کار خودمون رو انجام بدیم والا.... فرزانه با اخم گفت: خیر سرت خبر نگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست می کنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش ! گفتم: خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟ خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره! ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل! فرزانه گفت: خوب به بهونه ی جا گذاشتن یه چیزی بر میگردیم داخل دفتر... اونوقت می فهمیم چه خبره و این دوتا آقاه قضیشون با جلالی چیه و اونجا چکار می کنن ! حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر... در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد.... یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد... با دیدنه اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا می رفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون با دیدن ما چنان شوکه شد که می خواست سینی از دستش بیفته! گفت: خانما شما اینجا چکار می کنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین... نمی بینید مهمون دارم ... فرزانه مِن مِن کنان گفت: ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم بر میداریم زود میریم... گفت: وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید... هر گونه کپی برداری شرعا ‌و قانونا جایز نیست. @atreanar🍃
سلام برای تاخیر در ادامه رمان پوزش میطلبیم از امشب انشالله رمان رو ادامه میدیم ممنون بابت حمایت هاتون🙏🍀 @atreanar🍃