ڪوچِھبـٰاغِدلِمَـن
عَطـرتـورـٰادارَدوبَـس
هَـرڪِهشُـدعـٰاشِقِتـو
فِیـضِدَمـٰادـَمبِبَـرَد..!
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حب حســین عاقبتم را بخیــر کرد♡
خیرش تویی اگر که بیایی امام زمانـم..!
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
بررو؎درودیوارهابنویسید..
یڪنفرماندهازاینقومڪہبرمیگردد..!:)🖐🏽
"خوابدیـدَمڪِہفَـرجآمدِه
دَردولت؏ِـشق
بازفَرمـٰاندِهقـدساَستسلیمـٰانۍمـٰا🕶🤝
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
قطرهچونرودشودراهبهجاییببرد
بهدعایفرججمع،اثرنزدیکاست...
#اللّٰهمعَجلْلِۅَلیڪالْفَـࢪَج💚
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
هدایت شده از "حوالیِحرم"
سلام و نور..🌱
دو روز تا سالگردِ شهادتِ شهید امنیت، شهید آرمان علی وردی باقی مونده..
و تصمیم گرفتیم از الان تا روزِ شهادت، به نیت شادیِ روح شهید نذر صلوات به مقدار توان راه بندازیم..
تعدادِ صلوات فرستاده شده رو به لینکِ ناشناس ارسال کنید🙏🏻
https://harfeto.timefriend.net/17298580367149
اجرکم عندالله..
نشر این پیام با شما!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت6
بعد از خداحافظی با آرمان سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم،توی راه همش اتفاقاتی که از دیشب واسم افتاده بود رو مرور میکردم.
حس میکرم مغزم دیگه خونی واسه تغذیه نداره،نزدیکای خونه بودم که حس کردم کل بدنم داغ شد و بعدش یه سرمای بدی تو بدنم حس کردم.
به زور ماشینو تا حیاط بردم.
فاصله ای که از حیاط تا داخل خونه بود،زیاد نبود،اما واسه من شده بود هزار قدم،چشمام تار شده بود و وقتی در حال رو باز کردم دیگه نفهمیدم چی شد.....
چشمامو که باز کردم،روی تخت تو اتاقم بودم،به زور چشمامو باز نگه داشتم که مامانم با دیدن چشمام، از خوشحالی گریش گرفت.
--حامد!حامد! آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا انقدر منو اذیت میکنی؟اصلا معلوم هست تو از دیروز تا الان کجایی؟میدونی چند بار به گوشیت زنگ زدم.
چرا جوابمو نمیدادی؟ نصف عمرمون کردی مادر،آخه چرا همچین میکنی با خودت، خدا بگم اون ساسان و چیکار کنه که اون تورو به این وضع کشوند،چهار ساله که شبا نمیتونم بخوابم،هر موقع میری بیرون دلم هزار راه میره تا برگردی.
چرا با من اینجوری میکنی؟
دیگه داشت هق هق میکرد،با همون حال نیمه جونم پاشدم و سرشو بغل کردم.
خودمم آروم اشک میریختم.
مامان هم همینطور بلند بلند گریه میکرد.
چه قدر من بد بودم!چقدر بد کرده بودم،
گناه مامان بابام چی بود؟چرا اونا به خاطر من باید اذیت میشدن؟
یعنی عوضی تر از من مگه تو دنیا بود؟
سرشو ازم جدا کرد،سرمو پایین انداخته بودم و اشکام همینطور میریخت،سرمو بالا آورد
--حامد!حامد!تو چشمام نگا کن.
ایندفعه بلند تر از قبل
--بهت میگم تو چشمام نگا کن. آروم چشمامو بالا اوردم و تو چشماش نگا کردم،چقدر شکسته شده بود،همش هم بخاطر من،دوباره چشمامو بستمو و سرمو انداختم پایین.
همونجور که سرم پایین بود
--مامان منو ببخش،غلط کررم،اشتباه کردم،این همه اذیت شدی بخاطر من،منو ببخش مامان،میدونم پسر بدی بودم،میدونم ناراحتت کردم،ولی مامان منو ببخش!جون حامد منو ببخش،
پسرت عوض شده،حامدت دیگه اون حامد قبلی نیست،مامان ببخشید!جون حا...
--بسه دیگه جونتو از سر راه نیاوردم که هی سرش قسم بخوری!
سرمو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد،
--مگه میتونم دار و ندارمو نبخشم؟
بخشیدمت فقط قول بده که تکرار نکنی،دوباره عوض نشی،همون حامدی باشی که من میخواستم.
--چشم !
--چشمت بی بلا عزیزم!
الان میرم واست سوپ میارم،نمیدونی با چه دنگ و فنگی با بابات آوردیمت تو اتاقت،مثل نتور داغ بودی!
مامان رفت تا واسم سوپ بیاره،یه نگا به ساعت کردم،۱۲ شب بود،یعنی من این همه وقت خواب بودم؟
یهو یاد دو نوبت نمازی که نتونسته بودم بخونم و قضا شده بود افتادم.
حالم بهتر شده بود.
پاشدم وضو گرفتم و به نماز ایستادم،تازه رکعت اول بودم که چند ضربه به در اتاق خورد.
در باز شد و یه نفر اومد داخل اتاق،قضای نماز مغربم که تموم شد،به سجده رفتم و مادرم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به من زل زده بود،با لبخند تو چشماش نگا کردم!
تو چشماش تعجب و شادی موج میزد
اشکش سرازیر شد و همینطور که اشک میریخت،خداروشکر میکرد.
--خدایا مرسی که حامدمو بهم برگردوندی،مرسی که بعد چهار سال جوابمو دادی،شکرت خدا!شکرت...
با انگشتش اشکش رو پاک کرد.
--من میرم هر موقع نمازت تموم شد صدام بزن سوپتو بیارم.
--چشم.!
قضای نماز عشاء رو هم خوندم و همینطور نماز ظهر و عصر.
بعد نمازم به سجده رفتمو گریه کردم،هم خوشحال بودم هم دلم واسه اون دختر میسوخت،دو رکعت نماز هم به نیت شفا برای اون دختر خوندم.
جانمازمو جمع کردم ،به ساعت نگا کردم،۱:۳۰دقیقه بود.
در اتاق رو باز کردم ،همه جا تاریک بود،به طرف آشپزخونه رفتم و سوپی که مامان برام گذاشته بود رو روی میز گذاشتم و خوردم،اونقدر گرسنه بودم که دوتا بشقاب دیگه هم خوردم.
ظرفارو توی سینک گذاشتم و وقتی میخواستم به اتاقم برگردم،که چشمم به بابا که روی مبل نشسته بود افتاد.
منو دید و با چشم بهم اشاره کرد برم، پیشش. هم خجالت میکشیدم و هم دلم براش تنگ شده بود.
رفتم و کنارش نشستم.سرمو پایین انداختم و سلام کردم.
با دستش سرمو بالا آورد و با لبخند جواب سلامم رو داد.......
🍁نویسنده: حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت7
از رفتار پدرم بیشتر خجالت زده بودم تا اینکه خوشحال باشم،دوباره سرمو پایین انداختم.
--از مادرت شنیدم که سربه راه شدی؟!
آهی کشید و ادامه داد
--نمیدونم چجوری باید از خدا تشکر کنم.
دوباره سرم را بالا آورد و لبخند زد.
به صورتش دقیق شدم،چقدر پسر بدی بودم،موهاش سفید تر شده و بود وخط های پیشونیش بیشتر....
--خب آقا حامد نمیخوای بگی چی باعث شده که اینجوری یه شبه سربه راه بشی؟
نکنه اون شب سرت به تخته سنگی دیواری چیزی خورده؟
اینو که گفت دوتایی باهم خندیدیم،اولش تردید داشتم ولی بعد شروع کردم به تعریف،از همونجایی که تو حال خودم بودم و تصادف اون دختر و همه و همه رو واسش تعریف کردم.
--پس یعنی یه تصادف و اون دختر باعث تغییر تو شده؟ خدایا کرمتو شکر.
روبه من ادامه داد
--باید به خونوادش اطلاع میدادی!
--آخه بابا من که نه اون دختر رو میشناختم نه شماره ای از خونوادش داشتم،از کجا خبر میدادم!
--اینم حرفیه!
دوباره با لبخند به صورتم خیره شد!
--نمیدونی حامد از وقتی مامانت گفت داری نماز میخونی دل تو دلم نبود که ببینمت.
اشک تو چشمام حلقه زد ،چند لحظه بعد دستاشو به روم باز کرد و مردونه به آغوشم کشید.
انگار غم سال ها دوری همه و همه تلنبار شده بود تا در همون لحظه خالی بشه،آروم آروم اشک میریختم و بابا با دستش به کمرم ضربه میزد.
از آغوشش جدا شدم و دستشو بوسیدم .
--قول میدم از این به بعد بشم همون حامدی که بهش افتخار میکردی..
شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم،یه نگا به ساعت انداختم،۳:۳۰دقیقه بود،روی تخت دراز کشیدم و خواب اجازه فکر کردن رو بهم نداد.
باصدای موبایلم ،از خواب بیدار شدم،همونطور با چشمای نیمه باز دکمه کنار گوشیم رو زدم تا زنگ نخوره،هنوز چشمام رو هم نرفته بود که دوباره زنگ خورد،واقعا کلافم کرده بودم،رو تخت نشستم و به بدنم کش و قوس دادم،گوشیمو برداشتم ودکمه اتصال رو زدم.
--به به آقا حامد!چه عجب،جواب دادی،معلوم هست از اونشب مهمونی کدوم گوری هستی؟چرا جواب تلفنتو نمیدی؟مگه من مسخره توام!
دیگه تقریبا صداش داشت بالا میرفت
گوشیو از کنار گوشم فاصله دادم،دوباره به گوشم نزدیک کردم
--سلام ساسان،کاری داری؟
هنوزم که هنوزه از اون آرامشی که اونروز داشتم تعجب میکنم،چون اگه قبلش ساسان میگفت بالا چشمت ابرو،چنان سرش داد میزدم که از ترس جیکش در نمیومد.
--همین سلام ساسان!کاری داری؟آخه الاغ اگه کارت نداشتم،عاشق چشم و ابروت نیستم بهت زنگ بزنم که!
--خب بگو چیکار داری؟
از آرامشی که داشتم لجش در اومده بود،اومد یه چیزی بگه،نگفت و گوشیو قطع کرد.
منم گوشیو گذاشتم رو تخت و بلند شدم.
بدنم حسابی خسته بود و انگار زیر سنگ له شده بود،رفتم حموم و دوش گرفتم!
اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم.
موهامو با سشوار خشک کردم اومدم ژل بزنم ولی منصرف شدم.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان!مامان!
انگار کسی خونه نبود،رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم چایی ریختم وصبحونه ای که مامان چیده بود رو میز رو خوردم. با تلفن خونه شماره مامانو گرفتم.
--سلام حامد خوبی مادر؟
--سلام مامان بهترم خداروشکر،کجایی؟
--من با خاله اومدیم خونه مادرجون،یکم کمکمش کنیم.
آروم تر ادامه داد،رستا هم هستا!
--باشه مامان خوش بگذره.
گوشیوقطع کردم.
--هییی این مامان ماهم دلش خوشه ها،آخه رستا؟ من؟
حتی از تصورش هم خندم گرفته بود.
رستا دختر خالم بود و همسن من از بچگی ازش خوشم نمیومد،ولی چون بچه دیگه ای تو فامیل نبود،مجبور بودم هر موقع خونه مادر جون بودیم با اون بازی کنم.
از وقتیم که دیگه ۱۲--۱۰ سالمون شد،دیگه به هم کاری نداشتیم.
اما نمیدونم چرا این مادر ما ولکن نبود.
وقتیم از خونه مادرجون برگرده مطمئنم،
چپ میره میگه رستا،راست میره میگه رستا!
از افکارم کلافه شده بودم،بلند شدم و رفتم تو اتاقم،گوشیم داشت زنگ میخورد.مطمئن بودم ساسانه!
--الو ساسا...
--سلام آقای رادمنش؟
-- سلام شما؟
--ریاحی هستم از بیمارستان زنگ میزنم.
--راستش باید واسه هزینه های همسرتون بیاید بیمارستان.
--همس....آهان بله بله حتماً! چند دقیقه دیگه میام اونجا.
گوشیو قطع کردم،کلافه شده بودم،آخه چرا من اونشب اون حرف رو زدم،نکنه بخاطر اون زهرماری تواون مهمونی بود؟
کلافه تو موهام دست کشیدم و بلند شدم لباسامو عوض کردم موهامو مرتب کردم،سوییچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
هر چقدر فکر کردم آدرس بیمارستان یادم نمیومد!
باید به بیمارستان زنگ میزدم تا آدرسو اس ام اس کنه،تازه یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم!
راه رفته رو برگشتم و از ماشین که پیاده شدم،ساسان جلوی در خونه ایستاده بود!
--سلام اینجا چیکار میکنی؟
--سلام و درد!سلام و ....
دیگه نزاشتم ادامه بده!
--ببین ساسان من الان فعلاً وقت ندارم باید برم ،همینطور که اینارو میگفتن در خونه رو باز کردم برم داخل که....
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت8
از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند.
--کجا حامد مگه نمیبینی کارت دارم!
--ببین ساسان من الان واقعا نه وقتشو دارم نه حوصلشو،بزار واسه یه وقت دیگه!
--باشه،اما بعد هر اتفاقی واست افتاد
نیای پیش من،بگی ساسان چرا زودتر نگفتیا!
اینو گفت و همینجور که یقمو ول میکرد یه نگاه از سر تمسخربهم انداخت و رفت.
اون روز انقدر ذهنم شلوغ بود که حتی به این فکر نکردم که ساسان چی میخواد بهم بگه که انقدر اصرار داره.
رفتم خونه و از اتاق موبایلمو برداشتم.
در خونه رو بستم و نشستم توی ماشین و به شماره ای که از بیمارستان زنگ زده بود زنگ زدم ازشون خواستم آدرس رو بگن.
آدرسو گرفتم و راه افتادم.
ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم و به ساعت نگا کردم،۱۱ ظهر بود.......
--سلام خانم وقتتون بخیر!
--سلام ممنون ،امرتون؟
--رادمنش هستم،واسه هزینه های اون دختری که اونشب رفتن تو کما!
پرستار که انگار کلا تعطیل بود،
--کما...؟اونشب...؟کدوم ش...!آهان،آهان یادم اومد،شما همسر اون خانمی هستین که تو کما هستن.
--ببینید آقای رادمنش،با وضعیتی که همسر شما دارن،نگه داری از ایشون و شرایطی که باید ایشون رو نگه داری کنیم،نسبت به بیمارای دیگه متفاوته،و این تفاوت هزینه های،بالایی هم داره.
ازتون خواستم بیاین اینجا،تا خودتون تصمیم بگیرید که آیا با این شرایط میتونید کنار بیاید،که ایشون اینجا بمونن.
ولی اگه نمیتونید،ما میتونیم ایشون رو به هر بیمارستانی که شما مد نظرتونه منتقل کنیم ولی فراموش نکنید این کار ریسکش بالاس!
حالا دیگه تصمیم گیری با خودتون.
روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم،به اینکه چرا اونشب کلمه همسر رو به زبون آوردم!
از یه طرف فکرم درگیر حرفای پرستار شده بود!
پدرم کارخونه دار بود ولی عاشق چشم و آبروی من نبود تا به خاطر یه کلمه حرفی که زدم کلی هزینه کنه.
حسابی کلافه شده بودم،موبایلمو در آوردم و به بابام زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی بابا؟کجایی ؟
--سلام بابا خوبم ،شما خوبید؟راستش اومدم بیمارستان.
--واسه چی؟طوری شده؟حال مادرت خوبه؟
--آره بابا واسه قضیه اون شب دیگه،همون تصادف و....
--آهان یادم اومد،خب حالا چه کاری از دست من برمیاد.؟
--راستش بابا تلفنی نمیتونم بگم،باید ببینمتون.
--باشه شب که اومدم خونه حرف میزنیم.
--نه راستش الان باید باهاتون صحبت کنم،شبم که مامان هست،میخوام بین خودمون باشه.
--که اینطور،خب پس بیا کارخونه.
با پدرم خداحافظی کردم و روبه پرستار
--ببخشید خانم،میشه یک روز به من مهلت بدین تا فکرامو بکنم؟
--بله ولی بیشتر از یک روز نشه چون موضوع مهمیه.
--بله چشم.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف کارخونه پدرم راه افتادم.
توراه همش فکرم درگیر بود،پیش خودم هزار بار صحنه ای که چنین چیزی رو از بابام بخوام رو مرور کردم ،تهش بابا عصبانی میشد و موضوع حل نشده میموند.
وقتی رسیدم کارخونه،ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
با آسانسور به طبقه ای که دفتر پدرم بود رفتم.
--سلام آقای مهدوی،وقتتون بخیر!
--سلام به به آقا حامد چه عجب از این طرفا؟
--راستش یه کار فوری داشتم با پدرم اگه میشه باهاشون هماهنگ کنید.
--باشه حامد جان بشین الان بهشون اطلاع میدم.
--بفرما آقا حامد پدرتون منتظرن.
با یه تشکر از مهدوی وارد اتاق شدم.
--سلام بابا!
--سلام حامد جان خوبی؟
--ممنون راستش.
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین
--میدونم ! حالا بشین تا یه چایی بخوریم حرف میزنیم.
به صندلی اشاره کرد،نشستم و باز سرمو انداختم پایین،حس میکردم کار خطایی انجام دادم.
یه نگاه جدی بهم انداخت --خب حامد بگو ببینم.
--راستش..راستش بابا قضیه اون شب رو من سانسور کردم،اون موقعی که اون دختر رو به بیمارستان بردم،باید برگه رضایت برای عملش امضاءمیشد،تواون موقعیت هم یا همسرشو میخواستن یا پدرشو،منم که هیچ کدومش نبودم،و اینکه...
و اینکه از یه طرف جون اون دختر در خطر بود،از طرفی هم مونده بودم چیکار کنم.
وقتی پرستار نسبت من رو با اون دختر پرسید ،گفتم که من همسرشم......
اینو گفتم و سکوت کردم.
--خب حامد بعدش؟
--هیچی بابا بعدی نداره فقط امروز از بیمارستان بهم زنگ زدن که برم اونجا،وقتی که رفتم گفتن که شرایط نگه داری اون دختر سخته و هزینه های بالایی هم داره،اگه بخوان اون به یه جای دیگه منتقل کنن هم ریسکش بالاس.
میدونم اشتباه کردم،نباید اون حرف رو میزدم ولی بابا هنوزم از حرف اون شبم که گفتم همسرشم در تعجبم.
الانم هرچی شما بگی،اصلا اومدم اینجا تا هرچی شما گفتی رو انجام بدم....
باباکه اولش هم تعجب کرده بود و هم از دستم اعصبانی بود،ولی بعدش انگار منطقی تر موضوع رو بررسی کرد.
--ببین حامد ،اومدیمو ما همه چیز رو به هده گرفتیم و خونوادش از راه رسیدن.
اونوقت ما چه جوابی داریم بهشون بدیم.......؟؟
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت9
--میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟
--فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش.
راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم.
از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه.
الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه!
یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد!
با خوشحالی از بابام تشکر کردم.
--مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی!
لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم.
از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟
--نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم.
تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود.
دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم.....
از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟
کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم.
--یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد!
بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم!
وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن.
انگار همشون به آدم لبخند میزدن :)
به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم.
تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم.
فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم!
*شهید گمنام*
یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم!
با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود!
یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم!
"دوست شهید"
توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت!
به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد!
چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد!
صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت!
آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید!
هرکی توحال و هوای خودش بود.
به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر.
به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که......
طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم!
افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد!
از خودم پرسیدم چرااااا؟
چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود!
تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...!
گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم!
اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت!
حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت....
--سلام!
اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم.
--اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش!
چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم!
دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت10
دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم!
--هر کاری که فکرش رو بکنی! از اون زهرماری مشروب گرفته تا..........!!
اما دیگه دلم نمیخواد اون جوری باشم!
سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:
--میخوام آدم بشم
!با حالت شرمندگی به قبر خیره شدم.
--کمکم میکنی؟
جمله ی آخر من همراه شد با صدای اذانی که تو گوشم میپیچید.
یه حسی اجازه موندن بهم نمیداد،انگار منو راهی یه راهی میکرد!
همونطور که اشکام رو با دستم پاک میکردم،به آسمون خیره شدم.
ابرا آروم حرکت میکردن و آسمون آبی تر شده بود.
سرمو پایین انداختم و به قبر خیره شدم،زیر لب فاتحه خوندم و لحظه آخر که میخواستم بلند بشم،سرمو خم کردم و قبرو بوسیدم.
همونطور که ایستاده بودم با چشمام دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که اون رو ته گلستان پیدا کردم.
واسه وضو گرفتن عجله داشتم.
میخواستم لااقل بعد تموم شدن اذان به نماز بایستم،بخاطر همین تا اونجا دوییدم،بعد اینکه وضو گرفتم،چشمم به نماز خونه ای که چند متر باسرویس بهداشتی فاصله داشت افتاد.
توی دلم خداروشکر کردم. و راه افتادم.
نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندم،با این حال که اونجا فقط یه اتاق کوچیک و ساده بود،ولی نماز خوندن اونجا بهم خیلی انرژی میداد!
نمازم که تموم شد،دعا کردم!از خدا خواستم اون دختر رو نجات بده.ازش خواستم یه راهی جلوی پام بزاره و... کمکم کنه!
به ساعت مچیم نگا کردم،۱ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد.
از نماز خونه خارج شدم و به طرف قبر شهید گمنام رفتم.
نزدیک قبر بودم که دیدم یه پسر بچه بالاسر قبر نشسته.؟
جلوتر رفتم و کنارش نشستم.وقتی سرشو به طرفم چرخوند،تازه فهمیدم آرمانه.
با دیدن من برق شادی تو چشماش موج زد و تو یه ثانیه خودشو تو آغوشم رها کرد،اولش تعجب کردم ولی بعدش به آرومی دستامو دور کمرش گره زدم.
از آغوشم جدا شد.
--سلام عمو حامد!راستش امروز که اینجا دیدمتون کلی خوشحال شدم ولی چند دقیقه بعدش دیدم که نیستی،اولش ناراحت شدم و به دوستت،
به قبر اشاره کرد،گفتم که کاش میتونستم تورو ببینم.
راستش دلم واستون تنگ شده بود.
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با لبخند جواب سلامشو دادم.
--سلام آرمان خان،دل منم واست تنگ شده بود.چه خبر؟
با تاسف سرشو پایین انداخت!
--هیچی عمو!چه خبری؟مثل هر روز باید تا ظهر وسایلی که بهم دادن رو بفروشم وگرنه....
به اینجا که رسید مکث کرد و با بغض ادامه داد --وگرنه اون تیمور نامرد مامانم و از خونه بیرون میکنه!
انگار دیگه تحمل گفتن نداشت،آخه مگه اون بچه چند سالش بود؟
خواستم از اون حال و هوا در بیاد!
--آرمان تو مدرسه هم میری؟
با این سوالم سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد،غمی که تو چشماش بود خیلی عمیق بود.
--نه... یعنی آره،ببین عمو من فقط دوسال رفتم مدرسه،اونم کلاس اول و دوم،اون موقع ها مادرم میتونست خیاطی کنه و لا اقل هزینه مدرسمو بده،ولی...
یه قطره اشک از چشماش پایین اومد..ولی از وقتی که ام اس گرفت دیگه نتونست ادامه بده و منم تصمیم گرفتم اوقات مدرسه رو هم کار کنم.
تو چشمام نگا کرد
--عمو میبینی چقدر من بد بختم! دلم واسه مامانم میسوزه! چون اونقدری پول نداریم که بشه یه دکتر درس درمون بره!
عمو یه چیزی بگم به کسی نگیا!
راستش من تاحالا شهر بازی نرفتم! اینکه همسن و سالی های من هفته ای چند بار شهر بازی میرن و اونوقت من....
پشت سر هم اشک میریخت.
طاقت نیاوردم و بغلش کردم.
انگار منتظر همین بود،دستای کوچیکشو دور کمرم حلقه زده بود و همونجور که سرش تو سینم بود بلند بلند گریه میکرد.
یادم به بچگیای خودم افتاد،زمانی که همسن آرمان بودم.
اصلا شهربازی برام حکم غذاخوردن داشت!
و حالا،آرزوی یه پسر بچه،رفتن به شهر بازی بود!
همون موقع تو دلم از خدا خواستم تا هر طوری که شده به آرمان کمک کنم!
آرمان که دیگه گریش کمتر شده بود سرشو از سینم جدا کرد و بدون اینکه به چشمام نگا کنه،سرشو انداخت پایین.
با دستم چونشو آروم بالا آوردم
--میدونستی که اصلا حرف گوش کن نیستی؟
با یه اخم ساختگی ادامه دادم
--مگه من نگفتم پیش من سرتو اینجوری خم نکن؟
ببین آرمان من نه برادر دارم نه خواهر.مثل تو از بچگی تنها بودم.
همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم که از خودم کوچیک تر باشه و من بتونم کلی باهاش خوش بگذرونم.
ولی خب خدا نخواست،ولی الان خدا تورو سر راهم قرار داده!
با دستام یه تکون آروم بهش دادم.
--یعنی اینکه تو میتونی همون برادر کوچیک من باشی که همیشه از خدا میخواستم.میشه بشی داداش کوچیکه حامد؟
--با خوشحالی سرشو بالا آورد و تو چشمام نگا کرد
--بله که میشه داداش حامد! پشت سر این حرف یه چشمک هم بهم زد که باعث خندم شد.
به دست خودش و خودم و انگشتر هایی که تو دستامون بود نگاه کرد
--خودمونیما داداشی چقدر انگشترامون خوشگله!
--بله دیگه سلیقه آرمان بهتر از این نمیشه............!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
◖💙🖐🏻◗
تکلیفبیقراریایندلچهمیشود
اصلاًشمااگرکهنخواهیببینمت!؟
‹ 💙⇢ #اللهمعجللولیکالفرجــ
‹ 🖐🏻⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
در دو عالم
نگنجم از شادے
گر مرا بوی تو رسد به مشام🥀✨
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
ومۍشودڪھدࢪدها
مقدمھیڪاتفاقِشیࢪینباشد!
مثلآمدنِ تو...シ!💙
#منتظࢪانہ
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
کاش میان این جنگ ها
و آشوب ها صدایی بیاید
الا یا اهل العالم أنا امام المهدی 🤍
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
بـہانتـظـآرݪـبخندےنشـستہایـم
ڪہعطـرشدنیـآرابـهشٺمیـڪند!..
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
هدایت شده از "مـنـتـظـراט ظـهور³¹³"🇵🇸
از هرچه خواستید کپی کنید ، خوشحال میشیم .
فقط برامون یه ذکر استغفار بگیدو همچنین برای شهادت شدنمون دعاکنید:)
عاشقانتهمهدلتنگِاذانِنجفودیدنیارند؛
نظریکنبراینحالِدلِعاشقِدورازنجفت..💚
#امیرالمؤمنین
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1♥️
هدایت شده از اقای کاف
https://eitaa.com/Montazeraneh_zohoor_1402
رفقا چند نفر بیاید پیشنهاد میکنم😍❤️