هدایت شده از علی زکی پور
خودم تشویقش کردم که کار کنه، مصطفی از شش سالگی کار میکرد، تابستانها بیشتر. میگفتم مامان جان پول تو جیبی خودت را دربیاور…از بامیه فروختن شروع کرد....🌷
8⃣
هدایت شده از علی زکی پور
خودم هم دنبالش میرفتم که مبادا کسی اذیتش کند و حرف نامربوطی بزند. تو مدرسه هم درسش خوب بود🌷
9⃣
هدایت شده از علی زکی پور
١٣سالش بود که تشویقش کردم توی بسیج مسجد سیدالشهدا ثبت نام کنه آن روزها خودم هم تو بسیج خواهران فعالیت میکردم.🌷
1⃣0⃣
هدایت شده از علی زکی پور
نوجوانی مصطفی به کار و درس و بسیج گذشت. همین کارها از مصطفی یک اوستا کار ساخته بود،از تابلو سازی، خطاطی، جوشکاری و لوله کشی و بنایی. از هر کار فنی سر در میآورد.🌷
1⃣1⃣
هدایت شده از علی زکی پور
دیپلمش را که گرفت رفت سربازی. خودم تشویقش کردم که پاسدار بشه ،علاقه به کارهای فنی باعث شد که مصطفی دوره مخابرات را هم در سپاه ببیند، رفت دانشگاه و تونست فوق لیسانس آی تی را هم بگیره🌷
1⃣2⃣
هدایت شده از علی زکی پور
کار مصطفی توی این سالها مأموریتهای مختلف بود اما توی خانه هیچ صحبتی در مورد کارش نمیکرد.فقط خبر داشتم که سوریه و عراق میرود اما نمیدانستم که توی تیم حاج قاسم است🌷
1⃣3⃣
هدایت شده از علی زکی پور
همه اهل محل هم مصطفی را به یک کاسب باانصاف میشناختند. هر کاری از عهدهاش برمی آمد انجام میداد.محال بود کسی بهش رو بیندازد و مصطفی برایش انجام ندهد🌷
1⃣4⃣
هدایت شده از علی زکی پور
طوری رفتار میکرد که انگار یک کارگر ساده است. بعد از شهادتش من فهمیدم که یکی از کارهای مصطفی مختل کردن و از کار انداختن سیستمهای ارتباطی تکفیریها بود🌷
1⃣5⃣
هدایت شده از علی زکی پور
بعد از شهادتش مادیدیم زیر اسمش نوشتهاند: جناب سروان.یک بار ازش پرسیدم مامان جان درجهات چیه؟ با همان طبع شوخی که داشت، گفت: مامان درجه برای آبگرمکنِ. هدف مصطفی خدمت کردن بود. توی وصیت نامهاش هم به بیت المال خیلی سفارش کرده بود.🌷
1⃣6⃣
هدایت شده از علی زکی پور
مرداد ٩٧ بود که آمد به من گفت همه برادرها و خواهرم رو دعوت کن، میخواهم از همه خداحافظی کنم. باید مدتی برای یک مأموریت به کانادا بروم. امکان دارد سه سال آنجا بمانم و شاید هم دیگر برنگردم.😭
1⃣7⃣
هدایت شده از علی زکی پور
خودش میدانست راهی که میرود برگشتی ندارد. همه این حرفها را برای دلخوشی من میزد که دلشوره این ماموریتش را نگیرم.🌷
1⃣8⃣
هدایت شده از علی زکی پور
همان شب مهمانی که برادرها و خواهرش آمده بودند، قاب عکس شو به من داد و گفت مامان هر وقت شهید شدم زیر این عکس اسمم را بنویس. بهش گفتم مامان جان این چه حرفیه می زنی، میخواهم عکس عروسیت رو بندازم.😭
1⃣9⃣