هدایت شده از خُزّانُ العِلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاق خوش دیشب
حرم امام رضا علیه السلام
کانال خُزّانُ العِلم👇
@Khuzzanaleilm 🇮🇷
هدایت شده از عطرخاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #داستان #تشرف بسیار تکان دهنده یک بودایی محضر #امام_زمان (عج)
❤️ یا صاحب الزمان ادرکنی
📡 @atrekhas 🇮🇷
📡 @atrekhas 🇮🇷
هدایت شده از صاحب نفس
#شیوه_عاشقی
#شیخ_رجبعلی_خیاط برای احسان به خلق نقش ویژهای در ایجاد انس به خدا و محبت به او قائل بود.
وی معتقد بود که راه محبت خدا، محبت به خلق خداوند و خدمت به مردم، بخصوص انسانهای مستضعف و گرفتار است.
در حدیث است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
مردم خانواده خدا هستند، محبوبترین مردم نزد خدا کسی است که برای خانواده خود سودمند باشد و خانوادهای را شاد کند.
📙کافی، ج ۲، ص ۱۶۴
یکی از شاگردان شیخ میگوید:
با معرفی جناب شیخ، مدتها به خدمت آیتالله کوهستانی به نکا میرفتم، تا اینکه یک روز صبح که برای رفتن به نکا به گاراژ رفتم، جناب شیخ را دیدم فرمودند:
کجا می روی؟
عرض کردم به نکا نزد آیتالله کوهستانی.
فرمودند: شیوه ایشان زاهدی است بیا برویم تا من روش عاشقی خدا را یادت دهم.
بعد دست مرا گرفت و به خیابانی برد. در جنوب خیابان در کوچهای، در منزلی را زد، دخمهای نمایان شد که تعدادی بچه و بزرگ و فقیر و بیچاره در آن جا بودند.
جناب شیخ به آنها اشاره کرد و فرمود: رسیدگی به این بیچارهها انسان را عاشق خدا میکند. درس تو این است.
نزد آیتالله کوهستانی درس زاهدی بود و حالا این درس عاشقی است.
📙کیمیای محبت، ص ۱۷۲و۱۷
🥰 #صاحب_نفس 😘
📡 @saheb_nafas 🇮🇷
📚داستان حورالعین و ازدواج با شیخ علی
داستان زیر به وسیله فاضل دانشمند، نویسنده توانا، جناب آقای ناصر باقری بید هندی به دفتر انتشارات مکتب الحسین (ع) رسیده است. ایشان نوشته است.
آیت الله شیخ محمد حسن مولوی قندهاری در یکی از مجالسی که شبهای جمعه دارند فرمودند:
طلبه ای به نام شیخ علی در نجف می زیست که ازدواج نکرده بود و میگفت حالا که میخواهم ازدواج کنم حورالعین میخواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمؤمنین (ع) متوسل به حضرت علی (ع) شد و از حضرت حوریه در خواست کرد و بعد که در نجف مظنون به جنون شده بود به کربلا مشرف گردید و در حرم سید الشهداء و حضرت ابوالفضل (ع) از آن دو برگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها کرده به نجف برمی گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس میشود، و کلاً از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس میپردازد.
یک شب که از زیارت حضرت امیر (ع) برمی گشته میبیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از کنار آن رد میشود، آن زن برمی خیزد و به او میگوید:
من در اینجا هیچ کس را ندارم. و غریبم، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی میگوید:امکان ندارد چرا که من مردی مجرد وعزب هستم وشمازن جوانی هستی وبدتر از ان که من در مدرسه ساکنم ان زن دنبال شیخ علی راه افتاد اصرار میکند که حتماً مرا امشب به حجرهات ببر! خلاصه شیخ علی او را در آن شب به حجرهاش می بیرد. در موقع داخل شدن به مدرسه، چند تا از طلبهها از حجرههای خویش بودند، ولی هیچ یک آن زن را نمیبیند.
شیخ علی به آن زن میگوید:
شما در حجره استراحت کن، من میروم حجره ای یا جایی برای استراحت خود پیدا میکنم. اما تا از حجره بیرون میآید، نوری از حجره تلالو میکند (ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود) ﻟﺬﺍ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﮐﻴﺴﺘﯽ؟ ﺟﻨﯽ؟ ﻳﺎ... ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ:
ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺍﺋﻤﻪ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﯽ؛ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﻳﻪﺍﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻟﺂﻥ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﯼ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻬﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﻭﻳﻢ.
ﺑﺎﺭﯼ، ﺷﻴﺦ ﺣﺪﻭﺩ 17 ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﻳﺶ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻝ، ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ. ﺁﻥ ﺯﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻓﻴﻘﺖ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻭ ﻓﻠﺎﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽﺭﻭﺩ، ﻟﺬﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﺎﺷﯽ.
ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ:
ﺗﻮ ﻋﺠﺐ ﺯﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ، ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ، ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺍﺟﻞ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﯽﮐﻦ!
ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ:
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﻣﻦ ﻳﮏ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﻫﺴﺘﻢ. ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻭ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻋﻠﺎﻡ ﺷﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺎﺍﻟﻔﻀﻞ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺸﻮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺍﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺳﭙﺲ ﻳﮏ ﺗﺼﺮﻓﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻡ. ﺍﻳﻨﮏ ﻣﺪﺕ 17 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺧﻴﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﮐﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ.
1. چهره درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع)، ج1، ص454.
📡 @atresalavat 🇮🇷
📡 @atresalavat 🇮🇷
کانال خُزّانُ العِلم👇
@Khuzzanaleilm 🇮🇷
هدایت شده از صاحب نفس
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🥰 #صاحب_نفس 😘
📡 @saheb_nafas 🇮🇷