سخت به این موضوع اعتراف میکنم که گاهی از زیر بار مسئولیتهایی که بزرگسالی به آدم تحمیل میکند فرار کردهام./میکنم. انسانها معمولا ظرفیتاش را ندارند. بیشتر وقتها نمیتوانی کنارشان بنشینی و صرفا برای سبکتر کردن شانههات از اشتباهها و کارهای احمقانهات با خیال راحت حرف بزنی. همیشه چیزی مانع میشود. مدتها، نقص، شرم و زنجیرهای از این کلمات که به هم مرتبطاند باعث میشدند نتوانم درست نفس بکشم و مدام نگران اشتباه فعلی و بعدی باشم. و چرا هیچوقت کسی به من نگفته بود زندگی بدون این پرده از احساسات چقدر شفافتر است؟ هنوز هم نمیتوانم بگویم «نقص جزئی از من است.» هنوز میترسم. هنوز توی ذهنم آدمهای هم سن و سالم در حال دویدناند و من در حال آهسته قدم زدن. امروز به کسی گفتم «آره. میدونم. من با کفشهای فلانی راه نرفتهام..» گفت «اصلا نمیتونی با کفشهای فلانی راه بری. اصلا نمیتونی!» و این را احتمالا باید نشانهای بدانم برای شروع روزهایی بهتر.
پدر فکر میکرد آدم وقتی در حجرهٔ خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.
- عباس معروفی
وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا
در اموری که مردم پنهان ماندنش را خواهانند
تفحص و پی جویی نکنید..
سوره حجرات، آیه ۱۲