رفته بودیم راهیان
طلائیه بودیم که راوی شروع کرد صحبت کردن، مثل همیشه که همه موقع صحبت راوی مینشینن روی زمین، اکثرا نشستیم؛ یه سریا هم برا اینکه چادرشون خاکی نشه ننشستن.
راوی منتظر موند دید اینا قصد ندارن بشینن
اشک تو چشاش جمع شد با یه بغضی گفت:
نمیشینید که لباستون خاکی نشه؟
نترسید، این خاک عمرا اگه با ما بیاد.
ماها لیاقت این خاکی که با گوشت و پوست و استخوان شهدا مخلوطه رو نداریم...
می گفت هر شب با آب معدنی هایی که هیئت میداده،تو خونه چای روضه درست میکردم...
همینقدر زیبا :)))
علاقه مند شدن
حرکت در یک مسیر سرازیر است
و دل بریدن مانند آن است که بخواهی همان مسیر را سربالا برگردی،
به همین دلیل سخت تر است.
و راه حل خدا این است که:
از اول مواظب دلت باشی!
#استاد_پناهیان
وَ امْحَقْ ذُنُوبَنا مَعَ امِّحاقِ هِلالِهِ...
به سان واپسین شبانِ ماه
ز ما بکاه گناه...
- صحیفه سجادیه
زمانی که قدمِ اول را در این راه برداشتم
به نیتِ لقایخدا و شهادت بود...:)
امروز بعد از گذشت این مدت راغبتر شدهام
که این دنیا محلی نیست که دلی
هوایِ ماندن در آن را بنماید...
#شهید_محمدرضاتورجیزاده
عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود!
از غذا پرسید؛ نداشتیم!
یکی از بچهها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیدهها رو که دید، گفت:
"این چیه؟" بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجیها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!"
#شهید_حسن_باقری