eitaa logo
کانال اطلاع رسانی و ارتباط با مشتریان کوثر
230 دنبال‌کننده
161 عکس
70 ویدیو
1 فایل
این کانال برای ارتباط با مشتریان موسسه فرهنگی کوثر ایجاد شده است @avamehr_moshtari ارتباط با ادمین و ثبت سفارش @avamehr_admin کانالهای ایتا https://eitaa.com/avamehr/6572
مشاهده در ایتا
دانلود
گزیدۀ متن نگاهم که به صورتش افتاد مثل همیشه خنده مهمان لبانش بود. چشمانش باز بود؛ انگار او هم دلش برای من تنگ شده بود و می‌خواست برای آخرین بار یک دل سیر نگاهم کند. نمی‌توانستم دل بکنم. دستم را روی قلبش گذاشتم، نگاهم به نگاهش گره خورد و جانم به جانش. قرارهای دونفره‌مان از جلوی چشمانم گذر می‌کرد. روضه‌های دونفره را به یاد آوردم؛ دوستت دارم‌ها را مرور کردم و یک لحظه فهمیدم همۀ لحظاتم تویی. یادت هست گفتم تو شهید شوی من دلم برایت تنگ می‌شود و تو بحث را عوض می‌کردی؟ یادت هست گفتم بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم؟ یادت هست قدم زدن‌های گلزار شهدای‌مان را؟ یادت هست آخرین دیدار مدام می‌گفتی مواظب خودت باش، بدون تو چگونه می‎شود مواظب خود بود. مهدی مرا هم ببر. همۀ فکرها را در گوشۀ ذهنم پنهان کردم و آهسته زیرلب خواندم: ‌ای پاره‌پاره تن به خدا می‌سپارمت... @avamehr_ketab
گزیدۀ متنرحمان متوجه صدای پایی شد. شک کرد که صدای پای پیرزن را شنیده باشد، اما گفت: «سلام خانم جان!» راضیه هیچ نگفت دستش را گرفت به در و همان‌جا ایستاد و نگاهی به حیاط مسجد کرد تا ببیند کسی آن‌ها را دیده است یا نه. رحمان مطمئن شد که صدا، صدای پای خانم جان نیست. شمایین راضیه خانوم؟» راضیه تنها توانست جواب سلام رحمان را بدهد و دوباره خاموش بماند سر جایش. چشم دوخته بود به چشمان رحمان که دوخته شده بودند روی زمین. خواست برود که رحمان گفت: «راضیه خانوم ما رو هم حلال کنین. ما قصدمون خیر بود، ولی آقاناصر آب پاکی رو ریخت رو دستمون.» راضیه آمد چیزی بگوید، ولی نه حرفی برای گفتن داشت و نه زبانش می‌چرخید تا چیزی بگوید. رحمان آرام رفت، رحمان بدون عصا رفت، و جای قدم‌هایش بزرگ‌تر از همیشه بر روی برف‌ها جا ماند. سوز سردی می‌آمد، ولی راضیه تکیه بر دیوار ایستاده بود و پردۀ جلوی در را پیچیده بود دورش و گریه می‌کرد. @avamehr_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااام 😍 روز قشنگ پائیزی تون بخیر راستی فروشگاهمون و دیدین؟! دلمون میخواد بدونیم شما چه محصولی رو دوست دارید که ما نداریم 😉 خوشحال میشیم بهمون بگید تا تو اولین فرصت براتون بیاریم که بتونیم با محصولاتمون مهمون خونه هاتون بشیم 😌 منتظرتون هستیم 👇👇👇 @avamehr_admin
گزیدۀ متن: همه داشتند نگاهم می‌کردند. گفتم: «ابراهیم کو؟» گفتند: «توی اتاق بغل است». ابراهیم آمد بیرون. گفتم: «ابراهیم، چه خبر است؟»، گفت: «جواد!». گفت: جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت: جواد و انگار همۀ خاک‌های عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق. حالا می‌فهمیدم چرا ارباب‌مان روز عاشورا کمرش دیگر راست نشد. گفت: الان کمرم شکست. بی‌برادر شدم. افتادم کنار کمد. هیچ روضه‌ای روضۀ بی‌برادری نمی‌شود. نمی‌دانم توی سروصورتم زدم یا نه. نمی‌دانم نعره کشیدم یا نه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یک‌دفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم می‌کرد و با نگاهش می‌گفت: «خاک توی سرت مجید! آبروی من را داری می‌بری داداش». می‌گفت: «آدم باش مجید». آرام شدم. خودم را جمع‌وجور کردم. یک استکان دادند دستم که چیز شیرینی تویش بود. ریختم ته حلقم و بلند شدم. گفتند: «کجا می‌روی؟» گفتم: «چیزی نیست، خوبم». از خانۀ حاج‌آقا زدم بیرون. کجا بروم؟! کجا را دارم بروم؟! آدمِ بی‌برادر کجا را دارد؟! دیگر بعد از جواد، فقط باید بروم سر مزار شهدا. رفتم سر مزار شهید‌ مهدی اسحاقیان. افتادم روی قبر مهدی. داد زدم، گریه کردم، التماس کردم... @avamehr_ketab
جنگ جنگ تا نابودی  خاطرات و ناگفته‌های ژنرال نزار الخزرجی؛ فرمانده سپاه و رئیس ستاد ارتش عراق کتاب «جنگ جنگ تا نابودی» خاطرات ارتشبد نزار الخزرجی، فرمانده سپاه اول و رئیس ستاد مشترک ارتش عراق در زمان جنگ با ایران است که به کوشش فاطمه تشکری جهرمی ترجمه و توسط انتشارات شهیدکاظمی منتشر شده است.کتاب «جنگ جنگ تا نابودی»؛ کتابی که پرده از اسرار جنگ ایران و عراق برمی‌دارد.کتاب «جنگ جنگ تا نابودی» اولین کتاب از مجموعه «جمهوری وحشت» است. کتاب‌هایی از نویسندگان عربی و غیر عربی که قالب‌های مختلفی (از خاطره‌نویسی و تاریخ شفاهی، تا تاریخ‌نگاری پژوهشی) را در برمی‌گیرد. هدف همگی این کتاب‌ها، ایجاد تصویری روشن‌تر از حکومت مردی است چند دهه در کشور خود جمهوری وحشت برپا کرده بود. طبیعتا جنگ ایران و عراق نیز بخش مهمی از دوران حکومت او را تشکیل می‌داد و بالطبع در این کتاب‌ها به موضوع جنگ نیز پرداخته خواهد شد. هدف این مجموعه، شناخت «حکومت» صدام «از ابعاد مختلف» است؛ از همین رو در این کتاب‌ها شناخت جنبه‌های مختلف سیاست داخلی، سیاست خارجی، امنیت، فرهنگ و اقتصاد این رژیم (در کل دوران 35 سالۀ حکومت بعثی از 1347 تا 1382 که 24 سال آن تحت حاکمیت مستقیم صدام قرار داشت) مدنظر است و اگر به موضوع جنگ پرداخته شود به عنوان «یکی» از قضایای این رژیم مخوف خواهد بود @avamehr_ketab
گزیدۀ متن تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه‌مزه می‌کردیم، که سردردهای شبانۀ سیدجواد شروع شد. شب‌ها شبیه آدم‌های مسموم، سرش را بین دستانش می‌گرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد. دل‌درد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آن‌قدر دردش شدید شد که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم؛ بااینکه باهم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. مدام تکرار می‌کرد: «همین همسایه روبه‌رویی! همین همسایه روبه‌رویی!» ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آن‌هم نصفه‌شب، اصلاً دلم نمی‌خواست زنگ همسایۀ روبه‌رویی را بزنم. داشتم دست‌دست می‌کردم که توی آن اوضاع چه کنم. لیوان آب را دادم دستش؛ «حالا یه دونه قرص بخور شاید خوب شی.» خیلی عصبانی سرم داد زد: «می‌گم بروووو.». چند بار دکمۀ زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند. «همسایۀ روبه‌رویی هستم. آقای ما خیلی حالش بده؛ می‌رسونیدش بیمارستان؟!» آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد. @avamehr_ketab
خورشید که غرق نمی شود نویسنده: فائضه غفارحدادی روایتی داستانی از زندگی شهید هجده‌ساله‌ای که اسطوره‌وار آسمانی شد. این کتاب داستان زندگی یکی از آدم‌های عجیب روزگار ماست. کسی که بلد بوده است قاعده معمول زمان را به‌هم بریزد و در هجده‌سالگی بیش‌تر از عرفای بزرگ خانقاه‌ها و مجتهدین کهن‌سال حوزه‌های علمیه از زندگی درک و شهود داشته باشد. آن‌قدر که وصیت نامه و یادداشت‌های روزانه‌اش هر مدعی فهم و کمالات و ایمانی را به فکر بیندازد که مگر این آدم چند سالش بوده است؟ بدون تامل روی رفتارها و نوشته‌های این شهید هچده‌ساله تبریزی با آن پایان باشکوه زندگی‌اش که اگر در غرب اتفاق افتاده بود تا حالا برایش فیلم‌ها ساخته و رمان‌ها نوشته بودند جلوه واقعی‌اش را نشان نخواهد داد. این کتاب زندگی و خاطرات شهیدمحمد شمس، نوجوان 18ساله‌ای است که در گردان خط‌شکن غواص، جان خود را فدا می‌کند تا عملیات لو نرود و جان بقیۀ رزمندگان در امان بماند. @avamehr_ketab
در انتظار پدر نویسنده: کبری خدابخش دهقی مادرانه‌های دلنشین شهید محمدرضا تورجی‌زاده(فرمانده گردان یازهرا(س)) این کتاب بر اساس خاطرات و ناگفته‌های مادرشهید محمدرضا تورجی زاده؛ فرمانده گردان یازهرا(س) به نگارش در آمده و از زمانی تولد تا زمانی شهادت را به تصویر می‌کشد. در این برهه‌ی زمانی زندگی مادر، اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی رُخ می‌دهد. از گذراندن دوران کودکی تا اتفاقات قبل از پیروزی انقلاب و وقتی جنگ مهمان ناخوانده‌ی همه‌ی خانه‌ها می‌شود. در بین این اتفاقات بزرگ شدن محمدرضا لحظه به لحظه به چشم می‌آید. @avamehr_ketab
گزیدۀ متن: خاک‌ها کنار رفت. همان شلوار سپاه و پیراهن کار، همان قد بلند. هرچند صورتش مشخص نبود؛ اما با مشخصاتی که داشتند مو نمی‌زد. بغض محمد زودتر از همه ترکید. رضا خاک‌ها را در مشتش فشرد. اکبر چانه‌اش لرزید؛ اما بغضش را قورت داد. خودش بود، شک نداشت. آذرنگ جلوی رویشان بود. آسمانی زیر خاک. بچه‌ها تابوت آوردند. اکبر لب‌های خشکش را روی‌ هم فشرد و از این خشکی آتش گرفت. از دلش گذشت در گرمای مرداد، آن روز عملیات، آذرنگ طعم آب را چشیده ‌یا نه؟ پیکر آذرنگ را گذاشتند درون تابوت. صدای هق‌هق محمد، گرمای سر ظهر، پلاکی که رضا با الک کردن خاک‌ها پیدا کرده بود، همه و همه غربت بی‌اندازه‌ای در فضا تزریق می‌کرد. هیچ‌کس در حال خودش نبود. اکبر خاک‌ها را کنار می‌زد شاید چیزی جا مانده بود؛ استخوانی، دفترچه‌ای... مادر آذرنگ جوان رعنایش را فرستاده بود و حالا مشتی خاک و لباس و استخوان و پلاک تحویل می‌گرفت. مگر می‌توانست بی‌خیال این بچه‌ها باشد؟ مگر می‌شد فراموششان کند و بچسبد به زندگی؟ عراق هنوز هم مانع تفحصشان می‌شد. @avamehr_ketab
گزیدۀ متن وقتی حجاب را انتخاب کردم خیلی برای من سخت بود. اسماعیلم را ذبح کردم. در آمریکا وقتی اولین بار باحجاب شدم، همسرم از من دلیل کارم را پرسید. خیلی جدی به او گفتم: «این رابطه بین من و خداست، به شما هیچ ربطی ندارد، نه می‌خواهم مرا تحسین کنی، نه می‌خواهم به من بگویی دوست داری یا ندارد... اولین روزی که حجاب را انتخاب کردم دعا کردم که خدایا اگر یک روزی خواستی این حجاب دومرتبه از سر من برداشته شود، آن روز را آخرین روز عمر من قرار بده. @avamehr_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبای "منم گدای امامِ عسکری" با مولودی‌خوانیِ کربلایی حسین طاهری تقدیم نگاهتان 💐🌸ویژهٔ علیه‌السلام💐🌸
معرفی کتاب کندوی عنکبوت - داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان اثری فاخر از روح الله ولی ابرقوئی در 188 صفحه که توسط انتشارات مشهور به چاپ رسیده است تقدیم به اهل علم می گردد. در این کتاب خواننده به فضای یک داستان مهیج در حوزه فرزند آوری و جمعیت سفر می کند که ارمغان آن ایجاد نگاهی نو گسترده و باز شدن گره های ذهنی او در این حوزه است و سرانجام، خواننده در انتهای این قصه پر غصه با اندیشه و احساسی تازه مواجه شده و وجدان او در معرض آزمونی حیاتی قرار می گیرد. https://eitaa.com/avamehr_ir/4387