eitaa logo
کانال اطلاع رسانی و ارتباط با مشتریان کوثر
231 دنبال‌کننده
163 عکس
71 ویدیو
1 فایل
این کانال برای ارتباط با مشتریان موسسه فرهنگی کوثر ایجاد شده است @avamehr_moshtari ارتباط با ادمین و ثبت سفارش @avamehr_admin کانالهای ایتا https://eitaa.com/avamehr/6572
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب کندوی عنکبوت - داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان اثری فاخر از روح الله ولی ابرقوئی در 188 صفحه که توسط انتشارات مشهور به چاپ رسیده است تقدیم به اهل علم می گردد. در این کتاب خواننده به فضای یک داستان مهیج در حوزه فرزند آوری و جمعیت سفر می کند که ارمغان آن ایجاد نگاهی نو گسترده و باز شدن گره های ذهنی او در این حوزه است و سرانجام، خواننده در انتهای این قصه پر غصه با اندیشه و احساسی تازه مواجه شده و وجدان او در معرض آزمونی حیاتی قرار می گیرد. https://eitaa.com/avamehr_ir/4387
گزیدۀ متن: پرده‌ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امام‌خمینی«ره» روی پلّه‌ هواپیما بود و بالای آن، جمله‌ی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم می‌خورد. یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضدّحالی. ما را بگو، فکر کردیم حاج‌آقا می‌خواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضی‌ها را برای تکّه‌پرانی، راحت‌تر کرده بود: «انقلاب کیلو چند؟ حاج‌آقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج‌آقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول می‌دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟» نَم‌نَمک موج رادیو فردا و حرف‌هایی از جنس آمدنیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان می‌داد. البتّه تعداد آن‌هایی که این حرف‌ها را طوطی‌وار در فضای کلاس رها می‌کردند خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتش‌بیار معرکه بودند. بعضی‌ها هم در این وضعیّت برای این‌که اوضاعِ به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت‌قطار را بازی می‌کردند و صدای «هیس»شان، پرده‌ی گوش‌آدم را می‌لرزاند. https://eitaa.com/avamehr_ir/4388
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂سلام به روی ماهتون نوبتی هم باشه نوبت محصولات یلدایی مون هست😉 سفره های پارچه ای خوشگلی که مناسب سفره های یلداتون هست 😍 یلدا نور برکت بانوی آب تنوع و جزئیات سفره ها رو تو لینک زیر ببینید: https://yek.link/avamehr-sofreh
🍁سلااام صبح قشنگ پائیزی تون بخیر☺️ امروز اومدم با یه تخفیف ویژه برای یلدا😉 خبر دارید که خرید بالای 250 تومن مون ارسال رایگانه و هدیه هم داریم براتون🌹 منتظرتون هستیم👇 @avamehr_admin
برشی از کتاب: فرشتۀ بال‌صورتی از پشت بوته‌های گل بیرون آمد. او خودش را به آدم و حوّا رساند و گفت: «چه خوب شد که به حرف شیطان گوش نکردید و از میوۀ آن درختی که می‌گفت، نخوردید!» آدم گفت: «ما حواسمان جمع است و به حرف شیطان گوش نمی‌دهیم.» حوّا به فرشته‌کوچولو نگاه کرد و گفت: «بَه بَه… چه فرشته‌کوچولوی قشنگی! این‌جا چه می‌کنی؟» فرشتۀ بال‌صورتی گفت: «من همیشه دوست داشتم پیش شما بیایم، اما خجالت می‌کشیدم.» حوّا گفت: «تو نباید از ما خجالت بکشی. هر وقت که دوست داشتی،  بیا تا با هم قدم بزنیم و توی بهشت بگردیم.» از آن روز به بعد، فرشتۀ بال‌صورتی بیشترِ وقت‌ها به بهشت می‌رفت و با آدم و حوّا حرف می‌زد. https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب: مردی وسطِ جمعیت روی سکّویی ایستاده بود. او مجسمۀ سنگیِ کوچکی در دست داشت و فریاد می‌زد: «این تازه‌ترین خدایی است که با دست ساخته‌ام. هر کسی این خدا را بخرد، پشیمان نخواهد شد!» یکی از مردها پرسید: «این خدای چیست؟» مردِ فروشنده جواب داد: «این خدای پول و ثروت است. هر کس او را بخرد و عبادت کند، هرگز گرسنه و تشنه نخواهد ماند. این خدای سنگی را بخرید تا ثروتمند شوید!» مردی فریاد زد: «من این خدا را می‌خرم.» بعد پولی به مرد داد و خدای سنگی را گرفت. حضرت نوح(ع) رو به مرد خریدار کرد و گفت: «ای نادان! چرا این مجسمه را خریدی؟» مرد گفت: «مگر نشنیدی که فروشنده چه گفت؟! این مجسمه، خدای پول و ثروت است. من می‌خواهم این خدا را عبادت کنم و ثروتمند شوم.» حضرت نوح(ع) گفت: «اگر از دستِ این مجسمه کاری ساخته بود و مردم را ثروتمند می‌کرد، چرا فروشنده‌اش آن را برای خودش نگه نداشت تا ثروتمند شود؛ در حالی که او مردِ فقیری است؟!» https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب: پدر گفت: «آن‌ها می‌گویند صالح باید به ما ثابت کند که فرستادۀ خداست.» حضرت صالح(ع) گفت: «بله… آن‌ها از من می‌خواهند با معجزه‌ای قدرت خدا را نشانشان بدهم.» پدر پرسید: «آیا نمی‌توانی از خدا بخواهی تا با معجزه‌ای، قدرتش را نشان بدهد؟» صالح(ع) گفت: «چرا؛ قرار شد فردا همۀ آن‌ها در همین جا جمع شوند تا معجزۀ خدا را ببینند.» حَمود با تعجب پرسید: «چه معجزه‌ای عموصالح؟» صالح(ع) جواب داد: «باید منتظر بمانی تا با چشم‌های خودت معجزۀ خدا را ببینی!» فردای آن روز، همۀ مردم شهر پای کوه جمع شدند. حَمود هم کنار پدر و مادرش ایستاده بود. صالح روی تخته‌سنگی ایستاد و گفت: «ای مردم! من شما را دعوت کردم تا به خدای یکتا ایمان بیاورید؛ اما بیشترِ شما دست از بت‌پرستی برنداشتید. من یک بار دیگر شما را به سوی او دعوت می‌کنم، پیش از این‌که دیر شود.» مردی گفت: «ای صالح! اگر راست می‌گویی، قدرتِ خدایت را نشانمان بده تا به او ایمان بیاوریم.» https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب: فرشته گفت: «تو باید نزد پادشاه بروی و به او بگویی که دست از ستم بردارد؛ وگرنه خداوند عذاب سختی به او خواهد داد.» فردای آن روز، حضرت ادریس(ع) به قصر پادشاه رفت. پادشاه و وزیرانش در سالن بزرگ قصر نشسته بودند. او رو به پادشاه گفت: «من از سوی خدای بزرگ مأمورم تا به تو بگویم دست از کارهای نادرست خود برداری و بیش از این، به مردمِ بی‌گناه ظلم نکنی.» پادشاه گفت: «اگر من به حرف خدای تو گوش ندهم چه خواهد شد؟» حضرت ادریس(ع) گفت: «اگر تو از فرمانِ خدای من سرپیچی کنی، او حکومتِ تو را سرنگون می‌کند و به مرگِ بدی گرفتار خواهی شد!» پادشاه با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: «ای ادریس! من از خدای تو نمی‌ترسم. از این‌جا برو و در کارِ حکومتم دخالت نکن!» ادریس(ع) گفت: «اما بدان که تهدید خدای من جدّی است. به زودی خواهی دید که حکومتت سرنگون خواهد شد.» https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب: هُدهُد گفت: «در یک جای دور، سرزمین بسیار زیبا و خوش‌آب‌و‌هوایی دیدم؛ اما مردمش به جای خدای یکتا، خورشید را می‌پرستیدند!» سلیمان(ع) گفت: «پادشاه این سرزمین کیست؟» هُدهُد جواب داد: «پادشاه آن، زنی به نام «بِلقیس» است. او بسیار ثروتمند است و تخت پادشاهی بزرگی دارد.» حضرت سلیمان(ع) لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «من نامه‌ای به بِلقیس می‌نویسم و از او می‌خواهم که به خداوند ایمان بیاورد. تو این نامه را به آنجا ببر و کنار تخت او بینداز و بازگرد!» حضرت سلیمان(ع) نامه‌ای نوشت و آن را به هُدهُد داد. هُدهُد، نامه را کنار تخت بِلقیس انداخت و بازگشت. بلقیس، نامۀ سلیمان(ع) را که خواند، بزرگان کشور را جمع کرد تا دربارۀ این نامه با آن‌ها مشورت کند. https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
🌹پیشنهادی که امروز براتون داریم اینه که 😉 این کتاب های خداشناسی میتونه بهترین هدیه برای جشن عبادت دخترای🧕 گل تون باشه بهتره که با این کتاب ها هم به کتاب خوندن ترغیب بشن هم اطلاعاتشون نسبت به پیامبراهاشون کامل بشه😍 برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید👇 http://b2n.ir/h51034
برشی از کتاب: حضرت ابراهیم(ع) در حالی که دست‌هایش را از پشت بسته بودند، بین چند سرباز ایستاده بود و با خونسردی به کسانی نگاه می‌کرد که در حالِ آتش زدن هیزم‌ها بودند. کمی دورتر از آن‌ها، نمرود روی ایوان قصرش ایستاده بود. او می‌خواست سوخته شدن ابراهیم(ع) را در آتش ببیند. کم‌کم آتش شعله کشید. شعله‌های آتش چنان زیاد و گرمای آن سوزنده بود که مردم عقب‌ رفتند.  سربازان نمی‌توانستند به آتش نزدیک شوند و ابراهیم(ع) را در آن بیندازند. به ناچار منجنیق آوردند و ابراهیم(ع) را روی آن گذاشتند و به آتش انداختند. ابراهیم(ع) به درون آتش افتاد. همه فکر می‌کردند او در حال سوختن است؛ اما به فرمان خدا، درون آتش به گلستان کوچکی تبدیل شد؛ گلستانی سبز و خرم که حضرت ابراهیم(ع) روی چمن‌های آن نشسته بود. https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب: روبیل و تنوخا به منزل حضرت یونس(ع) رسیدند و در زدند. یونس(ع) در را باز کرد. تا چشمش به آن‌ها افتاد، گفت: «بیایید داخل! الآن داشتم به شما فکر می‌کردم.» هر سه وارد اتاقی شدند و نشستند. روبیل چشم به حضرت یونس(ع) دوخت. او لاغر‌تر شده بود و پوست صورتش به زردی می‌زد. معلوم بود که از چیزی رنج می‌برد. تنوخا علت را پرسید. یونس(ع) گفت: «دیگر خسته و ناامید شده‌ام. سی سال است که تلاش می‌کنم مردم را به راهِ راست هدایت کنم، اما آن‌ها ایمان نمی‌آورند. چند روزی است که حسابی ناامید شده‌ام و از خورد و خوراک افتاده‌ام.» روبیل گفت: «به زور که نمی‌شود مردم را به دین خدا دعوت کرد. حالا که به حرفت گوش نمی‌کنند، آن‌ها را به خدا واگذار کن!» تنوخا گفت: «بله، روبیل راست می‌گوید. تو وظیفه‌ات را انجام داده‌ای؛ برای چه باید غصۀ مردم را بخوری؟» https://eitaa.com/avamehr_ir/4429