eitaa logo
کانال اطلاع رسانی و ارتباط با مشتریان کوثر
232 دنبال‌کننده
163 عکس
71 ویدیو
1 فایل
این کانال برای ارتباط با مشتریان موسسه فرهنگی کوثر ایجاد شده است @avamehr_moshtari ارتباط با ادمین و ثبت سفارش @avamehr_admin کانالهای ایتا https://eitaa.com/avamehr/6572
مشاهده در ایتا
دانلود
گزیده کتاب «فرزانه یه چیزی بگم نه نمی‌گی؟» با تعجب پرسیدم: «چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟» گفت: «می‌شه یه تُک‌پا باهم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا می‌آن خیلی صمیمی و مهربونن. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم. تو یه بار بیا، اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی‌گم.»قبلاً هم یکی-دو بار وقتی حمید می‌خواست هیئت برود اصرار داشت همراهی‌اش کنم، اما من خجالت می‌کشیدم و هر بار به بهانه‌ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می‌کردم. از تعریف‌هایی که حمید می‌کرد احساس می‌کردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم . این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم. برای همین این بار راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود؛ چون کسی را آنجا نمی‌شناختم. حتی وسط راه گفتم «حمید منو برگردون، خودت برو زود بیا.» اما حمید عزمش را جزم کرده بود که هرطور شده من را با خودش ببرد. اولِ مراسم احساس غریبگی می‌کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن‌ها بدانم. با آنکه کسی را نمی شناختم کم‌کم با همۀ خانم‌های مجلس دوست شدم.
گزیدۀ متن حاج‌محمد به نقطه‌ای رسیده بود که سکوتش لبریز فریاد بود. نگاهش آتشفشان احساسات و عاشقانه‌ها شده بود. من تا مدت‌ها نمی‌دانستم که حاج‌محمد وضعیت مالی خوبی دارد. فکر می‌کردم او هم مثل خیلی از پاسدارهای بازنشسته است و چرتکۀ زندگی خودش را می‌اندازد. دو عملیات را باهم بودیم. گل سرسبد جمع بود. ثابت‌قدم و مصر بود. در عملیات اول نشد که وارد شویم و مجبور به عقب‌نشینی شدیم. سرمای شدیدی حاکم بود و بارانی هشت‌ساعته همۀ ارکان کار ما را متزلزل کرده بود. لرزۀ سرما به جان نیروها افتاده بود؛ اما او نمی‌لرزید. خودم هم از آن‌ها بودم که از سرما می‌لرزیدم، اما حاج‌محمد را که دیدم انگار روی آتش ایستاده بود. به روی خودش نمی‌آورد. حتی به من گفت: «مفید! اصلا نگران نباش؛ ما پای قولی که دادیم ایستاده‌ایم. به هیچ وجه به فرماندهی نه نگید. ما می‌تونیم.» نمی‌توانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما به عمق بدنمان نفوذ کرده بود. بی‌اختیار شده بودیم. نمی‌شد دندان‌هایی را که از لرزه به هم می‌خوردند کنترل کرد. هشت ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست. یاد والفجر8، یاد غواص‌های شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم می‌توانم ماشه را بکشم و شلیک کنم، دیدم نمی‌شود! سبابه‌ام حرکت نمی‌کرد. همه‌چیز یخ زده بود! اشاره‌ها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد به موقعیت شب برگردید!
خداحافظ سالار: خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر پاسدار شهید حسین همدانی کتاب «خداحافظ سالار»، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال 1394 ختم می شود. شروع کتاب از سال 90 و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه 40 ادامه می یابد. این کتاب حاصل 44 ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است. سردار شهید حسین همدانی از اعضا و بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بود و از سال 1359 در دفاع مقدس شرکت داشت. وی همچنین از فرماندهان منطقه عملیاتی «بازی دراز» در جبههٔ کرمانشاه بود و مدتی فرمانده لشکر انصار الحسین(ع) همدان شد. شهید همدانی همچنین جانشین قرارگاه امام حسین(ع) و مشاور فرمانده کل سپاه پاسداران و فرمانده سپاه محمد رسول الله(ص) تهران بوده است. دست آخر نیز در حین انجام ماموریت مستشاری در سوریه به شهادت، آرزوی دیرینه اش رسید
معرفی کتاب قابیل فراموش نمی شود اثر زهرا امینی رمان «قابیل فراموش نمی شود» ماجرای مینا دختر شانزده‌ ساله ای است که با پدرو مادربزرگ و نامادریش زندگی می‌کند و ساکن محله‌های پائین شهر اصفهان است. او دلش می‌خواد مثل آدم های پولدارا زندگی کند. مینا وضعیت ظاهری مناسبی ندارد، در پارتی‌ها شرکت می‌کند و از خوردن مشروبات الکلی ابایی ندارد. او در یک مغازه عطر فروشی کار می‌کند روزی متوجه می شود که صاحب مغازه که به او قول ازدواج داده قاچاقچی مواد مخدر است و در مغازه اش مواد مخدر ردوبدل می کند، او محل اختفای هروئین ها را پیدا می کند، یک بسته هروئین برمی‌دارد تا بفروشد و پول زیادی به دست بیاورد. صاحب مغازه و قاچاقچی‌ها تعقیبش می کنند که هروئین ها را بگیرند. مینا فرار می‌کند به مسجد می رود ، در مسجد اطلاعیه اردویی را می‌بیند. مقصد اردو مشهد است و مینا تا به حال به مشهد نرفته است، برای فرار از دست قاچاقچی ها به مشهد می رود و ادامه ماجرا ….
📣خبر آمد خبری در راه است ☺️ به خاطر نزدیک شدن به میلاد حضرت زهرا س🌸 یه تخفیف ویژه تو بیرق های میلاد حضرت داریم پیشنهاد دارم درصد تخفیف رو از خود💁‍♂ فرمانده بپرسید 😂😅 چون ما خودمونم بیخبریم😊😉 سفارش و هماهنگی خرید: @avamehr_admin با ما در شبکه های مجازی همراه باشید: https://zil.ink/avamehr
سلام چه خبرا؟🤗خوبین؟! جمعه تون خوش🌺 خب نوبتی هم باشه نوبت کانال جدیدمونه😃 که مخصوص مشتری های عرب زبونمونه اما فعلا در دست احداثه😂 و فکر کنم مصالحش هنوز آماده😅😔 فقط خبر دادم 😉 افتتاح که شد دعوتتون میکنیم😅😊😍
⚫️چاپ یادبود وقف نامه در صفحه اول قرآن/مفاتیح/منتخب برای ثبت سفارش و اطلاع از قیمت به شماره زیر پیامک کنید: 09011515811 کانال ایتا: @avamehr_ir
⚫️چاپ یادبود وقف نامه در صفحه اول قرآن/مفاتیح/منتخب برای ثبت سفارش و اطلاع از قیمت به شماره زیر پیامک کنید: 09011515811 کانال ایتا: @avamehr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما شنیدین که میگن نو 😍که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار😔 درست حکایت این روزای ماست😢 انقدر محصول جدید شارژ میکنیم😃 که فرصت نمیکنیم قبلی ها رو براتون پست بذاریم تو کانال کتاب و بیرق و استند و کلی محصول دیگه.... اما مشکلی نیست همیشه یه راهی پیدا میشه 😌 شما تصاویر محصولاتمون رو میتونید زودتر از کانال اصلی تو این کانال ببینید و باخبر بشید پس بجنبید یه سری به این کانال بزنید منتظریم: @avamehr_ir_tasavir
معرفی کتاب علی ‌بی‌خیال «علی بی‌خیال» زندگینامه و خاطرات شهید علی حیدری است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. «هر وقت به زیارت بهشت زهرا (س) می‌روم، سعی می‌کنم توی قطعه شهدا قدم بزنم. اعتقاد دارم که اینان اولیای الهی هستند، هرچند ما آن‌ها را نشناسیم و ارادت ظاهری نداشته باشیم. یقین دارم اینان در آسمان بیشتر از زمین شناخته شده‌اند. اصلاً دیدن چهرهٔ خوبان عالم، در روح و روان انسان اثر می‌گذارد، چه رسید به اینکه این خوبان، از شهدا باشند. از زیارت قطعه شهدای گمنام به سمت قطعه ۲۷ آمدم تا به سراغ مزار برخی دوستان بروم. از لابه لای قبور عبور می‌کردم که چشمم به تابلو یک شهید خورد. کمی مکث کردم. شب جمعه بود و شب زیارتی ارباب بی‌کفن. در آنجا جمله‌ای از وصیت شهید نوشته شده بود: «من کمتر عطر خریده‌ام، هربار می‌خواستم معطر شوم از ته دل می‌گفتم: «حسین جان» آنگاه فضا معطر می‌شد!!» همانجا نشستم. چهره‌اش به نوجوانی می‌خورد که هنوز محاسنش نروئیده. آنجا نوشته بود: هنرمند شهید علی حیدری. آن شب گذشت و در نهانخانه قلب ما، نام علی حیدری نیز جاودانه شد. مانند شهیدان ابراهیم هادی و علیرضا کریمی و شاهرخ ضرغام و... مدتی بعد زمانی که کتاب عارفانه جمع آوری می‌شد، شنیدم که یکی دیگر از شاگردان آیت الله حق شناس بوده هم مانند شهید احمد نیری، حالات عرفانی عجیبی داشته و سال ۱۳۶۳ شهید شده. نام آن شهید والامقام، علی حیدری بود.