فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااام 😍
روز قشنگ پائیزی تون بخیر
راستی فروشگاهمون و دیدین؟!
دلمون میخواد بدونیم شما چه محصولی رو دوست دارید که ما نداریم 😉
خوشحال میشیم بهمون بگید تا تو اولین فرصت براتون بیاریم که بتونیم با محصولاتمون مهمون خونه هاتون بشیم 😌
منتظرتون هستیم 👇👇👇
@avamehr_admin
گزیدۀ متن:
همه داشتند نگاهم میکردند. گفتم: «ابراهیم کو؟» گفتند: «توی اتاق بغل است». ابراهیم آمد بیرون. گفتم: «ابراهیم، چه خبر است؟»، گفت: «جواد!». گفت: جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت: جواد و انگار همۀ خاکهای عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق. حالا میفهمیدم چرا اربابمان روز عاشورا کمرش دیگر راست نشد. گفت: الان کمرم شکست. بیبرادر شدم. افتادم کنار کمد. هیچ روضهای روضۀ بیبرادری نمیشود. نمیدانم توی سروصورتم زدم یا نه. نمیدانم نعره کشیدم یا نه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یکدفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم میکرد و با نگاهش میگفت: «خاک توی سرت مجید! آبروی من را داری میبری داداش». میگفت: «آدم باش مجید». آرام شدم. خودم را جمعوجور کردم. یک استکان دادند دستم که چیز شیرینی تویش بود. ریختم ته حلقم و بلند شدم. گفتند: «کجا میروی؟» گفتم: «چیزی نیست، خوبم». از خانۀ حاجآقا زدم بیرون. کجا بروم؟! کجا را دارم بروم؟! آدمِ بیبرادر کجا را دارد؟! دیگر بعد از جواد، فقط باید بروم سر مزار شهدا. رفتم سر مزار شهید مهدی اسحاقیان. افتادم روی قبر مهدی. داد زدم، گریه کردم، التماس کردم...
@avamehr_ketab
جنگ جنگ تا نابودی
خاطرات و ناگفتههای ژنرال نزار الخزرجی؛ فرمانده سپاه و رئیس ستاد ارتش عراق کتاب «جنگ جنگ تا نابودی» خاطرات ارتشبد نزار الخزرجی، فرمانده سپاه اول و رئیس ستاد مشترک ارتش عراق در زمان جنگ با ایران است که به کوشش فاطمه تشکری جهرمی ترجمه و توسط انتشارات شهیدکاظمی منتشر شده است.کتاب «جنگ جنگ تا نابودی»؛ کتابی که پرده از اسرار جنگ ایران و عراق برمیدارد.کتاب «جنگ جنگ تا نابودی» اولین کتاب از مجموعه «جمهوری وحشت» است. کتابهایی از نویسندگان عربی و غیر عربی که قالبهای مختلفی (از خاطرهنویسی و تاریخ شفاهی، تا تاریخنگاری پژوهشی) را در برمیگیرد. هدف همگی این کتابها، ایجاد تصویری روشنتر از حکومت مردی است چند دهه در کشور خود جمهوری وحشت برپا کرده بود. طبیعتا جنگ ایران و عراق نیز بخش مهمی از دوران حکومت او را تشکیل میداد و بالطبع در این کتابها به موضوع جنگ نیز پرداخته خواهد شد. هدف این مجموعه، شناخت «حکومت» صدام «از ابعاد مختلف» است؛ از همین رو در این کتابها شناخت جنبههای مختلف سیاست داخلی، سیاست خارجی، امنیت، فرهنگ و اقتصاد این رژیم (در کل دوران 35 سالۀ حکومت بعثی از 1347 تا 1382 که 24 سال آن تحت حاکمیت مستقیم صدام قرار داشت) مدنظر است و اگر به موضوع جنگ پرداخته شود به عنوان «یکی» از قضایای این رژیم مخوف خواهد بود
@avamehr_ketab
گزیدۀ متن
تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزهمزه میکردیم، که سردردهای شبانۀ سیدجواد شروع شد. شبها شبیه آدمهای مسموم، سرش را بین دستانش میگرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش میپیچید و ناله میکرد. دلدرد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آنقدر دردش شدید شد که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم؛ بااینکه باهم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. مدام تکرار میکرد: «همین همسایه روبهرویی! همین همسایه روبهرویی!» ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آنهم نصفهشب، اصلاً دلم نمیخواست زنگ همسایۀ روبهرویی را بزنم. داشتم دستدست میکردم که توی آن اوضاع چه کنم. لیوان آب را دادم دستش؛ «حالا یه دونه قرص بخور شاید خوب شی.» خیلی عصبانی سرم داد زد: «میگم بروووو.». چند بار دکمۀ زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند. «همسایۀ روبهرویی هستم. آقای ما خیلی حالش بده؛ میرسونیدش بیمارستان؟!» آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد.
@avamehr_ketab
خورشید که غرق نمی شود
نویسنده: فائضه غفارحدادی
روایتی داستانی از زندگی شهید هجدهسالهای که اسطورهوار آسمانی شد.
این کتاب داستان زندگی یکی از آدمهای عجیب روزگار ماست. کسی که بلد بوده است قاعده معمول زمان را بههم بریزد و در هجدهسالگی بیشتر از عرفای بزرگ خانقاهها و مجتهدین کهنسال حوزههای علمیه از زندگی درک و شهود داشته باشد. آنقدر که وصیت نامه و یادداشتهای روزانهاش هر مدعی فهم و کمالات و ایمانی را به فکر بیندازد که مگر این آدم چند سالش بوده است؟ بدون تامل روی رفتارها و نوشتههای این شهید هچدهساله تبریزی با آن پایان باشکوه زندگیاش که اگر در غرب اتفاق افتاده بود تا حالا برایش فیلمها ساخته و رمانها نوشته بودند جلوه واقعیاش را نشان نخواهد داد. این کتاب زندگی و خاطرات شهیدمحمد شمس، نوجوان 18سالهای است که در گردان خطشکن غواص، جان خود را فدا میکند تا عملیات لو نرود و جان بقیۀ رزمندگان در امان بماند.
@avamehr_ketab
در انتظار پدر
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
مادرانههای دلنشین شهید محمدرضا تورجیزاده(فرمانده گردان یازهرا(س))
این کتاب بر اساس خاطرات و ناگفتههای مادرشهید محمدرضا تورجی زاده؛ فرمانده گردان یازهرا(س) به نگارش در آمده و از زمانی تولد تا زمانی شهادت را به تصویر میکشد. در این برههی زمانی زندگی مادر، اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی رُخ میدهد. از گذراندن دوران کودکی تا اتفاقات قبل از پیروزی انقلاب و وقتی جنگ مهمان ناخواندهی همهی خانهها میشود. در بین این اتفاقات بزرگ شدن محمدرضا لحظه به لحظه به چشم میآید.
@avamehr_ketab
گزیدۀ متن:
خاکها کنار رفت. همان شلوار سپاه و پیراهن کار، همان قد بلند. هرچند صورتش مشخص نبود؛ اما با مشخصاتی که داشتند مو نمیزد. بغض محمد زودتر از همه ترکید. رضا خاکها را در مشتش فشرد. اکبر چانهاش لرزید؛ اما بغضش را قورت داد. خودش بود، شک نداشت. آذرنگ جلوی رویشان بود. آسمانی زیر خاک. بچهها تابوت آوردند. اکبر لبهای خشکش را روی هم فشرد و از این خشکی آتش گرفت. از دلش گذشت در گرمای مرداد، آن روز عملیات، آذرنگ طعم آب را چشیده یا نه؟ پیکر آذرنگ را گذاشتند درون تابوت. صدای هقهق محمد، گرمای سر ظهر، پلاکی که رضا با الک کردن خاکها پیدا کرده بود، همه و همه غربت بیاندازهای در فضا تزریق میکرد. هیچکس در حال خودش نبود. اکبر خاکها را کنار میزد شاید چیزی جا مانده بود؛ استخوانی، دفترچهای... مادر آذرنگ جوان رعنایش را فرستاده بود و حالا مشتی خاک و لباس و استخوان و پلاک تحویل میگرفت. مگر میتوانست بیخیال این بچهها باشد؟ مگر میشد فراموششان کند و بچسبد به زندگی؟ عراق هنوز هم مانع تفحصشان میشد.
@avamehr_ketab
گزیدۀ متن
وقتی حجاب را انتخاب کردم خیلی برای من سخت بود. اسماعیلم را ذبح کردم. در آمریکا وقتی اولین بار باحجاب شدم، همسرم از من دلیل کارم را پرسید. خیلی جدی به او گفتم: «این رابطه بین من و خداست، به شما هیچ ربطی ندارد، نه میخواهم مرا تحسین کنی، نه میخواهم به من بگویی دوست داری یا ندارد... اولین روزی که حجاب را انتخاب کردم دعا کردم که خدایا اگر یک روزی خواستی این حجاب دومرتبه از سر من برداشته شود، آن روز را آخرین روز عمر من قرار بده.
@avamehr_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبای "منم گدای امامِ عسکری" با مولودیخوانیِ کربلایی حسین طاهری تقدیم نگاهتان
💐🌸ویژهٔ #میلاد_امام_حسن_عسکری علیهالسلام💐🌸
معرفی
کتاب کندوی عنکبوت - داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان اثری فاخر از روح الله ولی ابرقوئی در 188 صفحه که توسط انتشارات مشهور به چاپ رسیده است تقدیم به اهل علم می گردد. در این کتاب خواننده به فضای یک داستان مهیج در حوزه فرزند آوری و جمعیت سفر می کند که ارمغان آن ایجاد نگاهی نو گسترده و باز شدن گره های ذهنی او در این حوزه است و سرانجام، خواننده در انتهای این قصه پر غصه با اندیشه و احساسی تازه مواجه شده و وجدان او در معرض آزمونی حیاتی قرار می گیرد.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4387
گزیدۀ متن:
پردهها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امامخمینی«ره» روی پلّه هواپیما بود و بالای آن، جملهی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم میخورد. یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضدّحالی. ما را بگو، فکر کردیم حاجآقا میخواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضیها را برای تکّهپرانی، راحتتر کرده بود: «انقلاب کیلو چند؟ حاجآقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاجآقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول میدهند تا از انقلاب دفاع کنید؟» نَمنَمک موج رادیو فردا و حرفهایی از جنس آمدنیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان میداد. البتّه تعداد آنهایی که این حرفها را طوطیوار در فضای کلاس رها میکردند خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتشبیار معرکه بودند. بعضیها هم در این وضعیّت برای اینکه اوضاعِ به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوتقطار را بازی میکردند و صدای «هیس»شان، پردهی گوشآدم را میلرزاند.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4388
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂سلام به روی ماهتون
نوبتی هم باشه نوبت محصولات یلدایی مون هست😉
سفره های پارچه ای خوشگلی که مناسب سفره های یلداتون هست 😍
یلدا
نور
برکت
بانوی آب
تنوع و جزئیات سفره ها رو تو لینک زیر ببینید:
https://yek.link/avamehr-sofreh
🍁سلااام صبح قشنگ
پائیزی تون بخیر☺️
امروز اومدم با یه تخفیف ویژه برای یلدا😉
خبر دارید که خرید بالای 250 تومن مون ارسال رایگانه و هدیه هم داریم براتون🌹
منتظرتون هستیم👇
@avamehr_admin
برشی از کتاب:
فرشتۀ بالصورتی از پشت بوتههای گل بیرون آمد. او خودش را به آدم و حوّا رساند و گفت: «چه خوب شد که به حرف شیطان گوش نکردید و از میوۀ آن درختی که میگفت، نخوردید!»
آدم گفت: «ما حواسمان جمع است و به حرف شیطان گوش نمیدهیم.» حوّا به فرشتهکوچولو نگاه کرد و گفت: «بَه بَه… چه فرشتهکوچولوی قشنگی! اینجا چه میکنی؟» فرشتۀ بالصورتی گفت: «من همیشه دوست داشتم پیش شما بیایم، اما خجالت میکشیدم.» حوّا گفت: «تو نباید از ما خجالت بکشی. هر وقت که دوست داشتی، بیا تا با هم قدم بزنیم و توی بهشت بگردیم.» از آن روز به بعد، فرشتۀ بالصورتی بیشترِ وقتها به بهشت میرفت و با آدم و حوّا حرف میزد.
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
مردی وسطِ جمعیت روی سکّویی ایستاده بود. او مجسمۀ سنگیِ کوچکی در دست داشت و فریاد میزد: «این تازهترین خدایی است که با دست ساختهام. هر کسی این خدا را بخرد، پشیمان نخواهد شد!» یکی از مردها پرسید: «این خدای چیست؟» مردِ فروشنده جواب داد: «این خدای پول و ثروت است. هر کس او را بخرد و عبادت کند، هرگز گرسنه و تشنه نخواهد ماند. این خدای سنگی را بخرید تا ثروتمند شوید!» مردی فریاد زد: «من این خدا را میخرم.» بعد پولی به مرد داد و خدای سنگی را گرفت. حضرت نوح(ع) رو به مرد خریدار کرد و گفت: «ای نادان! چرا این مجسمه را خریدی؟» مرد گفت: «مگر نشنیدی که فروشنده چه گفت؟! این مجسمه، خدای پول و ثروت است. من میخواهم این خدا را عبادت کنم و ثروتمند شوم.» حضرت نوح(ع) گفت: «اگر از دستِ این مجسمه کاری ساخته بود و مردم را ثروتمند میکرد، چرا فروشندهاش آن را برای خودش نگه نداشت تا ثروتمند شود؛ در حالی که او مردِ فقیری است؟!»
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
پدر گفت: «آنها میگویند صالح باید به ما ثابت کند که فرستادۀ خداست.» حضرت صالح(ع) گفت: «بله… آنها از من میخواهند با معجزهای قدرت خدا را نشانشان بدهم.» پدر پرسید: «آیا نمیتوانی از خدا بخواهی تا با معجزهای، قدرتش را نشان بدهد؟» صالح(ع) گفت: «چرا؛ قرار شد فردا همۀ آنها در همین جا جمع شوند تا معجزۀ خدا را ببینند.» حَمود با تعجب پرسید: «چه معجزهای عموصالح؟» صالح(ع) جواب داد: «باید منتظر بمانی تا با چشمهای خودت معجزۀ خدا را ببینی!» فردای آن روز، همۀ مردم شهر پای کوه جمع شدند. حَمود هم کنار پدر و مادرش ایستاده بود. صالح روی تختهسنگی ایستاد و گفت: «ای مردم! من شما را دعوت کردم تا به خدای یکتا ایمان بیاورید؛ اما بیشترِ شما دست از بتپرستی برنداشتید. من یک بار دیگر شما را به سوی او دعوت میکنم، پیش از اینکه دیر شود.» مردی گفت: «ای صالح! اگر راست میگویی، قدرتِ خدایت را نشانمان بده تا به او ایمان بیاوریم.»
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
فرشته گفت: «تو باید نزد پادشاه بروی و به او بگویی که دست از ستم بردارد؛ وگرنه خداوند عذاب سختی به او خواهد داد.» فردای آن روز، حضرت ادریس(ع) به قصر پادشاه رفت. پادشاه و وزیرانش در سالن بزرگ قصر نشسته بودند. او رو به پادشاه گفت: «من از سوی خدای بزرگ مأمورم تا به تو بگویم دست از کارهای نادرست خود برداری و بیش از این، به مردمِ بیگناه ظلم نکنی.» پادشاه گفت: «اگر من به حرف خدای تو گوش ندهم چه خواهد شد؟» حضرت ادریس(ع) گفت: «اگر تو از فرمانِ خدای من سرپیچی کنی، او حکومتِ تو را سرنگون میکند و به مرگِ بدی گرفتار خواهی شد!» پادشاه با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: «ای ادریس! من از خدای تو نمیترسم. از اینجا برو و در کارِ حکومتم دخالت نکن!» ادریس(ع) گفت: «اما بدان که تهدید خدای من جدّی است. به زودی خواهی دید که حکومتت سرنگون خواهد شد.»
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
هُدهُد گفت: «در یک جای دور، سرزمین بسیار زیبا و خوشآبوهوایی دیدم؛ اما مردمش به جای خدای یکتا، خورشید را میپرستیدند!» سلیمان(ع) گفت: «پادشاه این سرزمین کیست؟» هُدهُد جواب داد: «پادشاه آن، زنی به نام «بِلقیس» است. او بسیار ثروتمند است و تخت پادشاهی بزرگی دارد.» حضرت سلیمان(ع) لحظهای فکر کرد و گفت: «من نامهای به بِلقیس مینویسم و از او میخواهم که به خداوند ایمان بیاورد. تو این نامه را به آنجا ببر و کنار تخت او بینداز و بازگرد!» حضرت سلیمان(ع) نامهای نوشت و آن را به هُدهُد داد. هُدهُد، نامه را کنار تخت بِلقیس انداخت و بازگشت. بلقیس، نامۀ سلیمان(ع) را که خواند، بزرگان کشور را جمع کرد تا دربارۀ این نامه با آنها مشورت کند.
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
🌹پیشنهادی که امروز براتون داریم اینه که 😉
این کتاب های خداشناسی میتونه بهترین هدیه برای جشن عبادت دخترای🧕 گل تون باشه
بهتره که با این کتاب ها هم به کتاب خوندن ترغیب بشن هم اطلاعاتشون نسبت به پیامبراهاشون کامل بشه😍
برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید👇
http://b2n.ir/h51034
برشی از کتاب:
حضرت ابراهیم(ع) در حالی که دستهایش را از پشت بسته بودند، بین چند سرباز ایستاده بود و با خونسردی به کسانی نگاه میکرد که در حالِ آتش زدن هیزمها بودند. کمی دورتر از آنها، نمرود روی ایوان قصرش ایستاده بود. او میخواست سوخته شدن ابراهیم(ع) را در آتش ببیند. کمکم آتش شعله کشید. شعلههای آتش چنان زیاد و گرمای آن سوزنده بود که مردم عقب رفتند. سربازان نمیتوانستند به آتش نزدیک شوند و ابراهیم(ع) را در آن بیندازند. به ناچار منجنیق آوردند و ابراهیم(ع) را روی آن گذاشتند و به آتش انداختند.
ابراهیم(ع) به درون آتش افتاد. همه فکر میکردند او در حال سوختن است؛ اما به فرمان خدا، درون آتش به گلستان کوچکی تبدیل شد؛ گلستانی سبز و خرم که حضرت ابراهیم(ع) روی چمنهای آن نشسته بود.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب:
روبیل و تنوخا به منزل حضرت یونس(ع) رسیدند و در زدند. یونس(ع) در را باز کرد. تا چشمش به آنها افتاد، گفت: «بیایید داخل! الآن داشتم به شما فکر میکردم.» هر سه وارد اتاقی شدند و نشستند. روبیل چشم به حضرت یونس(ع) دوخت. او لاغرتر شده بود و پوست صورتش به زردی میزد. معلوم بود که از چیزی رنج میبرد. تنوخا علت را پرسید. یونس(ع) گفت: «دیگر خسته و ناامید شدهام. سی سال است که تلاش میکنم مردم را به راهِ راست هدایت کنم، اما آنها ایمان نمیآورند. چند روزی است که حسابی ناامید شدهام و از خورد و خوراک افتادهام.» روبیل گفت: «به زور که نمیشود مردم را به دین خدا دعوت کرد. حالا که به حرفت گوش نمیکنند، آنها را به خدا واگذار کن!» تنوخا گفت: «بله، روبیل راست میگوید. تو وظیفهات را انجام دادهای؛ برای چه باید غصۀ مردم را بخوری؟»
https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب:
مردم همه نگرانِ حضرت ایوب(ع) بودند و دلشان به حال او میسوخت؛ اما ایوب(ع) بیش از گذشته نماز میخواند و خدا را عبادت میکرد و شکرگزار او بود.
شیطان که دید ایوب(ع) با از دست دادن ثروت، ایمانش را از دست نداده است، به فکر راههای دیگری افتاد. خداوند به او گفت: «ای شیطان! دیدی که بندهام ایوب، با از دست دادن همۀ ثروتش، هنوز شکرگزار من است.»
شیطان گفت: «ایوب هنوز هم چیزهایی دارد که دلش به آنها خوش است.»
خداوند گفت: «مثلاً چه چیزی؟»
شیطان گفت: «او دو پسرِ خیلی خوبی دارد؛ پسرانی که همیشه یار و یاور او هستند و به او در کارها کمک میکنند. اگر ایوب چنین پسرانی نداشت، هرگز این همه امیدوار و شکرگزار نبود. اگر پسرانش بمیرند، او هم از غصه خواهد مُرد!»
https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب:
یوسف در زندان روزهای سختی را میگذراند؛ اما امیدش به خدا بود و او را شکر میکرد.
روزی دو نفر از زندانیها پیش او آمدند. یکی از آنها گفت: «ای یوسف! من در خواب دیدم که مقداری نان روی سرم گذاشتهام و پرندگان آن را میخورند. معنی خوابِ من چیست؟»
یوسف آهی کشید و گفت: «معنی خوابت این است که به زودی اعدام میشوی و پرندگان، مغزِ سرت را میخورند!»
زندانیِ دیگر که اسمش «اسحاق» بود، گفت: «من در خواب دیدم که از انگور شراب میسازم.»
یوسف گفت: «تو به زودی از زندان آزاد شده و در قصر پادشاه، به کار مشغول میشوی.»
هنوز چند روزی نگذشته بود که مردِ اول را برای اعدام بیرون بردند. اسحاق را هم از زندان آزاد کردند و همانطور که یوسف گفته بود، او در قصرِ پادشاه مشغول کار شد.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
برشی از کتاب:
فرعون گفت: «ممکن است این نوزاد همان پسری باشد که حکومتِ مرا از بین میبرد!»
آسیه گفت: «اما اگر ما او را تربیت کنیم، چنین کاری نخواهد کرد.»
فرعون قبول کرد و آسیه نامِ نوزاد را «موسی» گذاشت.
اما موسی از هیچ زنی شیر نمیخورد. آسیه به دنبال زنی میگشت که به او شیر بدهد.
خبر به گوش مادرِ موسی رسید. به قصر آمد. آسیه، کودک را به او داد و موسی از سینۀ مادرش شیر خورد. حالا دیگر کودک در آغوش مادر، آرام گرفته بود.
موسی آرام آرام بزرگ شد. از همان جوانی متوجه شد که بیشترِ مردم فقیرند و غذایی برای خوردن ندارند.
او بیشترِ وقت خود را در میان مردمِ فقیر میگذراند و از آنها میخواست به خدای یگانه ایمان بیاورند.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
برشی از کتاب:
یک روز زکریا(ع) در اتاق مریم، ظرفی پر از میوه دید؛ میوههایی تازه و خوشرنگ که در بازار هم وجود نداشت. پرسید: «این میوهها را چه کسی برای تو آورده است؟»
مریم گفت: «این میوهها را فرشتهای از سوی خدا آورده است.»
چند سال گذشت و مریم بزرگ و بزرگتر شد.
در بین مردم و حتی روحانیان، کسی به اندازۀ مریم پاک و درستکار نبود. شبها تا دیروقت نماز میخواند و خدا را عبادت میکرد.
یک شب فرشتهای کنارش آمد. او همان فرشتۀ همیشگی نبود که برایش غذا و میوه میآورد. فرشته گفت: «سلام بر کسی که خداوند او را دوست دارد!»
مریم جواب سلامش را داد. فرشته گفت: «خداوند میخواهد به تو فرزندی عطا کند که روزی پیامبر میشود.»
مریم با تعجب گفت: «ولی من که هنوز همسری ندارم! چگونه میتوانم صاحب فرزندی شوم؟»
فرشته گفت: «برای خدایی که این جهان را آفریده و مردگان را زنده میکند، دادنِ فرزند به تو کاری ندارد.»
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
برشی از کتاب:
حالا محمد تنهای تنها بود. او چند عمو داشت. یکی از آنها به نام «ابوطالب» مسئولیتش را به عهده گرفت.
ابوطالب، تاجر بود و گوسفندان زیادی داشت. محمد هر روز تعدادی از این گوسفندها را به صحرا میبرد.
زمان گذشت و گذشت تا محمد به سنّ نوجوانی رسید.
یک روز ابوطالب قرار بود با کاروان تجاریاش به سفر برود. محمد گفت: «عموجان! آیا من هم میتوانم با شما به این سفر بیایم؟»
ابوطالب گفت: «این سفر، طولانی و سخت است و تو را خسته خواهد کرد.»
محمد گفت: «عیبی ندارد. من سفر را دوست دارم و از سختیهایش نمیترسم.»
ابوطالب قبول کرد و محمد آمادۀ یک سفر سخت، اما خاطرهانگیز شد.
سفر با کاروان تجاری با اینکه خستهکننده بود، اما برای محمد تازگی داشت و از آن لذت میبرد.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیروزی غرورآفرین تیم ملی فوتبال ایران در برابر ولز در مسابقات جام جهانی را تبریک میگوییم.
#برای_ایران
#پرچم_ایران_بالاست
🍁سلام سلام😍
جونم براتون بگه که یه تخفیف فوق العاده ویژه داریم
که البته ویژه خرید از سایت هست ☺️😉
کل حافظ هامون تخفیف 30 درصدی دارن
📣 پس جانمونید :
https://avamehr.ir/shop/nafis-book
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام خوبین
انقدر تو این ماه تخفیف داریم خودمونم نمیدونیم کدوم و بگیم 😅
یه تخفیف 30 درصدی دیگه هست که اونم مخصوص خرید از سایته 💻
و برای بیرق و کتیبه فاطمیه ست:
http://b2n.ir/d40829
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕یکی از تخفیف های
سالگرد سردار سلیمانی
تخفیف 50% کتاب سردار سرافراز هست
دیگه چی از این بهتر 😍☺️
سفارش و هماهنگی خرید:
@avamehr_admin
با ما در شبکه های مجازی همراه باشید:
https://zil.ink/avamehr