فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبای "منم گدای امامِ عسکری" با مولودیخوانیِ کربلایی حسین طاهری تقدیم نگاهتان
💐🌸ویژهٔ #میلاد_امام_حسن_عسکری علیهالسلام💐🌸
معرفی
کتاب کندوی عنکبوت - داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان اثری فاخر از روح الله ولی ابرقوئی در 188 صفحه که توسط انتشارات مشهور به چاپ رسیده است تقدیم به اهل علم می گردد. در این کتاب خواننده به فضای یک داستان مهیج در حوزه فرزند آوری و جمعیت سفر می کند که ارمغان آن ایجاد نگاهی نو گسترده و باز شدن گره های ذهنی او در این حوزه است و سرانجام، خواننده در انتهای این قصه پر غصه با اندیشه و احساسی تازه مواجه شده و وجدان او در معرض آزمونی حیاتی قرار می گیرد.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4387
گزیدۀ متن:
پردهها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امامخمینی«ره» روی پلّه هواپیما بود و بالای آن، جملهی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم میخورد. یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضدّحالی. ما را بگو، فکر کردیم حاجآقا میخواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضیها را برای تکّهپرانی، راحتتر کرده بود: «انقلاب کیلو چند؟ حاجآقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاجآقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول میدهند تا از انقلاب دفاع کنید؟» نَمنَمک موج رادیو فردا و حرفهایی از جنس آمدنیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان میداد. البتّه تعداد آنهایی که این حرفها را طوطیوار در فضای کلاس رها میکردند خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتشبیار معرکه بودند. بعضیها هم در این وضعیّت برای اینکه اوضاعِ به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوتقطار را بازی میکردند و صدای «هیس»شان، پردهی گوشآدم را میلرزاند.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4388
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂سلام به روی ماهتون
نوبتی هم باشه نوبت محصولات یلدایی مون هست😉
سفره های پارچه ای خوشگلی که مناسب سفره های یلداتون هست 😍
یلدا
نور
برکت
بانوی آب
تنوع و جزئیات سفره ها رو تو لینک زیر ببینید:
https://yek.link/avamehr-sofreh
🍁سلااام صبح قشنگ
پائیزی تون بخیر☺️
امروز اومدم با یه تخفیف ویژه برای یلدا😉
خبر دارید که خرید بالای 250 تومن مون ارسال رایگانه و هدیه هم داریم براتون🌹
منتظرتون هستیم👇
@avamehr_admin
برشی از کتاب:
فرشتۀ بالصورتی از پشت بوتههای گل بیرون آمد. او خودش را به آدم و حوّا رساند و گفت: «چه خوب شد که به حرف شیطان گوش نکردید و از میوۀ آن درختی که میگفت، نخوردید!»
آدم گفت: «ما حواسمان جمع است و به حرف شیطان گوش نمیدهیم.» حوّا به فرشتهکوچولو نگاه کرد و گفت: «بَه بَه… چه فرشتهکوچولوی قشنگی! اینجا چه میکنی؟» فرشتۀ بالصورتی گفت: «من همیشه دوست داشتم پیش شما بیایم، اما خجالت میکشیدم.» حوّا گفت: «تو نباید از ما خجالت بکشی. هر وقت که دوست داشتی، بیا تا با هم قدم بزنیم و توی بهشت بگردیم.» از آن روز به بعد، فرشتۀ بالصورتی بیشترِ وقتها به بهشت میرفت و با آدم و حوّا حرف میزد.
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
مردی وسطِ جمعیت روی سکّویی ایستاده بود. او مجسمۀ سنگیِ کوچکی در دست داشت و فریاد میزد: «این تازهترین خدایی است که با دست ساختهام. هر کسی این خدا را بخرد، پشیمان نخواهد شد!» یکی از مردها پرسید: «این خدای چیست؟» مردِ فروشنده جواب داد: «این خدای پول و ثروت است. هر کس او را بخرد و عبادت کند، هرگز گرسنه و تشنه نخواهد ماند. این خدای سنگی را بخرید تا ثروتمند شوید!» مردی فریاد زد: «من این خدا را میخرم.» بعد پولی به مرد داد و خدای سنگی را گرفت. حضرت نوح(ع) رو به مرد خریدار کرد و گفت: «ای نادان! چرا این مجسمه را خریدی؟» مرد گفت: «مگر نشنیدی که فروشنده چه گفت؟! این مجسمه، خدای پول و ثروت است. من میخواهم این خدا را عبادت کنم و ثروتمند شوم.» حضرت نوح(ع) گفت: «اگر از دستِ این مجسمه کاری ساخته بود و مردم را ثروتمند میکرد، چرا فروشندهاش آن را برای خودش نگه نداشت تا ثروتمند شود؛ در حالی که او مردِ فقیری است؟!»
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
پدر گفت: «آنها میگویند صالح باید به ما ثابت کند که فرستادۀ خداست.» حضرت صالح(ع) گفت: «بله… آنها از من میخواهند با معجزهای قدرت خدا را نشانشان بدهم.» پدر پرسید: «آیا نمیتوانی از خدا بخواهی تا با معجزهای، قدرتش را نشان بدهد؟» صالح(ع) گفت: «چرا؛ قرار شد فردا همۀ آنها در همین جا جمع شوند تا معجزۀ خدا را ببینند.» حَمود با تعجب پرسید: «چه معجزهای عموصالح؟» صالح(ع) جواب داد: «باید منتظر بمانی تا با چشمهای خودت معجزۀ خدا را ببینی!» فردای آن روز، همۀ مردم شهر پای کوه جمع شدند. حَمود هم کنار پدر و مادرش ایستاده بود. صالح روی تختهسنگی ایستاد و گفت: «ای مردم! من شما را دعوت کردم تا به خدای یکتا ایمان بیاورید؛ اما بیشترِ شما دست از بتپرستی برنداشتید. من یک بار دیگر شما را به سوی او دعوت میکنم، پیش از اینکه دیر شود.» مردی گفت: «ای صالح! اگر راست میگویی، قدرتِ خدایت را نشانمان بده تا به او ایمان بیاوریم.»
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
فرشته گفت: «تو باید نزد پادشاه بروی و به او بگویی که دست از ستم بردارد؛ وگرنه خداوند عذاب سختی به او خواهد داد.» فردای آن روز، حضرت ادریس(ع) به قصر پادشاه رفت. پادشاه و وزیرانش در سالن بزرگ قصر نشسته بودند. او رو به پادشاه گفت: «من از سوی خدای بزرگ مأمورم تا به تو بگویم دست از کارهای نادرست خود برداری و بیش از این، به مردمِ بیگناه ظلم نکنی.» پادشاه گفت: «اگر من به حرف خدای تو گوش ندهم چه خواهد شد؟» حضرت ادریس(ع) گفت: «اگر تو از فرمانِ خدای من سرپیچی کنی، او حکومتِ تو را سرنگون میکند و به مرگِ بدی گرفتار خواهی شد!» پادشاه با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: «ای ادریس! من از خدای تو نمیترسم. از اینجا برو و در کارِ حکومتم دخالت نکن!» ادریس(ع) گفت: «اما بدان که تهدید خدای من جدّی است. به زودی خواهی دید که حکومتت سرنگون خواهد شد.»
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
برشی از کتاب:
هُدهُد گفت: «در یک جای دور، سرزمین بسیار زیبا و خوشآبوهوایی دیدم؛ اما مردمش به جای خدای یکتا، خورشید را میپرستیدند!» سلیمان(ع) گفت: «پادشاه این سرزمین کیست؟» هُدهُد جواب داد: «پادشاه آن، زنی به نام «بِلقیس» است. او بسیار ثروتمند است و تخت پادشاهی بزرگی دارد.» حضرت سلیمان(ع) لحظهای فکر کرد و گفت: «من نامهای به بِلقیس مینویسم و از او میخواهم که به خداوند ایمان بیاورد. تو این نامه را به آنجا ببر و کنار تخت او بینداز و بازگرد!» حضرت سلیمان(ع) نامهای نوشت و آن را به هُدهُد داد. هُدهُد، نامه را کنار تخت بِلقیس انداخت و بازگشت. بلقیس، نامۀ سلیمان(ع) را که خواند، بزرگان کشور را جمع کرد تا دربارۀ این نامه با آنها مشورت کند.
https://eitaa.com/avamehr_ketab/1535
🌹پیشنهادی که امروز براتون داریم اینه که 😉
این کتاب های خداشناسی میتونه بهترین هدیه برای جشن عبادت دخترای🧕 گل تون باشه
بهتره که با این کتاب ها هم به کتاب خوندن ترغیب بشن هم اطلاعاتشون نسبت به پیامبراهاشون کامل بشه😍
برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید👇
http://b2n.ir/h51034
برشی از کتاب:
حضرت ابراهیم(ع) در حالی که دستهایش را از پشت بسته بودند، بین چند سرباز ایستاده بود و با خونسردی به کسانی نگاه میکرد که در حالِ آتش زدن هیزمها بودند. کمی دورتر از آنها، نمرود روی ایوان قصرش ایستاده بود. او میخواست سوخته شدن ابراهیم(ع) را در آتش ببیند. کمکم آتش شعله کشید. شعلههای آتش چنان زیاد و گرمای آن سوزنده بود که مردم عقب رفتند. سربازان نمیتوانستند به آتش نزدیک شوند و ابراهیم(ع) را در آن بیندازند. به ناچار منجنیق آوردند و ابراهیم(ع) را روی آن گذاشتند و به آتش انداختند.
ابراهیم(ع) به درون آتش افتاد. همه فکر میکردند او در حال سوختن است؛ اما به فرمان خدا، درون آتش به گلستان کوچکی تبدیل شد؛ گلستانی سبز و خرم که حضرت ابراهیم(ع) روی چمنهای آن نشسته بود.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب:
روبیل و تنوخا به منزل حضرت یونس(ع) رسیدند و در زدند. یونس(ع) در را باز کرد. تا چشمش به آنها افتاد، گفت: «بیایید داخل! الآن داشتم به شما فکر میکردم.» هر سه وارد اتاقی شدند و نشستند. روبیل چشم به حضرت یونس(ع) دوخت. او لاغرتر شده بود و پوست صورتش به زردی میزد. معلوم بود که از چیزی رنج میبرد. تنوخا علت را پرسید. یونس(ع) گفت: «دیگر خسته و ناامید شدهام. سی سال است که تلاش میکنم مردم را به راهِ راست هدایت کنم، اما آنها ایمان نمیآورند. چند روزی است که حسابی ناامید شدهام و از خورد و خوراک افتادهام.» روبیل گفت: «به زور که نمیشود مردم را به دین خدا دعوت کرد. حالا که به حرفت گوش نمیکنند، آنها را به خدا واگذار کن!» تنوخا گفت: «بله، روبیل راست میگوید. تو وظیفهات را انجام دادهای؛ برای چه باید غصۀ مردم را بخوری؟»
https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب:
مردم همه نگرانِ حضرت ایوب(ع) بودند و دلشان به حال او میسوخت؛ اما ایوب(ع) بیش از گذشته نماز میخواند و خدا را عبادت میکرد و شکرگزار او بود.
شیطان که دید ایوب(ع) با از دست دادن ثروت، ایمانش را از دست نداده است، به فکر راههای دیگری افتاد. خداوند به او گفت: «ای شیطان! دیدی که بندهام ایوب، با از دست دادن همۀ ثروتش، هنوز شکرگزار من است.»
شیطان گفت: «ایوب هنوز هم چیزهایی دارد که دلش به آنها خوش است.»
خداوند گفت: «مثلاً چه چیزی؟»
شیطان گفت: «او دو پسرِ خیلی خوبی دارد؛ پسرانی که همیشه یار و یاور او هستند و به او در کارها کمک میکنند. اگر ایوب چنین پسرانی نداشت، هرگز این همه امیدوار و شکرگزار نبود. اگر پسرانش بمیرند، او هم از غصه خواهد مُرد!»
https://eitaa.com/avamehr_ir/4429
برشی از کتاب:
یوسف در زندان روزهای سختی را میگذراند؛ اما امیدش به خدا بود و او را شکر میکرد.
روزی دو نفر از زندانیها پیش او آمدند. یکی از آنها گفت: «ای یوسف! من در خواب دیدم که مقداری نان روی سرم گذاشتهام و پرندگان آن را میخورند. معنی خوابِ من چیست؟»
یوسف آهی کشید و گفت: «معنی خوابت این است که به زودی اعدام میشوی و پرندگان، مغزِ سرت را میخورند!»
زندانیِ دیگر که اسمش «اسحاق» بود، گفت: «من در خواب دیدم که از انگور شراب میسازم.»
یوسف گفت: «تو به زودی از زندان آزاد شده و در قصر پادشاه، به کار مشغول میشوی.»
هنوز چند روزی نگذشته بود که مردِ اول را برای اعدام بیرون بردند. اسحاق را هم از زندان آزاد کردند و همانطور که یوسف گفته بود، او در قصرِ پادشاه مشغول کار شد.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
برشی از کتاب:
فرعون گفت: «ممکن است این نوزاد همان پسری باشد که حکومتِ مرا از بین میبرد!»
آسیه گفت: «اما اگر ما او را تربیت کنیم، چنین کاری نخواهد کرد.»
فرعون قبول کرد و آسیه نامِ نوزاد را «موسی» گذاشت.
اما موسی از هیچ زنی شیر نمیخورد. آسیه به دنبال زنی میگشت که به او شیر بدهد.
خبر به گوش مادرِ موسی رسید. به قصر آمد. آسیه، کودک را به او داد و موسی از سینۀ مادرش شیر خورد. حالا دیگر کودک در آغوش مادر، آرام گرفته بود.
موسی آرام آرام بزرگ شد. از همان جوانی متوجه شد که بیشترِ مردم فقیرند و غذایی برای خوردن ندارند.
او بیشترِ وقت خود را در میان مردمِ فقیر میگذراند و از آنها میخواست به خدای یگانه ایمان بیاورند.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
برشی از کتاب:
یک روز زکریا(ع) در اتاق مریم، ظرفی پر از میوه دید؛ میوههایی تازه و خوشرنگ که در بازار هم وجود نداشت. پرسید: «این میوهها را چه کسی برای تو آورده است؟»
مریم گفت: «این میوهها را فرشتهای از سوی خدا آورده است.»
چند سال گذشت و مریم بزرگ و بزرگتر شد.
در بین مردم و حتی روحانیان، کسی به اندازۀ مریم پاک و درستکار نبود. شبها تا دیروقت نماز میخواند و خدا را عبادت میکرد.
یک شب فرشتهای کنارش آمد. او همان فرشتۀ همیشگی نبود که برایش غذا و میوه میآورد. فرشته گفت: «سلام بر کسی که خداوند او را دوست دارد!»
مریم جواب سلامش را داد. فرشته گفت: «خداوند میخواهد به تو فرزندی عطا کند که روزی پیامبر میشود.»
مریم با تعجب گفت: «ولی من که هنوز همسری ندارم! چگونه میتوانم صاحب فرزندی شوم؟»
فرشته گفت: «برای خدایی که این جهان را آفریده و مردگان را زنده میکند، دادنِ فرزند به تو کاری ندارد.»
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
برشی از کتاب:
حالا محمد تنهای تنها بود. او چند عمو داشت. یکی از آنها به نام «ابوطالب» مسئولیتش را به عهده گرفت.
ابوطالب، تاجر بود و گوسفندان زیادی داشت. محمد هر روز تعدادی از این گوسفندها را به صحرا میبرد.
زمان گذشت و گذشت تا محمد به سنّ نوجوانی رسید.
یک روز ابوطالب قرار بود با کاروان تجاریاش به سفر برود. محمد گفت: «عموجان! آیا من هم میتوانم با شما به این سفر بیایم؟»
ابوطالب گفت: «این سفر، طولانی و سخت است و تو را خسته خواهد کرد.»
محمد گفت: «عیبی ندارد. من سفر را دوست دارم و از سختیهایش نمیترسم.»
ابوطالب قبول کرد و محمد آمادۀ یک سفر سخت، اما خاطرهانگیز شد.
سفر با کاروان تجاری با اینکه خستهکننده بود، اما برای محمد تازگی داشت و از آن لذت میبرد.
https://eitaa.com/avamehr_ir/4433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیروزی غرورآفرین تیم ملی فوتبال ایران در برابر ولز در مسابقات جام جهانی را تبریک میگوییم.
#برای_ایران
#پرچم_ایران_بالاست
🍁سلام سلام😍
جونم براتون بگه که یه تخفیف فوق العاده ویژه داریم
که البته ویژه خرید از سایت هست ☺️😉
کل حافظ هامون تخفیف 30 درصدی دارن
📣 پس جانمونید :
https://avamehr.ir/shop/nafis-book
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام خوبین
انقدر تو این ماه تخفیف داریم خودمونم نمیدونیم کدوم و بگیم 😅
یه تخفیف 30 درصدی دیگه هست که اونم مخصوص خرید از سایته 💻
و برای بیرق و کتیبه فاطمیه ست:
http://b2n.ir/d40829
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕یکی از تخفیف های
سالگرد سردار سلیمانی
تخفیف 50% کتاب سردار سرافراز هست
دیگه چی از این بهتر 😍☺️
سفارش و هماهنگی خرید:
@avamehr_admin
با ما در شبکه های مجازی همراه باشید:
https://zil.ink/avamehr
اى اهل عالم ! در ديار شور و شادى
زد خيمه روز پنجم ماه جمادى
ديوان خلقت را خدا زيب و فرى داد
ساقى كوثر را ز كوثر كوثرى داد
avamehr.ir
avamehr.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣خبر خبر
یه خبر ویژه آوردم براتون 😍☺️
از اتاق فرمان خبر دادن😅😁 تخفیف کتاب سردار سرافراز رو بیشتر کنیم
به خاطر گل روی شما مهربونا 😍😊
#سردار #سالگرد #حاج_قاسم
#محصولات_فرهنگی_کوثر
✅برای اطلاع از قیمت و جزئیات محصول لینک زیر را ملاحظه کنید:
b2n.ir/a94169
سفارش و هماهنگی خرید:
@avamehr_admin
با ما در شبکه های مجازی همراه باشید:
https://zil.ink/avamehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فروشگاه اینترنتی کوثر
📀 avamehr.ir 📀
فروشگاه های محصولات فرهنگی کوثر در شبکه های اجتماعی:
کانال ایتا
eitaa.com/avamehr_ir
فروشگاه باسلام
basalam.com/avamehr
فروشگاه دیجی کالا
https://www.digikala.com/seller/ahagr
کانال تلگرام
t.me/avamehr_ir