سرم کوبیده سنگیست کز هر رگ رگ کانش
به کویِ شوق دعوت نامه دارد هر پشیمانش ؛
بُرون از جلوه دارد ؛ نشئه ای در وادی حیرت
که دودو میکند در دیدنش چشمان حیرانش
خیال جلوهاش از خواب مخمل برده راحت را
به چشم باز میخوابند مشتاقانِ حیرانش .. !
کمال محض را با چشم خود ما در نجف دیدیم
سجود ناقصی دارند مردان .. ؛ ظلِّ ایوانش !
بروزِ ذات آن الله کل ؛ مستغنی از خلق است
نشد ممکن که سازد حق به پشت پرده پنهانش
به تکوینی که من از آن جمال کل خبر دارم
به یوسف میدهد تعلیم زیبایی غلامانش ؛
کدامین طرزِ غریدن به شعر پارس میماند
ز شیران باج میخواهند سگ های بیابانش
مگر بر مرکبِ جهل آیم ؛ این دربار کامل را
خرد در راه تو لنگ استُ افتادهست پالانش
کرامت کرد و ما را کُشت از لطف ؛ ای فدای او
سخاوت کرد و خونها را هدر کرد ای به قربانش
خلایق از "علی" جز نام او چیزی نمیبینند !
که ذاتش کرده بینِ عین و لام و یاء پنهانش
اگر از کفر میپرسی ؛ غلام سلم آن شاه است
اگر از سلم کفری هست مطلق تحت فرمانش