eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویسید شب تار سحر می گردد.. یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد!🥀 ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ 🪐 @istafan
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 وقتی برگشتم خونه همینطوری آب ازم می چکید که مامان با دیدنم هینی کشید و گفت: + این چه وضعیه؟؟؟ مگه پیاده اومدی؟؟؟؟ خنده ای کردم و گفتم: _ پیاده که نیومدم ولی زیر بارون قدم زدیم خیس شدیم. + از دست شما جوونا بخدا. برو لباستو عوض کن...سرما نخوری کار دستمون بدی. همونطور که میلرزیدم رفتم تو اتاق و مستقیم رفتم زیر دوش حموم. بعدم نمازم و خوندم و خوابیدم. آخرم با صدا زدنای مامان دم غروب بیدارشدم. + مهسااااااااا پاشو شب نمیخوابی... _ بخدا چشام باز نمیشه. + بیا واسه خودتو داداشت یه چایی بریز ببر. _ متین مگه خودش دست و پا ندارهههه. + تو ببری یه وقت چیزی ازت کم میشه؟ از تخت پاشدم و یه نگاهی به قیافه عجق وجقم تو آینه انداختم...یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین. دو لیوان چایی ریختم و با تخمه رفتم اتاق متین. چند تقه به در زدم و درو باز کردم...که...به به! اتاق کن فیکون! اومدم یکم مسخره بازی در بیارم، داد زدم: _ متین؟؟؟ کجایی؟ + علیک سلام. الکی به درو دیوار نگاه کردم و گفتم: _ کوشی؟؟؟ نمیبینت! + بیا تو مسخره بازی در نیار جوجه. _ بیام تو؟ چقدرم که الان اتاقت راه داره. چرا اینجا رو این ریختی کردی؟ + دیگه گفتم یه مدت کار نکردی گفتم اینجا رو بهم بریزم فردا که نیستم مرتب کنی اتاقمو‌. _ نوکر بابات غلام سیاه، مگه من بیکارم؟ + آره دیگه، نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار، حالا کی قراره بری کلا؟ _ عمت بره، خدا نکنه من برم! + بزار حداقل من دست زنمو بگیرم بیارم! _ پسرم پسرای قدیم، پاشو وسایلتو جمع کن فردا جا نمونی. سوغاتی هم بیاریا! + مگه دارم میرم مسافرت خواهر من؟ _ حالا هر جا که داری میری نباید واسه آبجیت سوغاتی بیاری؟ + بهترین سوغاتی من برای تو سلامتیمه، همن که کنارتم خودش کلیه بابا. زیر لب با خنده و پرویی گفتم و کمکش کردم ساکشو ببنده. شب خیلی زود خوابیدم که مثلا صبح برم کمک ولی صبح دلم طاقت نیاورد و با متین رفتم بدرقه، بعدم تا برگشتم ساعت ۱۰ بود و به قول مامان یکم زود برگشتم. ناهار رو که خوردم همه لباسا و وسایل مورد نیاز شبو گرفتم و رفتم بالا. چند تقه به در زدم و منتظر موندم. بعد از چند لحظه یه دختر قد بلند که همون شب فهمیده بودم دختر عمه‌ی محمده در رو باز کرد. خیلی تحویلم گرفت و تعارفم کرد داخل، پرسیدم: _ کسی خونه نیست؟ + چرا زن دایی سحر و مامان من تو آشپزخونن ماهانم تو اتاقشه من تو حال بودم صدای در رو شنیدم. وسایلمو گذاشتم رو مبل و رفتم تو آشپزخونه. _ سلام سحر جووووووون. هر دو یدفعه برگشتن سمتم + سلام به روی ماهت عزیزم. با عمه فریبا هم احوال پرسی کردمو گفتم: _ اومدم ببینم کمک نمیخواین. + دست گلت درد نکنه عزیزم.
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 + دست گلت درد نکنه عزیزم، بقیه کارا بمونه واسه بعد از ظهر تو برو پیش یسنا. دختر عمه‌ی محمد که حالا فهمیدم اسمش یسناست، دستمو گرفت و گفت: + بیا بریم وسایلتو بزار تو اتاق محمد. وسایلمو برداشتم و همراه یسنا رفتم بالا. اولین باری بود که میرفتم اتاق محمد. یه اتاق خیلی شیک و مرتب داشت. جای مامان خالی بود که بیاد بگه ببین این پسره ولی از تو مرتب تره یاد بگیر. یسنا هم با اون قیافه با نمک و موهای بلوندش یجوری با ذوق خیره شده بود به من که چشم میچرخوندم دور اتاق، انگار داشت شکار لحظه ها میکرد. روسریمو که ورداشتم یجوری اومد سمتم که بیشتر شبیه پرواز بود. + وای چقدر موهات خوشگله مهساااااااا. _ چشمات قشنگ میبینه عزیزم. + خیلی هنر کردی اینطوری محمد و عاشق خودت کردیااا موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:_ چطور مگه؟ دسته ای از موهاشو زد پشت گوشش و گفت: + اولین باری که بحث بله برون و خواستگاریت شد ازش پرسیدیم حالا عروس چجوریه؟ خوشگله؟ موهاش بلنده؟ فهمیدیم داره میپیچونه، تا اینکه شب بله برون دیدمت. بعدم ریز خندید و ادامه داد: + ولی من خیلی خوشحالم که محمد تو رو انتخاب کرده😊 لبخندی زدم و گفتم: _ عزیزمممم....انشالله قسمت خودت. پشت چشمی نازک کرد و گفت: + فعلا که مامان میگه زوده ولی انشالله. _ ای ناقلااااا چند سالته مگه؟ +۱۸ یه لحظه عین مسخ شده ها نگاهش کردم به اون قیافه حداقل ۲۰ یا ۲۰و خورده ای میومد! + همه همین و میگن هم بخاطر قدم هم موهام. تو دلم گفتم( اینا دیگه چه جور خانواده این یا خدا) لبخندی زدم و گفتم: _ آره خیلی بیشتر بهت میاد چون فکر میکردم از من بزرگتری! خندید که عمه صداش زد یسنا با گفتن ( وایسا الان میام) رفت پایین. وسایلمو گذاشتم کنار تخت و رفتم سمت قفسه کتاب‌های محمد. نگاهی گذرا بهشون انداختم که چندتا از کتابای متین رو دیدم. سرمو بالا آوردم که با یه قاب عکس روی دیوار مواجه شدم سعی کردم به یاد بیارم کجا این قاب رو دیدم کا یدفعه یادم اومد متین آورده بود خونه. هر چی هم ازش پرسیدم از کجا آوردی فقط گفت واسه یکی از دوستام خریدم. ای بلا پس واسه محمد خریده بود. طبق عادت همیشگیم رفتم سر میز و کمد، همشو بازرسی کامل کردم، متینم همیشه میگفت تو آخر با این فضولیت کار دست خودت میدی. یدفعه فکری به سرم زد. رفتم سراغ کمد لباساش و بالاخره یه پیراهن زرشکی پیدا کردم با یه تیشرت و شلوار مشکی. شبیه یه آدمک گذاشتمش رو تخت، لباسای خودم کنارش چیدم و دوتا آستینای لباسامونو حلقه کردم تو هم. با خنده بلند یسنا ترسیده برگشتم عقب. اومد جلو و گفت: + یادم باشه بگم سفره عقدمو تو بچینی. خندیدم:_ واسه خودمو قراره یکی دیگه بچینه. + اون موقع که سرت شلوغه. بلدی مو ببافی؟ _ آره چطور مگه؟ + بیا موهام رو بباف میخوام برم کلاس. _ الان میری؟ + آره. _ حیف شد که تنها میشم. + یکم بگیر بخواب بابا، من جات بودم الان رو تخت یارم میخوابیدم تا شب. خندیدم و گفتم: _ مزه نریز بیا ببینم. موهاشو بافتم و سریع حاضر شد. داشت میرفت که صدای آیفون خونه هم به صدا در اومد.
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 + بیااااا عشقتم اومد دیگه از تنهایی در اومدی. _ ساعت چنده مگه؟ + سه و ربع. سریع موهامو بستم و شالمم انداختم با هم رفتیم پایین. محمد با چندتا نایلون خرید پشت به ما وایساده بود، همون لحظه هم از مامان سحر پرسید: + مهسا نیومد؟ خودم جواب دادم:_ چیشده دلت برام تنگ شده؟ که اگه میدونستم قراره برگرده و یدفعه بیاد دست بندازه دور گردنم عمرا اگه میگفتم. کلی خجالت کشیدم و یسنا هم چشمکی حواله‌ام کرد. محمد دستمو گرفت که بریم بالا. رو کردم به مامان سحر و گفتم: _ الان چیکار باید انجام بدم؟ + فعلا هیچی مامان جان، بعد از اذان باید سالاد درست کنیم. _ آها باشه من درست میکنم. + دستت درد نکنه ( با چشم اشاره داد به محمد) فعلا برو این الان هلاک میشه هااااا. لب گزیدم و چشم آرومی گفتم.....با فکر لباسایی که روی تخت چیدم دستمو گذاشتم رو دهنم و ریز خندیدم. در اتاقو باز کردم و آروم هلش دادم تو. یه نگاه به رو تخت کرد و یه نگاه به من. زد زیر خنده و با ذوق گفت:+ وای مهسا... نمیشد برق توی چشماشو ندید گرفت. دستشو باز کرد و منو چسبوند به خودش. عطرشو با یه نفس عمیق فرستادم به ریه‌هام.. دلم میخواست تا ابد تو آغوشش بودم. لب زد:+ یه آرامش عجیبی کنارت دارم... بی اختیار گفتم:_ منم همینطور.. لبخند پهنی از سر شوق بهم زد و نشوندم رو تخت. بعدم رفت از تو دراور یه آلبوم در آورد و داد دستم. خودشم صندلی میز تحریرشو کشید بیرون و گذاشت رو بروم، نشت رو صندلی یه دستشو گذاشت زیر چونش و زل زد به من. سرمو یه معنای چته تکون دادم. + الان که دیگه محرمیم! مثل خودش نشستم و گفتم: _ فکر کنم قراره روزی ۱۰ بار اینو هی بگی نه؟ باز به چه نتیجه ای رسیدی حالا؟ خندید و گفت:+ میخوام موهاتو ببافم البته اگه خانوم کچل ننداخته باشن بهم. آخ آخ بیچاره تا حالا موهامو ندیده بود. _ اون نایلون کنار تخت و بده. شونه و کش موم رو از توش در آوردم و دادم دستش. شالمو برداشتم و کلیپسو باز کردم. با بهت دستشو برد لای موهام و دسته دسته جداشون کرد... + تو این همه مو رو اون زیر قایم کرده بودی؟ اصلا باورم نمیشه خدااااای من😍 _دیدی حالا زن کچل بهت ننداختن😌 + جان من پاشو یه لحظه تو پاشدم و مستقیم رفتم سمت آینه. قیافه مات و مبهوتشو که دیدم زدم زیر خنده. _ چیه خوشگل ندیده بودی؟ + نچ واقعا... اومد سمتم، سرشو گذاشت روی موهام و عمیق بو کشید‌... گوشیش که روی میز بهم دهن کجی میکرد و ورداشتم و همینطور که با دستاش چندتا از تا موهامو جدا میکرد و می‌ریخت جلو صورتم چند تا عکس تو آینه از خودمون گرفتم. چشمش که افتاد به صفحه گوشی با هم زدیم زیر خنده. چند تقه ای به در زده شد و مامان سحر گفت: + بچه ها بیاین میوه. داشتم موهامو می‌بستم که محمد گفت:+ نبافتمااااا _ بزار اول بریم پایین و بیایم بعد. شالمو گذاشتم و آلبوم و ورداشتم. محمد لباسشو عوض کرد و اومد پایین. با مامان سحر و عمه فربیا و ماهان نشستیم. محمد آلبوم و باز کرد و مامان سحر از اولین عکس دونه دونه خاطراتشو تعریف میکرد: + اینجا محمد تازه دهه‌اش بود، هر کاری کردیم دستش دستکش کنیم نذاشت و آخرم یه چنگی رو صورتش انداخت که تا یه مدت جاش موند. اینجام ۵ سالشه، بچم کنار بخاری خوابید صورتش چسبید به بخاری سوخت که اونم جاش تا همین چند سال پیش هم معلوم بود😄
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 + اینجا ۷ سالش بود که ماهان نوزاد بود. نگاهی به عکس انداختم، ماهان و بغلش گرفته بود که البته بیشتر شبیه خفه کردن بود. یه عکسم با قیافه سیاه و گریون که ظاهرا افتاده بود تو آب گل کنارش بود. دونه دونه عکسا رو نگاه میکردم و مامان سحر تعریف میکرد. هممون از خنده غش کرده بودیم. یکی از عکسا که می‌خورد ۱۶، ۱۷ سالش باشه تو جشن تولدی بود که یه دختر نوجوونم کنارش نشسته بود. تا قیافشو آنالیز کنم بدون هیچ توضیحی تند تند چند صفحه زد اونور. دلم یه لحظه آشوب شد اما نمیخواستم به روی خودم بیارم به خاطر همین یه لبخند ملیحی زدم و سعی کردم خیلی خونسرد باشم تا بعدا عکسا رو ببینم. چند تا از عکسای تکی و دسته جمعیش که از سربازیش بود نشونم داد و بعدم شروع کرد به تعریف شیطنتاش. + بعضی شبا نصفه شب باید آماده باش میزدیم. منم یبار بند پوتین همه سربازا رو بهم بستم و نصفه شب وقتی یکیشون دویید بیرون پوتیناشو ورداشت همه پوتین پشت سرش رفت، سربازام پشتش‌. آخرم از سروکول هم بالا رفتن تا بندا رو باز کنن. داد فرماندمونم در اومد، منم فقط میخندیدم. یه ساعت گفتیم و خندیدیم تا اذان گفت، سریع وضو گرفتیم و اولین نماز دوتاییمون رو تو اتاق محمد خوندیم و بماند که حس کردم بهترین نماز عمرم بود، به قول محمد که( با اون چادر از قبلم فرشته تر شدی). جانمازمو تا کردن و همزمان صدای آیفون هم اومد. محمد سریع پرید بالا و گفت که خالشینا اومدن. لباسام رو پوشیدم و هد شالمم بستم. محمدم همون لباسی که براش جدا کرده بودم و پوشید. به هردومون میومد علاوه بر اینکه ستم کرده بودیم، طوری که دلمونم نمیومد بدون عکس گرفتن ازش بگذریم. رفتیم پایین و تا اومدم سلام کنم یه لحظه رو قیافه اسرا موندم. یه شلوار و تاپ سفید فوق‌العاده تنگ پوشیده بود روشم یه شومیز جلو باز قرمز یه شال سفیدم رو گردنش بود. صورتشم که انگار از هر نمونه لوازم آرایشِ تو مغازه، یه تست زده بود. نگاه سردی بهم انداخت که بیشتر شبیه چشم غره بود، توجهی نکردم تا اینکه دستشو سمت محمد که دقیقا پشت سر من وایساده بود دراز کرد و گفت: + سلام محمد جااااان چطوری؟ محمد در کمال ناباوری با خنده دست آورد جلو ولی خب با پسر خالش که دقیقا پشت سر اسرا بود دست داد. چقدر سعی کردم نگاهم به دشت خشک شده‌ی اسرا نیوفته و نخندم ولی خب با ترکیدن یسنا از خنده منم تقریبا نتونستم جلوی خودمو بگیرم. مهموناشون همینطوری میومدن و منم تو آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد شدم. یسنا داشت دسرها رو آماده میکرد، عمه فریبا هم میوه ها رو می‌چید. مامان سحرم برنج زعفرانی درست میکرد. آشپزخونشون درست مثل خونه ما بزرگ بود و راحت میشد رفت و آمد کرد. آقایون تو هال نشسته بودن و محمدم با پسر خالش تو حیاط خلوت مشغول روشن کردن منقل بودن، یه لحظه تو دلم گفتم کاش مامان اینجا بود ولی حیف که رفته بودن خونه دایی و نمیتونستن امشب اینجا باشن. همینطوری تو فکر رو خیال بودم که اسرا اومد تو آشپزخونه و نشست روبروی من مشغول درست کردن سالاد شد. داشتم خیارا رو خورد میکردم که اسرا گفت: + چرا اونجوری خورد میکنی؟ مگه نمیدونی محمد اونجوری دوست نداره؟
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 داشتم فکر میکردم که منو محمد تازه نامزد کردیم و جدا از اون چرا اسرا باید از ریز به ریز سلایق محمد خیر داشته باشه؟ ولی بعدا به یاد آوردن گذشته محمد خودمو قانع کردم و با گفتن ( میدونم) به کارم ادامه دادم. + میدونی پس چرا خرد میکنی؟ یه لحظه دست از خرد کردن کشیدم و رو به اسرا گفتم: _ چون میخوام با سلیقه‌ی خانومش آشنا شه! خنده مصنوعی کرد و گفت: + وای نگو که اصلا بهت نگفته! البته محمد پسر راست گوییه‌هااا، ( صداشو آروم‌تر کرد و گفت) ولی حق میدم بهت، واقعا من جات بودم واسه همچین کسی تور پهن میکردم😅 حس میکردم جریان خون تو بدنم قطع شده... هم خودش رو مخ بود هم حرفاش. خیلی سعی کردم لرزش صدام رو پنهون کنم، با قاطعیت گفتم: _ لطفا احترام خودتو نگه دار و وقتی از هیچی خبر نداری چیزی نگو! + اونی که باید از خیلی چیزا خبر داشته باشه تویی نه من، چون تو با اومدنت تو زندگی من نامزدمو ازم گرفتی! خوب شنیده بودم؟ یعنی اسرا قبل از من نامزد محمد بود؟ + الانم فکر نکن عاشق چشم و ابروته..محمد عاشق من بود! یه روز تاوان جدا کردن منو محمدی که همدیگه رو دوست داشتیم رو میدی. چشمام داشت کامل سیاهی میرفت. حس میکردم قلبم نمیزنه، پرده‌ی اشکی دیدم رو تار کرده بود...ولی این امکان نداشت! هر چیزی اگه بود محمد همون شب به من گفت و هیچ اسمی از اسرا نبرد.. + تو خجالت نمیکشی اینجا نشستی پشت سر هم دروغ میبافی؟ نگاهمو سوق دادم سمت ماهان که از شدت عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میداد.... + فال گوش وایسادی؟ تو توی خونت یاد نگرفتی نباید فال گوش وایسی؟ + تو با اون سنت هنوز مثل سگ دروغ میگی بعد واسه من امر و نهی میکنی؟😡 اسرا که انگار انتظار طرز حرف زدن ماهان رو نداشت اومد جوابشو بده که خاله‌ی محمد پرید وسط و گفت: + چیزی بود که باید همین اول میدونست، حالا که چیزی نشده! واقعا چیزی نشده بود؟ دوست داشتم توی صورتش داد بزنم پس قلب من چی؟ کاملا حس میکردم که فشارم افتاده تقریبا همه تو آشپزخونه توجهشون به سمت ما جلب شده بود بی توجه به ادامه‌ی بحث دستمو جلوی دهنم گرفتم و همینکه از آشپزخونه رفتم بیرون بغضم ترکید💔 یه لحظه از پشت شیشه چشمم به محمد افتاد اما سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم. سرمو فرو کردم تو بالش تا صدای هق هقم بیرون نره.. لا به لای گریه‌هام بلند شروع کردم به حرف زدن _ خدایا من واقعا تحملم کمه....من واقعا نمیتونستم بی تفاوت بگذرم....دوست ندارم محمد واسه کسی جز من باشه... حرفای اسرا تو سرم اکو میشد و دلم بیشتر می‌گرفت:( محمد منو دوست داشت!) من فکر همه چیز رو کرده بودم اما حتی تصور اینکه محمد قبل از من کسیو دوست داشته باشه برام عذاب آور بود..
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 چند دقیقه ای گذشت که چند تقه به در زده شد و محمد آروم در رو باز کرد‌. تند تند دست کشیدم به چشمام و اشکامو پاک کردم. اومد جلو و زانو زد روبروم دستشو گذاشت رو دستم و شمرده گفت: + دقیق بگو چیشد مهسا؟ چی باید میگفتم؟ از یه طرف باور حرفای اسرا برام سخت بود، از یه طرفم حتی اگه حقیقت رو گفته بود با قیل و قال راه انداختن من صد در صد همه چی بدتر میشد. با صدای لرزونی که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم: _ اسرا قبلا نامزدت بود؟ نفسشو پر حرص فوت کرد بیرون و کلافه دستی لای موهاش کشید.. + خدااااااااای من! بعدم خیره شد به چشمام و جواب داد: + من همه چیو مو به مو برات تعریف میکنم اما هیچ رابطه ای بین منو اسرا نبوده. چون اگه بود محال بود که من بهت نگم مهسا. نمیدونم چیشد که نا خودآگاه این حرف به زبونم اومد: _ دوسش داشتی؟ برای یه لحظه تعجب کرد اما زود نگاهشو ازم گرفت و زمزمه کرد: + لا اله الله....دِ آخه لعنتی من چیکار کنم که به تو ثابت کنم فقط تو رو دوست دارم؟ هان؟ خودت بگو چیکار کنم؟ فکر نکن کارای امشبشم بی جواب میمونه اما امشب نمیخوام بیشتر از این خودم و خودتو زهر مار کنم! تو رو خدا مهسا، بیا پایین. تو فکر کن اصلا اسرا یه آدم مریض و حسوده... سرمو انداختم پایین و با گوشه شالم ور رفتم. + جون من پاشو دیگه، گریه میکنماااااا. لبخند محوی زدم و گفتم: _ مگه بلدی؟ + واسه تو آره. بیا... دستمو گرفت و بزور بلندم کرد. شاید درستش این بود که جلوی اسرا طوری وانمود کنم که انگار هیچ اهمیتی برام نداره....شاید نباید به حرف‌ها و رفتاراش محل میدادم...شاید اینجوری بهتر بود.
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
صوت زیارت عاشورا🖤 با صدای علی فانی🍂
سی و نهمین روز از 🍂 به نیابت از ❤️ ۱_شهید حاج قاسم سلیمانی✅ ۲_ شهدای گمنام✅ ۳_شهید آرمان علی وردی✅ ۴_شهید روح الله عجمیان✅ ۵_شهید حسن مختار زاده✅ ۶_شهید دانیال رضا زاده✅ ۷_شهید حسین زینال زاده✅ ۸_شهید حمید سیاهکالی✅ ۹_شهید مصطفی صدرزاده✅ ۱۰_شهید محمدرضا دهقان امیری✅ ۱۱_شهید بابک نوری✅ ۱۲_شهید عارف کاید خورده✅ ۱۳_شهید امیر سلیمانی✅ ۱۴_شهید محمد حسین حدادیان✅ ۱۵_شهید محمد حسین محمد خانی✅ ۱۶_شهید محمد هادی ذوالفقاری✅ ۱۷_شهید عیسی برجی✅ ۱۸_شهید حسین معز غلامی✅ ۱۹_شهید محمد امین کریمیان✅ ۲۰_شهید محرمعلی مرادخانی✅ ۲۱_شهید عباس آسمیه✅ ۲۲_شهید زکریا شیری✅ ۲۳_شهید محمود رضا بیضایی✅ ۲۴_شهید جهاد مغنیه✅ ۲۵_شهید وحید زمانی نیا✅ ۲۶_شهید شهروز مظفری نیا✅ ۲۷_شهید رضا حاجی زاده✅ ۲۸_شهید محسن حججی✅ ۲۹_شهید سجاد برسنجی✅ ۳۰_شهید محسن قوطاسلو✅ ۳۱_شهید مصطفی احمدی روشن✅ ۳۲_شهید حسن طهرانی مقدم✅ ۳۳_شهید مسلم خیزاب✅ ۳۴_شهید مهدی اسحاقیان✅ ۳۵_شهید روح الله مهرابی ✅ ۳۶_شهید عباس دانشگر✅ ۳۷_شهید حسن علاء نجمه✅ ۳۸_شهید علی خلیلی✅ ۳۹_شهید محمدرضا کشاورز ✅ ۴۰_شهید رسول خلیلی
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
صوت زیارت عاشورا🖤 با صدای علی فانی🍂
چهلمین روز از 🍂 به نیابت از ❤️ ۱_شهید حاج قاسم سلیمانی✅ ۲_ شهدای گمنام✅ ۳_شهید آرمان علی وردی✅ ۴_شهید روح الله عجمیان✅ ۵_شهید حسن مختار زاده✅ ۶_شهید دانیال رضا زاده✅ ۷_شهید حسین زینال زاده✅ ۸_شهید حمید سیاهکالی✅ ۹_شهید مصطفی صدرزاده✅ ۱۰_شهید محمدرضا دهقان امیری✅ ۱۱_شهید بابک نوری✅ ۱۲_شهید عارف کاید خورده✅ ۱۳_شهید امیر سلیمانی✅ ۱۴_شهید محمد حسین حدادیان✅ ۱۵_شهید محمد حسین محمد خانی✅ ۱۶_شهید محمد هادی ذوالفقاری✅ ۱۷_شهید عیسی برجی✅ ۱۸_شهید حسین معز غلامی✅ ۱۹_شهید محمد امین کریمیان✅ ۲۰_شهید محرمعلی مرادخانی✅ ۲۱_شهید عباس آسمیه✅ ۲۲_شهید زکریا شیری✅ ۲۳_شهید محمود رضا بیضایی✅ ۲۴_شهید جهاد مغنیه✅ ۲۵_شهید وحید زمانی نیا✅ ۲۶_شهید شهروز مظفری نیا✅ ۲۷_شهید رضا حاجی زاده✅ ۲۸_شهید محسن حججی✅ ۲۹_شهید سجاد برسنجی✅ ۳۰_شهید محسن قوطاسلو✅ ۳۱_شهید مصطفی احمدی روشن✅ ۳۲_شهید حسن طهرانی مقدم✅ ۳۳_شهید مسلم خیزاب✅ ۳۴_شهید مهدی اسحاقیان✅ ۳۵_شهید روح الله مهرابی ✅ ۳۶_شهید عباس دانشگر✅ ۳۷_شهید حسن علاء نجمه✅ ۳۸_شهید علی خلیلی✅ ۳۹_شهید محمدرضا کشاورز ✅ ۴۰_شهید رسول خلیلی✅