آوینیسم🌱
#فواید_ازدواج 💞 حفظ دین (بندگی بهتر نسبت به خداوند) ✍ داشتن همسر علاوه بر این که زمینه ساز رفع ن
#فواید_ازدواج
💞ارزشمند تر شدن اعمال نیک
✍شاید شما هم این روایت را شنیده باشید: «دو رکعت نماز که فرد ازدواج کرده میخواند، ارزشمندتر است از این که فرد مجرد شب را عبادت نماید و روز را روزه بگیرد. » [۲]
ممکن است ابتدا بپرسید دلیل این تفاوت چیست؟ اما توجه به دو نکته، مسئله را روشن میکند؛
#اول اینکه فرد متأهل مشغولیت و مسئولیت بیشتری دارد و برایش دشوارتر است وقت خود را برای عبادت خالی کند؛
#دوم اینکه عبادت فرد مجرد، دستاوردهای فراوانی برای او دارد، اما این دستاوردها بیشتر در معرض هجوم شیطان است و چه بسا زحمات او با وسوسه ی شیطان و ارتکاب گناه به هدر رود، اما همان اندک عبادت فرد متأهل ماندنی تر باشد.
؛➖➖➖➖
📚نامه ای به جوان در آستانه ازدواج ص15
[۱] ازدواج در اسلام، ص۱۴.
[۲]وسائل الشیعه، کتاب النکاح
@chadoriya🍃❤️
حلول ماه #شعبان مبارڪ😍
اعمال ماه شعبان:
↓↓↓ـ↓↓↓
۱- #استغفار، در هر روز از روزهاۍ ماه #شعبان هَفتاد بار بگویید:
«استغفر الله الَّذی لا اله الاّ هو الرحمن الرحیم، الحیّ القیّوم و اتوب الیه»
✨🌱
۲- #صلوات، هر روز صـ۱۰۰ـد بار صلوات بر مُحَمد وَ آلِ مُحَمد و صد بار «لا حول و لا قوَّة الا بالله» خوانده شود ..:)
✨🌱
۳- خواندن #مناجاتشعبانیه و تَدبر در آن..:)
✨🌱
۴- در تعقیبات نماز #ظهر و #عصر،
صلوات امام سجاد «علیه السلام» را بخوانید..:)
✨🌱
۵- #روزه گرفتن، در این ماه هر اندازه که ممکن باشد، سفارش شده است..! خصوصا ۳ روز #اول و #آخر..:)
✨🌱
۶- #صدقه دادن،
از امام جعفرصادق «علیه السلام» نقل شده است ڪه: «خداوند؛ صدقه ی این ماه را #پرورش می دهد و روز قیامت مانند ڪوه احد دیده میشود.»..:)
✨🌱
۷ - #معاشرت خوب با مردم و نیڪی به پدر و مادر.:)
#صلهارحام
✨🌱
۸- امر به معروف و نهی از منکر..:)
✨🌱
۹ - ذڪر «لا اله الا اللّه و لا نعبد الاّ ایاه مخلصین له الدین و لو کره المشركون»هزار مرتبه گفته شود...:)
✨🌱
۱۰ - با مراقبت و #تقوا به استقبال ماه #رمضان رفتن..:)
#آمادگۍبراۍ_ماهخدا
✨🌱
۱۱ - خواندن زیارت #جامعه_کبیره..:)
@chadoriya 🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #اول:
به روایت حسن
یکبار دیگر تعداد را میشمارم و کفش میپوشم. نمیدانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیدهام که یک آبمیوه حدودا هزار تومان میشود و برای سی نفر، میشود سی هزار تومان. همین کافی ست! نه آنها هتل آمدهاند نه من سر گنج نشستهام!
آبمیوهها را که میبرم به بچهها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم میرود. بچهها انقدر از سر و کول هم بالا رفتهاند که سنگ هم باشد، میخورند.
مصطفی در گوشم میگوید:
-این چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ خیلی کالری سوزوندن این بیچارهها یه کیکم میگرفتی که پس نیفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟
ابرو بالا میدهم:
-بودجه نداریم اخوی! اگه کلیهت خوب کار میکنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم!
مصطفی درحالی که بچهها را برای رفتن بدرقه میکند، میگوید:
-حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟
درحالی که با کامران دست میدهم رو به مصطفی میکنم:
-صاحب مجلس خودش میرسونه، آنقدر حرص نخور!
صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش میکشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست میدهد، میگوید:
-آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن!
مصطفی متعجب به احمد نگاه میکند. احمد میخندد:
-منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئتشون؟
مصطفی می زند پشت احمد:
-فعلا برو خونه، مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف میزنیم.
احمد آخرین کسی است که میرود.
مصطفی تکیه میدهد به دیوار و نفسش را بیرون میدهد:
-اوف... این هفته هم گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین.
به سمت کمد میروم و پروندهها را بیرون میکشم:
-فعلا بیا این پروندهها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده، بچهها آوردن...
مینشینیم کنار پروندهها. مصطفی چند پرونده را نگاه میکند و میگوید:
-ای بابا، اینا نصفش ناقصه! خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟
سر بلند میکنم:
-چقدر حرص میخوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن...
-تو برو پروندههای خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟
-پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه!
مصطفی از بی خیال بازیهایم حرص میخورد:
-بسیجی باید منظم باشه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی...
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده