eitaa logo
مهارت های معلمی ( محمدمهدی )
4.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
562 فایل
آموزش های پایه سلام خیلی خوش آمدید قراره باهم کلی خلاقیت قشنگ برای کلاسداری و آموزش های درست یاد بگیریم 😍😍😍😍 #معلم_روستا #محمدمهدی_لشگری #صدای_کلاس_اولی_ها #صدای_دانش_آموزان 👇ارتباط با من👇محمدمهدی لشگری 👇 💚 @Poshtiban_amozesh
مشاهده در ایتا
دانلود
دانستان_فارسی_پایه_اول_دبستان_آسمون_2.pdf
13.47M
امروز براتون داستان های زیبا آوردم هر روز یکیشو می تونید بخونید🍓 💟چند صفحه از دانستان فارسی داستان هایی برای تقویت روخوانی🤓 🌸🍃❀┅┅┅┅┄ ❤️ کانال کلاس اولیهای (محمدمهدی) ❤️ ✅ @avvaleebtedaeee🌟
💥راههای تقویت روخوانی در منزل و ✔️در کلاس👇 ⬅️ استفاده از و يا مجله برای شناخت حروف و كلمه ⬅️استفاده از كتاب در زنگ كتابخوانی و پرسش از درك مطلب ⬅️ استفاده از متن‌های معلم و داستانی در هر درس ⬅️علاقمند كردن دانش‌آموزان به انجام تحقيقاتی مانند: يافتن معانی اسامی خودشان، مراحل رشد گياه، فوايد جانوران و... ⬅️آموزش فن خواندن (لحن و صدا) ⬅️تهيه‌ی خبرنامه توسط دانش‌آموزان ⬅️درست كردن لغت‌نامه توسط دانش‌آموزان ⬅️دلپذيركردن زنگ املا و استفاده از انواع املاها (تقريری،كارتی، پای تابلو، هوانويسی، گروهی، املا ناقص و ..) ⬅️ استفاده از روش‌های نوين تدريس (پروژه، ايفای نقش، گروهی و كاوشگری) ⬅️خلاصه كردن داستان ⬅️استفاده از متن‌های تصويری در خواندن ⬅️برگزاری كنفرانس‌های دانش‌آموزی ⬅️اجرای نمايش از متن‌های داستانی ✔️در منزل👇 خواندن كتاب قبل از خواب تهيه‌ی كتاب به بچه‌ها داشتن كوچك در منزل تشويق در زمينه‌ی شعر انجام بازی ها مثل اسم- فاميل خواندن تابلوها و برچسب‌ها توسط كودك پيدا كردن آدرس توسط كودک 🌷
📚داستان اول داستان ماهیگیری برای کلاس اول رودی از نزدیکی خانه ما می گذشت. آن روز من و بابام یک تور ماهیگیری و یک سطل برداشتیم و به کنار رودخانه رفتیم. می خواستیم ماهی بگیریم و ناهار ماهی کباب بخوریم. یک ماهی گرفتیم و آن را توی سطل آب انداختیم و به خانه بردیم. تا بابام کارد را برداشت که ماهی را برای کباب کردن آماده کند، دلم برای ماهی سوخت و گریه ام گرفت. ماهی هنوز زنده بود. من و بابام آن را توی سطل آب انداختیم و به کنار رودخانه بردیم. ماهی را توی آب انداختیم. من و بابام خیلی خوش حال شدیم که ماهی را سالم به رودخانه برگرداندیم. ولی همان وقت یک ماهی بزرگ تر آمد و آن ماهی را خورد
📚داستان دوم داستان سه ماهی در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند.ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، نادان و کم عقل بود . یک روز دو ماهیگیر که از کنار آبگیر عبور می کردند قرار گذاشتند که فردا تور خود را بیاورند و ماهی ها را صید کنند . سه ماهی حرف های ماهیگیران را شنیدند . ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون این که وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد،فرار کرد . فردا ی آن روز ماهیگیران رسیدندو راه آبگیر را بستند . ماهی نارنجی که تازه متوجّه خطر شده بود ، با خودش فکر کرد اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد . یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد و ماهی نارنجی هم از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد . ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرده بود، آن قدر به این طرف و آن طرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد .
📚داستان سوم داستان نویسی کلاس اول حلزونی که دونده نبود . حلزون همین طورکه داشت با شاخک هایش روی زمین نقّاشی می کشید توی فکر مسابقه ی آخر هفته بود . او می دانست که با شرکت در این مسابقه باعث خنده ی دوستانش می شود ، امّا چه کار می شد کرد؟ او عاشق دویدن بود و همیشه در خواب می دید که تندروترین حیوان جنگل شده است . تا حالا چند بارخواسته بود که از دست صدف راحت بشود ، امّا نشد.آخر صدف هم خانه و هم وسیله ی حرکتش بود. اگر آن صدف روی پشتش نبود حلزون نمی توانست یک قدم هم راه برود امّا او از سنگینی صدف خسته شده بود و فکر می کرد بدون صدف راحت ترو تندتر می تواند راه برود . روز مسابقه رسید. با سوت داور همه ی حیوان ها که پشت خط سفید ایستاده بودند شروع به دویدن کردند . در یک چشم به هم زدن همه دور شدند و فقط حلزون مانده بود که توانسته بود به اندازه ی قد خودش از خط شروع جلو تر برود.گذشت و گذشت. برنده های مسابقه جایزه هایشان را گرفته بودند و به خانه هایشان رفته بودند . امّا هنوز خبری ازحلزون نبود. هیچ کس به یاد حلزون نبود به جز خانم عنکبوت مهربان که حلزون را بوسید و گردنبندی از گل را به دور گردن حلزون انداخت . حلزون خیلی غمگین بود . به گوشه ای رفت و سرش را داخل صدف کرد . روز ها و شب ها گذشت و کسی خبری از حلزون نداشت . او از خجالت روز مسابقه هیچ جا آفتابی نشده بود.تا این که خانم عنکبوت مهربان که ازهمان روز به فکر خوش حال کردن حلزون بود فکری به خاطرش رسید و تصمیم گرفت که یک مسابقه ی نقّاشی در جنگل برپا کند . او می دانست که حلزون می تواند با شاخک هایش مثل بزرگترین نقّاش های دنیا نقّاشی کند. تعداد زیادی از حیوان های جنگل در این مسابقه شرکت کردند . خانم عنکبوت با دادن این خبر به حلزون او را از توی صدفش بیرون آورد و خوش حال کرد . روز مسابقه ، میدان از رنگ و قلم مو و کاغذ پر بود. یکی از حیوان ها آن قدر عجله کرد که با سر توی یک سطل رنگ افتاد . یکی دیگر آن قدر محکم قلم مو را روی کاغذ کشید که آن را پاره کرد و یکی دیگر که فکر می کرد خیلی زرنگ است مرتّب به نقّاشی دیگران نگاه می کرد و از رنگ های آن ها استفاده می کرد . تنها حلزون بود که با شاخک هایش آن قدر با علاقه نقّاشی می کرد که از اطرافش هم خبری نداشت و سرش به کار خودش گرم بود . وقتی که کار حلزون تمام شد و کاغذش را برگرداند خانم عنکبوت هم سوت پایان مسابقه را به صدا در آورد . داوران بین تمام حیوانات راه می رفتند و نقّاشی ها را با دقّت نگاه می کردند . وقتی نوبت به حلزون رسید آنها از تعجّب نمی توانستند پلک بزنند . او آسمان جنگل را طوری کشیده بود که اگر پرنده ای نمی دانست یک کاغذ است به طرف آن پر می کشید ؛ چون حلزون به پرواز هم خیلی علاقه داشت . نقّاشی حلزون را به بلندترین درخت جنگل آویزان کردند و تاجی از زیباترین گل های جنگل روی سر حلزون گذاشتند .
📚داستان چهارم روش داستان نویسی کلاس سوم داستان نویسی کلاس اول مورچه و ساقه ی گندم در یکی از روزهای گرم تابستان مورچه ای ساقه ی گندمی را پیدا کرد . او می خواست آن را به لانه اش ببرد، امّا چون ساقه خیلی بزرگ بود نمی توانست . خیلی تلاش کرد که خوشه ی گندم را قل بدهد ولی خوشه از جایش تکان نخورد . عاقبت مورچه تصمیم گرفت که دانه های گندم را از خوشه جدا کند و با خود به خانه ببرد. با این که راه خانه اش دور و ناهموار بود به سختی همه ی دانه ها را از شاخه جدا کرد و با خود به لانه برد. وقتی کارش تمام شد خیلی خسته و تشنه بود.همه جا را به دنبال آب گشت امّا آفتاب همه جا را خشک کرده بود. از درختی بالا رفت و دور و برش را نگاه کرد و کمی آن طرف تر یک چشمه ی آب دید . وقتی به چشمه رسید کبوتر سفیدی را دید که در حال آواز خواندن بود . مورچه به کبوتر سلام کرد و به سمت چشمه رفت تا آب بخورد ولی ناگهان داخل آب افتاد و چند بار زیر آب رفت و بالا آمد. مقداری آب خورد امّا نتوانست کاری بکند. کبوتر که خیلی نگران شده بود یک برگ داخل آب انداخت تا شاید بتواند مورچه را نجات بدهد . مورچه همین طور که دست و پا می زد توانست برگ را بگیرد و روی آن بنشیند. باد ملایمی آمد و برگ را به سمت خشکی برد . مورچه که خیلی خوش حال بود از کبوتر تشکّر کرد . کبوتر لبخندی زد و گفت : برای یک دوست کار مهمّی نبود . مورچه به سمت خانه اش حرکت کرد . او در راه با خودش می گفت : کاش من هم می توانستم به اندازه ی کبوتر بزرگ باشم و به دیگران کمک کنم.چند روز گذشت. مورچه داشت به سمت چشمه می رفت که ناگهان دید یک شکارچی کمین کرده تا کبوتر را که روی شاخه ی درختی نشسته است شکار کند . با دیدن این صحنه مورچه آرزو کرد که ای کاش بال داشت و می پرید و کبوتر را خبرمی کرد و می توانست به دوستش کمک کند . در همین وقت فکری به ذهن مورچه رسید و سریع شروع به دویدن کرد و به سمت پاهای شکارچی رفت و درست در همان وقت که او می خواست تیر بیندازد انگشت پای شکارچی را گاز محکمی گرفت . شکارچی از درد فریاد زد و کبوتر که متوجّه ماجرا شده بود پریدو روی شاخه ی دیگری نشست و ازمورچه تشکّر کرد . مورچه لبخند زد و گفت : برای یک دوست کار مهمی نبود .
📚داستان پنجم داستان نویسی کلاس اول آش نخورده و دهن سوخته در زمان‌های‌ دور، مردی بود که در بازارچه ی شهر دکّان داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسری خوب و مودّب ولی کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوش مزه ی او دهان هر کسی را آب می انداخت . روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکّانش برود. شاگرد در دکّان را باز و جلوی آن را آب و جاروب کرده بود ، ولی هر چه صبر کرد از تاجر خبری نشد. ساعت ده به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید به دنبال دکتر برود. پسر در دکّان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت پسر بیرون رفت و دارو را خرید . وقتی به خانه برگشت ، دیگر وقت ناهار شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد . همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود . سفره را انداختند و کاسه های آش را داخل آن گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش بیرون رفت و همسرش هم به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد . پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد بهانه ای بیاورد تا ناهار را آنجا نخورد . با خود گفت بهتر است بگوید دندانش درد می کند و دستش را روی دهانش گذاشت. تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟ زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است .
📚داستان ششم داستان نویسی کلاس اول گنجشک ِ ترسو در یک جَنگلِ سرسبز و زیبا ، جانِورانِ زیادی زندگی می کردند . این جنگل پر از جیرجیرک ، سَنجاب ، خرگوش و پَرَندِگانِ خوش آواز بود . روی بُلَندترین شاﺧﻪیِ درختِ کاج جوجه گنجشکی با پدر و مادرش زندگی می کرد . وقتی خورشید زمین را روشَن می کرد ، بابا گنجشک در آسمان پرواز می کرد تا برای خانِواده اَش دانه بیاورد تا بِخورند . ولی جوجه گنجشک دوست نداشت از لانه بیرون بِرَود زیرا او خیلی ترسو بود و فکر می کرد که اگر در لانه بِمانَد جایَش اَمن تَر است . در یک روز سردِ پاییزی ، جوجه که به دلیلِ ترسِ زیاد ، پرواز کردن را یاد نَگِرِفته بود ، مجبور شد دوباره در لانه بماند. در آن روز آن قدر شدید باران بارید که لانه ی بَرخی از پرندگان خراب شُد . جوجه گنجشک خیلی ترسید . او می لَرزید و جیک جیک می کرد.تویِ دِلَش با خود گفت: ( اِی کاش من ترسو نبودم ؛ آن وقت می توانِستَم پرواز کُنَم و با پدر و مادرم بروم .) جوجه در این فکر بود که بادِ شدیدی آمد و او را از لانه بیرون اَنداخت. جوجه گِریه کرد و آرزو کرد که مادرش زودتر برگردد . تا این که پرنده ای آمد و جوجه گنجشک را با نوکِ خود از زمین بلند کرد . جوجه رویَش را بَرگَرداند و دید که پدرش آمده است . پدر او را به لانه ی گرم و نرم رساند . مامان گنجشک ، جوجه را نَوازِش کرد تا کم کم آرام شد . از آن روز ، او دیگر جوجه گنجشکِ ترسو نبود ؛ پرواز کردن را یاد گرفت و با بابا گنجشک به دورترین جایِ جنگل پرواز کرد.