eitaa logo
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
682 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
‏از نیروهای حشدالشعبی بود، از او پرسیدم: حاج قاسم را در یک جمله تعریف کن... با صدای بلند فریاد زد: حاج قاسم، عباس العراق... نشر با ذکر 🌹 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛ 🔴 این نتیجه مدّنظر کسانی است که از روی جهل یا خیانت عدالت جنسیتی را معادل مساوات جنسیتی می‌دانند! اینکه یک زن در با باتوم به سر معترضان بکوبد... مقایسه کنید با جایگاه در که ریحانه (مثل گُل) است و نباید در مشاغل خشن و پر مخاطره به کار گرفته شود. 💠@Afsaran_ir 🔉https://eitaa.com/bedonetavaghoff 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت سی و یکم در صورتی که من با مریم در سفر شیراز آشنا شده بودم و اصلاً اسم واقعی مریم، شمسی بود. با این خانواده ساختگی دلم برای مریم که خواهر اسارتم شده بود، خیلی شور می زد. فرصت هیچ گونه هماهنگی قبلی و پیش‌بینی اینکه چه سوالاتی از من می‌پرسند نداشتم. در اضطراب خودم دست و پا می زدم. صدای نفس های مریم و صدا صاف کردنش را از پشت سرم می شنیدم اما نمی‌دانستم برنامه آنها چیست؟ عراقی ها علاقه ی خاصی به گوگوش داشتند. او برایشان آوازی به عربی خوانده بود. نمی‌دانم چرا با شنیدن صدای این خواننده همگی از اتاق بیرون رفتند. آرام آرام به امان خدا رها شدم. به عقب که برگشتم دیدم بله درست مریم پشت سر من نشسته است. فقط توانستم آرام با اشاره ی دست و زیر زبانی بگویم: ما فقط سه برادر دوازده، ده، هشت ساله به اسم مصطفی، مجتبی و مرتضی داریم و پدرمان جاروکش است. آنجا چشمانم به جای زبانم حرف می‌زدند. مرتب جواب هایم را حفظ می کردم تا فراموش نکنم؛ زیرا می‌دانستم دروغگو کم حافظه است. با رفتن آنها نوبت بازجوی من به پایان رسیده بود. چشم های مریم مثل بره ی بی گناهی که آماده سربریدن است از چشمان من خبر می گرفت. از کنارش رد شدم و گفتم: الحمدلله دوباره عینک کوری بود و راهروهای پیچ در پیچ. سرباز بعضی گوشه‌ای مقنعه ام را می کشید. صدای چرخاندن کلید در قفل در صندوقچه ی آهنی یعنی به مقصد رسیدن. در که باز شد به سرعت و شدت به داخل صندوقچه پرتاب شدم، آنچنان که پیشانی‌ام به دیواره کوتاه سرویس بهداشتی برخورد کرد و یک گردو روی پیشانی ام سبز شد. نگهبان دو دستم را به دیوار نگه داشت و صورتم را بدیوار کوباند و گفت: لا تتحرکی (تکان نخور) سپس از صندوقچه بیرون رفت و در را قفل کرد. هیچ کس در سلول نبود. وقتی از بازجویی برگشتم انگار از زیر آوار بیرون کشیده شده بودم. خالی بودن صندوقچه مرا به شک انداخت که این همان سلول قبلی است یا یا نه. تمام سوالات بازجویی توی ذهنم تکرار می شد. در تمام لحظات، سنگینی سایه و دستهایش را از پشت سرم احساس می کردم. از این که دستش را روی شانه ام بگذارد می‌ترسیدم. در حالی که دو دستم را به دیوار گرفته بودم شقیقه هایم آماده ی انفجار و مغزم در حال فرو ریختن بود، خودم را حس نمی کردم بلکه خودم را سایه ای بر دیوار می پنداشتم. نمی‌دانم این چهره ها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهره‌های آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر می‌کرد. بیشتر از این نمی توانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش. خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم را در چشمانم و قدرتم را در مشتم جمع کردم، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشتم خلاص شوم. اما هیچ کس و هیچ چیز جز خیالات در هم ریخته و پریشانم آنجا نبود... پایان قسمت سی و یکم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🍃با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حرف بزنیم. آیت الله میلانی می‌فرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند. 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمه تعالی السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 🏴امسال محرم رنگ و بوی غربت مولایمان را میدهد.. ❤پویش چله عاشورا همراه با کاروان عمه سادات (۱۳۹۹/۰۷/۹) نیات👇 🌾🕊تعجیل در فرج مولا 🌾🕊سلامتی حضرت آقا 🕊🌾به نیابت از شهدا میخوانیم 🌾🕊دفع بلایا از تمامی مسلمین جهان 🌾🕊شادی روح همه اموات، معلوم نیست سال بعد ماه محرم باشیم یانه؟! 🌾🕊عاقبت بخیریمون 🌾🕊حاجت روایی همه حاجتمندان 🌾🕊مختص حاجت روایی بزرگواران ذیل ⬇⬇⬇⬇ ۱)بزرگوار zahra ۲)بزرگوار زهرا روحانب ۳)بزرگوار معصومه ۴)بزرگوار زهرا صادقی ۵)بزرگوار زینب خاکباز ۶)بزرگوار soli ۷)بزرگوار شیوا ۸)بزرگوار مجید جواهری ۹)بزرگوار محمد ۱۰)بزرگوار یوسف سیادت ۱۱)بزرگوار کشفی ۱۲)بزرگوار مهدی بهرامی ۱۳)بزرگوار بتول طیبی ۱۴)بزرگوار معصومه حسینی ۱۵)بزرگوار سبا مورچه خورتی ۱۶)بزرگوار مرضیه ۱۷)بزرگوار گمنام ۱۸)بزرگوار زهره امیری ۱۹)بزرگوار نوشین ۲۰)بزرگوار رقیه شهری ۲۱)بزرگوار زهرا ترابی شمسی: چهارشنبه - 9 مهر 1399 قمری: 12 صفر 1442
‏ایران رکورددار سقوط زاد و ولد در کل تاریخ! ‎ 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
✨ ارباب امسال با پای دل زائرت می شویم✨ 🕊بنازم آنکه دائم گفـتـگوی کــــربـــــلا دارد 🌱دلی چون جابر
✨گر چه دوریم به یاد تو سخن میگوییم ☘سلام و عرض ادب✋ زیارت های با پای دلتون قبول حق و خیلی التماس دعا🤲 🍃الحمدالله تا الان به لطف خدا و همکاری شما بزرگواران ۴۲۳ عمود به نیت شهدا ثبت شد. ✳️ان شاءالله در ، به نیت و ، قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه و به تبعیت از فرمایش رهبر عزیزمان، قرائت زیارت اربعین و مناجات با امام حسین علیه السلام.
⭕️ وزارت ورزش جمهوری اسلامی گویا فراموش کردی که انقلاب کردیم گویا فراموش کردی که قرار بر عدم استفاده ابزاری از انسان و زن بود از نظر ما هیچ توضیحی قابل قبول نیست دستگاههای نظارتی اگر زنده اند برخورد کنند اگر نه، تکلیفمان را بدانیم [عرض شد که بعد گله نشود چرا ورود کردی] Talebi.Darestani (در حسرت کربلا🏴) 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت سی و دوم با دیدن پتو هایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه و چهار لیوان پلاستیکی که گوشه‌ای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچه ی خودمان است و حتماً خواهر ها را هم برای بازجویی برده‌اند. با افکار و خیالات خودم در برابر نقش و نوشته‌های ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یکبار دریچه را باز می‌کرد و چیزی می گفت. خوشحال بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمی دانم. چه قدر زمان گذشت، شاید چند ماه و یا چند سال، معیار زمان مفهومی نداشت. اما بالاخره صدای پای محکم و قوی سربازی و صدای پایه ضعیف تری به دنبال او و بعد باز شدن در صندوقچه و دیدن فاطمه و به همین ترتیب دقایقی پس از آن آمدن مریم و کمی بعد آمدن حلیمه به تنهایی من خاتمه داد. وقتی چهار نفر شدیم، بازجویی‌هایمان را به شور گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود. عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران. بیست و نهم مهرماه بود و به زعم آنهایی که نظامی بودند و تجربه ی جنگ ها را داشتند تا فردای آن روز جنگ باید پایان می‌یافت. آن چند رنگه باریکه نور و روشنی صندوقچه ی آهنی را کمی روشن کرده بود. از موقعیت مکانی ساختمان که در چه شهری واقع شده و این ساختمان چه نوع ساختمانی است چیزی نمی دانستیم. اما هر چهار نفرمان به دور خودمان در اطرافمان می چرخیدیم و کشف جدید مان را اعلام می‌کردیم. در انتهای سلول، دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی و حمامی با زیر دوشی قرار داشت. در گوشه ی دیگر دیوار، تکه ای نور کم سو در حصار تورهای سیمی درهم رفته بی رمق بر ارشیا و دیوار های تاریک و مهم تر از همه بر چهره های ما می نشست و ما مقدم آن را گرامی می داشتیم. اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از اراده ی ما خارج بود. در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل، دریچه ی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می توانست مرگ بی صدا و خاموشی برای ما فراهم کند و انتقام خشم و کینه ی چند ساله رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمی‌گذاشت سرمایه استخوان سوز زمستان و بادهای نفس گیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای آفریقا را. بالای این پنجره چند ردیف میله آهنی کرکره ای شعاع هایی از نور خورشید را به داخل صندوقچه دعوت می‌کردند. هر بار که این میهمانی نور برپا می‌شد می‌فهمیدیم یک روز از روزهای مبارک جوانی ام از پیش چشمانم عبور کرده است. دور تا دور در صندوقچه را با نوار پلاستیکی، عایق بندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد یا خارج نشود. ثانیه ها را می شمردیم تا دقیقه شود و دقیقه‌ها، ساعت شوند و ساعت‌ها به شبانه‌روز برسند و سریع‌تر از جلو چشم ما عبور کنند. ما در یک فضای محدود با مضیقه های بسیاری مواجه بودیم. اما با هم بودن تمام دلخوشی مان بود. دنبال گوش و کناری بودیم که وقتی دریچه باز می‌شد از زخم تیره نگاه آنها محفوظ بمانیم اما هر چند دقیقه یکبار دریاچه باز می‌شد و باید به رویت آنها می‌رسیدیم و شمارش می شدیم. نمی خواستم جریان زندگی در این صندوقچه در مدار عادت و روزمرگی قرار بگیرد اگر چه وحشت از روزهای بعدی و فرداهای دیگر نمی گذاشت گذر زمان عادی شود... پایان قسمت سی و دوم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB