ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_محمدرضا_مومنی_نسب
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹يكم مرداد ۱۳۳۹، در شهرستان مشهد به دنيا آمد. پدرش علياكبر كارمند بهداري بود و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضي درس خواند و ديپلم گرفت.
🍃🌹 به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هشتم فروردين ۱۳۶۱، با سمت منشي گروهان در دشتعباس هنگام درگيري با نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. پيكر وي را در گلزار شهداي خواجه ربيع تابعه زادگاهش به خاك سپردند.
🍃🌹فرازی از وصیتنامه شهید
از روحانیت متعهد خود را جدا ندانید. از اختلافات بپرهیزید که جدایی درمیان مسلمین به نفع شیاطین است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دو نوبت شیمیایی صدام نتوانست او را شهید کند اما بی مسئولیتی مردمی که قرنطینه را رعایت نمی کنند، جانباز ۶٨ ساله و متخصص بیهوشی دکتر سید مظفر ربیعی را به شهادت رساند. شرم بر افراد بی مسئولیت، شرم...
#درخانه_بمانیم
#کرونا_را_جدی_بگیریم
🔗 محمدعلی میرزایی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍ #ڪلام_شـهید
«ما در جنگ امیدواریم که به پیروزی کامل برسیم و همان طور که امام خمینی (ره) فرمودند : ما برای وظیفه میجنگیم نه برای پیروزی .. اصل آن است که به وظیفه خود عمل کنیم، چه ظاهرا شکست بخوریم وچه پیروز شویم که إن شاء الله پیروز خواهیم شد....
#شهید_علی_همایونپور🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۶/۴/۳ تهران
شهادت : ۱۳۶۷/۱/۷ شاخشمیران ، عراق
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
می گـویند :
شهـدا رفتند تا ما بمانیم ...
ولـــی
من می گویـم :
" شهـدا رفتند تا ما هم
به دنبالـشان بـرویـم "
آری !
جـامانـده ایـم ...
دل را بایـد صـافــ کـرد !
#رزقڪ_شهـادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.
عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصلهم سر رفته."
گفتم: "چی کار کنم بابا؟"
گفت: "منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم."
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!"
#شهید_حسین_خرازی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
خادم الشهدا
#شهید_محمد_سلیمانی
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌹🍃 قبل از به دنیا آمدن , نامش انتخاب شده بود , شبی در خواب ندایی آمد که نام فرزندت محمد است و چه زیبا که در روز مبعث حضرت محمد (ص) به دنیا آمد . محمد دومین فرزندم بود و او را در بدترین شرایط مالی بزرگ کردم , در زمانی که لب به سخن گفتن گشود کلمه ای که به او آموختم نام مبارک امام حسین (ع) بود . در دوران جنگ که جنازه های مطهر شهدا را به شهر باز می گرداندند محمد را به بغل می گرفتم و با سر بند لبیک یا خمینی که بر سرش می بستم او را به مراسم تشییع و وداع با شهدا می بردم .از همان دوران او را با شهدا آشنا کرده بودم و محمدم را سرباز آقا امام زمان (عج) می نامیدم . هنوز به سن بلوغ نرسیده نماز و روزه اش ترک نمی شد , در چهره ی معصوم او ایمان و صداقت و پاکی موج می زد ؛ مطمئن بودم که روزی در راه اسلام شهید خواهد شد.
🌹🍃 در سال ۱۳۸۴ در دانشگاه سما لاهیجان در رشته ی برق گرایش الکتروتکنیک پذیرفته شد . در همین دوران با اینکه مشغله ی درسی و همراهی پدر در مغازه و کمک به پدربزرگ در کار کشاورزی از فعالیت های فرهنگی در قالب بسیج و هیئت های مذهبی غافل نبود. به دلیل عشق به شهدا و زنده نگه داشتن یاد وخاطره ی هشت سال دفاع مقدس و فعالیت بیشتر از پایگاه شهدای اصناف شهرستان رودسر به پایگاه امام خمینی (ره) انتقالی گرفت و هنوز هفته ای از حضورش در پایگاه نگذشته بود که همه را شیفته اخلاق و منش شهداگونه اش کرد.
🌹🍃 به تمامی نیروهای تحت امرش داداش خطاب می کرد , هیچ گاه دستور نمی داد , خودش پیش قدم می شد , نیرو ها هم وقتی می دیدند فرمانده شان خالصانه کار می کند به دنبالش شروع به فعالیت می کردند . در تمامی یادواره های شهدای شهر فعالیت داشت , از تأمین منابع مالی گرفته تا کارهای تدارکاتی و فرهنگی تبلیغاتی و ساخت دکور و … . برای با شکوه برگزار کردن مراسم شهدا از جان مایه می گذاشت , گاهی که چند یادواره پشت سر هم برگزار می شد لحظه ای هم برای خواب وقت نمی گذاشت , گاهی ۷۲ ساعت چشم برهم نمی گذاشت تا کارهای یادواره به اتمام برسد , هر وقت دوستانش به او می گفتند کمی هم به فکر خواب و استراحت باش می گفت وقتی سنگ لحد را بر سرمان بگذارند وقت برای خوابیدن بسیار است ؛ و اینگونه سوال کننده را شرمنده می کرد.
🌹🍃 اکثر اوقات با بچه های مرکز اجرایی سپاه همکاری داشت و در درگیری ها شرکت می کرد اما کسی به یاد ندارد محمد حتی یکبار دستش را بر روی کسی بلند کند ؛ یکبار یک ضابط قضایی بمنظور جلب یک معتاد مجبور به ضرب و شتم شد و قبل از اینکه معتاد به گریه بیافتد محمد شروع کرد به گریه کردن و می گفت او هم مثل ما بنده ی خداست , حال شرایط زندگی او را به این روز انداخته است . محمد ساده زیستی را دوست داشت و همیشه لباس ساده می پوشید و زندگی مولا امیرالمومنین را الگوی خودش قرار می داد و علی گونه یار و یاور مستضعفان بود و یتیم نوازی می کرد طوری که کودک یتیمی که در زمان حیات دنیوی محمد مورد مهر و محبت او قرار گرفته بود پس از شهادت چنان اشک می ریخت گویی که عزیزترین فرد خود را از دست داده است .
🌹🍃 اتاقش را به قطعه ای از گلزار شهدا تبدیل کرده بود , هر طرف را که نگاه می کردی یا عکس امام و حضرت آقا را می دیدی یا عکس شهدا. یک عکس در اتاقش بود که زیرش این جمله حک شده بود : « رهسپاریم با ولایت تا شهادت » . همیشه این جمله را زمزمه می کرد . آنقدر اطمینان داشت که هر وقت عکسها را نگاه می کرد می گفت عکس من هم یک روز باید در کنار این شهدا قرار بگیرد و اسمش را در کنار اسم شهدا می نوشت.
🌹🍃 یکم دی ماه هزارو سیصدو هشتادوهشت خدمت سربازی را به پایان رسانید و دوباره عزم خادم الشهدائی و رفتن به خوزستان را کرد هر چه تلاش کردم منصرفش کنم نتوانستم . هنگام رفتن اصرار عجیبی داشت که از من حلالیت بطلبد و بارها میگفت حاجتی دارم , از خدا و جدت بخواه که حاجتم روا شود ؛ من هم رو به آسمان کردم و گفتم خدایا منو شرمنده محمدم نکن حاجتش را روا کن.
🌹🍃 محمد ارادت خاصی به آقا امام زمان(عج) داشت گونه ای که در دفترچه ای که همیشه در کنارش داشت اینطور با امام خویش در آخرین جمعه از دفترچه اش به گفتگو پرداخت :
همیشه نذر دلم این بود که همسفر باشیم
کنون که وقت سفر شد نیامدی مولا
اینطور از برگ آخر این دفترچه وصیت نامه ای ذکر شده که :
آمده ام سفـری سـمت دیـار شـهدا
که طوافی بکنـم دور مـزار شـهدا
که دل خسـتـه هـوایـی بخـورد
و تبرک شود از گرد و غبار شـهدا
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
امشب شب عملیات است و شبی است که از مدتها آرزویش را میکشیدیم. بحمد الله خداوند مرا از لجنزار شهر نجات داد و به بهشت جبهه آورد. انشاءالله نیز از ظلمتکده دنیا به جوار ربوبی خویش رهنمونم خواهد ساخت. باری؛ بر طبق وظیفه شرعی لازم دانستم چند نکتهای را خدمتتان عرض کنم :
1. دنبال گناه نروید که بیچاره میشوید 2. خط خودتان را از امام و ادامه دهندگان راهش جدا نکنید...
خواهرانم اگر میخواهید به من و شهید ارج نهید، تنها حجابتان را نگهدارید که حربه دشمن در حال حاضر همین از بین بردن حجاب است و فاسد کردن جوانها...
به شما توصیه میکنم از تجملات زندگی دوری کنید و بیشتر به خدا متصل شوید و به نمازهایتان بیشتر اهمیت دهید و از غیبت مرسوم در بینتان دوری کنید که خدا آن را نمیپسندد.
#شهید_محسن_شادکام🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۶/۶/۱ مشهد
شهادت : ۱۳۶۵/۱/۸ فاو
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
#نمایی_از_یک_سنگر
آدم
یاد جماعتهای ساده و صمیمی جبهه میافتد. نمازهایی که زیر آتش و در دل سنگر و کنار همسنگرت میخوانی مزهای دیگر دارد.
خداقوت رزمنده
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍شهید حسین پور جعفری
شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلے وقتها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مےایستاد..
حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت.
#سالروز_ولادت
🌹 #سین_هشتم_سلیمانی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌸وقتى که حسین یافت میلاد امروز 🌺یزدان در لطف تازه بگشاد امروز
🌸در عالم قدس یک حسین داشت خدا
🌺آن را به محمد و على داد امروز
🦋ولادت امام حسین(علیه السلام) بر همگی مبارک😍. در این شب عزیز هر کداممان به یک #پاسدار_شهید متوسل میشویم و ارباب را بحق مادرشان قسم میدهیم تا بلایی که کشور با آن درگیر هست رفع شود.
⏳وعده ما: امشب قرائت #زیارت_عاشورا
✳️حضورتان را با ذکر #یا_حسین اعلام نمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#عیدتون_مبارک☺️
#ارباب_بحق_بی_بی_مددی
#همه_با_هم_دعا_کنیم
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
✍شهید حسین پور جعفری شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو ن
ٺولدٺ مبارڪ♡
لبخند مقـاومٺ!
ٺولدٺ مـبارڪ♡
رفیق خوشبخٺ حاج قاسم!
ٺـولــدٺ مبارڪ♡
حاج حسین عزیز!
✨ولادت ۴۲/۱/۸
#شهید_حسین_پور_جعفری
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌸امشب زمين و آسمان
گرديده پر شور و شعف
🌸امشب تمام عرشيان
بهر زيارت بسته صف
🌸امشب که عيدی ميدهد
بر عاشقان شاه نجف
🌸امشب توهم مستی کن
ودل را بری کن از اسف
🌸زيرا به دنيا آمده
مظهر عزت و شرف
#ميلاد_پربرکت_وباسعادت
#امام_حسین_مبارک_باد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_زکریا_شیری
#سالروز_ولادت
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹خطاب به برادران و خواهرانم و تمام عزیزان و مردم سرزمینم عرض میکنم که پیرو ولایت باشید و تا زمانیکه پشت ولیفقیه و رهبر فرزانه، امام خامنهای باشید هیچ قدرتی با هر تجهیزاتی که باشد، توان مقابله با شما را نخواهد داشت.
🍃🌹چون سلاح شما وحدت و ایمان است که در سایه ولایتمداری حاصل میگردد. دشمن زبون ایمان و اعتقاد شما را نشانه گرفته است، پس نگذارید بین شما و اهلبیت(ع) و قرآن فاصله ایجاد نمایند.
🍃🌹در پایان از خواهران سرزمینم، ایران اسلامی میخواهم که با حفظ حجاب، امانتدار خون شهدا باشند.
🍃🌹همانطور که در وصیتنامه شهدای دفاع مقدس این جمله را خوانده ایم که: «خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت به امانت دادهام». حلالم کنید.